بهترین سال نوی
میلادی من بعد سال بعد از وحشتناکترین سال نوی من بود. مطابق معمول هر سال در آخرین روز قبل از
تعطیلات کریسمس غذا خوری امان/ Brunch Bowl روی نیمکتهای آهنی و پشت به پنجره نشسته بودم و راجع به سالی که
گذشت و دمار از روزگارم در آورد فکر می کردم که دیدم رئیس دانشکده امان، آیلین
بارکر اومد پیشم و ورقه ای را نشان داد و گفت که چرا استادی که پذیرفته بود تز خود
را با او انجام دهی نظرش ور عوض کرده و این نامه را به اتفاق رئیس دانشکده نوشته و
خلاصه اینکه تو را طلاق داده! انگار یکی
با پتک کوبید تو سرم. آخه مگه چنین چیزی
میشه که با آن اشتیاق و علاقه من رو بپذیره و چند ماه بعد بدون هیچ مشکلی و
اختلافی و بدون صحبت با من چنین نامه ای رو بنویسه؟
آیلین وقتی فهمید که
من خبر ندارم حالت شوکه و شرم بهش دست داد.
شوکه برای اینکه مگه میشه چنین تصمیم مهمی بدون مشورت و اطلاع با دانشجو
انجام بگیره و شرم برای اینکه فکر می کرد که من خبر دارم و اینکه در روزی که
دانشگاه تعطیل است و هیچ دسترسی به استاد ندارم، من باید ده روز تا باز شدن
دانشگاه میون زمین و هوا سرگردون باشم.
معذرتش به کمتر شدن این حالت کمکی نمی کرد. قلم من از توصیف این ده روز عاجز است.
بعد از ده روز رفتم
پیش استاد و اینکه معنی این نامه و امضاء کردن چیست؟ استاد آلمانی بشدت عصبانی بود
و گفت که او چنین نامه ای ننوشته و آن را هم امضا نکرده و این رئیس دانشکده است که بدون موافقت او اسم
او رو زیر نامه گذاشته. مات موندم و
اینکه مگه میشه در یکی از بهترین دانشگاه های جهان چنین کاری انجام شود. سوال این بود که چرا رئیس دانشکده یک چنینی
کاری رو انجام داده؟ بعد یاد دیدار آخرین
با پروفسور فرد هالیدی افتادم که وقتی از دفترش بیرون می آمدم با پوزخندی بمن
گفت:تو باید بپذیری که از اینجا(دانشگاه) بیرون انداخته می شوی/ You have to come to term that you are out of here. . ایشان استاد دوم انجام تزم بود و رابطه بسیار
خوب و راحتی داشتیم . ولی در یک سخنرانی،
دروغی گفت که من دیدم نمی توانم در برابر دروغ که با هدف ترور شخصیت صورت گرفته
بود سکوت کنم. دوستانم که خود از
دانشجویانش بودند بشدت بمن هشدار دادند که اینکار رو نکن و اگر اینکار رو بکنی، او
ترتیبت را خواهد داد. ولی نمی توانستم و وجدان اجازه نمی داد تا در این باره سکوت کنم
و دنبالش را گرفتم و او در آخر کار مجبور شد که دروغ گفته خود را که در قرار بود
در کتابش منتشر شود را حذف کند. ولی چنان
کینه و خشمی از من بدل گرفت که گفت من تو را بیرون خواهم کرد.
باز همان دانشجویان
به من هشدار دادند که تغییر دانشکده را در سکوت انجام بده تا او نداند که به کجا
رفته ای غافل از اینکه ایشان آنتن های خود را داشته و مطلع شده و با رئیس دانشکده
تماس و با سوء استفاده کامل از قدرت و
نفوذ فوق العاده خود در دانشگاه استفاده کرده و رئیس دانشکده هم نامه را نوشته و
حتی اسم استاد را هم بدون اجازه و با وجود مخالفت او آورده است.
خوشبختانه، رئیس
دانشکده خودم، آیلین، انسان مستقل و شجاعی بود و اجازه نداد هالیدی کار خود را در
دانشکده اش پیش ببرد. ولی مشکل این بود که
این آدم چنان نفوذی داشت که دیگر اساتید جرئت نمی کردند من را بپذیرند و اینگونه
در لیست سیاه او قرار بگیرند تا بالاخره مایکل باراج از خود جریزه نشان داد و من
را پذیرفت. ایشان قبلا خلبان هواپیماهای
جنگی بوده اند و با وجود نظرات سیاسی مختلف انسانی بسیار صادق و صاحب منزلت بود و
اینگونه بود که مداخلات پشت پرده فرد هالیدی موثر واقع نشد و من بعد از دو سال در
زمین و هوا زندگی کردن، کار تحقیق خود را بطور جدی شروع کردیم.
متاسفانه چندی بعد
از آن ایشان دچار افسردگی شد و بعد فوت کردند.
تاسف از دو جهت، یکی اینکه سن زیادی نداشت و حیف بود. دیگر
اینکه من تازه داشتم خود را آماده می کردم تا ایشان را افشا کنم تا دیگران بدانند
که چگونه چنین فرد و با چنین اشتهاری با سوء استفاده از قدرت خود سعی در اخراج
دانشجویی کرده است. یکی از کارکنان
دانشگاه بمن گفت که تو باعث افسرده اگی او شدی.
گفتم چرا؟ ایشان در دانشگاه حالت نیمه خدا را دانشگاه داشتند و به هر کار
توانا بودند و حال می بیند که از دست یک دانشجوی خارجی شکست خورده است و البته این
ضربه شدیدی به نفسانیت/Ego او زده است. انشالله که اینگونه نبوده باشد و فکر می کنم که
علت مهمتر افسرده گی شدید ایشان این بود که انسان بسیار متقلبی بود تا جایی که
کارهای بعضی از دانشجویانش را می دزدید و به نام خود منتشر می کرد و در عوض ترتیبی
می داد که دانشجو راحت دکترایش را بگیرد و اینگونه سکوت او را می خرید. خب یک انسان تقلبی در آخر شب می بیند که موجودی
تقلبی است و البته وجدانش او را راحت نمی گذارد.
خب همه داستان برای
این بود که چرا سال بعد، بهترین سال نوی من بود:
دیدن آتش بازی، من
رو یاد سال یاد سال 1998 یا 99 خودم انداخت.
دانشگاه در حال گذراندن تعطیلات کریسمسش بود و سیستم حرارت مرکزی تمام دانشگاه
خاموش و من تنها در اتاق تحقیق از صبح تا شب مشغول کار بودم. زمستون خیلی سردی بود و چند لایه لباس به تن داشتم
ولی از آنجا که در موقع تایپ کردن نمی شد دستکش دست کرد، انگشتها یخ میزد و کار تایپ
رو مشکل. برای همین تمام کامپیوترهای اتاق
رو روشن می کردم تا کمی از سردی اتاق کاسته شود.
خلاصه آنشب شب سال نو
بود و مشغول کار بودم که دیدم حدود ده دقیقه به ساعت 12 یعنی به تحویل سال میلادی مونده. گفتم بخودم زنگ تفریحی بدم و از آنجا که از دانشگاه
تا محل آتشبازی در رود تایمز چند دقیقه ای بیشتر راه نبود تصمیم گرفتم برم بغل رودخانه
تا آتشبازی رو ببینم. زدم بیرون و هنوز از
خیابون باریک وسط دانشگاه خارج نشده بودم که دیدن موج جمعیت معلومم کرد که به این زودی
به بغل رودخانه نخواهم رسید و برای همین با شناختی که از محل داشتم سعی کردم خود را
به جایی برسونم که بیشترین دید رو داشته باشه و بالاخره با هر سختی که بود تا رسیدم
آتشبازی شروع شد و مدتی مات و مبهوت زیبایی بازی رنگها و نور شدم(آلبته آن زمان هنوز
چرخ فلک بزرگ لندن ساخته نشده بود و آتش بازی به این عظمت نبود ولی در هر حال بسیار
چشمگیر بود.) بعد که آتشبازی به پایان رسید
و خواستم به محل کارم بر گردم دیدم که بعد از دیدن این همه زیبایی و نیز شور و هیجان
مردم حوصله دوباره غرق شدن در کتابها و اینکه این نقل قول در کتاب به کجای کتاب دیگر
ربط پیدا می کنه و... رو ندارم و بهتر است امشب رو بخودم مرخصی بدم و اینطوری بود که
بهمراه جمعیت بطرف ایستگاه هلبورن رفتم و در میان شادی و خنده های بسیار کمیاب این
شهر به خانه رفتم و شبی را راحت و سبکبال خوابیدم.