۱۳۹۹ اردیبهشت ۱۴, یکشنبه

خاطره عاشقانه از بلوار کشاورز


چه خاطراتی از بلوار کشاورز دارم.  آخرین خاطره ام، خاطره ای عاشقانه است:

دوستی داشتم که در دانشکده مهندسی دانشگاه تهران تحصیل می کرد.  تازه چند ماه از انقلاب گذشته بود که زنگ زد و داستان دوست مشترکی رو که مدتها از او خبری نداشتم گفت و اینکه سخت عاشق دختری در دانشکده پزشکی شده و از آنجا که دختر احساس مشابه ای نداشته، او بیمار شده و تب کرده و در رختخواب افتاده بود.  او دیگر دوستانش دختر را به بالین او آورده بودند.  ولی البته به جایی نرسیده و دختر می گوید که فقط احساس دوستی نزدیک می کند و نه بیشتر.

گفتم که خوب وقتی دختر نمی خواد، نمی خواد دیگه و کاریش نمی شه کرد.  گفت که با این حرفها خودت رو راحت نکن و راهی شاید باشد و برای تو برنامه ای دارم.  با تعجب گفتم، من؟!

گفت آره، تو انشاء نوشتنت خوبه و خودتم خیلی رومانتیک تشریف داری و خوب حرف می زنی، بنا براین هر دو طرف رو می فهمی و برنامه اینه که با هردوشون ملاقات کنی و سعی کنی که رای دختر رو عوض کنی.  گفتم که خودت می دونی که، بر خلاف سیاست، من تو این برنامه ها تجربه ای ندارم و اصلا نمی دونم چی بگم و دختر رو هم نمی شناسم.  گفت که دختر تو رو از موقع انقلاب که  جلوی دانشگاه فعالیت می کردی می شناسه و...حالا بیا ملاقاتشون کن و اونوقت حرف خودش  خواهد اومد.  خلاصه این بگو و من بگو تا در آخر کار موافقت کردم و قرار شد که هم رو در بولوار کشاورز که تازه بعد از انقلاب از ملکه الیزابت! به کشاور تغییر کرده بود در جایی نزدیک سینما روبروی پارک لاله هم رو ببینیم.

یکی از او بعد از ظهرهای داغ بود که هم رو زیر سایه درختا ملاقات کردیم و شروع به قدم زدن و دیدم اینطوری نمی شه و باید از دوستم بخوام از ما فاصله بگیره تا دختر خانم بتونه راحت حرفش رو بزنه.  

بهش گفتم که این پسر یکی از با صفاترین و باهوش ترین بچه هایی است که من می شناسم.  گفت منم همین باور رو دارم.  گفتم پس داستان چیه؟ گفت که خودمم نمی دونم و ادامه داد که خیلی سعی کردم ولی به دلم نمی شینه.  

- فکر می کنی چرا اینطوره؟ 

- نمی دونم چه جوری بگم.....راستش اینه که اون حالت مردونگی و مرد بودن رو درش حس نمی کنم.  

منظورش رو خوب نفهمیدم، برای همین سوال کردم که منظورش چیه؟

گفت که نمی تونم توضیح بدم و فقط یک حسه.

خلاصه صحبت کردن رو ادامه دادیم ولی در ضمن صحبت، این حرف مادرم به ذهنم اومد که علف باید به دهن بزی خوش بیاد و بخودم گفتم که نمی خواد، نمی خواد دیگه.  بزور که نمیشه بگی که باید خوشت بیاد.

خلاصه واسطه شدن منم به جایی نرسید و چند ماه بعد که دانشگاه ها بسته شد، شنیدم که رفت آمریکا.

یکی دو سال بعد هم دوستم ازدواجی  سازمانی و بدون عشق کرد (طرفدار چریکهای فدایی شده بود.) و سالها بعد از صاحب  دختری نازنین شدن، در دوستی از هم جدا شدند و عشق مشترکشان شد آن دختر.  حال شاید بیست سالی است که از او خبری ندارم و امید که هر کجا هستند دلشان شاد باشد و به عشق گرم.

این خاطره و بسیاری دیگر، فقط از دیدن این عکس از بایگانی ذهنم یکدفعه خارج شد! عجیب موجودی است انسان!

خدا می دونه که  همین الان هم چه خاطره هایی زیر او درختا در خال ساخته شدنه!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر