۱۳۹۷ شهریور ۶, سه‌شنبه

ثروت 95 میلیارد دلاری خامنه ای به کام رضا پهلوی










آقای فرهاد طباطبایی، از همراهان آقای رضا پهلوی، در دفاع از دزدی های رضا شاه کبیر و دوران زرین او و دزدی های پسر و دوران طلایی او از جمله می گویند:


"رضا خان وقت, پس از کودتا و پادشاه شدن مانند همه پادشاهی‌های تاریخ بخشی از ثروت خاندان سلطنت پیشین را به ارث برد (کاخ، زمین سلطنتی و...) و مقداری از زمین‌های دوله و سلطنه‌های قجری را هم تصاحب کرد که دستش هم درد نکند،..."


با این حساب و بر فرض محال، فردا که آقای رضا پهلوی از تانکهای آمریکایی در تهران پیاده شد، بروش پدر و پسر و دیگر شاهان ایران و اروپا، از اولین کارهایش مصادره ثروت 95 میلیارد دلاری (محاسبه چند سال پیش رویتر که لینکش را در پایین خواهم گذاشت.) خواهد بود، چرا که این سنت شاهان است و نوش جانش و چشم حسود کور.


یکی از خوش شانسی های مردم ایران این است که با شاهزاده و سلطنت طلبهایی روبرو هستند که میزان هوش و شعور و سوادشان در حد دعانویسهای بعضی روستاها می باشد و تنها تفاوتشان در مردم فریبی و نان و عسل جهل را خوردن، در لباس است که آخری لباسهای آخرین سیستم را بر تن کرده و ریش را دو تیغه می زند.
بهمین علت است که بدون توجه که چه دسته گلهایی را بر آب می دهند از الان که نه به باراست و نه به داراست خواب پنبه دانه خوردن را می بییند و آن خواب را با بیداری یکی می گیرند و اینگونه، خود را براحتی لو می دهند و به فریاد می گویند که در پس آقا رضا پهلوی و 95 میلیارد ثروت باد آورده که نوش جانش باد، لشکری از رانت خوارن نشسته اند تا با حلال کردن این پول و نوش جانت گفتن، فتوای جای رانتخواران آستان ولایت رهبر عالیقدر را از رضا شاه کبیر دوم گرفتن، بگیرند.


معلوم است که اصحاب درایت و شعور و فهم و ذوب شده در تخت طاووس خیالی و پابوسی های شاهانه، حال با خود گفته اند که دنیا دنیای ترامپ است و مزرعه حیوانات جورج اورول که در آن حقیقت و واقعیت کله معلق می شود و دروغ راست می شود و راست دروغ، پس چرا این روش را ما بکار نبریم و بجای دفاع خجولانه از ثروت رضا پهلوی و پدر و پدر بزرگش و اینکه اینگونه نبوده و دزدی زیاد نکرده اند و همه فیک نیوز/اخبار دروغین است، آبروی نداشته را خورده و حیای ناداشته را بر کمر بسته و اینگونه پروریی را چماق دست کرده و شمشیر را از رو بسته و بگوییم که پهلوی ها بر سنت شاهان عمل کرده و نوش جانشان باد  و کور شود آنکه نتواند دید.  

آنچه که این اصحاب خرد و شعور و انسانیت و کرامت از یاد برده اند این است که ایران، آمریکا نیست و آمریکا هم آن آمریکایی که سلطنت طلبان خیال می کنند نیست  (آمریکای دیگری هم، سوای آمریکای ترامپ وجود دارد.) و در زیر آتشهای در هم پیچیده  ایران شاه زده و آخوند قدرت زده زده و فساد زده و خیانت زده و جنایت زده و فقر زده، و اعتیاد زده، هنوز جان این وطن و روح این وطن که فردوسی ها و مولوی ها و حافظ ها و مصدق ها را به بشریت تحویل داده زنده است و نفس می کشد و زنده است.  در چنین ایرانی، روح ایرانی که بیش از 130 است که برای استقلال و آزادی و مردمسالاری و عدالت اجتماعی و رشد مبارزه می کند، در زمان تصمیم، ترامپ و ترامپیسم و ترامپ زده ها را بشدت دفع خواهد کرد و خفت تعویض مستبد را با مستبدی دیگررا بر خود نخواهد خرید.  علت استمرار تاریخی آوردن ایران، در چهارراه حوادث و خطر ناکترین نقطه جهان، حضور این روح و اندیشه است و البته این روح که در زیر آتشهای تو در تو نفس می کشد، حافظ جان وطن در خطرناکترین وضعیتها بوده است.

قصد نوشتن این یاداشت را نداشتم ولی فریاد خشم یکی از تاریخدانان عاشق وطن که از اینهمه بیشرمی و بی سیرتی سلطنت طلبها به فریاد آمده بود، من را ملزم کرد که  دل او نیز شده، این را بنویسم.

اینهم مقاله آقا فرهاد طباطبایی

https://news.gooya.com/2018/08/post-18041.php

اینهم تحقیق خبر گزرای رویتر در تخمین ثروت آقای خامنه ای:
https://www.reuters.com/article/us-iran-setad-news/exclusive-reuters-investigates-business-empire-of-irans-supreme-leader-idUSBRE9AA0CY20131111

۱۳۹۷ شهریور ۲, جمعه

نفت _ خون_ تلویزیون منو توها







وقتی فردی تنها و یا بیشتر از طریق رسانه هایی مانند منو تو، اطلاعات خود را از دوران دو دیکتاتور سلسله پهلوی بگیرد، تصویری رویایی از وطنی خواهد داشت که در جویهای آن شیر و عسل روان بودد و دورانی بود که نه فقر بود و نه استبداد بود و نه بیکاری و نه وحشت شبانه روزی از  <سرپاس مختاری> که حتی نامش لرزه بر بدن وزرا و افسران می انداخت و محبتی از پاسبان ها در دلها جاری بود که حتی به چای کمرنگ می گفته می شد <چای پاسبان پاسبان دیده> و ساواکش هم اگر بطور اتفاقی تشری بر فردی می زد فقط ار روی دلسوزی بود و خیر خواهی بود و بعدا از دلش در میاورد.
آنوقت این مردم نمک نشناس، قدر اینهمه نعمت را ندانستند و نمک خوردند و نمکدان شکستند و دست به انقلاب زدند و حال هر بلایی بر سرشان می آید حقشان است.
یادم است در دوران دبیرستان، همکلاسی داشتم به نام رزاقی، استاد جوک گفتن و لطیفه گویی بود و هر بار که معلم دیر می کرد، ناظم یا مبصر برای اینکه بچه ها را ساکت نگه دارد او را می آورد تا جوک بگوید.  اکثر جوکهاش را نمی شود بر قلم آورد، ولی این جوکش در اینجا بکار بحث ما میاید:
" یک مردی دار فانی رو وداع کرد و بعد انکر و نکیر بر او حاضر شدند و بعد از سوال و جواب گفتند که تو بهشتی هستی و بیا بریم بهشت.  مرد هم خوشحال شروع کرد به رفتن و سر راه دید که جلوی یه دروازه ویگن و دلکش و دیگه خواننده ها مشغول زدن و خوندن و بزن بکوب و رقص و شادی هستند.  سوال کرد، اینجا کجاست؟ جواب بهش دادن که  اینجا دروازه جهنمه.  با خودش گفت، که وقتی جهنم اینجوری اه، پس، خوشی های بهشت سر به فلک می زنه.  بعد از مدتی به دروازه بهشت رسید و انکر و نکیر خداحافظی کردند و وارد بهشت شد.  دید که عجب باغ سر سبزی است و پر از میوه و جوبهایی با آب زلال و روون.  یه چند ساعتی دور باغ زد دید که خیلی ساکته و از بزن و برقص خبری نیست.  حوصلش سر رفت و با خودش گفت که انگار جهنم وضعش خیلی بهتر از اینجاس.  پس با نگهبان صحبت کرد و گفت که یه عمر خوبی کردیم و نصیبم این باغ سوت و کور شده و حالا که اینطوره اصلا می خوام برم همون جهنم و رفت به طرف دروازه و بعد با خوشحالی وارد جهنم شد که یهو دید هر چی هست آتیشه و عقرب و افعی و مار غاشیه و آب جوش که به سر جهنمی یا می ریزن.  شوکه شد و از نگهبان دروازه که یه گزر روی دوشش بود پرسید که نمی فهمم، چطوره که بیرون دروازه اینهمه رقص و آواز بود و داخل این آتیش و وحشت؟ نگهبان جواب داد که:<آهان، جلوی دروازه در اختیار بخش تبلیغاته جهنمه.>

حالا هم منو توها بخش تبلیغات رو در اختیار گرفته اند و خوب بوظبفه خود عمل می
 کنند.  نسل جوان بیش از هر زمان نیاز دارد که بداند که استبداد، استبداد است و
 استبداد و یا بهتر بگوییم: توسری زن خوب وجود ندارد.

در اینجا، از طریق کتاب <نفت و خون> از در دروازه منو تو ها عبور می کنیم و
 وارد گوشه ای از جهنم استبداد می شویم و می بیینم که قبل از ملی شدن نفت، دکتر
 فرمان فرماییان که یکی از مدیران شرکت نفت ایران و انگیس بوده از دیدن 
وضعیت وحشتناک زندگی و فقر و بیماری و بی ابی و بی دارویی و بی مدرسه ای، 
کارکنان ایرانی شرکت نفت شوکه شده و در نامه به مافوق خود وضعیت دهشتناک 
کارگران را توصیف می کند و پیشنهاد می کند که قدری از آن سودی که از نفت می
 برند، برای بیرون آوردن کارگران از این وضعیت صرف شود. 

مدیر انگیسی، به او پاسخ می نویسد که انگار شما دیوانه شده اید و بهتر است که یک
 روانپزشک شما را ببیند.

بعد منو توها، عکس جشن سالانه شرکت نفت رو منتشر می کنند که دختر و پسر با
 شادی و عشق، خیلی مودبانه! با هم در حال رقص هستند.  تبلیغات/پروپاگانداست، 
دیگر.  اگر این کار را نکند که پروپاگاندا نیست.
































Blood and Oil: Memoirs of a Persian Prince; Manucher Mirza Farman Farmaian. Random House, New York, 1997.
آقای دکتر فرمانفرمایان، به اطلاع می رساند که متاسفانه چیزی بهتر از خدمات رایگان روان درمانی در لندن برای شما نداریم هم چنان که در گذر زمان به نظر می رسد که قصد متوقف کردن هذیان گویی را ندارید.

https://books.google.co.uk/books/about/Blood_and_Oil.html?id=8H-JDQAAQBAJ&redir_esc=y
Manuchehr Farmanfarmaian, From Tehran to Caracas, pp.231
Dear Dr. Farfanfarmayan ,I am writing to inform you that regrettably we cannot do any better than to offer you a variety of mental treatments without breaking bank in London for, over the passages of time, you appeared to be gravely in need of one such treatment as you still do not intend to stop babbling. King regards
متن نامه دکتر منوچهر فرمانفرمایان، عالی ترین مقام ایرانی شرکت نفت ایران انگلیس پیش از جنبش ملی شدن نفت دکتر مصدق و کودتای 28 مرداد، اشک به چشمانم آورد. از بدبختی و بیچارگی مردمان وطن می نویسد. در این نامه خطاب به سر ویلیام فریزر ریاست وقت شرکت نفت ایران انگلیس(AIOC) از بدبختی مردمان آبادان و مسجد سلیمان می گوید و اقاضا می کند که دست کم شما انگلیسی ها که نفت می برید ، کمی در پیشبرد عمران و بهبودی این ناحیه فقیر و محروم به واسطه احداث خطوط تلفن، جاده ها ، کلینیک ها ، خیابان ها و بهداشت و درمان به ما یاری دهید. ویلیام فریزر از طرف پارلمان انگلیس و شخص وزیر خارجه در جواب می نویسد : که ما انگلسی ها حاضر هستیم به رایگان ، بیماران روانی مانند شما را که چنین هذیان می بافند، در انگلستان درمان کنیم.
متن نامه زنده باد دکتر منوچهر فرمانفرمایان به سر ویلیام فریزر که در تشکیل اوپک در سال ها بعد نقش مهمی ایفا کرد :
Wages were fifty cents a day. There was no vacation pay, no sick
leave, no disability compensation. The workers lived in a shanty-
town called Kaghazabad,or Paper City,without running water or
electricity, let alone such luxuries as iceboxes or fans. In winter
the earth flooded and became a flat, perspiring lake. The mud in
town was knee-deep, and canoes ran alongside the roadways for
transport. When the rains subsided, clouds of nipping, small-
winged flies rose from the stagnant waters to fill the nostrils, col-
lecting in black mounds along the rims of cooking pots and
jamming the fans at the refinery with an unctuous glue.
Summer was worse. It descended suddenly without a hint of
spring. The heat was torrid, the worst I’ve ever known—sticky
and unrelenting—while the wind and sandstorms whipped off
the desert hot as a blower. The dwellings of Kaghazabad, cobbled
from rusted oil drums hammered flat, turned into sweltering
ovens. . . . In every crevice hung the foul, sulfurous stench of
burning oil—a pungent reminder that every day twenty thousand
barrels, or one million tons a year, were being consumed indis-
criminately for the functioning of the refinery, and AIOC never
paid the government a cent for it.
To the management of AIOC in their pressed ecru shirts and
air-conditioned offices, the workers were faceless drones. . . . In
the British section of Abadan there were lawns, rose beds, tennis
courts, swimming pools and clubs; in Kaghazabad there was
nothing—not a tea shop, not a bath, not a single tree. The tiled
reflecting pool and shaded central square that were part of every
Iranian town, no matter how poor or dry, were missing here. The
unpaved alleyways were emporiums for rats. The man in the
grocery store sold his wares while sitting in a barrel of water to
avoid the heat. Only the shriveled, mud-brick mosque in the old
quarter offered hope in the form of divine redemption.