۱۳۹۷ شهریور ۲, جمعه

نفت _ خون_ تلویزیون منو توها







وقتی فردی تنها و یا بیشتر از طریق رسانه هایی مانند منو تو، اطلاعات خود را از دوران دو دیکتاتور سلسله پهلوی بگیرد، تصویری رویایی از وطنی خواهد داشت که در جویهای آن شیر و عسل روان بودد و دورانی بود که نه فقر بود و نه استبداد بود و نه بیکاری و نه وحشت شبانه روزی از  <سرپاس مختاری> که حتی نامش لرزه بر بدن وزرا و افسران می انداخت و محبتی از پاسبان ها در دلها جاری بود که حتی به چای کمرنگ می گفته می شد <چای پاسبان پاسبان دیده> و ساواکش هم اگر بطور اتفاقی تشری بر فردی می زد فقط ار روی دلسوزی بود و خیر خواهی بود و بعدا از دلش در میاورد.
آنوقت این مردم نمک نشناس، قدر اینهمه نعمت را ندانستند و نمک خوردند و نمکدان شکستند و دست به انقلاب زدند و حال هر بلایی بر سرشان می آید حقشان است.
یادم است در دوران دبیرستان، همکلاسی داشتم به نام رزاقی، استاد جوک گفتن و لطیفه گویی بود و هر بار که معلم دیر می کرد، ناظم یا مبصر برای اینکه بچه ها را ساکت نگه دارد او را می آورد تا جوک بگوید.  اکثر جوکهاش را نمی شود بر قلم آورد، ولی این جوکش در اینجا بکار بحث ما میاید:
" یک مردی دار فانی رو وداع کرد و بعد انکر و نکیر بر او حاضر شدند و بعد از سوال و جواب گفتند که تو بهشتی هستی و بیا بریم بهشت.  مرد هم خوشحال شروع کرد به رفتن و سر راه دید که جلوی یه دروازه ویگن و دلکش و دیگه خواننده ها مشغول زدن و خوندن و بزن بکوب و رقص و شادی هستند.  سوال کرد، اینجا کجاست؟ جواب بهش دادن که  اینجا دروازه جهنمه.  با خودش گفت، که وقتی جهنم اینجوری اه، پس، خوشی های بهشت سر به فلک می زنه.  بعد از مدتی به دروازه بهشت رسید و انکر و نکیر خداحافظی کردند و وارد بهشت شد.  دید که عجب باغ سر سبزی است و پر از میوه و جوبهایی با آب زلال و روون.  یه چند ساعتی دور باغ زد دید که خیلی ساکته و از بزن و برقص خبری نیست.  حوصلش سر رفت و با خودش گفت که انگار جهنم وضعش خیلی بهتر از اینجاس.  پس با نگهبان صحبت کرد و گفت که یه عمر خوبی کردیم و نصیبم این باغ سوت و کور شده و حالا که اینطوره اصلا می خوام برم همون جهنم و رفت به طرف دروازه و بعد با خوشحالی وارد جهنم شد که یهو دید هر چی هست آتیشه و عقرب و افعی و مار غاشیه و آب جوش که به سر جهنمی یا می ریزن.  شوکه شد و از نگهبان دروازه که یه گزر روی دوشش بود پرسید که نمی فهمم، چطوره که بیرون دروازه اینهمه رقص و آواز بود و داخل این آتیش و وحشت؟ نگهبان جواب داد که:<آهان، جلوی دروازه در اختیار بخش تبلیغاته جهنمه.>

حالا هم منو توها بخش تبلیغات رو در اختیار گرفته اند و خوب بوظبفه خود عمل می
 کنند.  نسل جوان بیش از هر زمان نیاز دارد که بداند که استبداد، استبداد است و
 استبداد و یا بهتر بگوییم: توسری زن خوب وجود ندارد.

در اینجا، از طریق کتاب <نفت و خون> از در دروازه منو تو ها عبور می کنیم و
 وارد گوشه ای از جهنم استبداد می شویم و می بیینم که قبل از ملی شدن نفت، دکتر
 فرمان فرماییان که یکی از مدیران شرکت نفت ایران و انگیس بوده از دیدن 
وضعیت وحشتناک زندگی و فقر و بیماری و بی ابی و بی دارویی و بی مدرسه ای، 
کارکنان ایرانی شرکت نفت شوکه شده و در نامه به مافوق خود وضعیت دهشتناک 
کارگران را توصیف می کند و پیشنهاد می کند که قدری از آن سودی که از نفت می
 برند، برای بیرون آوردن کارگران از این وضعیت صرف شود. 

مدیر انگیسی، به او پاسخ می نویسد که انگار شما دیوانه شده اید و بهتر است که یک
 روانپزشک شما را ببیند.

بعد منو توها، عکس جشن سالانه شرکت نفت رو منتشر می کنند که دختر و پسر با
 شادی و عشق، خیلی مودبانه! با هم در حال رقص هستند.  تبلیغات/پروپاگانداست، 
دیگر.  اگر این کار را نکند که پروپاگاندا نیست.
































Blood and Oil: Memoirs of a Persian Prince; Manucher Mirza Farman Farmaian. Random House, New York, 1997.
آقای دکتر فرمانفرمایان، به اطلاع می رساند که متاسفانه چیزی بهتر از خدمات رایگان روان درمانی در لندن برای شما نداریم هم چنان که در گذر زمان به نظر می رسد که قصد متوقف کردن هذیان گویی را ندارید.

https://books.google.co.uk/books/about/Blood_and_Oil.html?id=8H-JDQAAQBAJ&redir_esc=y
Manuchehr Farmanfarmaian, From Tehran to Caracas, pp.231
Dear Dr. Farfanfarmayan ,I am writing to inform you that regrettably we cannot do any better than to offer you a variety of mental treatments without breaking bank in London for, over the passages of time, you appeared to be gravely in need of one such treatment as you still do not intend to stop babbling. King regards
متن نامه دکتر منوچهر فرمانفرمایان، عالی ترین مقام ایرانی شرکت نفت ایران انگلیس پیش از جنبش ملی شدن نفت دکتر مصدق و کودتای 28 مرداد، اشک به چشمانم آورد. از بدبختی و بیچارگی مردمان وطن می نویسد. در این نامه خطاب به سر ویلیام فریزر ریاست وقت شرکت نفت ایران انگلیس(AIOC) از بدبختی مردمان آبادان و مسجد سلیمان می گوید و اقاضا می کند که دست کم شما انگلیسی ها که نفت می برید ، کمی در پیشبرد عمران و بهبودی این ناحیه فقیر و محروم به واسطه احداث خطوط تلفن، جاده ها ، کلینیک ها ، خیابان ها و بهداشت و درمان به ما یاری دهید. ویلیام فریزر از طرف پارلمان انگلیس و شخص وزیر خارجه در جواب می نویسد : که ما انگلسی ها حاضر هستیم به رایگان ، بیماران روانی مانند شما را که چنین هذیان می بافند، در انگلستان درمان کنیم.
متن نامه زنده باد دکتر منوچهر فرمانفرمایان به سر ویلیام فریزر که در تشکیل اوپک در سال ها بعد نقش مهمی ایفا کرد :
Wages were fifty cents a day. There was no vacation pay, no sick
leave, no disability compensation. The workers lived in a shanty-
town called Kaghazabad,or Paper City,without running water or
electricity, let alone such luxuries as iceboxes or fans. In winter
the earth flooded and became a flat, perspiring lake. The mud in
town was knee-deep, and canoes ran alongside the roadways for
transport. When the rains subsided, clouds of nipping, small-
winged flies rose from the stagnant waters to fill the nostrils, col-
lecting in black mounds along the rims of cooking pots and
jamming the fans at the refinery with an unctuous glue.
Summer was worse. It descended suddenly without a hint of
spring. The heat was torrid, the worst I’ve ever known—sticky
and unrelenting—while the wind and sandstorms whipped off
the desert hot as a blower. The dwellings of Kaghazabad, cobbled
from rusted oil drums hammered flat, turned into sweltering
ovens. . . . In every crevice hung the foul, sulfurous stench of
burning oil—a pungent reminder that every day twenty thousand
barrels, or one million tons a year, were being consumed indis-
criminately for the functioning of the refinery, and AIOC never
paid the government a cent for it.
To the management of AIOC in their pressed ecru shirts and
air-conditioned offices, the workers were faceless drones. . . . In
the British section of Abadan there were lawns, rose beds, tennis
courts, swimming pools and clubs; in Kaghazabad there was
nothing—not a tea shop, not a bath, not a single tree. The tiled
reflecting pool and shaded central square that were part of every
Iranian town, no matter how poor or dry, were missing here. The
unpaved alleyways were emporiums for rats. The man in the
grocery store sold his wares while sitting in a barrel of water to
avoid the heat. Only the shriveled, mud-brick mosque in the old
quarter offered hope in the form of divine redemption.



۲ نظر:

  1. اون جواب رو مثلأ یک نفر انگلیسی نوشته؟ پر است از غلط های گرامری و جمله سازی و قاطی کردن کلمات رسمی و محاوره ای. مثل این است که در فارسی بگوییم خواهش میکنم تشریف بیاورید تو بفرمایید بالای سالن بفرمایید همین جا بتمرگید.

    دفعه بعد بدین جواد آقای ظریف بنویسه. زبونش خوبه. البته جریان داستان باید راجع به امریکایی ها باشه که با انگلیسی امریکایی ایشون بخونه

    پاسخحذف
  2. متن اصلی رو پیدا کردم که با کوتیشن بالا در کتاب فرق داره اما مفهومش یکی است. ضمن این که در کوتیشن داره نقل قول میکنه. اما فرمایش شما درسته در مورد ناهمسانی. در متن هم داره به زبان محاوره نقل قول میکنه.
    With concern of the issues vividly raised in your letter, regrettably, we shall notify that we cannot but to offer you a variety of free mental treatments in London for over the passage of time, you have had no intention of ceasing to make frivolous allegations against the governing body of our enterprise.

    پاسخحذف