۱۳۹۳ اردیبهشت ۲, سه‌شنبه

رنجهای زندگی در تبعید – دومین سالگرد نازنین مادر


دو سال پیش در چنین روزی نازنین مادر بعد از بیش از هشتاد سال زندگی رخت سفر بر بست.  از آخرین سخنهایش که با صدایی ضعیفش که از پشت تلفن شنیدنش سخت بود این بود که:"...مادر جان مواظب برادر و خواهرات و بچه ها باش و...مادر جان دعا کن که هر چه زودتر راحت بشم..."

وقتی خبر آمد، برای هفته ها پنجره ها را بستم و تلفن را قطع کردم و جز ضروریات دست به کاری نزدم.   چقدر جانکاه است در غربت و تبعید، پاره های زندگی را از دست دادن.  هر تبعیدی به نوعی نسبت به این درد عکس العمل نشان می دهد و واکنش من عدم توانایی در صحبت و گفتگو با دیگر عزیزان است.  در سکوت کامل در جستجوی فضایی آزاد برای با خود و درد خود یکی شدن.  یکبار کلاس دوم دبستان بودم که مطابق سنت همیشگی، معلم خواست که انشایی در وصف مادر بنویسیم.  نیم صفحه ای نوشتم و سخن از عشق و علاقه ام به نازنین مادر و وقتی کلمات را در وصف این عشق قاصر یافتم نوشتم که: مادرم را آنقدر دوست دارم که می خواهم او را بخورم." معلم مادرم را خواست و داستان را گفت. نازنین مادر شاد و خجول از شنیدن آن شد و بارها به شوخی می گفت که این سیاه( من را سیاه صدا می کرد چرا که سبزه ترین پوست در خانه را داشتم و موهایی فری.) آنقدر شکمو تشریف داره که وقتی که می خواد علاقشو نشون بده با خوردنش نشون میده..." 

دو سال از سفر نازنین مادر گذشته است و هر روز بیشتر می فهمم که چقدر از او آموخته ام و درونی خود کرده ام.  توان من بیش از هر چیز از خود بودن و با خود یگانه بودن است که می آید و این را بیش از هر کس از او آموخته ام.  دو سال از رفتن نازنین مادر گذشته است و روزی نبوده که او را در درون خود حس نکنم.  دو سال از رفتن او گذشته است و هر روز بیشتر می فهمم که او در درون من زندگی می کند و سخت مواظب و زمانی که ندانسته قدری تبختر بدرونم نفوذ می کند در جا تشر او را می شنوم و خشم او را می بینم.  زمانی که قدری خسته می شوم، بر زمین می نشاندم و با صدای گرمش مادر جانی می گوید و سخن از صبر و می گوید حالا برو سرو صورتت رو یه آبی بزن، خدا بزرگه.   

بعضی وقتا که شبها خوابم نمی بره و دلم برای خانه پر می کشه خود را در شبهای تف کرده در پشت بام خانه می بینم که منتظر شنیدن صدای یخ در فلاکس هستیم که مامان آخر شبی بعد از اینکه اتاقا رو جارو کرده و آشپزخانه را گونی کشیده داره میاره بالا و تا  لبه پشت بوم میذاره، بقول خودش، توله هاش بطرف فلاکس هجوم می برن تا با هر جرعه ای از آب یخ کمی از داغی بدن را فر نشاند.  یا اینکه وقتی به پشت بوم میاد و نسیمی از شمال شهر از پشت بام عبور می کند، خنده ای می کند و می گوید:"انگار امشب شمرونی یا چس دادن".  یا یاد زمانی که هنوز مردم یخچال نداشتند و یخی با الاغش  به کوچه امان می آمد و در حالیکه مادر با یخ فروش حرف می زد و یخ می خرید ما در زیر شکم الاغ منتظر بودیم تا وقتی یخی با تیشه اش یخها را می شکند و تکه هایی از آن بر خاک می افتند ما آنها را با سرعت بر داریم و توی دهن چرخی داده و خاکهاشو تف کنیم بیرون و بعد لذت خرد کردن یخ در هوای تب دار کوچه بهارمست را حس کنیم.........زندگیست و هزاران خاطره، خصوص من که بقول برادرم چنان حافظه ای دارم که انگار این اتفاقات برایم همین دیروز رخ داده است.

این نوشته را در همان روزهای اول از دست دادن مادر در سوگ نازنین مادر نوشتم:

تا ساعتی پیش در این فکر نبودم که درد از دست دادن مادر را که بیشتر امری خصوصی می باشد و محدود به خود و فامیل و دوستان، در فضای عمومی مطرح کنم. ولی با خود فکر کردم که چه انبوه ایرانیان در تبعید هستند که فقط و فقط به علت ماهیت ستمگر و ضد انسانی نظام بی رحم حاکم بر میهن، از بدیهی ترین حق خود که همان حق دیدن عزیزان در بستر مرگ خود و نیز سوگواری در میان خانواده و دوستان و در درون وطن است محروم می شوند و چاره ای ندارند تا رنج و درد از دست دادن عزیزان را در تنهایی و سکوت در کشور و فرهنگی بیگانه تجربه کنند. ولی در حالیکه در میان کوچه خیابانهای شهر گیج می‌خوردم با خود گفتم که چرا در باره این وضعیت که ریشه در شقاوت های مافیای خیانت، جنایت و فساد دارد کم صحبت شده است و بسیاری از تیعیدیان از دست دادن عزیزانشان را در تنهایی گریسته اند؟ چرا نقض سیستماتیک حقوق بشری را که رژیم مرتکب می‌شود را محدود به اعدامها و زندانی شدن و شکنجه وو کرده ایم؟ مگر مادری را که در بستر مرگ است چشم‌انتظار دیدن فرزندانش گذاشتن شکنجه نیست؟ مگر مانع بوسه زدن فرزند بر دست مادری شد که زندگی اش را فدای فرزندانش کرد شکنجه نیست؟ مگر فرزندان را محکوم به سوگواری دور از وطن و خانواده کردن نقض حقوق انسانی آنها نیست؟ مگر این تجربه دردناک تجربه مشترک هزاران هزار تبعیدی نیست؟ پس چرا در اینمورد سخن نگوییم و توجه ها را به این بعد از ماهیت بس ناانسانی رژیم جلب نکنیم؟
با این افکار بود که غمگین و ناآرام دوباره به خانه بازگشتم. دختر هفت ساله ام در خانه داشت به مادرش می ‌گفت که مامان اینکه بابای من نمی تواند به مراسم خاکسپاری مامان شمسی برود خیلی ظلم است! آری بی شک این ظلمی دوچندان در حق ما تبعیدیان است. این پرسش دردناک دخترم و این حقیقت که بسیاری از ایرانیان به گونه‌ای این رنج را متحمل شده‌اند مرا واداشت در برابر متنی را که امروز صبح بعد از دریافت خبر مرگ مادرم برای تسلی خودم نوشته بودم نشر دهم شاید بدین گونه همدرد همه کسانی بشوم که به خاطر وجود یک حاکمیت ویرانگر و خشن در ایران، از ساده ترین حقوق انسانی خویش نیز محرومند و به ناچار می بایستی در تنهایی زندگی در تبعید برای از دست دادن عزیزترین عزیزان خود را اشک بریزند.
————————————
نازنین مادری از میان رفت که همه سخنش و نگاهش مهر بود و انسانیت. مطمئنم مسعود، برادر شهیدم، بر در بهشت منتظرش ایستاده بود تا بعد از سی وسه سال دوری، مادر را سخت در آغوش بگیرد. مادرم همیشه این جملات را در حالی که افسرده از بی رحمی‌های زمانه بود به زبانی ساده ولی بس مادرانه تکرار می‌کرد؛«مثل گربه نه تا بچه ام رو به دندان کشیدم و با هزار بدبختی بزرگشون کردم و حالا جگرم پاره پاره شده و هر تکیشون جایی افتاده یک جای دنیا و پیش هر کدام می روم دلم تنگ بقیه می شه
حدود 80 سال پیش در تهران بدنیا آمد در کودکی یتیم شد. پدرش، که کُردی سخت مغرور بود و در سفارت انگلیس تیماردار اسبها بود، به علت توهینی که افسری انگلیسی به او کرده بود، با کشیده ای او را نقش زمین کرده بود و در نتیجه بیکار و مجبور شده بود که مادرم را به سنندج پیش برادرش که افسر ارتش بود بفرستد تا بغل دست بقیه بچه ها بزرگ شود و در نتیجه تا زمان فوت پدر او را ندید. در همان کودکی تشنه دیدن مادر، عکسی از یک هنر پیشه زیبا در مجله ای دیده و آن را بریده بود و به همه نشان می داد و می گفت که این مادر من است. در سیزده چهارده سالگی بود که در جنگهای کردستان خانه عمویش غارت شد و در غارت شدن خانه، بوی عطر بازگشت به تهران و یافتن مادر را دید .
شاید کلاس دوم یا سوم دبستان بودم که در مدرسه یادگار، خانم میلانی از ما خواست که انشایی راجع به مادر بنویسم. حدود نصف صفحه در مورد عشقم به مادرم نوشتم و وقتی کلام را ناتوان از بیان دیدم، با این جمله انشا را به پایان بردم: «مادرم را آنقدر دوست دارم که می خواهم او را بخورم
در بودن مادر بود که آموختم که هم می شود مانند کوه دماوند مغرور بود و هم مانند درختان سبز و ستبر کوهپایه اش تواضع داشت. مادرم ویژگی خاصی داشت؛ او بسیار مواظب بود در رفت و آمدها به خاطر مقام یا ثروت مادی به کسی احترام خاصی نگذارد و یا به علت فقر بی احترامی. احترام کردن را برای انسانیت انسانها بود که حفظ می کرد و همگی بدون گفتن کلامی از او آموختیم که برای انسان بودن انسانهاست که باید احترام قائل شد. با وجود فشارهای متواتر مالی، همیشه به کمک انسانها می‌شتافت و البته بیشتر این کمکها از نظر خانواده اش هم پنهان بود. خانمی بود که هر چند وقت یکبار به خانه امان می آمد و مادرم با احترام فراوان او را دوست خود معرفی می کرد. بعد که عقلمان رسید حدس زدیم که این خانم باید یکی از همان کسانی باشد که مادر به او پول و برنج و قند و شکر می رساند. وقتی از او صحت حدس خود را سوال کردیم سخت بر ما توپید که شما را چه به این سوالها و سالها بعد در اثر تکرار سوال یکبار گفت: » کمک به بنده های خدا باید با حفظ آبرو این بنده ها همراه باشه و دیگه از این حرفها نزنیدیاد دارم که بیشتر جمعه ها وقت ناهار، پیرمردی آب حوضی به محله می آمد و در حالیکه دیگر بیشتر خانه های محل حوض نداشتند، می خواند که آب حوض می کشیم. بعضی وقتها بعضی همسایه ها غذایی را در کاغذ و یا مقوایی می گذاشتند و به او می دادند ولی مادر همیشه بهترین قسمت غذای ما راا در بهترین ظروف می گذاشت و با ما تمرین می کرد که چگونه با مودبترین کلمات، غذا را به این شخص بدهیم. پدر بختیاری تبار ترک زبانمان (1) همیشه می‌گفت که رک بودن را از من یاد بگیرید و انسانیت را از مادرتان.
وقتی که در جریان انقلاب 57، گلوله ای قلب برادرم مسعود را شکافت و غرب تهران اولین شهید خود را در مقابله با استبداد، نثار وطن کرد، مادرم که در خانه بود حادثه را از راه دور حس می کند و دقیقا همان لحظه به پدرم گفته بود که » مختار خان، قلبم تیر کشیدتا زمانی که توان راه رفتن داشت، بهشت زهرا هیچ جمعه شبی را بدون او ندید. وقتی قاتل برادرم را دستگیر کردند و قرار بر اعدام او شد، این مادر بود که با رضایت دادن مانع اعدام قاتل مسعودش شد. می گقت مگر خون را با خون می شورند؟ چگونه حاضر بشوم برای انتقام گرفتن، کودکانی یتیم شوند و مادری و همسری دیگر را به عزا بنشانم؟ من که درد از دست دادن جگر پاره را چشیده ام هیچوقت حاضر نخواهم شد که این درد را دیگری بچشد؟
بعد از حمله یازده سپتامبر به برجهای دوقلوی نیویورک با او تلفنی صحبت کردم. صدایش پر از درد بود و سخت شکایت که آخر چرا اینقدر بچه را یتیم کردند؟ آخه چطور می شه که آدمایی پیدا بشن و اینجوری آدم بکشن و بچه یتیم کنن و مادر ها را به داغ بچه هاشون بنشونند؟
نازنین مادر امروز ساعت هشت و نیم صبح به بیکران هستی نزد حضرت حق بازگشت .او از میان ما رفت ولی درس همیشگی اش که عشق به انسانیت و دلدادگی اش به ارزش جان و حیثیت آدمی بود در گوش ما تکرار می شود. دل او بی هیچ ادعای فلسفی ای سرشار از عشق به انسان و کرامت او بود. روحش شاد.
دوست دارم در انتها پاسخی را که بنی صدر در رابطه با این پیام برایم فرستاده بود با هموطنان شریک شوم:
» با سلام
می دانم که انسان در غربت وقتی از دست می دهد احساس می کند که خالی شد و وقتی مادر را از دست می دهد پنداری از دنیا خالی شده است. مادر همان است که به قول مولوی سردفتر عالم معانی ، عشق است. عشق وقتی ابدی می شود دوستی ناب می گردد و مادر نماد این دوستی است. چنان دوست می دارد که به دوست داشتن خدا می ماند. این دوستی را از یاد نبرید به شما کمک می کند در رها شدن از احساس سخت درد آور خالی شدن.
خداوند به شما شکیبائی دهد
  1. (1)شاه اسماعیل، گروهی از عشایر بختیاری را از نواحی زرد کوه به ناحیه ای بین تاکستان و همدان تبعید کرد و در طی قرون و بعنوان بخشی از پروسه جزر و مد و جلو رفت و عقب رفت زبان های جاری و ساری وطن، زبان تاتی اشان تبدیل شد به زبان ترکی.

**********
یکی  از اصلی ترین عللی که حتی یک لحظه حالت یاس بمن دست نداد و مبارزه را در حد امکان ادامه دادم و می دهم، مسعود و مسعودها بودند و هستند.  شیرها کشته نشدند تا کفتارها میراث خوار آنها شوند.  خونی که برای  استقلال و آزادی وطن و معنویتی ناب که حلقه واصل انسانها با یکدیگر و با هستی است، بر زمین می ریزد ادامه دهندگانی را می طلبد که با عارف شدن به آزادی ذاتی خود، حقیقت را در سلاخ خانه قدرت قربانی نکنند و پایشان را از حق آنطرف تر نگذارند که خارج از آن هر چه هست باطل است و سقوط در اسفل السافلین. 
شجاعانی که استبداد را بر نتافتند، زیستن بدون کرامت را بر نتافتند و با آگاهی کامل بر استبداد و استبدادیان شوریدند و اینگونه تاریخ ساز شدند و تاریخ قلم را بدست آنها داد تا او را از دست جبر قدرت رها کنند، چشم انتظار کسانی هستند که تجربه را تا رسیدن به هدف ادامه دهند.  تا بالاخره جمهوری شهروندان تشکیل و در وطنی که تا تاریخ بیاد دارد تاریخ ساز بوده است، انسانها کرامت و منزلت خود را باز یابند  و مردم بر سرنوشت خود حاکم و اینگونه در رشدی فقر شکن راه برون رفت را به جهان تنیده در بحرانها و انواع خشونتها نشان دهد.
ایران در موقعیتی سخت تاریخ ساز قرار گرفته است ولی بدون باور به تواناییهای خود نه تنها این موقعیت از دست خواهد رفت بلکه هستی وطن در خطر خواهد افتاد.  خود را از ترسها و مصلحت طلبی ها و  مصلحت خوانها و روضه خوانهای ترس و حقارت و حداقل خوانها رها کنیم و یکبار هم که شده تصمیم بگیریم نه بین "بد" و بدتر" بلکه بین "بد" و "خوب" و بیشتر بین "خوب" و "خوبتر" و "خوب ترین" انتخاب کنیم.  سی سال است که خود را تسلیم "انتخاب" بین بد و خوب کرده اید و وضعیت فاجعه بار حاضر نتیجه این روحیه تسلیم طلبی می باشد.  حال یکبار تصمیم به انتخابی واقعی بگیرید.  باور کنید که جز رها شدن از حقارت زیستن در زیر سلطه استبدادی چنین فاسد و تبهکار چیز دیگری از دست نخواهید داد. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر