تازه فیلم اژدها وارد می شود را سینما کاپری آورده بود که
مهدی 13-14 ساله رفت و فیلم را دید و نه یک دل که صد دل عاشق هنر نمایی های رزمی بروس لی
شد و شروع کرد به یاد گیری فنون. برای اینکه
تمامی فنون را یاد بگیرد، بیش از 46 بار به سینما کاپری که حالا فیلم را شبانه روزی
نشان می داد رفت و در خانه، شبانه روز با ما و تنهایی تمرین می کرد. مدت خیلی زیادی نگذشته بود که در اجرای حرکات
بروس لی، شاید خود بورس لی را هم به تعجب وا می داشت. خوب یاد دارم که چند سالی بود که پدرم درخت انجیری کاشته بود و حالا در حدی رشد کرده بود که برای اینکه دستمان به برگهای نوک درخت برسد باید از دور خیز بر می داشتیم تا نوک دستمان به برگها برسه. یکروز همگی سخت در شگفت شدیم که دیدیم مهدی یکجا از جا پرید و براحتی با لگدی کونگ فویی، بطور شلاقی برگهای نوک درخت رو زد.
*******
انقلاب داشت شروع می شد و حالا مهدی 15-16 سالش نشده بود که در
تظاهرات عید فطر و بعد شانزده شهریور شرکت کرد.
خوب یاد دارم که وقتی تظاهرات عید فطر
را شروع کردیم و بعد از استفاده از گاز اشک آور انبوه که مرگ از خفگی را برای اولین بار احساس کردم، بعد از چند دقیقه ای سربازهای گارد شاهنشاهی با سر نیزه به صف ما حمله
کردند. اکثرا فرار کردند و عده خیلی کمی جلوی سربازا ایستاده بودن و تا سرعت حمله آنها را بطرف جمعیت کم کنند که دیدم برادرهایم مسعود و مهدی هم آنجا هستند! با خودم گفتم که منکه تنها اومده
بودم، چگونه اینها هم سر از اینجا در آوردن؟!
**********
صبح 17 شهریور که از پشت بام که خسته و کوفته از تظاهرات روز قبل خوابیده بودیم که در خواب و بیداری صدای رادیوی پدرم را از حیاط شنیدم که گوینده ای با صدایی خشن و ترسناک اعلام حکومت نظامی می کرد و تهدید.
از آنجایی که بارها شنیده بودم که اگر در
کودتای 28 مرداد، مردم از خانه هاشان بیرون ریخته بودند، کودتا پیروز نمی شد؛ بگونه ای غریزی فهمیدم
باید بیرون بروم. بهمین علت برای اینکه مسعود و مهدی از خواب بیدار نشوند، خیلی آروم و با نوک پا نوک پا از بغل رختخوابهاشون رد شدم. ولی پایم به پله اول نرسیده بود که دیدم مهدی پشت سرم ایستاده. از آنجایی که می دانستم که آن روز روزی است که خطر کشته شدن بسیار جدیست، به او گفتم که حق ندارد با من بیاید. در پاسخ با جدیت و اراده ای مصمم گفت که هر کاری بکنم او خواهد آمد. فهمیدم که اگر بخواهم جلویش رو بگیرم کار به دعوا می کشد و مسعود هم از
خواب بلند میشود (شکر خدا، بر عکس من، خوابش خیلی سنگین بود.) و بنا براین چاره ای جز بردنش ندیدم. ولی شرط گذاشتم که اصلا از من نباید جدا نشود که
قبول کرد.
در کشتار اول که با مسلسل سنگین زرهپوش روسی، در دهنه جنوبی میدان ژاله انجام شد او را گم کردم. ترس عجیبی از اینکه نکند او هم رفته باشد سراسر وجودم
را گرفت و در عین حال احساس گناه می کردم از این احساس، چرا که آنهایی هم که کشته شده
بودند مثل خواهر و برادرهایم به آنها احساس نزدیکی می کردم.
ساعتی بعد، وقتی که بروش آن روز در بغل کوچه ای که ایستاده بودم تا هر
چند وقت یک بار بزنیم بیرون و وسط خیابون شعار بدهیم تا با صدای رگبار گلوله ها و افتادن و زخمی شدن چند نفر، پراکنده شویم، او را درست در چند متری صف نظامی ها دیدم. دیدم که بدون توجه به نظامی ها،جلوی ماشین
آتش نشانی که برای خاموش کردن ماشینهای دولتی که برای جلوگیری از حرکت سربازان بطرف ما آتش زده بودند آمده بود، ایستاده و با سنگهای کوچکی که پیدا کرده بود به
طرف ماشین پرتاب می کرد. چند متری بیشتر با نظامی ها فاصله نداشت که دیدم نظامی ها، ژ-3 بدست با تعجب نگاهش می کردند ولی هیچکدام بطرفش شلیک نمی کردند. فکر کردم که علت نزدن هم مات بردن از این شجاعت
است و هم اینکه وجدانشان قبول نمی کند که یک بچه با دمپایی رو که آنقدر نزدیکشان
بود که حتی رنگ چشمای قهوه ای اش را هم می توانستند ببینند، به قتل برسانند.
در میان آتش و دود و تظاهرات، دوباره او را گم کردم تا حدود ساعت دو و نیم بود که دوباره
دیدمش. بعد از شش هفت ساعت، حالا تظاهرات فروکش
کرده بود. برای همین به او گفتم که وقت رفتن
به خانه است. آماده بودم که بگوید نه و اینبار
بدون ترس از اینکه مسعود از خواب بیدار شود، با او دعوا کنم که قرار بود به حرف من
گوش کنی، که دیدم، به آرامی موافقت کرد و رفتیم خانه.
وقتی به محل رسیدیم دیدم که وضعیت محل سخت بهم ریخته است و بچه محلها که دور هم جمع شده بودند و تا ما را دیدند با هیجان داد
و فریاد راه انداختند که آقا محمود و مهدی زنده هستن و چند نفری از آنها دویدند به طرف
خانه که به مادرم خبر بدهند. وقتی نزدیک شدیم دیدم با حالت
عجیبی بما نگاه می کنند چرا که تمام سر و صورتمان و لباسهایمان از دود سوختن ماشینها سیاه شده بود و دانه های عرق
شیارهایی رو روی صورتمان باز کرده بودند. تمام بدنمان بوی لاستیک سوخته و عرق می داد و خونی که به هنگام حمل شهید شدگان و زخمی ها بر دست و لباسهایمان نشسته بود.
بعد دیدم که نازنین مادر با پای برهنه در حالی که توی سینه اش می زد دوید طرف ما که نزدیک سر کوچه داشتیم به سوالهای بیشمار بچه ها جواب می دادیم. در آنجا بود که معنی <الهی دورت بگردم> مادرها را فهمیدم. بعد مسعود را دیدم که با چشمان عسلی اش سخت به ما نگاه می کند. نگاهی که از یک طرف انباشته از شادی زنده ماندن ما بود و از طرف دیگر، انباشته از حسرت که چرا او را خواب گذاشتیم.
مادرم به خانمهایی که دورش جمع شده بودن، می گفت که یه عمر مثل گربه بچه هام رو به دندون کشیدم.... مگه بچهامو سر راه پیدا کردم که اینطور ببینم که تو خیابون پر پر بزنن؟خدا الهی این شاه رو نابود کنه که اینطوری مادرا رو بی بچه کرد. ...دل آدم آتیش میگیره وقتی فکر اون مادرایی رو می کنم که بچه هاشونو مثل گنجشک کشتن. آخه ای بی رحما، لی انصافا، رحم و انصافتون کجا رفته؟"
نازنین نمی دونست که دو سه ماه دیگه، درد مادرهایی که بچه هاشون رو از دست دادن، برای همیشه و تا زنده است زندگی خواهد کرد.
******
تا چند روز، من و مهدی هیچ حرفی بهم نزدیم و من فقط گزارش کوتاهی از آنچه که دیده بودم نوشتم و برای خواهرم که حدود یکی دوسالی بود که به همراه همسرش به لندن رفته بود فرستادم که بعدها شنیدم که در سانسور خبری شدیدی که رژیم ایجاد کرده بود، این نامه دست بدست میشده است.
بعد یکروز، نمی دانم که چه وقت روز بود که بدون مقدمه گفت که:
"محمود! اون پسری رو که تو تظاهرات باهاش دوست شدی و با ما بطرف
سربازها بغل زرهپوش اومد رو دوباره دیدم."
داستان
این بود که وقتی وارد خیابان شدم، داخل گروهی چند هزار نفری شدیم که در آنموقع روی زمین نشسته بودند که حدود شصت هفتاد متری از
زرهپوش و صف نظامی ها فاصله داشت. بعد
دیدم که حدود صد نفر دختر و پسر درست بغل زرهپوشها ایستادند و با سرهنگی که روی چیزی مثل نیمکت ایستاده بود دارند حرف می زنند.
پس با خودم گفتم که اگر اتفاقی قراراست بیافتد باید در آنجا بیافتد و نه اینجا. پس تصمیم گرفتم که به آنها ملحق شوم و همینطور که از وسط جمعیت به طرف جلو می رفتیم، جوانی بلند شد و گفت که او هم با ما خواهد آمد. نگاهش کردم، جوانی بود حدود 17-18 ساله و خوش لباس و معلوم بود از خانواده متمولی می آید. چشمانی قهوه ای روشن داشت و موهایی تقریبا بور و سفید. در آنجا بود که با خودم گفتم که به این پسر و در چنین موقعیتی و چنین تصمیی که گرفته است،دنیا را می توانم اعتماد کنم.
پس وقتی مهدی گفت که او رو دیده خوشحال شدم و در این فکر که چطور چگونه می شود او را پیدا کرد و شاد از اینکه شاید آدرس تماس را به مهدی داده است. پس سوال کردم که کجا او را دیدی؟ به آرومی گفت:
"گفت توی یکی از کوچه ها که 17- 18 نفر رو که کشته شده بودن و بغل هم خوابونده بودن، اونم خوابیده بود.
تیر به گردنش خورده بود.
بعدا از مادرم سوال کرده بود که مامان! چرا وقتی تیر به
گردن کسی میخوره مثل مرغی که سرش رو بریدن، بالا و پایین می پره؟
******
از آنجا که عاشق فیلم و عکس برداری بود، بعد از انقلاب رفت
و دوره عکس برداری دید و فیلمهای کوتاه ساختن. بعد رفت دفتر همکاریها و هماهنگی مردم با رئیس جمهور کار
کرد. در جریان کودتای 30 خرداد که
چماقدارهای هادی غفاری به دفتر حمله کردند، بشدت زخمی شد و دوربینش را توی سرش
شکستند. حالش آنقدر وخیم شده بود که بردندش
بیمارستان و بغل تخت برایش گارد گذاشتند.
ولی پرستاری به بهانه بردن او به توالت، راه فرار از آنجا را به او نشان داد
و از پنجره کوچکی فرار کرد.
برای چند هفته به فعالیت سیاسی خود ادامه داد و توی خیابونا اعلامیه پخش کردن. ولی حالا بر عکس قبل که اعلامیه ها را توی هوا میزدند، دیگر کسی حتی از روی زمین هم بر نمی داشت. جو شدید ترور و وحشت و اعدامهای شبانه که بعضی وقتها چند صد نفر را اعدام می کردند، بی تفاوتی سیاسی ایجاد کرده بود.
ولی یکدفعه سیاست رو بوسید و گذاشت کنار و در واقع نسبت به سیاست آلرژی سختی پیدا کرد. دیگر از هر چه بوی سیاست می داد بشدت متنفر
بود. تنفری که بعد از نزدیک چهل سال هنوز ادامه
دارد و برای همین جلوی او حتی یک کلمه در باره سیاست صحبت نمی کنم و هر بار که سوال می کند که چکار می کنم می گویم که فقط حافظ و سعدی و مولوی می خونم و فیلمهای کمدی و عاشقانه و آهنگهای شاد را نگاه
می بینم و می شنوم.
حدود 5 سال بعد از کودتای خرداد 60 از ایران خارج شد و از ترکیه رفت
دانمارک. در آنجا و در سال اول، در
شهرشان شد نفر اول رقص دیسکو و بقول یکی
از دوستانش، که در سفری به لندن بمن گفت، کمتر دختر دانمارکی تو شهر بود که مهدی دلش رو نبرده باشه.
*****
بعد از دو سه سال وضعیت سخت اضطراری شد و لازم شد
که بیاوریمش پیش خودمون، لندن. اجازه انتقال
پناهندگی به کشور دیگری را نمی دادند. با
بنی صدر تماس گرفتم و داستان را گفتم و در نتیجه نامه سختی به وزرات کشور انگیس
نوشت و اینگونه مشکل حل شد.
مهدی، با هوش ترین، حساسترین و هنر مند ترین بچه خانواده ماست. سالهای سال می گفت که می خواهد یکی
از بهترین کار گردانهای جهان بشود و با شناختی که از تیز بینی اش در مورد روابط و
شخصیت انسانها دارم و استعداد فوق العاده هنری اش، هیچ شک ندارم که اگر امکانات در اختیارش قرار می گرفت، به
موفقیتهای بسیاری دست میافت.
وطن، بسیار استعدادها مانند مهدی دارد که آتش استبداد آنها
را سوزاند و می سوزاند و فرصتها را از بین برد و می برد. اصولا، استبداد در ایران، در هر شکل و نوع، استعداد
سوز است.
برای نجات وطن، به این استعدادها نیاز داریم و این استعدادها برای سوخته نشدن و هدر نشدن، به آزادی نیاز دارند. این با نبود کردن استبداد است که آزادی را در وطن مستقل می توانیم بود کنیم.