۱۳۹۹ تیر ۱۷, سه‌شنبه

خاطره ای از دوران خدمت





یکی دو روز پیش عکس پایینی رو  از دوران خدمت نظام وظیفه را پست کردم و خاطره های زیادی در ذهنم زنده شد و گفتم که یکی از از اونها رو، با اسامی مستعار، در اینجا بیارم:

حسین یکی دو روز دیر به پادگان برای شروع دوره مقدماتی رسیده بود و از همون برخوردهای  اولم متوجه شدم که بچه مشنگی است و ترکیبی از تناقض ها ولی در کل آدم راحت و بی خیالی بود.  تختش کنار تخت من بود و وقتی فهمید که بچه سلسبیل هستم بیشتر بمن نزدیک شد.  با اینکه بچه طرفای راه آهن بود ولی یه جوری با من احساس بچه محلی می کرد.

همون روزای اول از بچه ها آدرس نماز خونه پادگان رو گرفتم و اونم دونبال من راه افتاد و هر دو سعی در پیدا کردنش.  و بعد از مدتی قدم زنی یه ساختمون کوچیک زوار در رفته رسیدیم و وقتی رفتیم تو، گوشه در یه اتاق نوشته بودند نماز خونه.  اتاقی  کوچک بود و یه زیلوی نخن نمای و کهنه و کثیف بخشی از زمین رو می پوشند.  حالم بهم خورد و اینکه چطوری میشه اینجا نماز خوند.  ولی حسین خیلی راحت شروع کرد به نماز خوندن.

یکی دو روز بعد دیدم که با پسری که روی تخت پایینی می خوابید داره دعوا می کنه و داره میگه پات رو روی تخت من نذار و اینکه تو نجس هستی.  نگاه کردم دیدم که بهشاده، پسری یهودی از یزد.  عصبانی شدم و سرش داد زدم که این مزخرفات چیه داری می گی و به مردم توهین می کنی؟  تو نجسی یعنی چی؟! با همون حالت مشنگ گفت که آخه مسلمون نیست و نجسه! گفتم که خاک بر سرت کنن، روی اون زیلوی کثافت نماز می خوندی و حالا این شد نجس؟ گفت که اون کثیف بود و این نجس.  دیدم از اون خر مذهباس و حرف حالیش نمی شه و سعی کردم از در دیگه ای وارد بشم.  ولی تا مدتها این غر زدنها ادامه داشت.  تا یه روز  صبح قبل از صبحونه  اومد پیش من و گفت که محمود، این بهشاد عجب بچه خوبیه و من خبر نداشتم.  خوشحال شدم و خواستم تشویقش کنم که ادامه داد که و گفت:

<من یه اسکناس صد تومنی خیلی کهنه داشتم.  بهشاد گفت که این اسکناس خیلی کهنه اس و کسی ازت نمی گیره.  ولی از اونجا که من دوستت هستم این رو ازت بیست تومن می خرم.>
بعدش ادامه داد که ببین چقدر پسر خوبیه و من خبر نداشتم.  مات موندم و رفتم بهشاد رو پیدا کنم و پول بچه رو ازش بگیرم که دیدم، آب شده  و رفته تو زمین.  بعد در مراسم صبحگاهی گروهان و قبل از اینکه به میدون بریم، دیدم که افسر فرمانده، که اهل رشت بود، شروع کرد به سخنرانی و با داد و فریاد گفت که هیچکس حق ندارد که به یهودی های کشور توهین کند.  با خودم گفتم که عجب این نخاله ای اه و ما خبر نداشتیم و ببین چه جوری خودش رو به موش مرده گی زد و زیر چی قایم شده.  ولی بهر حال صد تومن حسین رو پس گرفتم.



با این وجود، یک عصری منظره زیبایی دیدم و و واقعا حال کردم.  دیدم که حسین بغل تختش جا نماز انداخته و داره نماز می خونه و بهشاد هم بغل تخت ایستاده و یه کتاب دعا دستش و در حال نماز خوندن به رسم خودشون.

چند هفته بعد متوجه شدم که حسین دارای ناراحتی روانی اه و دارو مصرف می کنه و تازه فهمیدم که حالت مشنگیش از کجا می یاد و اینکه این بچه اصلا نباید در پادگان باشه.  بهر حال هر چه بود شده بود جوک گوی خوابگاه و روی تختش جنسی ترین جوکها را البته خیلی استادانه تعریف می کرد و می زد و می قصید و بعضی وقتها سیاست رو هم وارد می کرد که یه دفعه خنده بچه ها قطع می شد و ترس  اونها رو می گرفت چرا که حتی شنیدن انتقاد سیاسی و گزارش نکردن اون می تونست جرم محسوب بشه.  ولی همه به حساب مشنگیش می ذاشتن و هیچوقت گزارش نشد. 

یک شب بعد از ریش زدن وقتی وارد خوابگاه شدم دیدم که یکی از بچه های شیراز، در حالیکه حسین روی تختش مثل معمول واستاده و شوخی می کنه، فانوسقه اش رو کشیده بیرون و شلاقی داره می زنه به پاش که باید برقصی. حسین بچه ای نبود که قدرت دفاع از خودش رو داشته باشه و فقط در حالی که دردش گرفته بود می گفت نزن و اونم با فانوسقه میزد که باید برقصی.  معلوم هم بود که هدفش نه رقصیدن بلکه نسق کشیدن از بچه های خوابگاه ست و اینکه گردن کلفت خوابگاه اونه.  رفتم طرفش و فانوسخه رو  بشدت از دستش کشیدم بیرون و پرت کردم زمین و بهش گفتم که دستت به حسین بخوره با من طرفی و دست به یقه شدیم ولی بچه ها دخالت کردند و کار به زد و خورد نکشید.  ولی از اون شب ببعد گوشی دستش اومد که تو این خوابگاه معرکه گیر نخواهیم داشت.

غرض مقدمه این بود که به حرف اصلی که اتفاق کوتاه هم هست برسم  و اون اینکه، دیدم که روز بروز حسین بیشتر داره از تب و تاب می افته و خنده ها و  رقصها و شوخی ها کم و کم تر می شه و کمی بعد  ناپدید شد.  می دیدم خیلی وقتها غیبش می زد و بیشتر او رو می دیدم که بغل توالت گروهان که چند دقیقه ای از خوابگاه فاصله داشت نشسته و دیگه حال سلام و احوالپرسی رو هم نداره.  بچه ها نگرانش بودن که داستان چیه، تا یکی بالاخره یکی از بچه ها گفت که کاش به حرف فرمانده پادگان در همون روزای اول گوش کرده بود و به فاحشه خونه نرفته بود.  یادم اومد که فرمانده در یکی از مراسم صبحگاه و قبل از اجازه ورود به شهر را دادن، با همان لحن نظامی و محکم گفته بود که به فاحشه خانه نروید، چرا که اکثرا بیماری مقاربتی دارند.

پس معلوم شد که این درد و سوزشه که سبب شده بطور دائم کنار توالت بنشینه همون رفتن به فاحشه خونه است و خلاصه برای اولین بار در عمرم یک بیمار مبتلا به سوزاک رو دیدم. دمار از روزگارش در اومده بود.  با بچه ها صحبت می کردیم که مگه مداوا نداره و مگه پادگان درمانگاه نداره؟ یکی گفت که نه بابا.  درمانگاه چیه؟! هر بار می ره فقط بهش قرص آسپیرین می دن.  بنا براین راه چاره ای جز رفتن به دکتر خصوصی و مداوا داشت  و البته پول زیادی لازم داشت و حسین هم پول نداشت.  پس بچه ها جمع شدند و شروع کردن به پول جمع کردن و به خوابگاه های دیگه رفتن و داستان رو گفتن و یه دفعه دیدیم که در عرض یک روز 1500 تومن پول براش جمع شده.  این مقدار در اون زمون با دلار 7 تومنی، و نسخه پزشک بیست سی تومنی پول زیادی بود و واقع کیف کردم از همت بچه ها.  خلاصه حسین ما در عرض چند هفته ای خوب شد و از اون درد رهایی پیدا کرد ولی دیگه از شوخی و رقص و جوک خبری نبود.

روز تقسیم و روز اشکها رسید و اینطور از حسین جدا شدیم و دیگه از اون هیچ نشنیدم تا چند سال پیش که  یکی از هم خدمتی ها من رو پیدا کرده بود گپی زدیم و در بین صحبت از حسین سوال کردم و اینکه هنوز قر و قاطی و خر مذهبه؟ ؟ گفت آره، بعد از انقلاب رفت حوزه قم و الان باید آیت الله شده باشه.


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر