اسمش جمال(البته هیچیک از اسمها واقعی
نیستند.) بود و بچه قم که چند سالی بود به تهران اومده بودند. نمی دونم چند سال در محلمون بودند و کی رفتند
چرا که همیشه سر کوچه بهارمست واستاده بود.
هر وقت از خونه میومدم بیرون می دیدم که با تسبیح سرکوچه واستاده و سلام و
علیک کردن همون بود و ما رو به حرف کشیدن همون.
بعضی اوقات وقت داشتم و با رغبت باهاش صحبت می کردم و بعضی وقتها مونده بودم
که چطور فقط سلام و علیکی بکنم و زود رد بشم.
ولی اون همیشه وقت داشت و همیشه آماده حرف زدن. بعضی وقتا که سر کوچه می رفتم و می دیدم که
گوشای یکی دیگرو بکار گرفته زود با یه سلام و علیک رد می شدم و به سراغ کارم می
رفتم.
فکر کنم که اول باری که اسم خمینی رو شنیدم
از زبون او بود و تعریف می کرد و آنهم چه تعریفی ولی هیچی از تعریفاش خاطرم
نمونده. باهاش می شد بحثای سیاسی و دینی
کرد و از این جهت نعمتی بود چرا که دوستای دیگم اصلا تو این باغا نبودن. یا فوتبال بود و یا قصه های مادر بزرگشون از
اجنه و چاه و حموم و شیشه عمر دیو که حال و لذت خودشو داشت ولی همیشه جای حرفای سیاسی
برای من سیاسی خالی بود، ولی با این می شد. البته خیلی
با ملاحظه حرف می زد و می ترسید کوچکترین اشاره ای به شاه بکنه.
در هر حال شاید برای 4-5 سال همیشه سر کوچه
بود. حالیم نبود که چرا هر روز ساعتها سر
کوچه می ایسته تا کم کم متوجه شدم که وقتی با هم داریم حرف می زنیم با دیدن یک
نفر، یه دفع صحبتش قطع میشه و نگاهش به صورت طرف جفت میشه و بعد که رد میشه اصلا
یادش میره که چی داشته می گفته. یکبار
برگشتم و بطرف نگاه کردم و دیدم زری یکی
از دختر های همسایمونه که دختری شاید 15-16 ساله ای که زیبایی شیرین داشت بود و
چادرش رو سخت از زیر چونه گرفته بود و با خواهر بزرگش از جلوش رد شدند. فکر کنم اصفونی بودن. بیاد موندنی ترین خاطره ای که از او دارم زمانی
اتفاق افتاد که شاید بر می گشت به دوران کودکی من. تازه شروع کرده بودند که تیرهای چوبی برق رو در
بیارند و جایش تیر سمندی بکارن و در این تغییر و تبدیل کمی زرمیخ سر گلهای سیمهای برق که بالای تیر نسب بود بدست
بچه ها افتاده بود که سعی کرده بودند آتیشش بزنن و بعد از آتیش گرفتن ریخته بود
پهلوی زری و پیرن و پهلو با زرمیخ مذاب قاطی شده و سوختگی خیلی بدی پیدا کرده بود
و بعد از بهبودی جاش مونده بود. خیلی بچه
بودم ولی قشنگ یادمه اسد موشی که باباش چاقو تیز کن سیار بود، آتیش رو روشن کرد
ولی خونوادش یقه یکی از برادرای من رو که آتیش پاره ای بود گرفتند. اسد موشی موذی بود و آب زیرکاه ولی داداشم
آتیشه پاره ای بود که نگو و اهل یواشکی کار کردن نبود. خانواده زری هم
که ناچارا باید کسی رو متهم می کردند دیدند که از داداش من شیطون تر در محل نیست و
گفتند که حتما کار اون بوده و داد و بیداد راه انداخته بودند و مادرم هی از داداشم
می پرسید که تو اینکارو کردی و اونم گریه که بخدا من نکردم و منهم کوچکتر از اون بودم
که عقلم برسه و به مامان بگم که من دیدم که اسد موشی بود که آتیش رو روشن کرد. خلاصه هر وقت که زری رو می دیدم یاد حادثه آنشب
می افتادم.
بهر حال چند سال همینطور گذشت و چند سال جمال بیشتر وقتشو در سر کوچمون به هوای لحظه ای دیدن و احتمالا سلامی و گوشه چشمی از زری گرفتن
گذروند تا یکدفعه بدون خداحافظی از ما ناپدید شد.
صحنه ای بطور خیلی مبهم یادم است و نمی دونم که آیا این صحنه رو حتما دیدم
و یا اینکه بر اساس آنچه شنیده بودم در ذهنم آن صحنه را ساختم: مادر زری اومده بود
سر کوچه و از دور دیدم که در حالیکه چادرش رو قرص و محکم از زیر چونه اش گرفته
داره با جمال دعوا می کنه و احتمالا بد و بیراه و اینکه چرا اینجا ایستادی و چشم
چرونی می کنی و اونم حیونکی به ته ته پته افتاده که نه اینطور نیست و سعی می کنه
مادر رو آروم کنه.
بعدا شنیدم که علت این بوده که شنیده بودند که خانواده
محترمی می خواسته اند برای پسرشان به خواستگاری زری بیان ولی شنیدن که پسری سر
کوچه خاطر خواه زری است و احتمالا زری به سلام جمال علیکی گفته و از اینکه چنین
فرصتی رو برای پیدا کردن شوهری خوب برای زری از دست دادند شاکی و برای اینکه چنین
برنامه ای دوباره تکرار نشود مادر زری تصمیم گرفته که خوب جمال را بشورد و بگذارد
کنار و اینگونه بود که جمال برای همیشه از محل ما ناپدید شد و دیگر او را ندیدیم.
سخت است تصور حالت و درد و رنجی که به جمال
بعد از یورش مادر دختری که اینهمه سال عاشقش بود و حتما در ذهن خود او را مادر زن
خود تصور کرده بود را حس کرد و اینکه آیا این زخم روحی در طول زمان مداوا شد یا
نه... واقعا که چه اشکها که در تنهایی ریخته
نشده و چه بغضها که در خلوت شکسته شده و چه زخمها که هیچوقت التیام نیافته.
آیا واقعا این انتظارها و دردها و حسرت ها اجتناب ناپذیر است یا نتیجه فرهنگی که از تناقضات درونی خود رنج می بردو هنوز بطور گسترده وارد گفتگویی متین و عمیق و انتقادی با خود نشده است و احتمالا الان در حال افتادن از آنطرف پشت بام است؟
آیا واقعا این انتظارها و دردها و حسرت ها اجتناب ناپذیر است یا نتیجه فرهنگی که از تناقضات درونی خود رنج می بردو هنوز بطور گسترده وارد گفتگویی متین و عمیق و انتقادی با خود نشده است و احتمالا الان در حال افتادن از آنطرف پشت بام است؟
**********
ظریف خانم، مادر زری هم خانم جالبی
بود. بسیار مومن بود و بیشتر وقتش رو در
خانه سی متری یا شاید کمی بزرگتر می گذروند و همیشه روش گرفته بود. یادمه یکبار در زمستان برف سنگینی که آنشب در شهر نشسته بود و ما خدا خدا می کردیم که فردا مدرسه را تعطیل کنن و ما باشیم
و برف بازی و تونل زدن که زری خانم آمد و در خانه امان را زد. پدرم که در رو باز کرد زری خانم سرش داد زد که
مختار خان مگه غیرت نداری و نمی بینی که این مردیکه دنبال من افتاده و ولکن نیست؟
پدرم هم از در زد بیرون و توی برفا یه کتک حسابی به آقاهه زد که چطور جرئت کردی دنبال زن شوهر دار محل ما بیافتی. مادرمن سخت از ظریف خانم عصبانی شده بود و گفت
که ظریف خانم مگه مختار خان کلانتر محله که اومدی سراغش؟ شما که خودت شوهر داری
چرا اومدی شوهر عصبانی منو بیرون می کشی و اینکه می دونی تو دعوا یه مشت خیره یه
مشت شر و مختار خان دستاش سنگینه و اومد
یه بلایی سر طرف میومد و اونوقت باید چه خاکی تو سر باید کرد؟
شنیدم که بالاخره زری خانم شوهر کرد ولی
دختر بزرگش که بسیار مهربون بود و خنده رو، در خانه مادر موند و ظریف خانم چند سال
پیش عمرش رو داد به شما.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر