قصه های کودکی
قصه های کودکی ما
مانند آن می مانند که انگار در دنیایی و کهکشان دیگری رخ دادند. می خواهم دست خود را از حال به گذشته دراز کنم
و سیبی از سیب های سرخ دنیای شگفت انگیز و جادویی کودکی را از درخت زندگی خانواده
ای که در طوفان حوادث و فقر و ناامنی، جزیره ای از امنیت و عشق برای فرزندان خود
شدند، جدا کنم تا در آن نگریسته تا از این نگاه کردن و خیره شدن، بودن حال خود را بهتر بفهمم. ولی شاید بهتر این باشد که سیب را بر درخت گذاشته در زیر سایه آن نشسته تا
در زمانهایی که زندگی امکان دست می دهد در زیر آن دراز کشیده، چشمها را بر دانه
دانه سیبهای سرخ که از لابلای شاخه های سبز راه خود را به بیرون یافته و بر چشمان
خیره من خیره شده اند و انگار با رنگ آسمان دیوار خانه خود را رنگ زده اند، دوخته
و هر گاه به پای سخن یکی از آنها بنشینم.
روزه گنجشکی
بچه که بودیم همیشه
تو خانواده ده یازده نفری امان نفری امان حداقل چند تایی روزه می گرفتند و
بزرگترهایی هم که نمی گرفتند حتما سه روز ضربت تا شهادت امام علی رو می گرفتند و
با بهره گیری از تخفیف نو درصدی کار خودشان رو با خدا سر راست می کردند. خب وقتی که در این سه روز جو خانواده جو روزه گرفتن می شد ما هم که شش هفت
سالی بیشتر نداشتیم می خواستیم روزه بگیریم و اصرار به مادرمان که فردا ما را برای
سحری خوردن بیدار کند. مادرهم می گفت که
بچه ها فقط باید روزه گنجشکی بگیرند و ما هم بدون اینکه بدونیم که معنی روزه
گنجشکی یعنی چی همون شنیدن اسم روزه برایمان کفایت می کرد و خوشحال که بالاخره
روزه خواهیم گرفت به امید سحری خوردن به خواب می رفتیم.
نازنین مادر هیچوقت
ما را برای سحری از خواب بیدار نمی کرد ولی سر و صدای کاسه بشقاب و دعای مناجات که
یا از رادیو پخش می شد و یا از مناره مسجد محل، ما رو خود بخود بیدار می کرد و به
طرف سفر سحری خورها می کشاند. ولی مادری
که هیچوقت بما اجازه نداده بود که بدون شستن صورت پای سفره بشینیم و دهنمان به غذا
بخوره، ما رو به طرف شیر توی حیاط می فرستاد و بعد از احوالپرسی
سریع با حوله خانوادگی با فشار جایمان رو بغل سفره باز می کردیم و تا می شد می
خوردیم و بعد هم قبل از شنیدن صدای اذان
که سراسر شهرو در بر می گرفت، تا میتونستیم شکمو پر از آب می کردیم و شاهد
وضو گرفتن بزرگترها و نماز خوندشان می شدیم یعد هم بازگشت به رختخواب. صبح که از خواب بیدار می شدیم خشکی دهن را خیلی
بیشتر حس می کردیم، فکر کنم روانی بود و فکر اینکه تا افطار نمی تونیم آب بخوریم
ما رو تشنه تر و خشکی دهان رو بیشتر حس می کردیم.
در این حال و احوال بود که می دیدیم که سماور مشغول قل و قل کردن است و
قوری چایی از زیر خودش ابر رقیق سفیدی خارج می کند و بغلش هم کمی نون و پنیر و یا نون و کره توی سفره، خیلی
بی سر وصدا آروم دراز کشیده و بعد هم صدای
نازنین مادر که بلند شید و صحبحونتونو را بخورید.
هم دلمون می خواست
که صبحونه بخوریم و هم اینکه می دونستیم که آدم روزه گیر نباید صبحانه بخورد و
برای همین یادمه که بار اول و قبل از اینکه از قوانین مخصوص روزه گنجشکی مطلع بشم،
به مادرم گفتم که ولی نباید تا افطار چیزی بخورم.
نازنین مادر در حالی که لبخندی بر لب داشت با لحنی جدی گفت که: " نه،
اون برای روزه بزرگتر هاست ولی برای روزه گنجشکی ، بچه ها باید صبحونشونو رو بخورن
و گرنه روزشون باطل می شه." ما هم که
سخن مادر همیشه حقیقت مسلم بود با خوشحالی و اینکه روزه گنجشکی عجب روزه خوبیه، به
طرف سفره که در حیاط پهن شده بود سرازیر می شدیم.
