۱۳۹۸ شهریور ۲۶, سه‌شنبه

کفشام







دیشب به یه مهمونی که یه ایرونی داده بود دعوت شده بودیم.  تو یه سالن بزرگی در یه ساختمون قدیمی انگیسی که در باغی بود بر گزار می شد.  بغل ساختمون یه جوب آب قشنگی روون بود.  وقت ورود باید کفشامون رو در میاوردیم.  رفتیم تو، سالن خیلی بزرگ بود و انواع و اقسام غذا و میوه و نوشیدنی.   یه گوشه بچه ها بازی می کردن و یه گوشه، آقایون با صندلی ها یه دایره تشکیل داده بودند و راجع به کمکهای خیریه صحبت می کردن.  معلوم بود که همشون وضعشون خیلی خوبه و هر کدوم در باره اینکه اینبار چقدر کمک خواهند کرد صحبت می کردن.  یه صندلی بمن تعارف کردن و یه غذایی که توی یه گیلاس بود دستم دادن.  تا بحال غذایی به این کوچیکی ندیده بودم.  معلوم شد خاویاره که باید با دیگر غذاها صرف می شد.

بعد طرف دیگه سالن رو نگاه کردم و دیدم که چندین خانم مسن به شوخی میخوان مسابقه دو بدن.  بعد که مسابقه شروع شد، دو که چه عرض کنم، بیشتر شبیه راه رفتن خیلی آهسته بود.  به شوخی گفتم برای یکی از اونها که می شناختم صندلی چرخدار بیارن چرا که خوابش برده.

بعد به بهانه ای از صندلی بلند شدم و رفتم به طرف حلقه بچه ها و با اونا مشغول بازی شدم.  مواقعی که سر حال هستم، بازی کرد با بچه ها کیفی داره.  خیلی راحت میشه سر بسرشون گذاشت و داستانام رو تا یه سنی خیلی راحت باور می کنن.  حتی داستان اینکه تو حیاط خونمون چند تا فیل زندگی می کنن و اخیرا یکیشون مادر شده و دنبال پوشک برای بچش می گرده.

بعد از مدتی با یکی از دوستام از ساختمون خارج شدم و همینطور که قدم می زدیم، یه فروشگاه ایرانی دیدیم.  خوشحال شدم که بالاخره تو شهرمون یه مغازه ایرونی باز شده.  بعد همینطور که حرف می زدیم، دیدم به پاهام نگاه کرد و وقتی سرم رو بردم پایین، دیدم که کفش پام نیست.  زمین آنقدر تمیز بود که حتی غباری به کف پام ننشسته بود و آنقدر نرک که انگار دارم روی حریر راه می رم.  

با این حال گفتم بر می گردم تا کفشامو پا کنم.  رفتم گوشه ای در سالن که وارد شده بودم رو نگاه کردم و در میان کفشا، کفشم رو ندیدم.  شروع کردم همینطور دور سالن گشت زدن ولی هیچ کفشی ندیدم.  یکی از دوستای دیگم که متوجه شده بود که از کفشام خبری نیست، گفت که اون به محض ورود به سالن کفشش رو داده بود و شماره گرفته بود و خیالش راحت.  
پس متوجه شدم که من از یک در دیگه وارد سالن شده ام که از این خبرا نبوده.  کمی نگران که چه بلایی بر سر کفشم اومده یه بار دیگه سالن رو دور زدم و از کفش خبری نبود.  رفتم توی باغ رو نگاه کنم که دیدم چندین لنگه کفش توی جوب آب افتاده! گفتم شاید بچه ها به هوای بازی کفشا رو توی آب انداختن و با این وجود از کفشام خبری نبود.  یکی از بچه ها که داستان فیل ها رو شنیده بود و متوجه شده بود که دنبال کفشام می گردم، من رو برد توی یه اتاق و پارچه ای رو از روی چیزی کنار زد.  دیدم که زیر آن یک جفت پوتینه.  بهش گفتم که اینا پوتین هستند و من با کفشی که تازه خریده بودم به مهمونی اومدم.  با این حال ازش تشکر کردم و هیچ به ذهنم نیومد که بهش بگم که چرا پوتین مردم رو زیر پارچه قایم کرده.

دوباره به سالن بر گشتم که دیدم خانم میانسالی و خیلی خوش لباس، در حالیکه به پاهام نگاه می کنه داره می خنده.  تعجب کردم چرا که در سالن همه بدون کفش بودن. با این وجود به پاهام نگاه کردن و متوجه شدم که یه چوراب آبی آسمونی پامه یه جوراب  مشکی!  تو این فکر بودم که به خانم چی بگم که دیدم دخترم داره میگه:
-بابا! بابا! بلند شو.  داره مدرسه ام دیر میشه!
چشمام رو بزور باز کردم و غلتی زدم و بعد گفتم:
- لعنت! دیگه نمی تونم کفشام رو پیدا کنم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر