مقاله ای که بی بی
سی منتشر نکرد
حدود شش ماه پیش، در
دسامبر سال قبل، برنامه پرگار بی بی سی با اینجانب تماس گرفت و پیشنهاد کرد که در
بحث آزادی با آقای مجید محمدی در رابطه با محاصره اقتصادی و جنگ شرکت کنم. از آنجا که از نظریات جنگ طلبانه اقای مجید محمدی
اطلاع داشتم و در پی فرصتی بودم که ایشان را به چالش بکشم، از این دعوت استقبال
کردم. برایم چهار سوال فرستاده شد و
پیشنهاد شد که پاسخ به سوالات را بصورت مقاله ای در آورده و برای برنامه پرگار
بفرستم تا بعد از پخش بحث آزاد، در سایت بی بی سی منتشر شود.
وقتی سوالات را دیدم
و با توجه به سیاست حاکم بر بی بی سی، به این نتیجه رسیدم که اگر در مقاله، نظرات
واقعی خود را بیان کنم، به احتنال بسیار زیاداجازه نخواهند داد که در بحث شرکت
کنم. با این وجود تصمیم گرفتم نظرات خود
را در شفافیت و صراحت کامل بیان کنم. بعد
از فرستادن مقاله، برنامه پرگار تماس گرفت و گقت که به این علت که نظراتم بطور صد
در صد مخالف نظرات آقای محمدی نیست!!! از دعوت کردن من عذر خواستند ( بعد از اقای
دکتر لاهیجی دعوت کرده بودند که نظراتشان شاید 70% موافق اقای مجیدی بود.) ودر عین
حال اطلاع دادند که مقاله را سایت بی بی سی منتشر خواهد کرد. ولی مقاله هیچوقت منتشر نشد و علت عدم انتشار
را هم با اینجانب در میان نگذاشتند.
حال که دوباره در اثر شکست مذاکرات بغداد و مسکو، بر شدت
محاصره اقتصادی افزوده شده است و جنگ طلبان آمریکایی و "ایرانی" کم کم
شروع به کوبیدن بر طبل جنگ کرده اند، به عنوان یک ایرانی که بشدت مخالف هر نوع
حمله نظامی بوطن و نیز هر گونه محاصره اقتصادی که زندگی را بر مردم سخت تر از آنی
که هست بکند هستم، تصمیم به انتشار مقاله ای که بی بی سی منتشر نکرد گرفتم:
حمله نظامی و محاصره
اقتصادی :راه گذر به دموکراسی یا به نا کجا آباد قدرت طلبان
محمود دلخواسته
" وقتی در
گذشته اکثریت کسانی که تئوری جهانی شدن را معادل بی ارزش شدن اصل استقلال گرفته اند و معتقدان به اصل استقلال را
ناسیونالیست سنتی ( که تعبیر مودبانه ای از عقب مانده و ار تجاعی می باشد) و
فعالانه خواستار نقض حاکمیت ارضی وطن و حمله نظامی می باشند، دقت می کنیم، متوجه
می شویم که اکثریت این افراد در تاریخ سیاسی خود، وابستگی به یکی از دو ایدئولوژی
ذکر شده را در کیسه دارند. اکثریت
مطلقشان، از استالینستهای سابق و بسیار بیشترشان از خمینیست های سابق می باشند که
تا چندی پیش از اصلاح طلبان بوده اند."
دموکراسی بیش از هر
چیز یک فرهنگ است که بخش عمده آن از طریق مبارزه مردمی برای استقرار رژیم مردم
سالار و بخش دیگر آن در تجربه و پروسه زندگی در درون نظامی مردم سالار است که حاصل
می شود. به بیان دیگر ، استقرار دموکراسی
نه صادراتی و نه وارداتی بلکه محصولی تولید شده در وطن می باشد. حتی وقتی مدلهای متفاوت دموکراتیک، الهام بخش
جنبش برای استقرار آزادیها باشند ولی تا زمانی که این مدلها از دستگاه هاضمه
فرهنگ/های ایرانی عبور نکرده و از طریق پروسه جذب و دفع، بومی جامعه نشده باشند دموکراسی در جامعه
نهادینه نخواهد شد و همیشه در معرض تهدید ساختارهای فرهنگی و اجتماعی قرار خواهد
گرفت که مانند عضو پیوندی در بدنی دیگر،
در صدد دفع عضو بیگانه در خواهند
آمد. به این معنی که تا زمانی که پروسه
مردمسالاری در جامعه روال طبیعی خود را طی نکند و از طریق تبادل های متقابل با
بافتهای فرهنگی- اجتماعی ایرانی، یگانگی نجوید، حتی اگر ساختار سیاسی دموکراتیک
نیز در جامعه مستقر شود، همیشه در معرض تهدید وتحدید قرار خواهد داشت.
در رابطه با این
کانتکست است که شاید متوجه شویم که کسانی که برای شکستن بن بست سیاسی ایران و در
هم فرو ریختن مافیای حاکم بحران ساز، سخن از استفاده از ابزار محاصره اقتصادی و
حمله نظامی می زنند، تا چه حد با اصل
آزادی و فرهنگ دموکراسی و اصل استقلال، بیگانه می باشند و فکر می کنند که
با مخالفان دخالت نظامی و محاصره اقتصادی قدرتهای خارجی را یک کاسه کردن و آن را
ناشی از "رسوبات چپ گرایی" خواندن، فضا را برای دفاع از موضع خود که
الهام گرفته از مواضع راستهای افراطی و جنگ طلب غرب، به خصوص محافظه کاران جدید در
آمریکا می باشد است، باز می کنند. هیچ نمی
خواهند به این اصل توجه کنند که اصل استقلال، عنصر شکل دهنده ایرانیت، هزاران سال
پیش از ظهور مارکسیسم، در طول تاریخ ودر تجربه های مکرر تاریخی، در وجدان تاریخی
جامعه ملی نهادینه شده است و جامعه ملی برای مخالفت با مداخله خارجی هیچوقت نیازی به
بکار گیری نظریات ایدئولوژیهای چپ (در اینجا سخن از درست و یا غلط بودن آنها نیست.)
نداشته است.
جامعه ملی، با توجه
به موقعیت جغرافیایی و استراتزیک وطن و حوادث تاریخی، دارای وجدانی شد که در آن
اصل استقلال، هسته محوری این وجدان را تشکیل داد و به این علت و با وجود جزر و
مدهای این وجدان ولی به سبب ، فعال بودن آن، سبب شد که ایران از بسیار معدود
کشورهای تاریخی شود که استمرار تاریخی آورد.
نظامهای سلطنتی، تا قبل از سلسله
پهلوی، بیشتر مشروعیت خود را در رابطه با این همانی جستن با اصل استقلال بود که می
جستند. اینگونه است که در داستانهای
اساطیری نیز، رستم، مظهر دفاع از استقلال وطن می شود، والریانوس، امپراطور رم که به خاک ایران تجاوز کرده است در برابر شاپور
به زانو در می آید و استمرار همین وجدان است که سبب می شود که ستار خان پرچمهای
روسیه را از سر در خانه های تبریز بر کند و مصدق، برای رهایی وطن از تحت سلطه بودن
انگلستان و باز گرداندن استقلال، با این امپراطوری در بیافتد و در انقلاب بهمن هم
اقبال جامعه به آقای خمینی، بیشتر ناشی از آن می شد که تصور می کرد که ایشان بر
عکس شاه که مظهر وابستگی می بود، مظهر استقلال ایران در برابر قدرتهای انیرانی می
باشند ( که البته بعدها معلوم شد باوری غلط بود.
شعر معروف هادی خرسندی: نه او را
تکیه بر غرب است و نه بر شرق که تکیه بر درخت سیب دارد، بیانگر این باور در آن
زمان بود) و یا در حمله عراق، بنی صدر با نقل داستان اشکبوس از شاهنامه، به خلبانهایی که بسیاریشان تازه از زندان آزاد
شده بودند از آنها می خواهد که رستم های زمان شوند و آنها با پرواز های شبانه روزی
خود ، تانکهای عراقی را عقب می رانند و
خطبه پیروزی صدام که قرار بود در حضور هزار خبرنگار در اهواز و در کنار کابینه
بختیارخوانده شود، در سر افکندگی، لغو می شود. در حال حاضر نیز اکثریت کسانی که با حمله نظامی
و محاصره اقتصادی مخالفت می کنند، علت مخالفت شان نه به علت تحت تاثیر
ایدئولوژیهای چپ واقع شدن که ریشه در وجدان تاریخی جامعه ملی ایرانیان د ارد و این
در حالیست که کسانی که از دخالت خارجی حمایت می کنند، بسیاریشان از استالینستهای
سابق بوده اند که حال به جبهه راستهای افراطی خشونت گرا ( کانزواتیوهای جدید.)
ملحق شده اند و از این منظر و از منظر اندیشه راهنما هیچ تغییر ماهوی در این گروه
ایجاد نشده است> نخبه گرا و خشونت گرا
بوده اند و باقی مانده اند و تنها کعبه آمال خود را عوض کرده و حال دخیل به ضریح
کاخ سفید بسته اند.
در اینجا می باشد که
می شود متوجه زبان فریب کسانی شد که با فرو کاستن علت مخالفت به " رسوبات چپ
گرایی" و سانسور نقش وجدان ملی جامعه ملی به عنوان یکی از اصلی ترین عوامل
مخالفت با حمله نظامی شد. حال سوال اینست که چرا این سانسور انجام می
شود؟ با دیدی بسیار خوشبینانه می شود دوعلت
اصلی را مطرح کرد:
- از جنگ جهانی دوم ببعد، ما در ایران شاهد ظهور و یا گسترش دو نوع ایدئولوژی هستیم که بنا بر باورهای ایدئولوژیک خود، با ملی گرایی مخالفت اصولی داشته اند. یکی حزب توده و ایدئولوژی مارکسیست- استالینیستی آن می باشد. استالینیسم، عنصر ملی گرایی را پدیده ای بورژوایی و ناشی از انقلاب "بوژوازی" کبیر فرانسه و در نتیجه از موانع اصلی اتحاد طبقات کارگر می دانست. از این منظر، این حزب مروج گر نوعی جهان وطنی می شود که مرکز آن شوروی به عنوان کشور مادر سوسیالیسم می شود و این غیرت به مرکز جهان " سوسیالیسم" آنقدر شدید است که وقتی مصدق تصمیم به ملی شدن نفت می گیرد، حزب توده خواستار دادن امتیاز نفت شمال به شوروی می شود. اتهام بی وطن بودن، که وجدان جامعه ملی، به این حزب وارد می کرد، ناشی از طرز نگاه حزب توده به وطن و ملت بود. در زمان انقلاب 57 نیز چریکهای فدایی خلق، خصوص شاخه اکثریت، بشدت به این جهان بینی نزدیک شده بودند.
- اندیشه امت اسلامی در ایدئولوژی فداییان اسلام نوعی دیگر از جهان وطنی بود که بر نفی ملی گرایی بنا شده بود و بر اساس اندیشه خیر و شر، جهان، به دو بلاد اسلام و بلاد کفر تقسیم می شد. در درون این جهان بینی بود که آقای خمینی در زمان بازگشت بوطن و در هواپیما می گوید که هیچ احساسی ندارد، ملی گرایی را بر خلاف اسلام می بیند و مصدقی را که مظهر و معرف ملی گرایی ایرانی بود را نا مسلمان و کودتای آمریکایی-انگلیسی 28 مرداد بر علیه او را، سیلی خوردن از اسلام. شدت مخالفت هوادارن آقای خمینی با عنصر ایرانیت در حدی بود که حتی در عید نوروز و در کارتهایی که می فرستادند، نه عید نوروز را که سال نو را تبریک می گفتند.
تز جهانی شدن، پوششی
"مدرن" برای نفی اصل استقلال
وقتی در گذشته اکثریت
کسانی که تئوری جهانی شدن را معادل بی ارزش شدن اصل استقلال گرفته اند و معتقدان به اصل استقلال را
ناسیونالیست سنتی ( که تعبیر مودبانه ای از عقب مانده و ار تجاعی می باشد) و
فعالانه خواستار نقض حاکمیت ارضی وطن و حمله نظامی می باشند، دقت می کنیم، متوجه
می شویم که اکثریت این افراد در تاریخ سیاسی خود، وابستگی به یکی از دو ایدئولوژی
ذکر شده را در کیسه دارند. اکثریت
مطلقشان، از استالینستهای سابق و بسیار بیشترشان از خمینیست های سابق می باشند که
تا چندی پیش از اصلاح طلبان بوده اند. با
وجودی که اینها جبهه عوض کرده اند و تبدیل شده اند به راستهای افراطی ولی واقعیت
اینست که در اندیشه راهنمایشان هیچ تغییری ایجاد نشده است از جمله به این دلیل که
تا دیروز به این عنوان که ملی گرایی بر خلاف اسلام است با استقلال ملی مخالفت می
کردند و امروز در پشت تئوری جهانی شدن سنگر گرفته اند. ( که در واقع ناشی از نیاز شرکتها
و تراست های چند ملیتی می باشد تا با برداشتن مرزهای ملی، سرمایه در اشکال متفاوت
آن، برای به حداکثرذ رساندن سود، بدون مانع و با سرعت برق از یک نقطه جهان به نقطه
دیگر سفر کند.) و اصل استقلال را بی ارزش
می دانند. در واقع با پذیرش تز جهانی شدن،
این افراد پل و یا مخرج مشترکی با گذشته خود بر قرار کرده اند و به قول مثالی
انگلیسی، این سیبها زیاد از درخت خود دور نیافتاده اند.
با وجود این می شود
که این سوال را مطرح کرد که:
آیا حمله نظامی و محاصره اقتصادی به پروسه
دموکراسی کمک می کند یا آن را تضعیف می کند؟
حتی اگر استقلال وطن
و حاکمیت ملی را ارزش ندانیم و فقط از جنبه عملی به این امر بپردازیم نیز می توان مطمئن
بود که حمله نظامی و محاصره اقتصادی، پروسه یک قرنه دموکراسی را به تاخیر می
اندازد. نه فقط به این دلیل که فرهنگ
دموکراتیک، با بمب و موشک بر سر مردم باریدن ایجاد نمی شود. بلکه حمله نظامی سبب می شود که، همانگونه که در
لیبی می بینیم، گروه های مسلح بیگانه با
دموکراسی، و بیشتر تجزیه طلب، وارد عمل شده، اول زنان و بعد دیگران را از صحنه
خارج کرده و وارد تقابل قوا و سازش و تنش با یکدیگر بشوند و البته قربانی اول چنین
رابطه ای دموکراسی می باشد. در همین رابطه
است که علت اصلی اینکه بعد از گروگانگیری دیپلماتهای آمریکایی، رژیم حاکم بر وطن
همیشه دست به بحران سازی زده است را متوجه می شویم:
وحشت از سقوط
از کودتای خرداد شصت
بر ضد اولین رئیس جمهور، رژیم با بحران مشروعیت روبرو بوده و هست. انتخابات اولین ریاست جمهوری که در آن کاندیدای
جبهه استبدادی، آقای حسن حبیبی، به رهبری حزب جمهوری، که بقول آقای بهشتی در پی
ایجاد " استبداد صلحا" و "استبداد ملی" بود، کمتر از 5% آرا
را بخود اختصاص نداد، در حالیکه مخالف استبداد صلحا و ملی، با بدست آوردن 76% آرا،
شکست سخت تحقیر آمیزی را بر حزب و اقمارش وارد کرد. همین ضعف پایه مردمی باعث شد که وقتی بنی صدر
تصمیم گرفت که برای مقابله نهایی با کوششهای حزب در کنترل قدرت، از حق قانونی خود
استفاده کند و از طریق رفراندم به مردم مراجعه کند، آقای خمینی با نقض قانون اساسی
تصمیم به مداخله گرفت و در 25 خرداد اعلام کرد که اگر 35 میلیون نفر بگویند بلی من
می گویم نه. وقوع کودتا، که ثابت کرد که
رژیم اصلاح دموکراتیک را بر نمی تابد، عدم مشروعیت را کامل کرد.
ادامه جنگی که بنا بود نه ماه بعد از شروع جنگ و به نفع ایران به پایان
برسد، نیز به این علت بود که کشور در بحران نگاه داشته شود تا در این فاصله، ارتشی
که رژیم به آن اعتماد نداشت، ضعیف و ارگانهای سرکوب مانند سپاه پاسداران و
بسیج، تقویت شوند. ایجاد بحرانهای دائم بعدی مانند بحران خارجی
حکم قتل سلمان رشدی و در حال حاضر پروژه اتمی که رژیم به راحتی می تواند به آن
خاتمه دهد نیز از این منظر قابل فهم می شوند.
در این رابطه می
باشد که می بینیم که جناح جنگ طلب، تنها در درون دستگاه سیاسی آمریکا وجود ندارد،
بلکه جناح جنگ طلبی در درون مافیای نظامی-مالی وجود دارد که به قول آقای خمینی جنگ
را نعمت می داند. البته برای یک چنین جنگ
احتمالی می شود سه سناریو را می شود تصور
کرد:
-
در سناریوی اول، حمله به
مراکز انرژی اتمی صورت می گیرد، در چنین صورتی، تنها برای رژیم امکان بسیار بیشتری
مهیا می شود که به سرکوب مخالفان خود دست بزند.
-
در سناریوی دوم، مانند لیبی،
حمله به تمامی مراکز صنعتی و زیر بناهایی اقتصادی کشور انجام می شود. در این صورت هم، رژیم بر جا می ماند، ولی در
چنین حالتی، این موقعیت رفسنجانی می باشد که تقویت و خامنه ای در حالت ضعف کامل قرار
می گیرد. به بیان دیگر، چنین حمله ای به
جابجایی قدرت در درون رژیم منجر خواهد شد.
-
در حالت سوم، سناریوی عراق
انجام می گیرد و حمله صورت هوایی و زمینی به خود می گیرد. تنها در چنین صورتی می باشد که رژیم سقوط می
کند ولی در زمانی که مراکز و زیر بناهای اقتصادی ویران شده است و کشتار عظیمی از
ایرانیان انجام شده است و به احتمال قریب به یقین، گروه ها و سازمان های مسلح،
مانند گوسفند قربانی شده بر جان وطن افتاده اند، هیچ دلیلی برای شادی و بسیار دلیل
برای نگرانی جدی در مورد آینده وطن وجود دارد.
و این در حالیست که امکان چنین حمله ای، هم به خاطر بحرانهای شدید مالی و
هم فرسودگی نیروهای زمینی آمریکا که سالهاست در جنگ بسر می برند، بسیار ضعیف
است. حتی حملات هوایی از نوع حمله لیبی
نیز به فجایع انسانی و اقتصادی عظیم منجر خواهد شد که به قول بوش که در مورد عراق
گفته بود که آن کشور را بدوران عصر حجر بر خواهیم گرداند، در مورد ایران نیز به
عمل در خواهد آمد.
تخمین خسارات انسانی
و اقتصادی
اگر خساراتی را که حملات
هوایی و جنگ در لیبی وارد کرده است را مبنا بگیریم، متوجه عمق فاجعه به وطن خواهیم
شد: تا یکماه قبل از قتل قذافی، نه هزار
حمله هوایی به لیبی انجام شد و خسارات وارده، معادل 300 میلیارد دلار بر آورد شده
بود. خساراتی که برای جبران آن و بازگشت
به وضعیت سال قبل لیبی، ده سال وقت لازم بود.
در همین مدت، نیز تعداد کشته های مردم در لیبی، بین سی تا پنجاه هزار نفر و
زخمی ها تا دو برابر این تعداد بر آورد شده است.
محاسبه ای ساده ای بما می گوید که
وقتی در لیبی با جمعیتی حدود شش میلیون این تعداد کشته و زخمی می شوند، در
ایران تعداد کشته شدگان بیش از نیم میلیون و زخمی و معلول شدگان بیش از یک میلیون نفر
خواهد بود. به بیان دیگر، بیش از دو
میلیون نفر از هموطنانمان کشته و زخمی خواهند شد.
خسارت اقتصادی نیز
بر این مبنا بیش از هزار میلیارد دلار ( یعنی بیش از خسارات اقتصادی جنگ هشت
ساله.) خواهد بود و این در حالیست که قذافی برای کشور خود 150 میلیارد دلار ذخیره
ارزی برجا گذاشت در حالیکه مافیای نظامی- اقتصادی حاضر بدهکاری بر بدهکاری افزوده
است.
این اطلاعات و فجایع
دخالت نظامی در افغانستان و عراق و لیبی، بما می گوید که حتی اگر اصل استقلال را
مانند وزرای سابق قذافی که به خدمت کشورهای غربی در آمدند ( راهی که بسیاری از
خمینیست ها و اصلاح طلبهای سابق در پیش گرفته اند.) فاقد ارزش بشماریم و حتی اگر
خود را از "رسوبات فکری چپ گرایانه" هم رها کنیم و "واقعیت
گرا" شده و پراگماتیسم عمل کنیم، باز توجیه و حمایت از حمله نظامی و محاصره
اقتصادی به وطن، عملی بس نابخردانه خواهد بود و هیچ توجیه منطقی نخواهد داشت، مگر
آنکه مانند آقای خمینی که می گفت همه چیز فدای "اسلام"، اینگونه افراد نیز
با چنین ذهنیتی هم همه چیز را برای رسیدن به قدرت، از جان ایرانیان گرفته تا ویران
شدن زیر بنای اقتصادی وطن، هزینه ضرور بدانند.
دعوت از حمله نظامی
بر اصل ناتوانی شمردن مردم بنا شده است
یکی از توجیهات اصلی
برای حمله نظامی آمریکا به عراق این بود که به علت شدت سرکوب نیروهای امنیتی عراق،
مردم عراق قادر به تغییر رژیم نیستند و به کمک قوای آمریکا احتیاج دارند. در لیبی هم، درست از زمانی که تظاهرات مردمی،
به جنگ مسلحانه تبدیل شد، غرب به این بهانه که قصد دارد از کشتار غیر نظامیان
جلوگیری بکند به مداخله پرداخت و در نتیجه به فاجعه ای انسانی تبدیل شد ( البته
اطلاعات جدید نشان از آن دارد که عجله غرب برای سرنگونی قذافی نه استبداد او، که
تا چندی قبل با همین مستبد، آقایان اوباما و سارکوزی و بلر دست دوستی دراز کرده
بودند و آنتونی گیدنز جامعه شناس معروف سخن از این گفته بود که لیبی در حال تبدیل
شدن به نروژ شمال آفریقا می باشد. نه،
بنظر می رسد ، بلکه علت این بود که قذافی تصمیم گرفته بود که دیگر نفت را به دلاری
که هر روز از ارزشش بیشتر کاسته می شود نفروشد و در برابر آن طلا بخواهد. این وحشت از دینارهای طلای قذافی در آفریقا بود
که قذافی را به سرنوشت صدام دچار کرد.
صدام حسین هم قبل از سقوط، شروع به فروش نفت با پولهای سخت غیر دلاری کرده
بود.)
البته وقتی مردمی
ناتوان از این باشند که با استفاده از نیروی خود، استبداد را بر اندازند، طبیعتا
مردمی نیستند که از فرهنگ دموکراتیک که نشات گرفته از عارف بودن به حقوق ذاتی
انسان است برخوردار باشند و بنا براین نمی شود کاسه از آش داغتر شد و برای آنها
نسخه دموکراسی تجویز کرد. نمونه آخر آن
لیبی می باشد که این مرزهای قبایلی و منطقه ای و اسلام بیشتر از نوع القاعده ای می باشد که خطهای قرمز را در رقابتهای سیاسی رسم کرده اند حرف
اول را در رقابت های سیاسی بعد از قذافی می زند و بهمین علت است که با اینکه قذافی
به تاریخ پیوسته است، ولی زندانی کردن و شکنجه و اعدام بوسیله "
انقلابیون" ادامه پیدا کرده است[1] و کشور تقسیم شده است به
مجموعه ای از شهر- کشور. و یا اینکه باید
ده سال از حمله به افغانستان و سرنگونی
طالبان می گذشت تا در کنفرانس دهمین
سالگرد سرنگونی طالبان در بن ( حمله
ای که بر سر آن نوعی اجماع جهانی ایجاد شده بود.) حمید کارزای بگوید که بهتر بود که حمله انجام نمی شد و راهی
از درون برای تغییر یافت می شد.
دوباره وقتی به
کارنامه سیاسی بیشتر کسانی که مدافع حمله نظامی و محاصره اقتصادی هستند نگاه می
کنیم، متوجه می شویم که در اندیشه سیاسی اینها چه از نوع استالینستهای سابق و یا
خمینیستهایی که بعدا تبدیل شدن به جریان دو خردادی و اخیرا راست افراطی، هیچگاه
برای مردم و نظر و توانایی آنها، حساب باز نکرده اند. استالینستها که در پی حاکم کردن طبقه کارگر و
زحمتکشان بودند، از آنجا که این طبقه را
دارای قوه تشخیص نمی دانستند، برایشان حزب پیشاهنگ و پیشتاز ایجاد می کردند تا این
طبقات را رهبری کنند. خمینستها نیز که
باورمند به ولایت فقیه بودند و مردم را از جمله صغار وایتام می دانستند که دارای
قوه تشخیص نیستند و بر اساس همین باور بود که بر علیه منتخب آنها در خرداد شصت
کودتا کردند و تبدیل شدند به کودتا چی.
بعد هم که از قدرت بیرون افتادند و با موج دوم خرداد به قدرت باز گشتند،
هنوز مردم را دارای قوه تشخیص نمی دانستند و باز به همین علت بود که استراتژیست
اصلاح طلبان، آقای حجاریان، تئوری فشار از پایین و چانه زنی از بالا را مطرح کرد.
این نگاه ابزاری به مردم، نشان از حاکمیت گفتمان ولایت فقیهی در بین روشنفکران و
سیاستمداران این گروه داشت و بهمین علت بود که مردم فرو کاسته شدند به ماشین رای
دادن و منتخب آنها، آقای خاتمی، از تعارفات که بگذریم در عمل، هیچگاه مردم را به
چیزی نگرفت و بنابراین به جای حساب پس دادن به مردم و فرا خواندن آنها به صحنه
دفاع از حقوق خود، حتی وقتی هم که برای دفاع از آن در 18 تیر وارد صحنه شدند توی
دهان دانشجویان زد و آنها را تنها گذاشت. در نتیجه تبدیل شد به تدارکاتچی ولی
مطلقه فقیه و بر انتخابات/انتصابات پر از
تقلب مجلس و ریاست جمهوری مهر تایید زد و نشان
داد که چقدر به قسمی که در اجرای قانون اساسی خورده است وفاد ار است و در نتیجه
احمدی نژاد شد نتیجه جریان اصلاح طلبی.
در اینجا می شود دید
که اینها هیچگاه در عمل سیاسی خود، مردم و حقوق ذاتی انسان را به حساب نیاورده اند
و البته این هیچ دلیلی جز این نمی تواند داشته باشد، که خود از این حقوق غافلند و
عارف نبودن به حقوق ذاتی انسان سبب شده است که قدرت را اصل و در نتیجه، هم وسیله و
هم هدف را قدرت بدانند و به همین علت حال
دخیل به ضریح کاخ سفید بسته اند و توجیه گر و مدافع حمله نظامی بوطن و محاصره
اقتصادی. در اینجا نیز می شود متوجه شد که
در این اصل راهنمای ایشان نیز از زمان خمینیست بودن و دوران اصلاح طلبی خود و حال
وارد دوران راست افراطی شدن، تغییری ایجاد نشده است و از منظر نخبه گرای این
افراد، هنوز مردم و توانایی هایشان به حسابی نیستند و این دومین مخرج مشترکی و پلی
می باشد که آنها را به گذشته خود پیوند و نشان می دهد که در اندیشه راهنمای این
افراد تغییری ماهوی رخ نداده است و سفر از حوضه علمیه قم به ضریح کاخ سفید، نه سفر
که فقط برداشتن یک قدم یوده است.
حقارت و ناتوانی خود
را حقارت و ناتوانی مردم می پندارند.
مردمی در آتش
استبداد و فساد و فقر و اعتیاد و خشونتهای اجتماعی می سوزند و این افراد، حال می
خواهند دوباره آتش دیگری بر سر مردم ببارند و بهانه هم اینست که مردم نمی
توانند. فرا افکنی می کنند و ناتوانی و حقارت خود را ناتوانی و حقارت مردم می پندارند
و هیچ از خود سوال نمی کنند که اگر این مردم ناتوان بودند پس چگونه بود که کودتای
انتخاباتی را بر نتافتند و پایه های رژیم استبدای را به لرزه در آوردند؟ حال به جای انجام کار علمی و کار صحیح که همان
تبار شناسی جنبش سبز است و کوشش در یافتن پاسخ این سوال که چگونه شد جنبشی که بگونه ای خود جوش میلیونها نفر را به خیابانها کشاند
و دنیا را به اعجاب، اینگونه فرو نشست تا از طریق یافتن علل فرو نشستن آن و تشخیص
و ترمیم کاستی های آن، یاری کرد تا مردم دوباره روی به جنبش آورند و این بار با جنبشی
وسیع تر مانند انقلاب بهمن، تمامی مرزهای
طبقاتی و قومی و جنسی را در نوردند و رژیم از درون پاره پاره شده ولایت مطلقه فقیه
را در کنار استبداد سلطنتی به خاک بسپرد، در اثر فراافکنی، این عدم توانایی را فرض
گرفته اند تا از آن پایه ای بسازند برای دفاع از نظریه بکار گیری محاصره اقتصادی و حمله نظامی به مام
وطن.
بسیار جالب است که
این افراد تا زمانی که اصلاح طلب بودند برای توجیه روش اصلاح طلبی، همیشه از طریق
سیاست ترس عمل کرده بودند ( همان روشی که همیشه راستهای افراطی در غرب برای اجرای
سیاستهای خود بکار گرفته اند. مانند ترس
از تروریسم، ترس از اسلام، ترس از فرو ریختن نظام بانکی که بعنوان اهرم اصلی
سرمایه داری وحشی عمل می کند.) و مردم را از قدر قدرتی رژیم ترسانده اند که اگر
مردم زیاده خواهی کنند رژیم دست به کشتار عظیم خواهد زد و سخن از هزینه دادن و
اینکه صرف نمی کند می زدند. ولی حال که
خیمه در کنار کاخ سفید زده اند و وابستگی مالی از طرق مختلف به این قدرت پیدا کرده
اند، کشتار بسیار وسیعتر ایرانیان را بوسیله قدرتهای خارجی، را اگرچه نامطلوب! ولی
قابل چشم پوشی می دانند.
به بیان دیگر، اگر
این افراد از فرهنگ آزادی بهره مند و آزادی را روش قرار داده بودند ضرورتا روش استقرار
آزادیها را از طریق عمل خود مردم با یاد اوری کردن توانایی های آنها و نه با بمب و موشک کشوری که
برای حفظ و گسترش منافع خود بیش از 120 پایگاه نظامی در سرتاسر جهان ایجاد و نصف
هزینه نظامی در جهان را به خود اختصاص داده است.
از جمله متوجه می شدند که:
وقتی آزادی هدف است،
روش نیز آزادی می شود و در نتیجه انسان معمار سرنوشت خود
فرهنگ نقد و خصوص
خود نقدی که متاسفانه به علت شیفتگی به قدرت در میان بسیاری از اهل قلم کالایی بس
کمیاب است، راه سرنگون کردن رژیم و استقرار آزادیها را به نسل جوان می نمایاند. در این شک نیست که در بین قشری از جوانان احساس
سرخوردگی و کز کرده گی در نتیجه شکست جنبش ایجاد شده است و البته اصلاح طلبان و
گفتمان اصلاح طلبی مسئولیت بس سنگینی را در این بین بر عهده دارند. در هر حال این در نقد علل ظهور جنبش[2] و نیز علل شکست جنبش و به یاد آوردن حقوق و تواناییهای
ایرانیان است که در دل افسرده ها و ناامید ها نیز امید و اراده به تغییر متولد شده
و جنبش روی به پیروزی خواهد آورد:
عامل کارتر و اوباما
و نقش آنها در انقلاب بهمن و جنبش سبز
جنبش های اجتماعی
همیشه حاصل و نتیجه تعامل و کنش متقابل عوامل درونی و بیرونی هستند که ترکیب مناسب
این عوامل سبب می شود که جنبشی ایجاد و پیروز بشود. عامل خارجی، یکی از این عوامل
تعیین کننده می باشد. تبار شناسی جنبش
سبز شباهت عامل خارجی انقلاب بهمن و جنبش سبز را به ما می نمایاند. توضیح اینکه، انتخاب جیمی کارتر بر مبنای دفاع
از حقوق بشر در سال 1976 برای مخالفان استبداد شاهی، اینگونه تلقی شد که دفاع
آمریکا از شاه دیگر دفاعی مطلق نخواهد بود و این اطمینان از مطلق نبودن حمایت
رژیمی که بشدت به آمریکا وابسته بود، سبب شد که هم مخالفان بر فعالیت های خود
بیافزایند و هم شاه از شدت سرکوب، قدری بکاهد و در نتیجه یکی از شروط برای شروع
جنبش، ایجاد شد.
انتخاب اوباما نیز و
در نتیجه برداشته شدن تهدید دائم جنگ دولت بوش، نیز سبب شد که جامعه، احساس کند که
با به جنبش در آمدن مردم، خطر خارجی ایجاد
نخواهد شد و این اطمینان، از عوامل اصلی جنبش خود جوشی شد که نه تنها رهبران
سمبلیک آن، بلکه اکثریت شرکت کننده در آن، حتی تا ساعاتی پیش از شرکت باور نمی
کردند که به جنبش در آیند.
در اینجا می بینیم
که تا زمانی که جامعه احساس خطر و تهدید و تحدید از عامل خارجی دارد، به جنبش در
نمی آید ونیز در همین جاست که متوجه می شویم که چرا رژیم بیش از سی سال است که
کشور را از یک بحران به بحران دیگری کشانده است.
نیک می داند که بدون وجود بحران، محکوم به سقوط است. این تنها در دوره خاتمی بود که دولت او سعی در
بحران زدایی کرد. علت هم جز این نبود که
احساس می کرد که حداقل، بخشی از جامعه به دولت او شانسی را داده است تا بدون جنبش
اعتراضی به اهداف خود برسد. البته اینکه
خاتمی ثابت کرد که نه مرد میدان که مرد از دست دادن فرصتهای عظیم است، سخنی دیگری
می باشد.
این گفتمان حاکم بود
که انقلاب بهمن را به پیروزی و جنبش سبز را به شکست کشاند
اگر چه عامل خارجی
در ایجاد انقلاب بهمن و جنبش سبز، تقریبا شبیه بهم بوند ولی نقطه اصلی افتراق و
تفاوت بنیادی این دو جنبش در گفتمان حاکم بر آنها بود. گفتمان انقلاب 57، گفتمان انقلاب بود و سرنگونی
استبداد سلطنتی و بنا بر این از روز اول، ولایت مطلقه شاهنشاه آریامهر بزرگ
ارتشتاران که حزب فراگیر ایجاد و عضویت در آن را اجباری کرده بود ( البته کسانی که
عضو نمی شدند مخیر بودند که بین خارج و زندان رفتن یکی را انتخاب! کنند.)، را هدف
قرار داد و از این منظر نمی توانست که حداقل در مرحله براندازی پیروز نشود. در حالیکه گفتمان حاکم بر جنبش سبز، گفتمان
اصلاح طلبی بود. در طول بیش از بیست سال در اختیار داشتن دانشگاه ها و رسانه ها،
روایتهایی جعل و تحریف شده از حوادث انقلاب تا خرداد شصت تحویل نسل جوان شده بود تا انقلاب بهمن را
مترادف استبداد و خشونت بدانند و جالب این بود که اکثریت اپوزوسیون نیز با این
روایتها همراهی و همکاری کامل کرده بودند و همراه این روایات شده بودند (هر کسی از
ظن خود شد یار من.) اصلا نسل جوان نمی
دانست ( و هنوز بسیاری نمی دانند.) که کودتایی در انقلاب و بر ضد اهداف و اندیشه
راهنمای انقلاب و کسانی که به آن وفادار مانده بودند انجام شده است و در نتیجه،
استبدادی که جان آنها را به لب رسانیده و کشور را در حلقه آتش قرار داده است نه
نتیجه انقلاب که نتیجه کودتا در انقلاب بوده است و حال این کودتا چیان ( ضد انقلابیون لباس
انقلاب بر تن کرده که امر بر بسیاریشان هم مشتبه شده بود و شده است.) هستند که هم
برای پنهان کردن نقش خود در این کودتا و هم برای از دست ندادن قدرت، کودتا بر علیه
اولین منتخب مردم که حاضر نشده بود که دفاع از آزادیها را فدای قدرت بیشتر کند، در
اجماعی فراگیر به تحریف تاریخی دست زده اند و برکناری رئیس جمهور را برکناری
قانونی و به علت بی کفایتی او نمایانده اند.[3]
دیگر اینکه با معرفی
و تدریس انتخابی تئوریهای انقلابات اجتماعی و بیشتر تئوریسین های لیبرال در
دانشگاه ها، سرنوشتی جبری و خونبار برای تمامی انقلابها، در نظر نسل جوان، تصویر
کردند. جوان باید باور می کرد که انقلاب
کردن معادل خشونت است و نتیجه ای جز استبدادی سهمگین تر ندارد. بدون این دو باور، امکان نداشت که نسل جوان
گفتمان اصلاح طلبی را بپذیرد.
حقارت، عنصر اصلی
گفتمان اصلاح طلبی
یکی از اصلی ترین
عناصر شکل دهنده گفتمان اصلاح طلبی عنصر حقارت می باشد. حقارت از این منظر که جوان می باید می پذیرفت
که در زیر خیمه قانون اساسی حد و مرز عمل
خود را تعیین کند. خیمه ای که در آن ولی مطلقه فقیه حق وتو کردن نظر و رای آحاد
ملت را دارد. به بیان دیگر، می باید می
پذیرفت که شهروند درجه صفر است ( در دوران آپارتاید در آفریقای جنوبی، سیاهان
شهروند درجه دو بودند و از حقوق، گرچه نابرابر، بهره مند بودند و مناطقی، مانند
مناطق متعلق به زولوها، دارای حق خود مختاری محدودی بودند و هم اینکه نقض قانون
اساسی به خلع رئیس دولت منجر می شد، در حالیکه در ایران و بنا بر تعبیر شورای
نگهبان، اختیارات ولی فقیه تنها کف اختیارات او را تشکیل می دهند و سقف آن سر به
آسمان می زند و حد و حدودی برای آن وجود ندارد.
حکم حکومتی که اولین بار بوسیله آقای کروبی به اجرا در آمد، از جمله این
اختیارات غیر قانونی می باشد.) و البته پذیرفتن این نقش در کاغذ کادوهایی زیبا
مانند عقلانی عمل کردن، واقعیت گرایی، پراگماتیسم، زیاده خواه نبودن، کف مطالبات،
"انتخاب" بین بد و بدتر و...و پیچیده شده بود.
از این منظر، جنبش
اصلاح طلب سبز که به جای <حق من کو> ( حق حاکمیت بر سرنوشت خود و وطن) سخن
از < رای من کو> می زد، از قبل خود را محکوم به شکست کرده بود. بهمین علت بود که در همان زمان نوشتم که حلقه
ضعیف جنبش در رهبری و گفتمان اصلاح طلبی آن است.
البته این درست است که بعد از سرکوب، جمع زیادی از مردم با دادن شعار مرگ
بر اصل ولایت فقیه و استقلال، آزادی، جمهوری ایرانی، هدف واقعی خود را به نمایش
گذاشتند. ولی دیدیم که ناگهان لشکر
روشنفکران و سیاستمداران اصلاح طلب بر سر آنها ریختند و آنها را متهم به زیاده
خواهی! کردند و آقای موسوی خواستار اجرای بدون تنازل قانون اساسی ولایت مطلقه فقیه
زد و آقای کروبی سخن از دوران طلایی امام و اینگونه بود که دینامیسم جنبش سبز بر
عکس جنبشهای اجتماعی موفق، بر عکس شد و از تعداد شرکت کنندگان روز بروز کاسته شد
تا جایی که بسختی می شد حتی از حضورشان در
پیاده روها و در زمان خرید را شاهد بود.
البته میخکوب شدن
رهبران سمبلیک جنبش در رای من کو و یورش گردانهای روشنفکران اصلاح طلب بر مردم، نمی
توانست که مانع به خانه رفتن مردم بشود
اگر خود نسل جوان، از انجام انقلاب ترس نداشت.
بنا براین نقش روشنفکر مسئول و آزادیخواه، از بین بردن عوامل این ترس است و
نه اینکه در واشنگتن و در کاخ سفید خیمه بر پا کند و بگوید که از آنجا که ایرانیان،
انسانهای ناتوانی هستند، پس شما با محاصره اقتصادی و بمب و موشک خود به کمک آنها
بیایید.
البته کسانی که سخن
از حمله نظامی برای استقرار دموکراسی می زنند، برای دفاع از نظر خود، نه نگاهی به فجایع افغانستان و عراق در همسایگی
امان می اندازند و نه فاجعه در حال گسترش لیبی، بلکه به تبلیغات دولت جورج
بوش رجوع می کنند و مثال ژاپن را می زنند
که از طریق شکست نظامی و فتح کشور بود که ژاپن دارای نظامی دموکراتیک شد. در نگاه اول هر کسی می تواند حق را به اینها
بدهد ولی وقتی این ادعا را در واقعیت و امور واقع ژاپن مقایسه می کنیم با واقعیتی
دیگر روبرو می شویم. برای مثال، ژاپن قبل
از جنگ، وارد تجربه با دموکراسی شده بود و دارای دولتی نیمه دموکراتیک که انتخابات
بر گزار می کرد و مجلسی نسبتا منتخب مردم شده بود. بنا براین، این آمریکاییان نبودند که این
انتخابات و پارلمان را در ژاپن ایجاد کردند. دولت آمریکا برای کنترل اوضاع ژاپن،
امپراطور را که مسئولیت جنگ و جنایتهای جنگی را باید بر عهده می گرفت، مصونیت داد
و به این ترتیب، ژاپن بر عکس آلمان، هیچوقت مستولیت خود در مورد جنگ و جنایتهای
جنگی را بر عهده نگرفت و این یکی از اصلی ترین علل می باشد که ژاپن هنوز مشکلات
جدی با کشورهایی دارد که مورد تجاوز قرار داد دارد. دیگر اینکه، با وجودی که نیروهای چپ ژاپن که قبل
از جنگ سرکوب می شدند بعد از شکست ژاپن، ازادی هایی یافتند ولی این دوره چندی
نپایید و دولت آمریکا سالها سانسور شدیدی بر ژاپن برقرار کرد و در همین دوران با
ظهور مک کارتیسم، وضعیت بدتر و سازمانهای چپ دوباره سرکوب شدند.
با وجود این بعد از
هفت سال، آمریکا، ساختارهای دموکراتیک در ژاپن را بر قرار کرد ولی وقتی به بد بینی
شدید جامعه ژاپنی به سیاستمداران نگاه می کنیم و اینکه یک حزب، بیش از چهل سال است
که قدرت را در دست دارد و بنابراین هیچ چرخش قدرتی صورت نگرفته است، از خود سوال
می کنیم که با وجود اینکه نزدیک هفتاد سال از شکست ژاپن می گذرد، آیا ژاپن واقعا
دارای ساختار و فرهنگ دموکراتیک سیاسی می
باشد؟[4]
آخر اینکه اگر غرب
واقعا خواهان استقرار دموکراسی در کشور ما می باشد، می تواند سیاستهایی را در پیش بگیرد که نه به حمله
نظامی نیاز دارد و نه محاصره اقتصادی و نه بودجه ای قابل توجهی و در عین حال کمکی
بسیار جدی به جنبش ایرانیان خواهد کرد. از
جمله، روابط دیپلماتیک خود را با رژیم یا قطع کرده و یا به پایین ترین سطح
برساند. خوداری از فروش اسلحه و نیز
تکنولوژی که رژیم را قادر می کند تا در رسانه ها و اینترنت اختلال ایجاد کرده و
جاسوسی کند. ندادن قرضه به رژیم و جلوگیری
از چنین اقدامی توسط بانکها و نهادهای اقتصادی.
مجموعه ای از این
پیشنهاد ها را مدتی پیش بنی صدر در کریستین ساینس مونیتور منتشر کرد.[5]
اینگونه است که
متوجه می شویم که دولتهای غربی اگر واقعا قصد کمک به جنبش دموکراتیک ایران را
دارند، توانا به بکار گیری سیاستهایی دارند که هم بسیار موثرتر از محاصر اقتصادی و
حمله هوایی هستند و هم خسارت جانی و مالی ندارد.
چرا بجای توجیه گر و مشوق شدن برای حمله نظامی بوطن، مشوق اینگونه سیاستها نمی شویم؟
نتیجه گیری
همانقدر که این صحیح
است که کسانی می باشند که مخالفتشان با حمله نظامی و محاصره اقتصادی ناشی از
باورهای چپ می باشد ( که البته وقتی شاهد روابط سلطه حتی در درون جامعه آمریکا
هستیم، جامعه ای که در آن ثروت 400 نفر برابر ثروت نصف جمعیت آمریکا می باشد[6] و همینگونه رابطه نابرابر را
با دیگر کشورها مشاهده می کنیم و ایجاد 120 پایگاه نظامی در سراسر جهان برای دفاع
از این رابطه نا برابر، چگونه می شود با این باور در اینجا موافق نشد؟) و بسیاری
از کسانی که مدافع حمله نظامی می باشند ( در این مقاله از سلطنت طلبان سخنی زده
نشد، زیرا که موافقت بسیاری از آنها در
حمله به ایران بدوران رونالد ریگان باز می گردد و کاری مستقل را طلب می کند.) خود
قبلا از همکاران و دستیاران رژیم بوده و بیشتر در نتیجه رانده شدن در بازی قدرت و
برای بازگیری آن بهر قیمت، توجیه گر و مدافع حمله به خاک وطن شده اند. ولی عامل و علت اصلی مخالفت با هر گونه حمله نظامی و
محاصره اقتصادی نشات گرفته از عمل وجدان تاریخی جامعه ملی می باشد که تجاوز به مام
وطن را بر نمی تابد.
آخر اینکه، از آنجا
که ایجاد رژیم مردم سالار، تنها از طریق جنبش دموکراتیک سراسری مردم توانایی ایجاد
شدن را دارد، وظیفه کسانی که در پی آزاد و مردم سالار کردن ایران مستقل هستند، جز
این نمی باشد که عواملی که مانع جنبش عمومی شده اند را شناسایی و راه حلها را با
مردم در میان گذاشته تا از این طریق، جنبش عمومی، با کمترین خسارت، استبداد پنهان
شده در لباس دین را در کنار استبداد سلطنتی دفن کرده تا بعد از نزدیک 120 سال
مبارزه برای آزادی و استقلال، ایران روی آزادی و استقلال را دیده تا از این طریق
با استفاده از استعدادهای عظیم وطن،با سرعت رشدی شگفت انگیز عقب ماندگی تاریخی را
جبران، شکافهای عظیم طبقاتی و منطقه ای را پر کرده و در استقلال، ایران، یکی از
پیشرفته ترین کشورها ی جهان بشود.
[1]
http://www.guardian.co.uk/commentisfree/2011/oct/26/libya-war-saving-lives-catastrophic-failure
[2]
در همان اوائل جنبش تحلیل زیر را در مورد
علل ظهور جنبش منتشر کردم
The
archaeology of Iran’s regime
[3]
برای اطلاع از تاریخ
این کودتا هموطنان می توانند که به تحقیق زیر مراجعه کنند
تبار شناسی کودتای خرداد شصت_ بخش اول
جنبش سبز در پیوند با کودتای خرداد
شصت؟
http://zamaaneh.com/Khiyaban/2010/06/post_78.html
تبار شناسی کودتای
شصت – بخش دوم
تبار شناسی کودتای
شصت – بخش سوم
خمینی و انتخاب بنیصدر
تبار شناسی کودتای
خرداد شصت – بخش چهارم
نبرد نخبگان بر سر قدرت یا آزادی؟
http://zamaaneh.com/Khiyaban/2010/07/post_81.html#comments
تبار شناسی انقلاب-
بخش پنجم
خطاهای جبرانناپذیر
http://zamaaneh.com/Khiyaban/2010/08/post_100.html
تبار شناسی انقلاب_
بخش ششم
حملهی خشونتبار به دانشگاهها
http://zamaaneh.com/Khiyaban/2010/08/post_110.html#comments
تبار شناسی کودتای
خرداد شصت- بخش هفتم
جنگ قدرت یا تقابل اسلامها
http://zamaaneh.com/Khiyaban/2010/09/post_120.html
تبار شناسی کودتای خرداد شصت- بخش هشتم- آخر
تبار شناسی کودتای خرداد شصت_ بخش هشتم_ آخر - جنبش سبز در ارتباط با کودتای خرداد شصت
[4]
برای اطلاعات بیشتر
می توانید به منابع زیر مراجعه کنید
John Dower:
Embracing Defeat and Norma’s Field work, in the Realm of the Dying Emperor
[5]
https://balatarin.com/permlink/2011/11/14/2799982
[6]
http://www.good.is/post/the-400-richest-americans-are-now-richer-than-the-bottom-50-percent-combined/
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر