۱۳۹۵ بهمن ۲۶, سه‌شنبه

استکباری که از کوه، موش را زایش داد



خون دويد از چشم همچون جوي او        دشمن  جان وي  آمد  روي او
دشمن طاووس آمد  پر  او                     اي بسي  شه را بكشته فر او

حدود 27-28 سال پیش که تازه 2-3 سالی بود که به لندن آمده بود با او در کلاس زبان آشنا شدم.  هر چه بیشتر با او آشنا شدم، بیشتر جذب هوش فوق العاده، استعداد، علم و پشتکار عجیب او شدم و بسیار شاد که بالاخره در کویر بی تفاوتی اندیشه و سیاست در محیطی که در آن زندگی می کردم، با کسی آشنا شدم که می توانم تا نزدیکیهای صبح به بحثهایی بنشینم که احساس کنم که سلولهای مغزم را به سوزش افتاده و حد خود را بمن گزارش می کنند.

در شانزده سالگی در ایران در رشته ریاضیات با معدل بیست شاگرد اول کشور شده بود و بعد از کودتای خرداد 60، چند بار در حال فرار از مرز دستگیر شده بود و اعدام مصنوعی و زندانی.  در آخرین کوشش خود برای فرار از مرز بلوچستان که بلد بلوچ خود در وسط بیابان گم شده بود او از راه یافتن جهت از طریق ستاره ها برای فرار آموخته بود، هم خود و هم بلد را از مرگ در تشنگی  رها و از مرز گذشته و بعد از راهپیمایی طولانی وارد یکی از پایگاه های آمریکایی در پاکستان شده بود و در انجا به ظن اینکه جاسوس است دستگیر شده بود تا جایی که ژنرال پاکستانی با هلیکوپتر به آنجا پرواز و خود او را باز جویی و بعد از اینکه مطئن شده بود که جاسوس نیست دستور به زندان رفتن او را داده بود ولی از آنجا که شگفت زده شده بود که چگونه چند صد کیلومتر را با پای پیاده طی کرده از جیب خود 700 دلار به او داده بود.

با کمک یک ایرانی متمول از زندان رها و وارد انگستان شده بود و تقاضای پناهندگی.  در زمان مصاحبه برای پناهندگی ماموران انگیسی باور نکرده بودند که ایرانی است چرا که انگیسی را با لهجه آکسفوردی صحبت و بر زبان انگیسی از آنها بسیار مسلط تر بود.  انگیسی را در اراک  از طریق گوش دادن به بی بی سی انگیسی و حفظ کردن 400 کلمه در روز آموخته بود.

به کلاس زبان تنها برای این آمده بود تا دوست بگیرد و از آنجا که نمی توانست چگونه با دانشجویان اروپایی ارتباط بر قرار کند، با من ارتباط و اینکه چگونگی دوست شدن به "خارجی ها" را به او بیاموزم و اینگونه دوستی امان شروع شده بود.
در رشته فیزیک به دانشگاه لندن رفت و مطابق معمول با بالاترنی نمره ها لیسانس گرفت و به این علت نیازی به انجام فوق لیسانس نداشت و یکضرب برای انجام دکترا به دانشگاه آکسفورد در رشته فیزیک نئوریک رفت.  رشته ای که در انگستان تنها 4 نفر مشغول گرفتن دکترا بودند.

سخت مطالعه می کرد و از آنجایی که مانند همدیگر فقیر بودیم و پول خریدن کتابها رشته خود را نداشت، دست به دزدی آنها می زد و اینگونه تمام کتابهایش را از طریق دزدی کتاب تامین کرد. 

از آنجا که پول برای گرم کردن اتاقش نداشت، حتی در سردترین ماههای زمستان از روشن کردن شوفاژ پرهیز می کرد تا جایی که بعضی همیشه با پالتو و کاپشن با دست و پای یخ زده در اتاقش می نشستم و تا نیمه های شب بحث و وقتی که زمان رفتن می شد به شوخی به او که دم در برای خداحافظی ایستاده بود می گفتم که زود در را ببند چرا که همه بیرون را سرد می کند.
از منظر اندیشه بطور فناتیکی جذب فلسفه نیچه بود و بقول خودش کتابهایش را بیش از 140 بار خوانده بود. 
راجع به کشور و استعدادهایی عظیمی که در خود دارد و چگونه استبداد آنها را می سوزاند و از بین می برد با درد و خشم صحبت می کردیم و اینکه در فردای ایران آزاد چه باید کرد.  در اینجا بود که اختلاف نظراتمان به تضاد کامل تبدیل می شد چرا که من پیش شرط رشد و توسعه وطن را استقرار آزادی ها و دموکراتیزه کردن رابطه دولت و جامعه و افراد جامعه با یکدیگر می دانستم و او در حالیکه دستش را با هیجان بالا می برد حرف از استقرار <دیکتاتوری بهزاد> (اسمش را نمی آورم و از اسم مستعاری استفاده ام.) می زد.

بسیار ایده ها در اختراع و نوع آوری داشت.  یکی از مهمترین آنها ساخت کامپیوتری بود که از پروتئین ساخته شده بود و اینکه برای اینکار به یک تیم از دانشمندان مختلف و 50 میلیون پوند احتیاج دارد.

ولی این اعجوبه نابغه پاشنه آشیلی داشت و آن تکبری بود که او را تبدیل به قبله عالم کرده بود و اینگونه توانایی پذیرش هیچ انتقادی رو نداشت و البته چنین آدمی با چنین دیدی روز بروز و هر روز هر چه  بیشتر خود را تنها و منزوی تر می کرد و در نتیجه عصبی تر و در نتیجه روز بروز توانایی دوست شدن و دوست داشتن را از دست می داد و خلاصه آمیخته ای از تکبر و فلسفه نیچه ای (البته شاید بهتر است گفت که شخصیت نیچه ای تا فلسفه نیچه ای.) سبب شد دست از تحصیل بکشد و آخرین اطلاعی  که از او دارم اینکه به کار کابینت سازی آشپز خانه مشغول است.

هیچ شک ندارم که اگر نبود تکبر و خود محوری او، به یکی از تاثیر گذارترین شخصیتها برای وطن و در سطح جهان تبدیل می شد.  واقعا دردناک بود هست دیدن اینکه چنین توانایی چگونه تکبرش سبب خود سوزی شد.  از اینگونه انسانها هیچوقت کم نداشته ایم و نداریم.  بی علت نیست که عرفان اسلامی و ایرانی کوشش عظیمی در کنترل و نهیب زدن به نفسانیت انسان کشی کرده است و هشدار در پی هشدار:
خون دويد از چشم همچون جوي او        دشمن  جان وي  آمد  روي او
دشمن طاووس آمد  پر  او                     اي بسي  شه را بكشته فر او

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر