۱۴۰۰ دی ۹, پنجشنبه

قتل احمد خمینی

 




احمد خمینی قصد جانشینی پدر را داشت.  خامنه ای و رفسنجانی او را قانع کرده بودند که اگر بعد از مرگ پدر او بشود رهبر جامعه از آن تفسیر نظام سلطنتی خواهد کرد و راه حل پیشنهادی آنها این بود که همکاری کرده تا خامنه ای را رهبر کرده و او بعد از یکسال استعفا داده و احمد خمینی جای او را بگیرد.  اینگونه نه تنها احمد خمینی را فریب داده بودند، بلکه او را همکار خود کرده و ایشان که بنا بر خاطرات آیت الله منتظری ید طولایی در جعل خط آقای خمینی داشت را بر آن داشته تا نامه ای از قول خمینی نوشته که در آن ایشان بر این نظر شده بودند که مرجع تقلید بودن را به عنوان شرط ولی فقیه شدن لازم نیست.  بر آن در مجلس انتخاب رهبری، آقای رفسنجانی نقل قول دروغی را هم افزود و اینکه آقای خمینی در رخ خامنه ای، شرایط رهبری را می دیده است.

بنی صدر در پاریس، نامه منتسب به آقای خمینی را که احمد نوشته بود با یکی از نامه های خمینی که خطاب به بنی صدر نوشته بود را به دو کارشناسی بین المللی خط داد تا بینند که نامه منصوب به آقای خمینی دست خط او می باشد یا نه.  کارشناسان به این نتیجه رسیدند که لرزشهای دست و... نشان می دهد که نامه را کسی نوشته که حدودا 40 سال از خمینی جوانتر است (همان تفاوت نسبی سن احمد با پدرش.)  روزنامه لوموند گزارش متخصصان خطر را منتشر کرد و اینکه نامه خمینی جعل شده است.  سفارت ایران لوموند را تهدید کرد که روزنامه را به دادگاه خواهد برد.  روزنامه پاسخ داد که بفرمایید و لطفا اینکار را حتما انجام دهید.  ولی در واکنش، ناگهان خشم سفارت به سکوتی سنگین و همیشگی تبدیل شد و معلوم کرد که سفارت می داند در دادگاه شکست خواهد خورد و وضعیت بسیار بدتر خواهد شد.

دو سه سال از رهبر شدن خامنه ای گذشته بود که احمد مطمئن شد که چه کلاهی بر سر او گذاشته اند و اینگونه در مجالس شروع کرد به حمله به این دو نفر.  در عین حال دچار پشیمانی شد و واسطه ای را نزد مهندس بازرگان فرستاد تا از او حلال خواهی کند.  واسطه دیگری را به پاریس نزد بنی صدر فرستاد تا حلال خواهی کند.  بنی صدر پاسخ داد که در آنچه که مربوط به شخص من است شما را حلال می کنم، ولی در آنچه که مربوط می شود به مردم، من چنین حقی را ندارم و این آنها می باشند که باید تصمیم بگیرند.

در عین حال به فرستاده گفت که به احمد بگوید که اگر پشیمانی ات واقعی است هر چه زودتر هر چه را می دانی یا بنویس و یا ضبط کن و برای ما بفرست تا منتشر کنیم و یا خودت از طریق دیگری منتشر کن و در غیر اینصورت مطمئن باش که تو را خواهند کشت.

احمد خمینی باور نمی کرد که این دو نفر جرئت کنند که <یادگار امام> را به قتل برسانند و بنا بر این به هشدار بنی صدر اعتنایی نکرد و شد آنچه که شد و بقول فرزند احمد خمینی، پدرش که  گنجینه اسرار بود. به زیر خاک برده شد.  تا کی باشد که سر بر آورد.

ولی این کافی نبود و باید آثار جرم و کسانی که ممکن بود جنایت را لو دهند نیز از میان برداشته شوند که از میان آنها، دکتر جمشید پرتوی، پزشک مخصوص احمد خمینی بود که به قتل رساندند و در خاطراتش رفسنجانی برای رد گم کردن می گوید که در نزدیکی منزل آقای خاتمی کشته شده است.  اینکه چه کسان دیگری در این رابطه به قتل رسیده اند بعدها معلوم خواهد شد.

بنا بر خاطرات مک فارلین، مشاور ارشد امنیتی ریگان، آقایان خامنه ای و رفسنجانی، از طریق دیوید کیمچی، افسر ارشد موساد، به دولت ریگان پیام داده بودند که در مقابل  حمایت آمریکا از آنها حاضر هستند که خمینی را زهر کش کنند. (مستند آن را قبلا بنی صدر در کتاب سه جلدی ایرانگیت و اکتبر سورپرایز آورده است. خود نیز مستند از کتاب خاطرات مک فارلین منتشر کرده ام.) که دستگاه ریگان نپذیرفته بود.

بعد هم این دو نفر، ترتیب فرزند خمینی را دادند و بعد هم وقتی بین دو رفیق 50 ساله بر سر سیب قدرت اختلاف افتاد و رفسنجانی شورع کرد به یار جمع کردن، خامنه ای رفیق 50 ساه و همکارش در جنایتها او استخری کرد.   

حال خامنه ای تنها شده از اینکه خود و یا فرزندانش دچار چنین سرنوشتی شوند به وحشت افتاده و برای جلوگیری از آن کوشش دارد تا مجتبی را به جانشینی خود بر گزیند نکند که به یک چرخش چرخ نیلوفری نه خامنه ای بجا ماند و نا بیت خامنه ای.  این کوشش یکی از اصلی ترین عللی است که خامنه ای نمی خواهد بحران غنی سازی و رابطه با آمریکا را تا قبل از تعیین جانشین برای خود حل کند.  چرا که در شرایط بحرانی بهتر می تواند خدف خود را تعقیب کند.

مستبدان همانقدر که بیشتر به استبداد می گرایند، تنها و تنها تر می شود.  شاه هم در چند سال قبل از انقلاب در مصاحبه ای با تلخی گفته بود که مقام پادشاهی، مقامی است بسیار تنها.  شاه عباس در اوج قدرت هر شب چندین بار جای خواب خود را عوض می کرد تا مگر او را در خواب به قتل برسانند.  نادر شاه در آخر کار چنان خود را تنها کرد، که کسی که روزها ارتش 400 هزار نفری خود را سه ساعت مانور می داد، در شب بر سرش ریختند و اینگونه به یک چرخش چرخ نیلوفری/نه نادر بجا ماند و نه نادری.  استالین هم همین بلا بر سرش آمد و هیتلر هم در تنهایی خود کشی کرد و...و.  ولی مستبدان هیچگاه اهل درس گرفتن از تجربه و از تاریخ نیستند و هیچگاه نباید در انتظار این نشست که مستبدی از تجربه درس اموخته و روش خود را عوض کند.  آب در هاون کوبیدن یعنی همین.  تنها و تنها فشار جامعه ملی است که تغییر را ممکن می کند.

 

۱۴۰۰ دی ۸, چهارشنبه

خشونت زدایی: هم تاکتیک و هم استراتژی در مبارزه

 


پرهیز از خشونت و بکار گیری روش خشونت زدایی در مبارزه با ضد انقلاب تبهکار حاکم، هم امری اخلاقی است و هم امری استراتژیک می باشد. چرا که تجریه انقلابات خشن بما می گوید که خشونت ره به مردمسالاری نمی برد. بیشتر، تاکتیک مبارزه نیز حکم می کند که این روش بر گزیده شود. چرا؟ استبداد تبهکار حاکم نیک می داند که آلودن مبارزه به خشونت سبب می شود که اکثریت جامعه صحنه را ترک کنند و در اینصورت می تواند براحتی آنهایی را که روش خشونت را بر گزیده اند ایزوله و سرکوب کند و از صحنه خارج کند. این همان بلایی بود که بر سر سازمان مجاهدین (قبل از اینکه تبدیل به فرقه رجوی شود.) آورد و آنها را در تله مبارزه مسلحانه انداخت و در نتیجه نه تنها آنها را بشدت سرکوب کرد، بلکه چنان جو ترور و وحشتی در جامعه ایجاد کرد که برای سالها سکوت قبرستان پر صداتر از جامعه بود.

 

به هر طریق ممکن از بکار گیری خشونت به عنوان روش مبارزه دوری کنید. جریانهای وابسته بطور مستقیم و غیر مستقیم و القاء ایدئولوژی کوشش در آلوده کردن مبارزه به خشونت دارند. چرا؟ نیک می دانند که قدرتهای خارجی که در خدمت آنها هستند، تنها زمانی قادر به مداخله در امورد وطن هستند که مبارزه به خشونت آلوده شود. یعنی همان بلایی که بر سر افغانستان و عراق و لیبی و سوریه آمد.

  

روش خشونت زدایی باید روش مبارزه گردد و هیچگاه نباید واکنش خشونتهای رژیم شد. اینگونه است که استقرار مردمسالاری در وطن مستقل و آزاد، ضمانت خواهد شد.

 

البته لازم به گفتن است که روش <خشونت زدایی> به معنی <عدم خشونت> نیست، حق دفاع در برابر خشونت تجاوز گر، از حقوق اولیه هر انسانی است.  خشونت زدایی از جمله به معنی کاربرد روشهایی است که امکان کار برد خشونت تجاوزکارانه را به حد اقل رسانده و به طرف صفر ببرد.  یعنی روشی که در انقلاب به روش <پیروزی گل بر گلوله> معروف شد.  اگر این روش در بعد از سرنگونی دیکتاتوری سلطنتی نیز ادامه یافته بود و سازمانهای استالینیست در خیالاتی سخت ابلهانه، خود را لنین های انقلاب ایران تصور نکرده  تا از طریق تزریق خشونت و تحمیل جنگ داخلی، بخصوص در کردستان به <انقلاب اکتبر> خود برسند و اینگونه خمینی کار برد خشونت را بر علیه کسانی که در انقلاب شرکت کرده بودند را بتواند توجیه کند و اکثریت مردم با اعدامهای با اصطلاح "انقلابی" مخالفت کرده بودند، مذهبی ها و استالینیستهای خشونت طلب و در پی به انحصار در آوردن قدرت، امکان کار برد خشونت را نمی یافتند و خمینی که امضایش را زیر پیش نویس قانون اساسی بدون ولایت فقیه گذاشته بود، امکان نقض آن را نمی یافت و مجبور می شد که به عهد خود در پاریس وفا کرده و در دولت و حکومت دخالت نکرده و اجازه ورود روحانیت خشونت طلب ذوب شده در شهوت قدرت را در دولت و حکومت نداده و بقول آیت آلله طالقانی در آخرین خطبه نماز جمعه خود برود پی کارش. (طالقانی در خطبه معروف به خطبه شوراها تلویحا به رهبران حزب جمهوری گفت که اینها می گویند که اگر مردم از طریق شوراها همه کاره شوند پس ما چه کاره ایم؟ پاسخ طالقانی این بود که : هیچی، برید پی کارتون.) 

 

بهر حال، شد آنچه که شد و حداقل این است که از تجربه درس گرفت و اشتباه را تکرار نکرد و روش <خشونت زدایی> را هم در مبارزه برای بر اندازی رژیم خیانت، جنایت و فساد و هم در بعد از آن بکار گرفت و با حفظ و حراست از تمامی آزادی های سیاسی، اجتماعی و فرهنگی بی اما و اگر، امکان شکل گیری محورهای جدید خشونت، جریانهای وابسته که تنها از طریق گل آلود کردن آب و تزریق خشونت می توانند رویای باز سازی استبداد در شکل و فرمی دیگر خیالات فرمانید را به صفر برسانند.  جمهوری شهروندان ایران، اینگونه است که واقعیت یافته و کوشش 130 ساله ایرانیان برای صاحب وطن خود شدن و در استقلال و آزادی ، در رشد و گسترش عدالت اجتماعی را به نتیجه برسانند.

۱۴۰۰ دی ۴, شنبه

قربانی نامرنی دیگر استبداد

 




حدود سه سال بعد از کودتای خرداد 60 بود که از ایران خارج و چند سالی بیشتر نبود که از ایران خارج شده بودم که خبر آمد یکی از دوستان، که از چنگ دژخیمان رژیم جان سالم بدر برده بود،  با هزار بدبختی راه ترکیه از وطن خارج شده و بعد از مدتی سرگردانی سر از نروژ در آورده است.  خبرها که از سال اول ورودش می رسید همه حاکی از شادی و لذت بردن از زندگی اش بود و به پایان رسیدن دوران وحشت و شکست و حتی یکبار از سوئد زنگ زد و گفت که اینجا بهشت است.  


کار به دو سال نکشیده بود که ترومایی که در وطن و بعد در دربدری به آن گرفتار شده بود، خود را به او رساند و ناگهان خبر از سه بار کوشش برای خودکشی کردن او رسید.  دو بار رگهایش را زده بوده که در آخرین لحظات هم خانه هایش او را در حمام یافته بودند و بار دیگر سعی در دار زدن خود کرده بود که خوشبختانه، میله آهنی که طناب به آن بسته شده بود، زیر وزن او شکسته بود.

قرار شد او را به لندن بیاوریم ولی انتقال پناهنده از یک کشور به کشور دیگر فوق العاده مشکل بود.  در آخر دست به دامن بنی صدر شدم و ایشان نامه بسیار محکمی به وزارت کشور انگیس نوشت که اگر به او اجازه ورود ندهند، دست به اقدام خواهد زد.  نامه بسیار زود اثر کرد و چند هفته بعد او در لندن بود.  در آن زمان تازه داشتم آماده رفتن به دانشگاه می شدم که در سه چهار ماه قبل از رفتن به خوابگاه او را به اتاقم آوردم که به کمک قرصها و محیط آشنا، تحت کنترل در آمد.  در این فاصله بود که دیدم دچار بیماری روانی سختی می باشد و منهم که هیچ اطلاعی از بیماریهای روانی نداشتم، تصمیم گرفتم که یکی از درسهایم را به روانشناسی اختصاص دهم.


بالاخره سال تحصیلی شروع شد و از غرب لندن به جنوب شرق لندن که رفت و برگشتش 4-5 ساعت طول می کشید و باید از حدود 400-500 پله، پایین و بالا می رفتم، کوچ کردم.  چند هفته ای نگذشته بود که پلیس تلفن کرد که دوست شما به چند نفر در خیابان حمله کرده است و دستگیر شده و ادعا می کند که خدا است و حال در بیمارستان روانی تحت نظر می باشد.  کارم شد که هفته ای دو سه بار به غرب لندن سفر کنم تا ساعتی او را ببینم.  


سال اول اینگونه گذشت تا مدد کار اجتماعی اش پیشنهاد کرد که برای کم کردن اضطراب دوست و امکان عود بیماری را کم کردن با او زندگی کنم.  پذیرفتم و اینگونه ناچار شدم که تا پایان لیسانس، هر روز راهی طولانی را در رفت و آمد باشم.  در بیشتر مواقع توانا به هیچکاری نبود و بنابراین باید در کنار درس، خرید و آشپزی و تمامی کارهای خانه را انجام می دادم.  دو سه ماهی بیشتر نگذشته بود که دوباره بیماری اش عود کرد.  مشکل واقعی این بود که در زمانی که بیماری عود می کرد بشدت خشن می شد و بخود و یا نزدیکان سخت وحشیانه حمله می کرد.  بدترین مورد آن زمانی بود که ده شبانه روز، بیدار بود و فقط آب و چای می خورد.  باور نمی کردم که کسی بتواند این زمان طولانی را بیدار بماند و هیچ غذایی هم نخورد.  حواسم نبود که منهم پابپای او بیدار مانده ام تا نکند که دست به خود کشی بزند یا من را در خواب بکشد.  فقط یادم است که در طول این مدت، فقط سه بار حدود سه یا چهار صبح و هر بار برای دو سه ساعت روی تشکم در واقع به حالت غش، افتادم.  بعد که از خانه خارج شده بود با پلیس برخورد کرده بود و دو پلیس را کتک زده و دنده یکی را شکسته و جگرش زخمی شده بود و به کلیسا رفته بود و فریاد که خدا و مسیح من هستم.  پرونده بیماری روانی داشتن مانع شد به زندان بیافتد.  دو سه روز بعد را فقط از شدت کوفتگی بیشتر خواب بودم.  او را هم با تزریق، حدود یکهفته به خواب برده بودند.


در یکی از دفعات دیگر، سه شبانه روز بیدار بود و هر چه بیشتر بیدار می ماند، امکان انفجار خشونت در او زیادتر می شد.  تا بالاخره او را قانع کردم که به بیمارستان برویم.  قبل از رفتن، ریشهایش را تراشید و با لباس و آرایش موی مرتب آماده شد.  در بیمارستان، روانپزشک ما را برد در دفترش و از او سوال کرد که چرا اینجا آمدی؟

با خونسردی جواب داد:"هر وقت این دوست من حالش بد می شود، من را میاورد بیمارستان"  

پزشک با تعجب من را نگاه کرد.  دیدن صورتم با ریش نزده و چشمهای از بیخوابی پف کرده و خستگی و کوفتگی صورتم، او را کمی گیج کرد.  با خودم گفتم که اگر منهم بودم وقتی خودم را در کنار دوستم با آن لباس و قیافه تر و تمیز می گذاشتم، حکم به اینکه من بیمار هستم می دادم و نه او.  برای همین و اینکه پزشک را از گیجی در بیاورم، از دوستم سوالی کردم و در آن از کلمه ای استفاده کردم که به حکم تجربه آموخته بودم که شنیدن ان کلمه، نقاب را از صورت او می اندازد و خود را آنگونه که هست نشان می دهد.  پرسیدن و بکار بردن آن کلمه، مانند چاشنی مواد منفجره کار کرد و چنان لگد محکمی به سینه ام زد که از روی صندلی به گوشه دفتر پرت شدم و تا پرستارها برسند دکتر را هم از صندلی اش بلند کرد و کوبید روی میز. 

سه سال و نیم اینگونه گذشت و با خود می گفتم که وقتی ایران را ترک کردم، تصورم این بود که بدتر از آن سه سالی که بعد از کودتای خرداد 60 در ایران گذراندم و بسیاری از شبها منتظر حمله به خانه امان و دستگیری بودم، ممکن نیست.  ولی زندگی با این دوست و در حالیکه باید درسم را هم می خواندم و با حداقل امکانات مادی زندگی می کردم، دماری از روزگارم در آورد که در مقایسه، آن سه سال رنگ می باخت.  نمی دانم که در این مدت چند بار پلیس یا او را به خانه آورد و یا از خانه بیرون کشید و چند بار به بیمارستان برده شد و چند صد بار او را هر عصر ملاقات کردم.

یکبار دیگر زودتر بخانه آمدم و قبل از اینکه وارد شوم از سوراخ پست نگاه کردم و دیدم که در آشپزخانه، مانند مستهای لایعقل می خورد زمین و بلند می شود.  نمی دانم از کجا گیرش آمده بود ولی معلوم شد که حدود صد قرص خواب خورده بود.  یکهفته در بیمارستان در حالت اغماء بود و بالای سرش بودم.  وقتی به هوش آمد، با تلخی بسیاری گفت:"این بارم نشد."


در آخر وضعیت آنقدر خطرناک شد که پزشک معالجش من را در دفترش خواست و در حضور پزشکان دیگر در برنامه های هفتگی، گفت که باید از پیش او بروی، چرا که او برای تو خطری جدی دارد و امکان زیاد دارد که سعی در قتل تو کند.  وقتی این را شنیدم یاد نیمه شبی در چند هفته قبل افتادم که وقتی با صدایی از خواب بلند شدم دیدم که با هر چه که دستش می آمده، در کنار تشکم چیزی شبیه قبر درست کرده بود.  دیدم که به قتل رساندن من کمکی به او نخواهد کرد و پذیرفتم بروم و نگهداری از او را از اتاقی که در نزدیکی آپارتمان او اجاره کرده بودم انجام دهم.


عکسی را که می بینید، از اتاق او گرفتم و اتاق دیگر، اتاقی است که در آن زندگی و از او نگهداری می کردم.  همیشه عصرها که از دانشگاه بر گشته و از مترو گرین فورد که درست بغل محل اقامتمان و در بلندی واقع شده بود و از آنجا نوک خانه نمایان بود، اول کاری که می کردم این بود که ببینم که آیا خانه را آتش زده یا نه.  در یکی از همین روزها وقتی خانه آمدم، در طبقه پایین دیدم که سعی کرده خانه را آتش بزند و نتوانسته است.  به طبقه بالا رفتم که دیدم با چکش، آن بلایی را بر سر دیوار بین ما آورده که در عکس می بینید.  


در بیمارستان در حضور تیم پزشکی، دوباره با صورت تراشیده و لباس تر و تمیز و رفتار بسیار متین در پاسخ پزشکی که چرا دوباره به آنجا آورده شده، دوباره گفت که این دوست من هر وقت حالش بد می شود، من را میاورد بیمارستان.  منهم که مطابق معمول، با ریش نزده و بسیار شبها نخوابیده و بقول بچه محلها، با قیافه ای درب و داغون سبب گیجی تیم پزشکی شدم.  پیش بینی چنین وضعیتی را کرده بودم و برای همین عکسهایی را که از بلایی که بر سر خانه آورده بود را حاضر کرده و به تیم نشان دادم. 

پزشک، این عکس را به او نشان داد و گفت که چرا دیوار را خراب کردی؟  خیلی مودبانه با خونسردی کامل گفت که من کاری نکردم.  فقط دکور خانه را عوض کردم.


بالاخره، اتاقی که حدود بیست دقیقه با آپارتمان کوچکی که به او داده بودند فاصله داشت، گرفتم و حداقل کار این بود که در حالی که به کارهاش می رسیدم ولی بیشتر شبها را بی اضطراب می خوابیدم.


فرق جهنم و بهشت


بیشتر آن سه سال و نیمی که با او زندگی کردم، بواقع زندگی در جهنم را تجربه کردم.   ولی وقتی او از آن زمان حرف می زند، آن چند سال را یکی از بهترین سالهای عمرش می داند و تجربه ای بهشتی.  چرا؟ علت اصلی این است که وقتی بیماریش عود می کرد و تا زمانی که به حالت نیمه عادی بر می گشت را هیچ بیاد نمی آورد و نمی دانست که چه کارهایی کرده است.  فقط نمی دانم چه شد که یکبار، بعد از حدود 15 سال بی مقدمه بمن گفت:


"محمود، اخیرا داره بعضی چیزا یادم میاد. محمود! راستی که من چه دماری از روزگارت در آوردم.  واقعا چه دماری...سعی می کنم که از این ببعد کمتر روزگارت رو سیاه کنم."


در چند سال اخیر به یمن سن و تجربه و مراقبتها و تغییرات سیستم پذیرش (برای مثال، قبلا از زمانی که شروع به بد شدن می کرد و علائم را نشان می داد، تا بیمارستان او را بپذیرد، ما مرده می شدیم و زنده تا بالاخره در اوج عود گرفتن و دست به خشونت زدن، دستگیر و پلیس او را تحویل بیمارستان می داد.  ولی حال با شناختی که از او پیدا شده و تغییر سیستم، در همان آغاز حالش بد شدن، مداوا را شروع می کنند.) عود کردن بیمار کمتر به خشونت منجر می شود و حداکثر کاری که انجام داده، شکستن چند تلویزیون است.


این پسر بس با استعداد و استعداد هنری شگفت انگیزی که حال وارد دوران پیری شده است، اگر بی همه چیزان در پی باز سازی استبداد، او را از اخراج نکرده و اجازه داده بودند درسش را بخواند، نه اینگونه زندگی اش به هدر می رفت و نه چنین بلایی بر سر دیگران می آورد.  خسارات و جنایتهایی که استبداد بر وطن وارد کرده، هیچ قابل محاسبه دقیق نیست.  


 


۱۴۰۰ مرداد ۸, جمعه

خوابهای طلایی در مهتاب خونین

 


یکی از زندانیانی که بعد از کودتای خرداد 60 و به علت عضویت در دفتر هماهنگی و همکاریها با رئیس جمهور سالها در اوین زندانی شد و مدتها شکنجه، چند ماهی است که خود را به انگستان رسانده و در یکی از اردوگاههای پناهندگان نزدیک شهرمان بسر می برد.  دیدارهای هفتگی دارم و گفتگوهای مفصلی در باره وضعیت سیاسی و نیز دوران زندان و شکنجه شدن و اعدامها دارم.   ولی یکی از خاطراتش هنوز در ذهن و روح من جای خود را پیدا نکرده و نمی دانم که با آن چکار کنم.  سعی می کنم آن را در اینجا به قلم بیاورم ولی نمی دانم که آنی که بر قلم خواهد آورد آنی خواهد بود که من هنوز نمی دانم که آن را چگونه احساس کنم خواهد بود یا نه؟ بهر حال می نویسم چون نمی توانم ننویسم و شاید در لابلای این کلمات احساس خود را بتوانم حس کنم:

 

می گفت که یکبار که او را برای باز جویی بوده بودند، بمدت سه شبانه روز بطول متواتر کتک می خورده و شلاق بر کف پایش.  روز سوم که به علت بی خوابی و شدت شکنجه در حالت گیجی کامل بسر می برده، شکنجه گران، که بعدها معلومش شد که پروتکول نوع شکنجه و چگونگی باز جویی و اجرای آن را اعضای سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی ریخته بودند، متوجه شده بودند که فعلا دیگر شکنجه فایده ای ندارد و او را به طرف بندش برده بودند. 

می گفت زمستان 62 بود و زمستان سخت و برف سنگینی باریده بود و حال در نیمه های شب، مهتاب همه جا را روشن کرده بود.  از آنجا که کف پاهای از هم دریده و گوشتهای ریخته شده اش توان حمل وزن او را نداشت و به ناچار با چهار دست و پا راه می رفت و در هر کشیدن خود بروی برف، می دید که چگونه خون روان از پاهایش و پشتش برفهای زیر بدنش را خونین می کرد.  در عین حال سعی می کرد تا برفها را به پشتش برساند تا کمی از شدت سوزش زخمها کم شود و این در حالی بود پاسدار هم که رادیویی ترانزیستوری دستش بود طنابی را به دستش داده بود و با آن او را مجبور به رفتن می کرد.  دادن طناب برای این بود که او را نجس می دانست و نباید دستش به او می خورد و تنها رابطه ای که می توانست با او ارتباط بر قرار کند شلاق بود و همان طناب.

می گفت در این حال دیدم که دو پاسدار، جوانی را که شاید کمتر از بیست سال نداشت را از از بندش خارج کرده و برای اعدام می بردند.  جوان گریه می کرد و به پاسدارها می گفت که اشتباهی رخ داده و جرم او بزرگ نیست، دست نگه دارید تا فردا با حاج لاجوردی صحبت کنم. 

و این در حالی بود که رادیوی دست پاسدار مشغول  پخش خوابهای طلایی جواد معروفی بود و صدای جوان اعدامی بخشی از آهنگ شده بود.

*******

شنیدن خوابهای طلایی، یعنی شنیدن اوج لطافت و ظرافت و زیبایی احساس انسان از رادیوی شکنجه گران برایم قابل فهم نبود و آمیختن چنین موسیقی ای با ضجه های جوانی که به طرف مرگ می رفت  بیان را در سکوت فرو می برد . هنوز نمی دانم که چگونه این احساس را احساس کنم.

 

جوان اعدام شد و این هموطن برای اینکه پوست ران او را به کف پاهایش پیوند نزنند، چرا که دیده بود که کسانی را که روی آنها این عمل را انجام داده اند، بعدا برای اینکه در زمان آزادی شکنجه ها افشا نشود، اعدامشان می کنند، چهار ماه روی دست و پا راه می رفت و بعد با تحمل دردهای وحشتناک تمرین راه رفتن می کرد تا کم کم زخمها بسته شد. 

بعد از شنیدن خاطره، چشمانم را بروی پاهایش انداختم.  متوجه شد که کنجکاو دیدن کف پاهایش هستم. پس کفش و جورابش را در آورد و کف پاهایش را نشانم داد.  با وجودی که بیش از 30 سال از آن شکنجه ها می گذشت، کف پاهایش هنوز نشان از التیام یافتن گوشت و پوستی داشت که مانند درختی در خود پیچیده، شلاقها را در پشت تپه و ماهور خود پنهان کرده بودند و شهادتی دیگر از اسلام جنایتکار خمینی که اگر لازم می دانست و می توانست فتواب قتل پیامبرش را نیز صادر می کرد می داد.

 

https://www.youtube.com/watch?v=awWFcEZOtJM