عجیب خوابی بود. سوار ماشین بودیم و سارا،
همسرم، رانندگی می کرد و دخترم، لیلا، عقب نشسته بود. مردم توی خیابان بودند و خوشحال
و خندان. انگار که شادی باریده بود. رانندگی
بسیار به آهستگی انجام می شد. یکدفعه خودم رو دیدم با لباس نظامی و با اندامی و بر
و رویی درست مثل آن روزها. چشمهایم از شادی
ای عمیق برق می زد و خنده ای به زلالی جویبارهای نهاوند و آبیدر، در بهاران، از روحم به لبهایم
جاری شده و از صورت و لبها در آرامشی عمیق بیرون می ریخت.
خواهرکم نادیا رو بغل کرده بودم و بعد خودش رو از
بغلم لیز داد پایین و دوید به طرف برادرم کوچکم
مهرداد و رفت بغلش.
از ناباوری و هیجان و ناباوری قلبم به شدت به طپش
افتاده بود و به هسرم گفتم: سارا! سارا! اون که طرف راست ایستاده و داره می خنده منم.
ماشین قدری رد شده بود و با اصرار گفتم بر گرد، برگرد، می خوام خودم رو ببینم. اون منم، اون دختر قشنگه
نادیاس و او پسر خوش تیپه که اون طرف ماشینه، داداشم مهرداده .
بعد یه دفعه از خواب بلند شدم و تلخی اینکه خواب
بود بر دلم نشست ولی یادم بود که این احساس رو زندگی کرده بودم. الان که بعد از چند روز
دارم این خواب رو بر قلم میارم قلبم به طپش افتاده و بغضی در گلوم گیر کرده.
کی بود و چرا مردم در خیابان به شادی رفت و آمد
می کردند و همه هم رو با محبت و دوستی و یکرنگی نگاه می کردند رو نمی دونم. ولی آن
حالت شادی عمیق آمیخته با مهر و محبت و دوستی من رو فقط یاد دوران انقلاب، بخصوص بعد
از رفتن شاه میندازه. یادمه از آسمون و زمین شادی و دوستی می بارید. انگار که دوباره ملک دیناری این حال را زیسته
بود و دوباره به صحرا شده بود و دوباره عشق باریده و دوباره زمین تر شده بود و باز
دوباره چنان که پای به گلزار فرو شود پای او در عشق فرو می شد.
سالها بعد در دانشگاهم در لندن، با دوستی نازنین
آشنا شده بودم که بعدها گفت که پدرش وزیر خارجه دکتر بختیار بوده. با وجود تفاوتهای
عمیق سیاسی دوستی امان را حفظ کرده بودیم. از جمله به این دلیل که دوستی، نزدیکی
دلهاست و اعتماد دلها و دید سیاسی ناشی ناشی از باور است و عقیده که محل آن بعد از
حقوق، از جمله حق دوستی، که حقی از حقوق ذاتی انسان است قرار دارد.
از قول
پدرش نقل می کرد که بعد از سرنگونی سلطنت، سفیر برزیل آمده بود دیدارش و در گفتگو با
تعجب به او گفته بود که با وجودی که حتی یک پلیس و نظامی در خیابانها نیست و زندانها
از زندانی و جنایتکارها و دزدها خالی شده اند،خانه ها و فروشگاه ها و همه امن و امان
است و همه کار خود را می کنند و اینکه چنین چیزی در برزیل اصلا قابل تصور نیست و آنچه
که قابل تصور است، ناامنی و غارت فروشگاه ها و...و.
چند روز بعد از فروپاشی سلطنت، با دوستم حسین
که مدتی را در دوران فرار از ارتش در خانه آنها زندگی کرده بودم، تصمیم گرفتیم بریم
شیر پلا. بعد که اتوبوس به پارک وی رسید
پیاده شدیم و سر پارک وی منتظر تاکسی شدیم که ماشین گرون قیمتی جلوی پامون ایستاد و
گفت بپرید بالا و بعد در ماشین گفتم که دیگه همومون یکی شدیم.
چند ماه قبل از اون، که هنوز فراری ارتش بودم و
طرفهای آریا شهر و ویلا شهر خونه دوستانم زندگی می کردم، هر صبح که می خواستم برای
تظاهرات به طرف دانشگاه تهران و میدون مجسمه برم و اتوبوس نبود و می خواستم تاکسی بگیرم،
ماشین شخصی ای جلوی پام می ایستاد و مجانی من رو به طرف دانشگاه می برد. طوری شده بود
که یکبار که توی یکی از این ماشینا نشسته بودم با خودم می گفتم که بعد از انقلاب راننده
های تاکسی باید شغل دیگه ای پیدا کنن!
فکر کنم که دیدن خودم، در خواب، و آن لبخندهایی
که از شادی عمیق روح سر میزد، در زمانهای معدودی در تاریخ بشر رخ می دهد که عمل جمعی
انسانها آینده ای را که استبداد بسته است باز می کند. میشله، مورخِ معروف فرانسویِ
چنین حالت و لحظه انقلاب کبیر فرانسه را اینگونه وصف می کند:"در
آن روز همه چیز شدنی بود...آینده حال شده بود...بدین معنا که زمان دیده نمی شد، هر
چه بود نور درخشان ابدیت بود."
این زمانها زمانهایی است که جامعه با حرکت خود، قدرتی را که کرنش در
برابر آن را جبر می دانست، بر زمین می کوبد و اینگونه است که برای مدتی آینده باز می
شود و منتظر قلمی است که آن را بر کاغذ رقم زند.
اگر جوهر این قلم زدن، آزادی نباشد، استبداد به سرعت خود را باز سازی خواهد
کرد همانگونه که در ایران شد، چرا که اکثریت این قلم زنان، قلم خود را در جوهر
قدرت فرو برده بودند و یکی در پی استقرار دیکتاتوری پرولتاریایی خود بود و دیگری
در پی دیکتاتوری ملا تاریای خود و البته قلم زنانی که جوهر قلمشان در آزادی فرو رفته
بود، اقلیتی بیش نبودند.
حال تصور این را بکنید که:
اگر بعد از انقلاب فرانسه، که جامعه دوباره دچار استبداد و اینبار خونریزتری به
نام دیکتاتوری آزادی! شد و روبسپیر هزاران هزار نفر را به گیوتین سپرد و وحشتی
گسترده در میان فرانسویان ایجاد کرد.
آنوقت فرانسویان از انقلاب خود پشیمان و به خود لعنت و برای لویی شانزدهم
صلوات فرستاده بودند و اینکه نور به قبرت ببارد و قدر تو ملکه آنتوانت با
کیکهایش را ندانستیم و دیدی که با دست خود
چه بلایی بر سر خود آوردیم.
باز، اگر بعد از انقلاب فرانسه و دچار دیکتاتوری ناپلئون شدن، تا جایی
که ناپلئون حتی کار برد کلمه دموکراسی را غیر قانونی اعلام کرده بود، باز دوباره
هم سلام و صلوات را به لویی شانزده فرستاده و خود را لعنت و اینکه کاش پایمان
شکسته بود و به زندان باستیل حمله نکرده بودیم، گفته بودند.
باز، دوباره، اگر مردم فرانسه بعد از استبداد ناپلئون کوچک، همین سلام
و صلوات قبلی خود فرستاده بودند و..و
حال سوال این است که اگر مردم فرانسه اینکارها را کرده بودند، آیا فرانسه
لویی چهاردهم که می گفت قانون من هستم (ولایت مطلقه فقیه.) به زادگاه دموکراسی تبدیل
می شد و رعیتهایش، شهروند می شدند؟
البته حتما عده ای از مردم فرانسه بودند که این سلام و صلوات و نور بر
قبر مستبد اولی را فرستاده بودند، ولی
باندازه کافی فرانسوی هایی بودند که انقلاب را نه یک حادثه که یک پروسه و جریان
تصور کنند که در جریان سفر خود به سنگلاخهای استبدادهای دیگری نیز فرو کوفته می
شود و هر نسلی تجربه خود را به نسل جوان انتقال دهد و از طریق بکار گیری عقل نقاد،
اشتباهات را به تجربه برای ادامه مبارزه تبدیل کند.
به بیان دیگر، فرانسه عده کافی از مبارزان را در خود پرورش داد تا
بجای زانوی غم بغل زدن و یا نسل انقلاب را لعن و نفرین کردن، مبارزه را ادامه دهند
تا بالاخره معشوق آزادی را در آغوش بگیرند.
اینجاست که به یکی از بزرگترین ضعفهای روانشناسی اجتماعی ما ایرانی ها
می رسیم و آن اینکه ، با وجودی که در منطقه و ورای آن ما همیشه اولین ملتی بوده
ایم که برای مردم سالاری و عدالتخانه دست به انقلاب مشروطه زدیم (این در زمانی بود
که اکثر اروپا زیر چکمه مستبدان و دیکتاتورها قرار داشت.) ولی وقتی انقلاب با
مشکلات روبرو شد بجای یافتن راه حل، بسیاری از انقلاب پشیمان و از کودتای انگیسی
رضا خانی بر ضد مشروطه حمایت و راه مدرن شدن را از طریق چکمه و مشت آهنین جستند و
هیچ توجه نکردند، که در اول و آخر کار، این انسان است که باید رشد کند و این رشد
کردن بدون پذیرفتن کرامت و حقوق او از جمله حق آزادی ممکن نمی شود.
کار آنگونه شد که از آنهمه نخبه و شور و هیجان برای انقلاب مشروطه،
تنها دو نفر به اهداف آن وفادار ماندند، یکی دهخدا بود در بعد فرهنگی و دیگری مصدق
بود در بعد سیاسی. ولی همین مصدق که با
وجود انزوا و تنهایی ، از آن جهت که تجربه را رها نکرده بود، تبدیل به مامن جامعه
ملی شد و سوار بر موج این حمایت، با امپراطوری انگیس در افتاد و نفت را ملی کرد. ملی
کردن نفت در واقع باز گرداندن حق حاکمیت به مردم بود و اعتماد به نفس را به مردمی که نخست وزیرش در توجیه زیر سلطه ماندن انگیس گفته بود که ایرانی ها یک لولهنگ هم نمی توانند بسازند.
باز نخبگان قدرت طلب، این کوشش عظیم را ترک کرده و دست بدست سازمانهای
امنیتی-اطلاعاتی آمریکا و انگیس در کودتا بر ضد استقلال و آزادی همراهی کردند و
بعد از آنهم، جبهه ملی ها و نهضت آزادی، راه مصدق را رها و اینگونه بین استقلال و
آزادی رابطه ثنویت ایجاد و در پی آزادی به قیمت از دست دادن استقلال شدند.
با این وجود از آنجا که دو اصل استقلال و آزادی در وجدان جامعه ملی
نهادینه شده بود، این دو اصل تبدیل به اندیشه راهنمای انقلاب شد. ولی باز از آنجا که اکثریت نخبگان جامعه، قدرت زده
بودند و این قدرت را یا از طریق قدرتهای غربی یا شوروی می جستند، انقلاب بهمن به
انقلابی مظلوم تبدیل شد که کسانی که میباید مدافعانش می بودند به جلادانش تبدیل
شدند و اگر نبود اقلیت نخبگانی که در جریان مبارزه، همیشه دو اصل استقلال و آزادی
را لحاظ می کردند، آنوقت، از انقلابی که حاصل
عظیم ترین کار جمعی جامعه ملی در طی قرون است نه نادر بجا مانده بود و نه نادری اش
و اینگونه جانشینان لویی شانزده هم و چهاردهم یکه تاز صحنه شده بودند.
ولی جریان استقلال و آزادی، اینبار از تجربه درس گرفت و در پی جبران
ضعف عمومی جامعه ملی بر آمد و اینگونه بود که با وجود کودتای خرداد 60 که به روایت
به سرقت رفته انقلاب تبدیل شده است، بجای رها کردن تجربه انقلاب، در پی به سامان
رساندن آن در شکل جمهوری شهر وندان و صاحب رژیمی شدن که مدافع حقوق انسان و حقوق
ملی و حقوق شهروندی تمامی ساکنان این سرزمین و نیز حقوق طبیعت است می باشد. بیش از نیم قرن است که بر این اصول ایستاده و
همیشه از آزمایش تیزابها سر بلند و استوار بیرون آمده است و وارد بازیهای سیاسی سیاسی
بازها و اصحاب قدرت نشده است. امید این
است که از طریق بکار گیری عقل نقاد و امید و شادی و اراده تغییر را جانشین ناامیدی
و تسلیم غم شدن( و اینگونه خود را قربانی فریب اصلاح پذیر بودن رژیم جنایت، خیانت
و فساد کردن.) روز بروز بیشتر، دیگر نیروهایی که در پی استقلال و آزادی و عدالت
اجتماعی هستند بر سه اصل راهنمای <حق اختلاف>، <حق اشتراک> و <حق
دوستی> با این جریان همکاری و اینگونه شب تیره این وطن را به سپیده طوع آزادی
برسانند.