۱۳۹۳ اردیبهشت ۴, پنجشنبه

سخنی کوتاه: چرا اصلاح طلبان ضامن حیات مافیای حاکم شده اند؟



یکی از چشم گیرترین عبارتهایی که از همسرم  سارا امسلر/Sarah Amsler در کتابی که در رابطه با رادیکال دموکراسی در حال نوشتن دارد خوانده ام این عبارت است:
One of the best-kept secret of social theory is that possibility is political.


"یکی از رازهای سر به مهر نظریه پردازی اجتماعی این است که امکانِ عمل امری سیاسی است."به این معنی که مقوله امکان/ممکن بودن که بصورت راز در تئوریهای اجتماعی نگاه داشته شده است در اصل مقوله ای سیاسی می باشد.  به این معنی که این قدرت است که مرز ممکن و ناممکن را تعیین می کند و در عالم واقعیت یا اصلا چنین چیزی وجود ندارد و یا مرزهای موجود بین این دو بسیار فراخ تر از آنی می باشد پنداشته می شود و با تغییر نوع نگرش که از طریق آگاه شدن عمیق رخ می دهد، چیزی که تا زمانی پیش ناممکن بنظر می آمد، ممکن بنظر می شود.

یکی از روشهایی که مقوله امکان/ممکن در ذهنیتها خود را جا می اندازد و اینگونه قدرت حاکم از خود محافظت می کند و مانع جنبش می شود، بکار گیری common sense/ عقل سلیم، به بیان دیگر، بکار گیری عقلی می باشد که اصل راهنمایش قدرت می باشد و اینگونه از قبل خطهای قرمز خود را از طریق عناصر گفتمان قدرت رسم کرده است. البته چنین قدرتی که از قبل خطهای قرمز غیر ممکن را در باور انسانها رسم کرده است، در درون فضای "ممکن" امکان هر گونه آزادی گفتگو را نیز می تواند فراهم کند چرا که این گونه گفتگوها و بحثها، نه تنها قدرت حاکم را بخطر نمی اندارد بلکه  هم مانع دیدن ضعف قدرت حاکم می شود، بدتر،آن ضغف را، قدرت می بیند.

گفتمان اصلاح طلبی از انجا که در درون و در رابطه با قدرت عمل می کند، گفتمان قدرت است، گفتمانی که بنا بر ماهیتش اجازه داده است که مرز ممکن و ناممکن را قدرت حاکم تعیین کند، در واقع نقش خندق و پاسدار قدرت را بازی می کند.  به بیان دیگر  مخالف ایده آل چنین نظامی می باشد.  چرا که نظام هم می تواند بگوید که در جامعه سیاسی آزادی ها وجود دارند و هم اینکه چنین مخالفانی ماندن انها را بر اریکه قدرت را ضمانت می کنند.  البته این ضمانت تا زمانی وجود دارد که جامعه ملی از مسئولیت پذیری در رابطه با حقوق انسانی و حقوق ملی خود سر باز بزند و از طریق بکار گیری عقل متعارف، حقوق را بصورت مجموعه ای مکمل هم نپذیرد و اینگونه بپذیرد که از طریق ایجاد روانشناسی ترس( رژیم برود ایران تجریه می شود، رای ندهیم آمریکا حمله می کند و...و) و نیز منطق بازار هم حقوق را اموری قابل چانه زدن با قدرت بداند و  هم اجازه بدهد که از او استفاده ابزاری شود( مانند: شرکت در رای گیری در حالی که هیچ یک از شرایط رای گیری واقعی که به ابراز حاکمیت مردم منجر شود وجود ندارد و روش فشار از پایین و چانه زنی از بالا.)

وقتی از طریق آگاه شدن بر حقوق ذاتی خود و نیز حقوق ملی، جامعه ملی متوجه شود که مرز بین ممکن و ناممکن نه واقعیتی خارجی که ساخته باور و ذهن اوست و اینگونه ناممکن قبل از این آگاهی، به ممکن بعد از آگاهی تبدیل شود.  اصل کار انجام گرفته است و جامعه آماده خواهد بود تا از طریق سرنگونی رژیمی که بودنش بر نقض حقوق انسانی و ملی او بنا شده است، جمهوری شهروندان را مستقر و اینگونه ایران مستقل و آزاد شده را اباد کنند.

۱۳۹۳ اردیبهشت ۲, سه‌شنبه

رنجهای زندگی در تبعید – دومین سالگرد نازنین مادر


دو سال پیش در چنین روزی نازنین مادر بعد از بیش از هشتاد سال زندگی رخت سفر بر بست.  از آخرین سخنهایش که با صدایی ضعیفش که از پشت تلفن شنیدنش سخت بود این بود که:"...مادر جان مواظب برادر و خواهرات و بچه ها باش و...مادر جان دعا کن که هر چه زودتر راحت بشم..."

وقتی خبر آمد، برای هفته ها پنجره ها را بستم و تلفن را قطع کردم و جز ضروریات دست به کاری نزدم.   چقدر جانکاه است در غربت و تبعید، پاره های زندگی را از دست دادن.  هر تبعیدی به نوعی نسبت به این درد عکس العمل نشان می دهد و واکنش من عدم توانایی در صحبت و گفتگو با دیگر عزیزان است.  در سکوت کامل در جستجوی فضایی آزاد برای با خود و درد خود یکی شدن.  یکبار کلاس دوم دبستان بودم که مطابق سنت همیشگی، معلم خواست که انشایی در وصف مادر بنویسیم.  نیم صفحه ای نوشتم و سخن از عشق و علاقه ام به نازنین مادر و وقتی کلمات را در وصف این عشق قاصر یافتم نوشتم که: مادرم را آنقدر دوست دارم که می خواهم او را بخورم." معلم مادرم را خواست و داستان را گفت. نازنین مادر شاد و خجول از شنیدن آن شد و بارها به شوخی می گفت که این سیاه( من را سیاه صدا می کرد چرا که سبزه ترین پوست در خانه را داشتم و موهایی فری.) آنقدر شکمو تشریف داره که وقتی که می خواد علاقشو نشون بده با خوردنش نشون میده..." 

دو سال از سفر نازنین مادر گذشته است و هر روز بیشتر می فهمم که چقدر از او آموخته ام و درونی خود کرده ام.  توان من بیش از هر چیز از خود بودن و با خود یگانه بودن است که می آید و این را بیش از هر کس از او آموخته ام.  دو سال از رفتن نازنین مادر گذشته است و روزی نبوده که او را در درون خود حس نکنم.  دو سال از رفتن او گذشته است و هر روز بیشتر می فهمم که او در درون من زندگی می کند و سخت مواظب و زمانی که ندانسته قدری تبختر بدرونم نفوذ می کند در جا تشر او را می شنوم و خشم او را می بینم.  زمانی که قدری خسته می شوم، بر زمین می نشاندم و با صدای گرمش مادر جانی می گوید و سخن از صبر و می گوید حالا برو سرو صورتت رو یه آبی بزن، خدا بزرگه.   

بعضی وقتا که شبها خوابم نمی بره و دلم برای خانه پر می کشه خود را در شبهای تف کرده در پشت بام خانه می بینم که منتظر شنیدن صدای یخ در فلاکس هستیم که مامان آخر شبی بعد از اینکه اتاقا رو جارو کرده و آشپزخانه را گونی کشیده داره میاره بالا و تا  لبه پشت بوم میذاره، بقول خودش، توله هاش بطرف فلاکس هجوم می برن تا با هر جرعه ای از آب یخ کمی از داغی بدن را فر نشاند.  یا اینکه وقتی به پشت بوم میاد و نسیمی از شمال شهر از پشت بام عبور می کند، خنده ای می کند و می گوید:"انگار امشب شمرونی یا چس دادن".  یا یاد زمانی که هنوز مردم یخچال نداشتند و یخی با الاغش  به کوچه امان می آمد و در حالیکه مادر با یخ فروش حرف می زد و یخ می خرید ما در زیر شکم الاغ منتظر بودیم تا وقتی یخی با تیشه اش یخها را می شکند و تکه هایی از آن بر خاک می افتند ما آنها را با سرعت بر داریم و توی دهن چرخی داده و خاکهاشو تف کنیم بیرون و بعد لذت خرد کردن یخ در هوای تب دار کوچه بهارمست را حس کنیم.........زندگیست و هزاران خاطره، خصوص من که بقول برادرم چنان حافظه ای دارم که انگار این اتفاقات برایم همین دیروز رخ داده است.

این نوشته را در همان روزهای اول از دست دادن مادر در سوگ نازنین مادر نوشتم:

تا ساعتی پیش در این فکر نبودم که درد از دست دادن مادر را که بیشتر امری خصوصی می باشد و محدود به خود و فامیل و دوستان، در فضای عمومی مطرح کنم. ولی با خود فکر کردم که چه انبوه ایرانیان در تبعید هستند که فقط و فقط به علت ماهیت ستمگر و ضد انسانی نظام بی رحم حاکم بر میهن، از بدیهی ترین حق خود که همان حق دیدن عزیزان در بستر مرگ خود و نیز سوگواری در میان خانواده و دوستان و در درون وطن است محروم می شوند و چاره ای ندارند تا رنج و درد از دست دادن عزیزان را در تنهایی و سکوت در کشور و فرهنگی بیگانه تجربه کنند. ولی در حالیکه در میان کوچه خیابانهای شهر گیج می‌خوردم با خود گفتم که چرا در باره این وضعیت که ریشه در شقاوت های مافیای خیانت، جنایت و فساد دارد کم صحبت شده است و بسیاری از تیعیدیان از دست دادن عزیزانشان را در تنهایی گریسته اند؟ چرا نقض سیستماتیک حقوق بشری را که رژیم مرتکب می‌شود را محدود به اعدامها و زندانی شدن و شکنجه وو کرده ایم؟ مگر مادری را که در بستر مرگ است چشم‌انتظار دیدن فرزندانش گذاشتن شکنجه نیست؟ مگر مانع بوسه زدن فرزند بر دست مادری شد که زندگی اش را فدای فرزندانش کرد شکنجه نیست؟ مگر فرزندان را محکوم به سوگواری دور از وطن و خانواده کردن نقض حقوق انسانی آنها نیست؟ مگر این تجربه دردناک تجربه مشترک هزاران هزار تبعیدی نیست؟ پس چرا در اینمورد سخن نگوییم و توجه ها را به این بعد از ماهیت بس ناانسانی رژیم جلب نکنیم؟
با این افکار بود که غمگین و ناآرام دوباره به خانه بازگشتم. دختر هفت ساله ام در خانه داشت به مادرش می ‌گفت که مامان اینکه بابای من نمی تواند به مراسم خاکسپاری مامان شمسی برود خیلی ظلم است! آری بی شک این ظلمی دوچندان در حق ما تبعیدیان است. این پرسش دردناک دخترم و این حقیقت که بسیاری از ایرانیان به گونه‌ای این رنج را متحمل شده‌اند مرا واداشت در برابر متنی را که امروز صبح بعد از دریافت خبر مرگ مادرم برای تسلی خودم نوشته بودم نشر دهم شاید بدین گونه همدرد همه کسانی بشوم که به خاطر وجود یک حاکمیت ویرانگر و خشن در ایران، از ساده ترین حقوق انسانی خویش نیز محرومند و به ناچار می بایستی در تنهایی زندگی در تبعید برای از دست دادن عزیزترین عزیزان خود را اشک بریزند.
————————————
نازنین مادری از میان رفت که همه سخنش و نگاهش مهر بود و انسانیت. مطمئنم مسعود، برادر شهیدم، بر در بهشت منتظرش ایستاده بود تا بعد از سی وسه سال دوری، مادر را سخت در آغوش بگیرد. مادرم همیشه این جملات را در حالی که افسرده از بی رحمی‌های زمانه بود به زبانی ساده ولی بس مادرانه تکرار می‌کرد؛«مثل گربه نه تا بچه ام رو به دندان کشیدم و با هزار بدبختی بزرگشون کردم و حالا جگرم پاره پاره شده و هر تکیشون جایی افتاده یک جای دنیا و پیش هر کدام می روم دلم تنگ بقیه می شه
حدود 80 سال پیش در تهران بدنیا آمد در کودکی یتیم شد. پدرش، که کُردی سخت مغرور بود و در سفارت انگلیس تیماردار اسبها بود، به علت توهینی که افسری انگلیسی به او کرده بود، با کشیده ای او را نقش زمین کرده بود و در نتیجه بیکار و مجبور شده بود که مادرم را به سنندج پیش برادرش که افسر ارتش بود بفرستد تا بغل دست بقیه بچه ها بزرگ شود و در نتیجه تا زمان فوت پدر او را ندید. در همان کودکی تشنه دیدن مادر، عکسی از یک هنر پیشه زیبا در مجله ای دیده و آن را بریده بود و به همه نشان می داد و می گفت که این مادر من است. در سیزده چهارده سالگی بود که در جنگهای کردستان خانه عمویش غارت شد و در غارت شدن خانه، بوی عطر بازگشت به تهران و یافتن مادر را دید .
شاید کلاس دوم یا سوم دبستان بودم که در مدرسه یادگار، خانم میلانی از ما خواست که انشایی راجع به مادر بنویسم. حدود نصف صفحه در مورد عشقم به مادرم نوشتم و وقتی کلام را ناتوان از بیان دیدم، با این جمله انشا را به پایان بردم: «مادرم را آنقدر دوست دارم که می خواهم او را بخورم
در بودن مادر بود که آموختم که هم می شود مانند کوه دماوند مغرور بود و هم مانند درختان سبز و ستبر کوهپایه اش تواضع داشت. مادرم ویژگی خاصی داشت؛ او بسیار مواظب بود در رفت و آمدها به خاطر مقام یا ثروت مادی به کسی احترام خاصی نگذارد و یا به علت فقر بی احترامی. احترام کردن را برای انسانیت انسانها بود که حفظ می کرد و همگی بدون گفتن کلامی از او آموختیم که برای انسان بودن انسانهاست که باید احترام قائل شد. با وجود فشارهای متواتر مالی، همیشه به کمک انسانها می‌شتافت و البته بیشتر این کمکها از نظر خانواده اش هم پنهان بود. خانمی بود که هر چند وقت یکبار به خانه امان می آمد و مادرم با احترام فراوان او را دوست خود معرفی می کرد. بعد که عقلمان رسید حدس زدیم که این خانم باید یکی از همان کسانی باشد که مادر به او پول و برنج و قند و شکر می رساند. وقتی از او صحت حدس خود را سوال کردیم سخت بر ما توپید که شما را چه به این سوالها و سالها بعد در اثر تکرار سوال یکبار گفت: » کمک به بنده های خدا باید با حفظ آبرو این بنده ها همراه باشه و دیگه از این حرفها نزنیدیاد دارم که بیشتر جمعه ها وقت ناهار، پیرمردی آب حوضی به محله می آمد و در حالیکه دیگر بیشتر خانه های محل حوض نداشتند، می خواند که آب حوض می کشیم. بعضی وقتها بعضی همسایه ها غذایی را در کاغذ و یا مقوایی می گذاشتند و به او می دادند ولی مادر همیشه بهترین قسمت غذای ما راا در بهترین ظروف می گذاشت و با ما تمرین می کرد که چگونه با مودبترین کلمات، غذا را به این شخص بدهیم. پدر بختیاری تبار ترک زبانمان (1) همیشه می‌گفت که رک بودن را از من یاد بگیرید و انسانیت را از مادرتان.
وقتی که در جریان انقلاب 57، گلوله ای قلب برادرم مسعود را شکافت و غرب تهران اولین شهید خود را در مقابله با استبداد، نثار وطن کرد، مادرم که در خانه بود حادثه را از راه دور حس می کند و دقیقا همان لحظه به پدرم گفته بود که » مختار خان، قلبم تیر کشیدتا زمانی که توان راه رفتن داشت، بهشت زهرا هیچ جمعه شبی را بدون او ندید. وقتی قاتل برادرم را دستگیر کردند و قرار بر اعدام او شد، این مادر بود که با رضایت دادن مانع اعدام قاتل مسعودش شد. می گقت مگر خون را با خون می شورند؟ چگونه حاضر بشوم برای انتقام گرفتن، کودکانی یتیم شوند و مادری و همسری دیگر را به عزا بنشانم؟ من که درد از دست دادن جگر پاره را چشیده ام هیچوقت حاضر نخواهم شد که این درد را دیگری بچشد؟
بعد از حمله یازده سپتامبر به برجهای دوقلوی نیویورک با او تلفنی صحبت کردم. صدایش پر از درد بود و سخت شکایت که آخر چرا اینقدر بچه را یتیم کردند؟ آخه چطور می شه که آدمایی پیدا بشن و اینجوری آدم بکشن و بچه یتیم کنن و مادر ها را به داغ بچه هاشون بنشونند؟
نازنین مادر امروز ساعت هشت و نیم صبح به بیکران هستی نزد حضرت حق بازگشت .او از میان ما رفت ولی درس همیشگی اش که عشق به انسانیت و دلدادگی اش به ارزش جان و حیثیت آدمی بود در گوش ما تکرار می شود. دل او بی هیچ ادعای فلسفی ای سرشار از عشق به انسان و کرامت او بود. روحش شاد.
دوست دارم در انتها پاسخی را که بنی صدر در رابطه با این پیام برایم فرستاده بود با هموطنان شریک شوم:
» با سلام
می دانم که انسان در غربت وقتی از دست می دهد احساس می کند که خالی شد و وقتی مادر را از دست می دهد پنداری از دنیا خالی شده است. مادر همان است که به قول مولوی سردفتر عالم معانی ، عشق است. عشق وقتی ابدی می شود دوستی ناب می گردد و مادر نماد این دوستی است. چنان دوست می دارد که به دوست داشتن خدا می ماند. این دوستی را از یاد نبرید به شما کمک می کند در رها شدن از احساس سخت درد آور خالی شدن.
خداوند به شما شکیبائی دهد
  1. (1)شاه اسماعیل، گروهی از عشایر بختیاری را از نواحی زرد کوه به ناحیه ای بین تاکستان و همدان تبعید کرد و در طی قرون و بعنوان بخشی از پروسه جزر و مد و جلو رفت و عقب رفت زبان های جاری و ساری وطن، زبان تاتی اشان تبدیل شد به زبان ترکی.

**********
یکی  از اصلی ترین عللی که حتی یک لحظه حالت یاس بمن دست نداد و مبارزه را در حد امکان ادامه دادم و می دهم، مسعود و مسعودها بودند و هستند.  شیرها کشته نشدند تا کفتارها میراث خوار آنها شوند.  خونی که برای  استقلال و آزادی وطن و معنویتی ناب که حلقه واصل انسانها با یکدیگر و با هستی است، بر زمین می ریزد ادامه دهندگانی را می طلبد که با عارف شدن به آزادی ذاتی خود، حقیقت را در سلاخ خانه قدرت قربانی نکنند و پایشان را از حق آنطرف تر نگذارند که خارج از آن هر چه هست باطل است و سقوط در اسفل السافلین. 
شجاعانی که استبداد را بر نتافتند، زیستن بدون کرامت را بر نتافتند و با آگاهی کامل بر استبداد و استبدادیان شوریدند و اینگونه تاریخ ساز شدند و تاریخ قلم را بدست آنها داد تا او را از دست جبر قدرت رها کنند، چشم انتظار کسانی هستند که تجربه را تا رسیدن به هدف ادامه دهند.  تا بالاخره جمهوری شهروندان تشکیل و در وطنی که تا تاریخ بیاد دارد تاریخ ساز بوده است، انسانها کرامت و منزلت خود را باز یابند  و مردم بر سرنوشت خود حاکم و اینگونه در رشدی فقر شکن راه برون رفت را به جهان تنیده در بحرانها و انواع خشونتها نشان دهد.
ایران در موقعیتی سخت تاریخ ساز قرار گرفته است ولی بدون باور به تواناییهای خود نه تنها این موقعیت از دست خواهد رفت بلکه هستی وطن در خطر خواهد افتاد.  خود را از ترسها و مصلحت طلبی ها و  مصلحت خوانها و روضه خوانهای ترس و حقارت و حداقل خوانها رها کنیم و یکبار هم که شده تصمیم بگیریم نه بین "بد" و بدتر" بلکه بین "بد" و "خوب" و بیشتر بین "خوب" و "خوبتر" و "خوب ترین" انتخاب کنیم.  سی سال است که خود را تسلیم "انتخاب" بین بد و خوب کرده اید و وضعیت فاجعه بار حاضر نتیجه این روحیه تسلیم طلبی می باشد.  حال یکبار تصمیم به انتخابی واقعی بگیرید.  باور کنید که جز رها شدن از حقارت زیستن در زیر سلطه استبدادی چنین فاسد و تبهکار چیز دیگری از دست نخواهید داد. 

۱۳۹۳ فروردین ۲۶, سه‌شنبه

گفتگویی دیگر با هموطنی اصلاح طلب


با سلام و تشکر از آقای ... از اینکه وارد گفتگو شدند.  امیدورام بتوانیم این گفتگو را بگونه ای سازنده پیش ببریم.  پاسخ را از طریق روش معمول که نقد سخن مخاطب که همان یافتن نقاط اشتراک و افتراق و کوشش در کاستن از افتراق و افزودن در اشتراکات، است شروع می کنم.
فرمودید:"آقاي Delkhsteh معمولا گفت و گو نمي كنند ، سخنراني و موعظه مي كنند . اگر گفت و گو ، ارتباطي دوسويه است با "فرض" برابري با مخاطب و ديگر شاهدان و "احتمال" متاثر شدن و متاثر كردن مخاطب و ديگرشاهدان ، آنچه در اين سال ها از ايشان ديده و خوانده ام ، خلاف اين بود."
پاسخ: در رابطه با اینکه من نه گفتگو که موعظه و سخنرانی می کنم سخن شما را صحیح نمی دانم.  نمونه ان همین گفتگویی می باشد که با هموطن اصلاح طلب انجام دادم می شود دید.  وقتی متن گفتگو را بخوانید متوجه می شوید که اشتباهات خود در گفتگو را پذیرفته و علت ان را نیز توضیح داده ام.  این نشان می دهد که این ارتباط نه موعظه می باشد و نه سخنرانی( البته سخنرانی با موعظه فرق دارد و هم اینکه وقتی در سخنرانی در انتها به پرسش و پاسخ منجر شود، تبدیل به نوعی گفتگو می شود.)  بلکه گفتگو می باشد.  روش دیگر که بکار برده ام این است که نقدها های خود را بیشتر بصورت سوال از طرف دیگر مطرح کرده ام و اینگونه فضا را برای طرف دیگر در اظهار نظر خود باز گذاشته ام.  این روش هم روشی می باشد که در گفتگو کار برد دارد و نه در سخنرانی و موعظه.  اگر طرف دیگر نیز همین روش را در باره من بکار بگیرد، گفتگو عمق و وسعت بیشتری پیدا می کند.
فرمودید:" ... او همواره در مقام يك واعظ با اتيكت و لبخند از موضع برتر قرارداشته است . مثلا همين تيترش را ببينيد : " گفتگويي ديگر با اصلاح طلبي با فرهنگ ، مطلع و با هوش " واقعا گزينش چنين تيتري براي گفت و گو با يك اصلاح طلب از سر خودشيفتگي و نخوت نيست ؟ يك جور مرحمت به طرف اصلاح طلب ؟"
پاسخ:  البته چنین برداشتی، بدون پیشینه قبلی داشتن،  از این تیتر قابل فهم می تواند باشد ولی وقتی آن را در کانتکست زمانی و تجربه شخصی خویش می گذارم آن را صحیح نمی دانم.  توضیح اینکه بنا بر تجربه اینجانب از زمان اقای خاتمی ببعد، اکثریت مطلق اصلاح طلبان را اهل بحث و گفتگو در رابطه با دو مقوله اصلاح و انقلاب نیافته ام و این آنها هستند که سخنرانی و مونولوگ انجام می دهند.  برای مثال شما یک نمونه را نمی توانید نشان دهید که امثال اقای خاتمی در این رابطه به بحث نشسته باشند و آنچه  است سخنرانی است و نیز موعظه و ترساندن نسل جوان از انقلاب.  روشن فکران اصلاح طلب نیز بدین روش متوسل می شوند و از طریق سفسطه انقلاب را معادل خشونت به جوانان می نمایند و اصلاح را عدم خشونت.  در بسیاری از مقالات و مصاحبه های خود  این سفسطه را از طریق تجربه های تاریخی و معاصر به نقد کشیدم و سوال ولی حتی یکبار یکی از این خانمها و اقایان وارد گفتگو نشدند.  خب، هموطن عزیز وقتی در چنین فضایی و تجربه ای، اصلاح طلبی با روشی و قلمی بسیار متین، نظرات اینجانب را به نقد می گیرد و وارد گفتگو می شود، البته باعث شادی می شود و در نتیجه این تیتر را بکار می گیرم.  چه ایراد دارد طرف دیگر را با فرهنگ و باهوش دانست و قدر قائل شد و این را اظهار کرد؟

فرمودید: "دو : آقاي
Delkhsteh ، در گفت و گو با اصلاح طلبان (از جمله در گفت و گو با همين اصلاح طلب با فرهنگ ، مطلع و با هوش) معمولا فراموش مي كنند ( يا خود را به فراموشي مي زنند) كه گفتمان "اصلاح طلبي" گفتمان نقد نظام ازدرون نظام است نه در مقابل نظام (هنوز) وگرنه ، در عين حال كه قائل هستند كه آقاي موسوي " هنوز حفظ نظام را از اوجب واجبات مي دانند" ، پيشنهاد نمي كرد ندكه آقاي موسوي در حصر خاطرات خود را بنويسد و " اسرار نظام خيانت ، جنايت و فساد را بر ملا كند"!"

پاسخ: نه هموطن من، شما که نوشته های اینجانب را خوانده اید نیک می دانید که نقد اصلی من به اصلاح طلبان این است که حفظ نظام را اوجب واجبات می دانند.  نقد همیشگی اینجانب این بوده است که وقتی فردی و جریانی، حفظ نظام( قدرت) را اوجب واجبات می داند البته می پذیرد که حقیقت را قربانی مصلحت فرموده قدرت کند.  پاشنه آشیل گفتمان اصلاح طلبی را که فساد ساز و فساد گستر است همین اوجب واجبات دانستن نظامی که بر نقض حقوق انسانی و ملی تک تک ایرانی ها پای گرفته است دانسته ام( نظامی که در آن ولی مطلقه فقیه بر جان و مال و ناموس مردم تصدی دارد و رای او می تواند رای تمامی مردم را وتو کند و اختیارات بیسابقه چنین فردی در قانون اساسی و بنا بر گفته مفسران قانون اساسی تنها کف اختیارات چنین فردی را تشکیل می دهد، درست در نقطه مقابل ولایت و حاکمیت مردم قرار دارد و بنابراین اصلاح آن به نبود کردن آن ممکن است.) 
ولی همین اصلاح طلبی هم دارای لایه های متفاوت است.  اقای منتظری هم معتقد به حفظ نظام بود ولی این مانع نشد که جنایتهای اقای خمینی و کشتار زندانیان سیاسی را بدستور ایشان( و در همکاری با بنی صدر.  بسیاری نمی دانند که آقای منتظری با بنی صدر تماس گرفت و از طریق ایشان بود که بطور  پیوسته اطلاعات در مورد کشتار را در دنیا منتشر کرد.  چندین خبرنگار در حیاط خانه بنی صدر چادر زده بودند تا به محض رسیدن خبر آن را منتشر کنند.) افشا کرد و از روابط پنهان اقای خمینی با ایت الله بهبهانی( که نقش کلیدی در کودتای 28 مرداد بازی کرد.) پرده برداشت که بهمین علت آیت الله بروجردی اقای خمینی را از خانه خود راند.  ولی اقای موسوی( با تمام احترامی که برای نپذیرفتن کودتای انتخاباتی برای ایشان قائل هستم ولی وقتی فردی که درون گفتمان آزادی عمل می کند وظیفه مند است که همیشه حقیقت را و تمامی حقیقت را با مردم در میان بگذارد و هیگاه و به هیچ علت دست به سانسور نزند.) حتی در زمان نامزدی خود در دانشگاه از کشتار زندانیان دفاع کرد و گفت علت این بوده که قرار بوده است زندانیان به شهرها بریزند و شهرها را در اختیار بگیرند!!! ( عجبا چند هزار زندانی که برای به توالت رفتن خود هم باید اجازه می گرفتند، ناگهان دارای چنین قدرتی شده بودند که رژیم را با چند صد هزار پاسدار و بسیجی به خطر انداخته بودند.)
می بینید که هم می شود به نوعی اصلاح طلب بود و در عین حال حقایق را بر زبان اورد و اینگونه یکی از اصلی ترین حقوق مردم که همان حق دانستن است را پاس داشت.

فرمودید:" البته آقاي Delkhsteh ، افتخار مي دهند و آقاي منتظري را تائيد مي فرمايند اما فراموش مي كنند كه آقاي منتظري و آقاي مهندس موسوي مربوط به دو دوره ي تاريخي متفاوتند و اين كه آقاي منتظري هم هرگز در مقابل "اصل نظام" ، موضع مورد نظر آقاي Delkhsteh را نداشتند. آقاي منتظري تا آخر به نظام جمهوري اسلامي وفادار ماندند . البته براي ايشان كه از واعظان و واضعان "ولايت فقيه " بودند و دوراني هم نامزد آن مقام ، نا محتمل نبود كه در سمت چپ اصلاح طلبان قرارگيرند اما هرگز بيرون از دايره ي اصلاح طلبان و در صف امثال آقاي Delkhsteh قرار نگرفتند ."
با سخن شما موافق نیستم و اقایان منتظری و موسوی متعلق به دو دوره تاریخی متفاوت نیستند.  اینها هم زمان بودند و هم زمان دارای اختیارات متفاوت.  متاسفانه این نوع دلیل اوردن نشان از فعال بودن عقل توجیه گر و نه آزاد می باشد.  چه وقت این دو متعلق به دو دوره تاریخی متفاوت بودند؟ زمانی که اقای منتظری امید امت و امام بود اقای موسوی نخست وزیر چنین نظامی بودند.  زمانی که منتظری بعد از اینکه موفق به جلوگیری از کشتار زندانیان نشد و دست به افشاگری زد و به اقای خمینی نامه نوشت که واواک شما روی ساواک شاه را سفید کرده است، اقای موسوی نخست وزیر بود و بهمراه اقای کروبی و خاتمی و دیگر اصلاح طلبان حاضر نقشی فعال در بر کناری اقای منتظری بازی کرد.  و...و چگونه می توانید بگویید که این دو متعلق به دو دوره متفاوت تاریخی اند؟
بله اقای منتظری وفادار به اصل نظام ماند ولی این مانع نشد که بگوید "ولایت مطلقه فقیه از مصادیق شرک است" و اقای خاتمی را "مجیز گوی بی خاصیت" توصیف کند.  ولی اقای موسوی خواستار اجرای بدون تنازل قانون اساسی شدند که اقای منتظری، جوهره آن را که ولایت مطلقه فقیه است را از مصادیق شرک خوانده بود. می بینید که در اینجا نیز تفاوت ماهوی بین این دو برخورد وجود دارد.

در آخر شاید لازم باشد که بگویم که آنچه که اقای منتظری را منتظری کرد، نه گفتن به قدرتی بود که خود از واضعانش بوده است.  بنی صدر هفت سال قبل اینکار را کرده بود و بعد از هفت سال منتظری به همان نتیجه ای رسید که بنی صدر رسیده  بود و نپذیرفت برای قدرت، انسانیت و باور خود را قربانی کند و به اقای خمینی گفت که تا در جهنم با شما خواهم امد ولی داخل آن نخواهم شد.  خب، یکی اصلاح طلب می ماند ولی حقیقت را می گوید و دیگری اصلاح می ماند و در آرزوی دوران طلایی امام حقیقت را قربانی مصلحت می کند.  ایا بین این دو فرقی ماهوی نمی بینید؟

اقای منتظری به نظام وفادار ماند و در نتیجه دچار تناقض شده بود، از یک طرف به حقوق مردم قائل شده بود و از طرف دیگر هنوز معتقد به فقه تکلیف مدار.  متاسفانه به علت اندیشیدن درون فقه سنتی سبب می شد که نتواند قدم آخر را بر دارد.  به همین علت بود که بعد از بحثهایی که در ماههاو و هفته های آخر قبل از مرگ بین ایشان و محمد جعفری و بنی صدر  در جریان بود، بنی صدر ایشان را اینگونه توصیف کرد:|" همچون مرغ آزادی جوی، برای رها کردن خویش از قفس تنگ و خشنِ فقه قدرت و تکلیف مدار، می کند اما دیواره های قفس مانع از پرواز او می شوند. "  البته اگر مرگ ایشان گفتگو را به پایان نمی رساند هیچ بعید نبود تا قدم آخر را بردارند. 

http://mahmood-delkhasteh.blogspot.co.uk/2014/03/blog-post_27.html

راستی اگر تصور این را بکنید که منتظری دست به افشای کشتارها نزده بود و در کنار فسادها و جنایتهای کسانی چون رفسنجانی و خامنه ای، در مقام ولی فقیه قرار گرفته بود حال چه نگاهی نسبت به ایشان در جامعه وجود داشت؟  خانم اعظم طالقانی( که در کودتای بر ضد اولین رئیس جمهور خود را در کنار کودتا چیان قرار داد و خواستار بر کناری رئیس جمهور.) گفته بود که بنی صدرباعث برکناری منتظری شد!  در همین جمله کوتاه می بینیم که چگونه در گفتمان اصلاح طلبی آنچه که وجود ندارد ارزش قائل شدن برای حقیقت و آگاهی دادن به جامعه می باشد.  راستی چرا در درون گفتمان اصلاح طلبی حقیقت گویی و حق دانستن مردم را بر آورده کردن عملی مذمون می شود؟

امیدوارم این توضیح قدری روشنگری در مواضع را انجام داده باشد و شا با به نقد کشیدن این نقد گفتگو را ادامه و اینگونه همگی از آن بهره مند شویم.





۱۳۹۳ فروردین ۲۲, جمعه

A short dialouge about the Guardian's article:"The rising price of love in Iran"


A good friend of mine asked my views about the mentioned article.  Here was my quick comment:

"This is a symptom. This is one aspect of living under a dictatorial regime which promotes consumerist culture as a way of diverting the energy which can endanger its existence.

The other thing is that people can see that the clergy, who are supposed to promote ethics and spirituality, are deeply corrupt and materialist. This also has knock-on effect on people's behavior.

This is one of the reasons Iranian society is experiencing an identity crisis, and the regime prevents a substantial public dialogue about it from taking place.

We need a revolution - not just a political one, but a spiritual and cultural revolution as well. There was a similar situation before the 1979 revolution, but attitudes and behaviors changed after. Weddings stopped being opportunities for showing off wealth. Dowries became more modest. However, as the initial aims of the revolution were repressed and the power-thirsty clergy reconstructed dictatorship in a new form (unfortunately in the hollowed-out shell of the revolution itself), things reverted back to where they were before 1979, and even got worse. What we  see is a continuation of that.

We need a new revolutionary movement to again dismantle dictatorship and create new ways of promoting independence, freedom, democracy, development and social justice. If we can do that, then symptoms like this to a large extent will disappear."


Then my wife, Sarah Amsler, enriched my comments by sharing her thoughts:

" What if 'the revolution' became more like 'a new revolutionary movement' that was in the same general line as the others?

What if 'the revolution' didn't turn against itself, but was repressed?

I sometimes wonder whether this generation (which is multigenerational, including you and your elders and your grandchildren) is being denied a certain amount of creative license when current movements are treated as 'continuations' of others. To say there is a tradition of resistance is different than saying something unfinished should be brought to its 'logical conclusion'. I think there might be a tension between the notion of an unfinished project and a logical conclusion that others just inherit. I don't think the revolution you made is the unfinished thing. I think the struggle against tyranny is the unfinished thing, and actually, it doesn't have a 'logical' conclusion. It has a lot of possible conclusions and I wonder if some of them can't be visible so long as there is such a certainty about what they will/should look like and what principles and histories they should ally themselves with.

Also, I would ask whether the dismantling of this regime would in fact be a fix for 'symptoms' like this. I'm not sure it's only a symptom of this. Look at weddings among the middle classes here. And we are not even among the many people for whom they are totally about displaying status. This is about consumer capitalism among other things. A question might be how you imagine independence, freedom, democracy and social justice actually looking within the capitalist system -- or if the alternative will be counter-capitalist, how that is related to what the movement needs to be. I don't read much analysis of the Iranian regime that takes its capitalist or non-capitalist dimensions into account, but in the current situation this seems very important. Any intervention of the global financial suprastate (IMF, World Bank, etc.) following a revolutionary movement in Iran would I suspect be as catastrophic as it has been in any other post-revolutionary country. This is why I think the 'independence' thing is particularly important, but that the negative equilibrium argument is no longer appropriate or sufficient. It is more about autonomy from global capital?

Just some thoughts."


Then while we were having lunch we talked about it and I said that Banisadr's Economy of Tawhid, is a response to your concern.   She said  that people should know about that.  So in order to get some idea about what Economy of Tawhid is I share his last introduction about the book:

http://iranian.com/posts/view/post/24441

And here is the Guardian article:


http://www.theguardian.com/world/iran-blog/2014/apr/07/the-rising-price-of-love-in-iran

۱۳۹۳ فروردین ۲۰, چهارشنبه

کوشش بی بی سی ساخت رژیم در ترور شخصیت محمد جعفری و بنی صدر

همانگونه که در زیر می بینید مافیای حاکم بر وطن، سایتی قلابی به شکل و تمایل بی بی سی فارسی ایجاد کرده است و در آن به نقد مصاحبه اقای محمد جعفری با بی بی سی در باره کتابشان تحت عنوان:"ولایت فقیه، بدعت و فرعونیت بنام دین" دست زده است.  البته کار بسیار ناشیانه انجام شده است ولی در هر حال حساسیت فوق العاده رژیم نسبت به نام و مرام بنی صدر را نشان می دهد.

البته من بی بی سی را در درجه اول صد و سیمای اصلاح طلبان می دانم و در درجه دوم ایجاد فضا برای سلطنت طلبان.  رسانه ای سانسور گر که تا حد امکان دست به سانسور جریان مصدقی استقلال و آزادی زده است.  البته از رسانه ای که بودجه اش را دولت انگلیس و خط سیاسی اش را نیز این دولت تعیین می کند انتظاری بیش از این نباید داشت، ولی این نقد از رسانه ای که بوظیفه حداقل خود در اطلاع رسانی عمل نمی کند دلیل نمی شود که چشم بر بی اخلاقی ارتش سایبری رژیم ببندیم و آن را محکوم نکنیم و از حق بی بی سی برای اینکه جعل نشود دفاع نکنیم. 

جریانی که برای استقلال و آزادی مبارزه می کند، بی اخلاقی ها و دروغها و تهمتها را با بلند نظری تاب می آورد و دست به سانسور نمی زند.  برای مثال در همین فیس بوک، ارتش سایبری رژیم، فرقه رجوی، سلطنت طلبان و...و حضور فعال دارند و نمی شود نوشته ای را در رابطه با جریان استقلال و ازادی منتشر کنم و این افراد بگونه ای سیستماتیک از طریق جعل، سانسور و دروغ و تهمت و فتو شاپ کوشش در ترور شخصیت بنی صدر دارند و اینکار را با آزادی کامل انجام می دهند( تنها چند مورد را بعد از اخطار حذف کردم کسانی بودند که متوسل به فحشهای چارواداری شده بودند و انصاف ندیدم که مراجعه کنندگان به فیس بوک با چنین فحشهای رکیکی روبرو شوند. البته امکان دارد این روش را با این پست در پیش نگیرند چرا که از قبل این پیش بینی را کرده بودم و اینگونه بگویند که سخن اشتباهی زده بودم. اگر اینگونه شود، تنها استثنا قاعده را اثبات کرده است.) و با وجود درخواست عده ای از هموطنان برای بلاک کردن آنها، اجازه داده ام که در این صفحه با آزادی کامل تهمتها، در وغها، و...و را بیان کنند.

اینهم بحشی از مقاله.  پیشنهاد می کنم تمامی مقاله را بخوانید:

"سوالی که در این جا مطرح است این است که چطور جعفری که خود از یاران شفیق بنی صدر بوده، متوجه خیانت های آشکار بنی صدر در دوران تصدی ریاست جمهوری نشده است؟
چه کسی اجازه ی ارسال صلاح به رزمندگان در دوران هشت سال دفاع مقدس نمی داد؟آیا این خیانت به حکومت ایران نبود؟چه کسی در زمان تصدی ریاست جمهوری ارتباطات آشکاری با منافقین و حزب توده داشت؟آیا این خیانت است و یا عدم حقوق برابر بین مردم؟
چه کسی مجری نقشه های آمریکا و غرب در ایران بود و برنامه های دشمنان ایران را در کشور پیاده می کرد؟چقدر خنده دار است کسی بعد از 35 سال از انقلاب، بیاید و ادعا کند که نتیجه عزل بنی صدر این بود که در کشور آزادی نبود."

http://persianbbc.ir/n12417/%D9%85%D9%88%D8%B6%D9%88%D8%B9%20%D8%A8%D8%B1%D9%86%D8%A7%D9%85%D9%87%20%D8%A8%D9%87%20%D8%B9%D8%A8%D8%A7%D8%B1%D8%AA%20%D8%AF%DB%8C%DA%AF%D8%B1%20%D8%A8%DB%8C%20%D8%A8%DB%8C%20%D8%B3%DB%8C

روزنامه گاردین نیز قبلا در  رابطه با این روش مقاله ای منتشر کرده بود:
http://www.theguardian.com/world/2013/jan/24/iran-fake-blog-smear-campaign-journalist-bbc

۱۳۹۳ فروردین ۱۹, سه‌شنبه

Fly, flight, plight, despair,




Fly, flight, plight, despair,

frozen tears, frozen anger,

forgotten wish, forgotten dream, forgotten tears

melted anger, dried tears, running tears, frozen dream.

Human born out of a dream

The dream melted in despair, frozen in anger

The mountain does not return the call but the ice cold fire is burning the dream

The mountain, the slaughterhouse of warmth of the mother’s heart  

The mountain the slaughterhouse of life of a dream

The mountain, the life, the wind, the challenge, the mystery

The mountain, the separator of beauty and pain

The mountain, the sky, the flight of a lonely eagle

The heart shattered in a thousand pieces but loves no less.

The blood drips and drops from the torn-away heart, but loves no less

The mountain mourns the separation of dream from reality

The reality mourns its ruthlessness

The ruthlessness is the love turned inside out

The ruthlessness is the revenge of a thirst of forgotten love



The pain of separation,

The pain of thrown away from home

The pain of what happened to home

The pain of where is home?

The pain of …

He is standing, why it is too long, far too long

He is the dream of life

The wild, frozen and silent tears



The hope born out of tears, within tears, inside tears

The tears must turn into hope if life is to continue


Pain, pain, pain, loneliness, sorrow, anger, confusion, floating identity, layers of identity

Life is alive through hope and hope is the singing bird which the prisoner dreams beyond the bar

Till return, till realization of hope, joy and happiness there is no end to it

۱۳۹۳ فروردین ۱۶, شنبه

The talk is about the death of humanity





It is not a word about the withering of a leaf
Know that the death of a canary in cage is not a death
Know that not one flower sprouted
Know that at the beginning the forest was a desert
In a still and quiet desert
among people who remain patient amidst such suffering
the talk is about the death of kindness, the death of love
The talk is about the death of humanity.

 Fereydoon Moshiri
صحبت از پژمردن یک برگ نیست
فرض کن مرگ قناری درقفس هم مرگ نیست
فرض کن یک شاخه گل هم در جهان هرگز نرُست
فرض کن جنگل بیابان بود از روز نخست
در کویری سوت و کور
در میان مردمی با این مصیبت ها صبور
صحبت از مرگ محبت ، مرگ عشق
گفتگو از مرگ «انسانیت» است.

فریدون مشیری

۱۳۹۳ فروردین ۱۴, پنجشنبه

مصدق_بنی صدر

دیروز به یکی از تاریخدانان متخصص دو قرن اخیر گفتم که در میان نخبگان سیاسی  وقتی به لشکر انگلو فایلها و روسوفایلها و بعد آمریکا فایل ها، نگاه می کنم، سخت شگفت زده می شوم که از میان اینها مصدقی بر می خیزد و زندگی اش می شود حماسه استقلال و آزادی ایران و در میان این نخبگان سخت حقیر و وابسته، می شود مظهر عرق ملی و غرور انسانی وطن.  کوه ها از جای می جنبند ولی او از موضع استقلال و آزادی نمی جنبد و تمامی کوشش خود را بکار می برد تا اعتماد بنفس را بمردمی که در میان دو سنگ آسیاب استبداد داخلی و استعمار خارجی گرفتار شده و راه گریزی نمی یابند باز گرداند و اینگونه ایران را از کام سلطه گران خارجی و استبداد داخلی بیرون بکشد.  واقعا که وجود مصدق در چنین دورانی مانند انقلاب فرانسه در اروپای غرق استبداد، معجزه ای بود.

بعد به زمان حال می نگرم و باز اکثریت نخبگان سیاسی را سخت حقیر و ذلیل می یابم.  کسانی که حقارت خود را یا از طریق زانو زدن و التماس از طریق استبداد وابسته داخلی ابراز می کنند و یا طریق دخیل خفت را بر ضریح کاخ سفید بستن و در آرزوی حمله بوطن بودن.  آنگاه بنی صدر را می بینم که بر موضع استقلال و آزادی مصدقی سخت ایستاده است، به قدرت نه گفته است  و در میان طوفانهای تهمت و کوششهای سیستماتیک در ترور فیزیکی و شخصیت، از جا تکان نخورده و بودن خود را و نوع زندگی خود را نمونه و اسوه و مشقی کرده است برای نسل جوان تا اعتماد بنفس خود را باز یابد، تا به تواناییهای خود عارف شود تا بداند که آب توانایی برای تغییر در کوزه است و او تشنه لبان می گردد، تا بداند که خود و باورهای تنیده شده در قدرت است که حجاب را بر صورت او گرفته اند و مانع دیدن توانایی های او می شوند و اینکه از طریق این عارف شدن است که نسل جوان معمار سرنوشت خود می شود و با زدون سانسور تاریخ انقلاب، مانند انقلابیون فرانسه که از شکستهای مقطعی و حاکم شدن استبداد های خونین در بعد از انقلاب نه ناامید و با انقلاب قهر، که از طریق نقد، اشتباه را به تجربه تبدیل کرده و تجربه را ادامه تا به نتیجه منطقی خود رساندند و فرانسه را مهد آزادی کردند، این نسل نیز تجربه انقلاب را در اندیشه راهنما و اهدافش که همان استقلال بود و ازادی و مردم سالاری و رشد و عدالت اجتماعی، ادامه دهد تا بالاخره بعد از صد و بیست سال مبارزه، ایرانیان صاحب رژیمی شوند که نه ناقض حقوق انسانی و ملی که مدافع این حقوق شود و اینگونه در دوستی و یاری، ایرانیان عقب ماندگی تاریخی خود را جبران و با اندیشه ای که بر اصل موازنه منفی بنا شده است، راه خروج از بحرانهای خانمان بر باد ده در جهان را به جهانیان بنمایند.
خود را و توانایی های خود را باور کنیم.  باور کنیم که با دست در دست یکدیگر دادن، ما می توانیم.