آخر کار هم که صدای بچه ها ما رو به کوچه می کشوند و مشغول
بازی که بیشتر الک دو لک بود و هقت چین و بیخ دیواری و فوتبال و تشنگی حاصل از یک
لحظه آروم ننشستن. یادمه که گشنگی زیاد
اذیت نمی کرد ولی تشنگی اصلا ولکن معامله نبود و دائم یاد آدم می آورد که باید یه
جوری خود رو از شر اون خلاص کنیم. البته
وقتی مادری که حالا حکم عالم دینی را هم برامون پیداد کرده بود، با اطلاع از این
مشکلی که توله هاش با آن دست و پنجه نرم
می کردند، فتوا صادر می کرد که در روزه گنجشکی بچه ها وقتی تشنه اشان شد می توانند
یک لیوان آب بخورند و ما هم خوشحال و سوال از اینکه این روزه گنجشکی با این همه
فایده هایی و راه حلهای مامانی که داره چرا بزرگترها هم از این روزه ها نمی گیرن
که انقدر اذیت نشن؟
البته هنوز از شر
تشنگی خلاص نشده اذان ظهر یادمون می آورد که گرسنگی هم جا و مقام خود را دارد و
نیازهای خود را و البته مادر برای آنهم فکرش را کرده بود که بله، بچه هایی که روزه
گنجشکی می گیرند واجب است که ناهار هم بخورند و ما هم خوشحال از این حکم جدید، دور سفره ای که الان به علت روزه بودن بزرگتر ها
از وسط تا زده بود می نشستیم و حالا روزه نگیر
کی بگیر.
البته دیگه از این
بهتر نمی شد و واقعا چه روزه ای که صبحانه نخوردنش روزه را باطل می کند و ناهار
نخوردنش واجب است و تشنگی اش هم با یک لیوان آب رفع می شود. خلاصه زندگی همینطور ادامه می یافت تا نزدیک
افطار می شد و می دیدیدم که پدرم که همیشه او را آقا صدا می کردیم رادیوی روی
تاقچه رو روشن می کرد و بعد از کم کم گرم شدن لامپ رادیو، صدای مناجات و قرآن یواش
یواش ازش بلند می شد. مادرم و آبجی هام هم
که در آشپز خونه مشغول آماده کردن افطاری و شام بودند و ما هم در حیاط خانه و یا
پشت بام منتظر شنیدن صدای توپ باغ شاه بودیم که موقع اذان شلیک می شد تا به طرف
سفره حمله کنیم و بغل سماوری که چای تازه دم در آن قوری منتظر خروج مانده بود
بنشینیم. البته در خانواده ما و بیشتر خانواده
ها با وجود حکومت مرد سالاری و بزرگ سالاری، همیشه اول این بچه بود که باید از
کاسه آب می خورد و ما هم آگاه از این قانون نوشته شده بر سنگ، روزه سخت تابستانی رو با آب جوش و چند حبه قند
و شیر گرم و لیموناد باز می کردیم و بعد با حسرت و انتظار چشم بر زولبیا بامیه ای
که برق شیره اشان عقل از چشم ما برده بود می نشستیم. دقت تا آنجا بود که حرکت آروم شیره ها را که
یواش یواش از بالای تپه زولبیا و بامیه
هایی که روشو قشنگ سنگ چین کرده بودند پایین
می اومد توی بشقاب ولو می شد، و با دیدن چشم غیر مسلح ممکن نبود، ما ممکن می کردیم
و هنوز منتظر تا پدر سهم بچه ها رو در بشقابشان بگذارد و بعد به سراغ شله زردی که
نذری همسایه ها بود و سر خوشمزه ترین شون که همسایه تازه به محل اسباب کشی کرده
تبریزی مون درست کرده بود به مبارزه بر خیزیم.
بعد هم که وقت شام
بود سر و صدا و دعواههای مربوطه سر سفره و آخر کار هم پدر که از حیاط به اتاق بر
می گشت و شروع به گرداندن پیچ رادیو تا اخبار صحیح دنیا را از طریق مقایسه خبرهای
ایستگاه های کشورهای مختلف بدست بیاره و برای منی که هنوز بستن بند کفشم را بلد
نبودم توضیح بده که کجای این خبر راست است و کجایش دروغ و من در این فکر که
بالاخره با هر سختی بود اولین روزه خود را گرفتم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر