تا چند ساعت دیگر، هوشنگ کشاورز، یکی از مبارزان بزرگ راه استقلال و آزادی وطن در دور از وطن به خاک سپرده خواهد شد و در این فاصله نامه احمد شاملو را به کشاورز را دیدم و دیدم که چقدر درک مشترکی در باره کشاورز داشته ایم و چه بسیار دیگران نیز:
با هوشنگ کشاورز چندین بار تلفنی صحبت کرده بودم ولی هیچوقت فرصت دیدار رخ نداده بود تا تابستان پارسال که در خانه بنی صدر سمیناری بر پا بود و نوبت به سخنرانی و سوال و جواب بنی صدر رسیده بود و او هم با حوصله همیشگی مشغول شکافتن نظری بود که در باز شد و دیدم که چند نفر از بچه ها، کشاورز را در میان گرفته وارد کردند. جلسه در حال بهم خوردن بود که در سکوت و با اشاره خواست که کسی بلند نشود و سخنرانی قطع نشود. حالش خوب نبود و بسختی راه می رفت. بعد متوجه شدیم که در راه فرودگاه به آمریکا برای معالجه سرطان است و آمده از دوست شصت ساله اش خداحافظی کند. یکی از بچه ها بلند شد و جایش را به او داد و بغل من نشست. سلامی آرام کردم که دیدم من را شناخت و لبخندی و نگاهی گرم نثارم کرد و من متعجب شدم که چگونه منی را که هرگز ندیده بود شناخت.
بنی صدر صحبت را ادامه داد و بعد از مدتی کشاورز اشاره کرد که باید برود و هواپیما منتظر او نخواهد شد. اینبار جلسه بهم خورد و موج موج نگاه های پر از شوق و عشق از سوی مبارزان استقلال و آزادی بود که روانه اش می شد. نگاهش و رفتارش به کسی می ماند که از هر بندی رها شده است و و در فضای لایتناه هستی به پرواز در آمده است. آسوده بود و شاد و سبکبال و من در عین حال که محو سبکبالی اش شده بودم با خود می گفتم که کاش پرواز را بدون خطر به پایان برساند. در این حال یکی از نازنین ترین دوستانم که اهل عرفان است و عشق و اهل اندیشه و فلسفه و اهل یگانه نگری در این دو رو بمن کرد و گفت:" نگاه کن، نگاهش کن و انسانی را ببین که از همه قید و بندها رها و در فراغ خاطر و دلی رها شده از هر گونه وابستگی، مانند پرنده ای که بسوی لانه پر می کشد، آماده رفتن است."
در این حال بود که کشاورز که عمرش را در عشق بازی با وطن و عشق وطن صرف کرده بود، با صدایی بس رسا و زیبا خطابه ای، که بر جان می نشست، از شکسپیر خواند و در انتها و در حالیکه با دست به بنی صدر اشاره می کرد سخنی گفت که مفهومش این بود:"این مرد شصت سال است که قول و فعلش یکی است."
بعد بلند شد که برود که بنی صدر بلند شد که یار شصت ساله را بسوی سرنوشت بدرقه کند. چشمهایش پر از اشک و با نگاهی پایین به دنبال کشاورز افتاده بود. تا بحال او را اینگونه ندیده بودم. احساس کردم که بمانند کودکی می ماند که بدنبال مادرش افتاده است و هر کاری می کند تا مادر از خانه نرود. انگار جلوی در ایستاده بود و نمی خواست که از خانه برود. دیدن صحنه اشکها را از چشمان بسیاری سرازیر کرده و بغضها بر گلوها نشسته بود و در چنین حالتی، کشاورز در حالیکه دستش را محکمتر بر عصایش فشار می داد با صدایی پر از خنده و شوخی به یار قدیم خود چیزی شبیه این گفت :"که چنان از الان برام عزا گرفتی که انگار قراره بمیرم!" نمی خواست یار با وفای خود را غمگین ببیند. انگار اصلا تحمل غم را نداشت.
تا آنجا که می دانم از تمامی صحنه فیلم برداری شده بود. امید که دوستان هر چه زودتر فیلم را منتشر کرده تا تصویر بهتر و دقیق تری از این دقایق تاریخی در ذهن داشته باشند.
حال نامه احمد شاملو به کشاورز:
هوشنگ كشاورز بسيار بسيار
عزيزم
زياد اهل نامهنگارى نيستم و آداب و ترتيباتش را نمىدانم. اما
وقتى قرار باشد براى سلام كردن به نازنينى دست به قلم ببرى كه مصداق كامل و بىكم
و كاست مفهوم “انسان” است و فقط همينقدر كه او را بشناسى احساس مىكنى كه حق دارى
عميقا به خودت حرمت بگذارى، ديگر براى رعايت آداب و ترتيبات جائى باقى نمىماند.
انگار يكى براى همينجور موقعها است كه گفتهاند هيچ آدابى و ترتيبى
مجوى.دوست عزيز مشتركمان [...] مسافر آنسوها است، فرصت را غنيمت شمردم كه يكبار ديگر ببوسمت، بهات بگويم كه آيدا و من چهقدر تو را دوست مىداريم، از اين دوستى چهقدر به خودمان مىباليم و از اعتقاد به دو سويه بودن اين دوستى چه اعتماد به نفسى داريم. گاه فكر مىكنم دستكم همين يك موهبت كافى است كه زندگى را با همه مشقات و دلآزارندگىهايش خواستنى كند. به دور و برم نگاه مىكنم و مىبينم دنيائى كه زرى و تو و سودابه و آيدا و اين همه دوست يكدل همجنس و همنفس در آن با ما كنار موسيقى و شعر و انديشه و عاطفه زندگى مىكنند دنياى شورانگيزىاست. دنيائى كه در آن، حتا فقط يك گل ضعيف كوچك قادر است سنگى را بتركاند و بيرون بيايد تا تن به تيمار نسيم و باران و آفتاب بسپارد معبد مقدسىاست. ما از آن گل كوچك ضعيفتر نيستيم. ما بزرگ و مقدسيم زيرا حقيقتى غير قابل انكاريم. نمىدانم اين خودخواهى يا خودبينى يا چه چيز ديگراست، هر چه هست از تو به خاطر اينكه فقط “هستى” و با وجود خودت جهان را براى ما زيبا و زندگى را پر از معنا و اعتماد مىكنى متشكريم.
احمدشاملو، ۱۷ آبانماه
۱۳۷۱
هم یاد او و هم یاد شاعر بزرگ آزادی گرامی باد. زنده یاد صدر به راستی مصداق انسانی بود که همه امان آرزوی یافتنش را در اطرافمان داریم
پاسخحذفبی تردید ایران فردا یاد و خاطره این بزرگمردانش را را روشنتر از امروز پاس خواهد داشت
آه اگر آزادی سرودی میخواند
کوچک
همچون گلوگاهِ پرنده ای،
هیچ کجا دیواری فروریخته بر جای نمیماند
سالیان بسیار نمیبایست
دریافتن را
که هر ویرانه نشانی از غیاب انسانیست
که حضورِ انسان
آبادانیست.
همچون زخمی
همه عُمر
خونابه چکنده
همچون زخمی
همه عُمر
به دردی خشک تپنده،
به نعره ای
چشم بر جهان گشوده
به نفرتی
از خود شونده، ــ
غیاب بزرگ چنین بود
سرگذشت ویرانه چنین بود.
آه اگر آزادی سرودی میخواند
کوچک
کوچک تر حتا
از گلوگاه یکی پرنده!
«احمد شاملو»
بس زیبا
پاسخحذف