۱۳۹۸ دی ۲۹, یکشنبه

معماران جهنم: عذرا حسینی






خانم عذرا حسینی، همسر آقای بنی صدر را سالهای سال است که از نزدیک می شناسم.  انسان والایی که با اندیشه و شخصیتی منتقد و مستقل، که هر چه را می بیند نه از فیلتر مصلحت که از جویبار صفا و عشق و ایثار و فداکاری و آزادی به آن می نگرد.

خانم عذار حسینی را در دیدارهای زمستانی می دیدم که در آن ساختمان یخزده، که به طنز، به آن لقب <قصر یخ> داده شده است، در آشپزخانه ای سرد مشغول آشپزی است تا مهمانش ،غذایی بهتر از غدای معمول خودشان را بخورد.  انسانی که با وجودی که بیشتر عمر خود را در تبعید زندگی کرده است، ذره ای از فرهنگ مهمان نوازی و محبت و صفایش کم نکرده است.

اول بار این محبت و عشق را در زمانی که با همسرم سارا بعد از سفری هجده ساعته  برای عقد شدن، خسته و کوفته به آنجا رسیده بودیم را دیدم که سارا سر شام از خستگی چشمانش در حال بسته شدن بود، که عذرا خانم زود این حالت را دید و با عشقی مادرانه و محبتی لطیف که در صدایش روان شده بود، در حالیکه دستش رو به آرامی روی دست دیگر زد، به دوستی گفت:" این دختر حیوونکی خیلی خسته اس.  زود جایی برای خوابیدنش آماده کنیم."  بعدها سارا که از اساتید تئوریهای فمینیستی است و هر عمل و بودنی را از منظر تئوریهای انتقادی می نگرد، با شادی به دوست آلمانی اش می گفت که: <عذرا الگوی من شده.>

خانم عذار حسینی را انسانی دیده ام که ذره ای ریا و تظاهر و دو رنگی در او وجود ندارد و و البته آنگونه بودن و آنگونه ماندن برای زنی در موقعیت او و با تاریخ زندگی ای که او داشته است، هیچ نمی تواند باشد جز شاهکاری از این فرهنگ ایرانی و انسانیت.  یکی از معدود شاهکارهایی که انسان باورمند علت تبریک و مباهات کردن خداوند از خلق انسان را خوب می فهمد و آنهم که باور ندارد، مبهوت چنین وقار و بودنی می شود. 

و حال همین عذرا، با همان بینش و بیش از شصت سال تجربه، با صراحت و صداقت و اندیشه ای نقاد، بما می گوید که چرا اینگونه شد و  چگونه انقلابی که برای استقرار دموکراسی و حقوق انسان و حاکمیت مردم بر سرنوشت خود و وطن انجام شده بود، با باز سازی استبدادی سرکوبگر تر از استبدادی که سبب ساز انقلاب شده بود، منجر شد و اینکه چه باید کرد تا دوباره بعد از سرنگونی استبداد، دچار استبداد دیگری نشویم:


 معماران جهنم


عذرا حسینی
شنبه, 28 دی 1398
زبان آنها، زبان ما نبود، زبان دیگری بود. کلمات نزد آنها مفهوم دیگری داشتند. آنها ما را خواهر و برادر خود خطاب می‌کردند، ولی ما خواهر و برادر آنها نبودیم. هموطنانی بودیم که در یک سرزمین زندگی می‌کردیم و همگی در آن بزرگ شده و رشد یافته بودیم و حقمان بود که در آنجا براحتی و آرامش و امنیت زندگی کنیم. و حقوقی نسبت به آن سرزمین و آب و خاک داشته باشیم، و وظیفه‌ای در برابر آن، در حفظ آن، در حفظ فرهنگ آن. اما آنها به ما اتهام جاسوسی می‌زدند تا بتوانند ما را از زیستن در آن خاک و بوم محروم سازند و تمامی سرزمین را در دست خود گیرند و آن را ملک طلق خود بدانند و، خودکامه، به همه منابع آن بدون دردسر چنگ بیاندازند و از آن متمتع شوند؛ آن هم با حرصی بتمام و اشتهائی سیری‌ناپذیر. پس برضد ما جبهه جنگ گشودند و با تیر و تفنگ مغزهایمان را، قلب‌هایمان را هدف گرفتند و آنها را متلاشی کردند. یا زندانی‌مان کردند و شکنجه‌مان نمودند. برایمان دام گسترداندند و به زنهایمان در زندانها تجاوز کردند و از مردم خواستند جاسوس یکدیگر باشند، جاسوس پدر، جاسوس خواهر، جاسوس برادر، جاسوس فرزند. حتی در دبستانها از بچه‌های معصوم از حال و احوالی که در خانه بود، سئوال می‌کردند. حقه وافور را به آنها نشان می‌دادند و می‌پرسیدند این چیست؟ آیا در خانه شما از آن استفاده می‌شود؟ اگر جواب مثبت بود به آن خانه می‌ریختند؛ و به بهانه مبارزه با مواد مخدر و اعتیاد، اموال آن خانه را به تاراج می‌بردند و یا اهالی آن را به زندان می‌انداختند و برای آزادیشان وثیقه‌های گرانی تعین می‌کردند. آیا، در فرهنگ ما، جاسوسی از یکدیگر رسم بود؟ کسی به یاد می‌آورد که فرزندی جاسوسی مادر و پدر خود را کرده باشد؟ یا در فرهنگ ما کسی حاضر بود بروی خواهر و برادرش آتش بگشاید و آنها را به قتل برساند؟
   آنها آزادی را که به هوای آن انقلاب شده بود به سخره می‌گرفتند ونفی می‌کردند و آن را آزادی غربی می‌خواندند و می‌گفتند این آزادی لاابالیگری است، آزادی امریکایی است، بی‌عفتی است. انگار در سرزمین ما هیچ‌گاه صحبتی از آزادی نبوده است. پس هر که را از آزادی سخنی به زبان می‌آورد دستگیر، شکنجه و زندانی و اعدام می‌کردند. حتی از تحویل جنازه اعدام شده‌ها سر باز می‌زدند و آنها را در دل گورستانهای بی‌نام و نشان دفن می‌کردند و اجازه برگزاری مراسم تدفین آنها را نیز نمی‌دادند تا کمترین اثری از آنها بجای نماند. در دید آنها، ما همگی عامل و دست پرورده غرب بودیم. ارزشهایمان ارزشهای غربی بود. آنها ما را بیگانه می‌دانستند. ما رنگ‌های شاد را دوست می‌داشتیم و آنها رنگ سیاه را، ما شادی را و آنها غم را، ما زندگی را و آنها مرگ را. آنها بما تهمت و افترا می‌زدند و به خیال خود با اقرارها و اعتراف‌های تحت شکنجه بی‌آبرویمان می‌کردند. با آنکه آنها از استقلال که اندیشه و عمل ما بود بیگانه بودند، به ادعای آنها، ما جاسوس بودیم و در خدمت غرب. پس خانه‌هایمان در امان نبود. هر آن ممکن بود به خانه‌هایمان یورش برند و به تجسس بپردازند. افراد آن خانه‌ها را دستگیر کنند و اموالشان را به غارت برند، کتاب هاشان را غارت کنند و یا بسوزانند.
   آنها فشارهای زیادی به مخالفان خود می‌آوردند. تا از ناچاری عده‌ای مجبور شوند برای رهایی از زندان و شکنجه و خطر اعدام، ترک وطن کنند و بخارج پناهنده شوند. تا که شاید در آنجا، با تمام سختی‌هایی که در انتظارشان بود، زندگی کنند. هر کدام از این مهاجرانِ ناخواسته می‌توانستند نعمتی برای میهن باشند و آنها کشور را از وجود آنها محروم کردند. هم اکنون خوشبختانه ایرانی‌ها در اکثر رشته‌های علمی و درقلمرو فرهنگ و ادب، در خارج، به درجات عالی نایل شده اند. در طب و شیمی و فیزیک و ستاره شناسی و ریاضی وسینما و نقاشی و ورزش و... سرآمد هستند ومایه افتخار. براستی، اینها چقدر می‌توانستند در آبادی و پیشرفت و رشد این کشور نقش بازی کنند وسهم داشته باشند؟ ولی آنها کشور را از این استعدادها محروم کردند. آخر چرا؟جرم آنها جز وطن دوستی و دفاع از آزادی چه بود؟ اگر در ایران بودند ظرف این چهل سال، باشور و شوقی که در اوایل انقلاب وجود داشت، کشور را ساخته بودند و همه مردم ما در صلح و صفا و استقلال و آزادی زندگی می‌کردیم. از کرد وترک و فارس و بلوچ و لر وعرب و شیعه و سنی و آسوری وارمنی و یهودی، با دین و بی‌دین، و... همه و همه، در صلح و صفا زندگی می‌کردیم، در کنارهم و با هم. آنچه که هدف انقلاب مردم ایران بود. ولی افسوس آنها با تمامیت خواهی خودشان با جهالت خودشان و با عطش سیری ناپذیرشان برای جمع آوری اموال، با دزدیهایشان، بااستبدادشان وبا تنگ نظری‌ها و حسادت‌هاشان، همه چیز را در دست گرفتند و امید مردم و رؤیاهای زیبای آنها را لگد مال کردند و جز سیاهی و خشونت چیزی به مردم عرضه نکردند. آنچه را هم که مردم از دین آمو خته بودند از معنی تهی ساختند. و با توسل به دروغ و حقه بازی اعمال خود را به قرآن نسبت دادند. آقای استاندار در تلویزیون ظاهر می‌شود و می‌گوید: در قران آمده است که اگر کسی اعتراض کرد باید یک دست و یک پای او را برید و سپس او را در قایقی گذاشت وآن قایق را سوراخ کرد و بدل امواج دریا سپرد تا غرق شود و هیچ هم باک ندارد از این‌که ممکن است عده‌ای قران را خوانده باشند و او رسوا شود.
   اما انصافا باید گفت که معمار بزرگ و اصلی این جهنم، شخص آقای خمینی بود. او بود که گفت کسانی که با لایحه قصاص مخالفند مفسد فی‌الارضند و زنهاشان به آنها حرام می‌شوند؛ مجازاتشان اعدام است. سران ارتش را او بدون محاکمه به جوخه‌های مرگ سپرد. دستور قتل عام زندانیان را در سال شصت وهفت او صادر کرد. او بود که خود را ولی فقیه خواند. او بود که دستور تقلب در انتخابات مجلس را داد. و این طبق سخنان آقای رفسنجانی در نماز جمعه بعد از کودتای 1360. او می‌گوید: بعد از انتخاب آقای بنی‌صدر، پیش آقای خمینی رفتیم و گفتیم این که نشد. امام فرمودند: شما بروید مجلس را در دست بگیرید. او بودکه گفت اگر 35 میلیون بگویند آری من می‌گویم نه. او بود که دستور عزل بنی‌صدر را داد. او بود که مردم را به متخصص و مکتبی تقسیم کرد. او بود که دستور نابودی هرکه را که خطری برای شخص خود و یا نظام ولایت فقیه گمان می‌برد و یا مخالف تمامیت خواهی او بود، صادر می‌کرد.
   افسران هنر آفرین ارتش را که با شهامت‌شان و با از جان گذشتگی‌شان، ایران را از خطر سقوط نجات دادند، با بمب گذاری در هواپیمای حاملشان از پای در آوردند؛ آقای دکتر چمران را آنها در جبهه جنگ از پشت ناجوانمردانه هدف قراردادند و کشتند. آقای دکتر سامی رادر مطبش با ضربه‌های چاقو از پای در آوردند. آنها بودند که خانم و آقای فروهر را در منزلشان به فجیع ترین روش کشتند. آنها بودند که نویسندگان، آقایان محمد مختاری و محمد جعفر پوینده و مجید شریف و احمد میر علائی و سعیدی سیرجانی و پیروز دوانی و...را ددمنشانه کشتند. اتوبوس حامل نویسندگان را بسوی دره راندند و...
   آقای خمینی بود که گفت گروگانگیری انقلاب دوم است. و او بود که جنگ را بمدت هشت سال ادامه داد و گفت جنگ نعمت است و به لطف این نعمت یک میلیون ایرانی و عراقی را قربانی کرد. او بود که تن به قرار داد الجزیره داد و میلیاردهاثروت ایران را بهدر داد. او بود که گفت اگر از ابتدا مخالفان را دستگیر و شکنجه و اعدام می‌کردیم و دهنهاشان را می‌دوختیم و روزنامه‌ها را تعطیل می‌کردیم الان مشگلی نداشتیم.
   اما باید منصف باشیم و بگوییم که ما نیز در ساختن این جهنم سوزان بی‌تقصیر نیستیم و نبوده‌ایم. چرا؟ چون وقتی خمینی را به رهبری قبول کردیم در باره گذشته اش مطالعه نکردیم و یا اگر هم مطلبی در باره او می‌دانستیم بخاطر مصلحت انقلاب و پیروزی، آن را نادیده گرفتیم و بروی خود نیاوردیم و به مردم هشدار ندادیم و اعلام خطر نکردیم. کتاب حکومت اسلامی او ماهیتش را خوب نشان می‌داد؛ با آنکه در فرانسه گفت «ولایت با جمهور مردم است»، دلخواه او ولایت فقیه بود. حکومت را حق انحصاری آخوندها می‌دانست و حرف و نظر آنها باید مو به مو اجرامی‌شد. اماچرا بروی خود نمی‌آوردیم؟ چون در باورمان بود که دستگاه روحانیت از اداره کشور ناتوان است و ناچارا آن را به درس خوانده‌ها خواهد سپرد. و هرگروهی فکر می‌کرد او تواناتر است و قدرت را در دست خواهد گرفت. خصوصا که خمینی اظهار کرده بود روحانیت در اداره مملکت دخالت نخواهدکرد و خود او نیز به قم خواهد رفت. او سخنان دلفریبی بر زبان می‌‌آورد و مردم را اغفال می‌کرد. او خطاب به مردم می‌گفت: همه شما صاحب خانه خواهید شد، آب و برقتان مجانی خواهد شد، عدالت عدالت علی خواهد بود و شما ایرانی‌ها صاحب مملکت و ارباب خود خواهید بود، حاکم به سرنوشت خود خواهید شد. و ما چه ساده دل و خوش باور بودیم و همه حرفهای او را باور کردیم .چه بهشتی در ذهن خود ساخته بودیم؛ در آسمان رؤیاهای خود پرواز می‌کردیم. حرفهایی که بر نوشته کاغذ و در بیان آسان بودند ولی امکان اجراشان بسیار سخت می‌بود. باید قبول کنیم که ما اشتباه کردیم و هرگز و هر گز آتش سوزانی را که در آینده در شعله‌هایش خواهیم سوخت را پیش‌بینی نمی‌کردیم. اعتماد کورکورانه کردیم. هیچ‌کس سئوالی نکرد. پس او اعتماد ما را با سکوتمان خرید و مردم باهزاران امید آرزو و اعتماد به خیابانها ریختند. همه دلشان پر از عشق و امید بود. یک مسیح دیگر ظهور کرده بود که دم مسیحایی داشت و مرده زنده می‌کرد. در بهشت را بروی همه باز می‌کرد. مردم تکه هایی از لباس خود می‌کندند و بسوی او پرتاب می‌کردند تا آنها را بگیرد و تبرک کند. شاید از دردهاشان کاسته شود؛ از امراض لاعلاج نجات یابند؛ از مصیبت‌ها رها شوند؛ از گرفتاریهایشان نجات یابند و مرهمی بر دردهای بی‌درمان بدبختی هاشان باشد. او همه چیز بود او را در ماه می‌دیدند. تار مویی از ریش او را لای قران پیدا می‌کردند. هیچکس نگفت و جرأت نکرد بگوید این توهم‌ها چیست؟ این‌ها مزخرفات و خرافات است. فکر جمعی جبار بر همه حاکم بود. حتی چند سال پیش دوستی که افکار چب دارد و همسرش آلمانی است می‌گفت همسر من نیز ادعا داشت که خمینی را در ماه دیده است! بالاخره، او یک ناجی شده بود و کشتی غرق شده ایران را بساحل می‌برد.
   بگذریم که امروز بسیاری منکر حمایت از انقلاب می‌شوند و می‌گویند در آن نقشی نداشته اند؛ و می‌گویند ازاول مخالف بوده اند! وکی بود کی بود من نبودم سر می‌دهند و حاضر نیستند هیچ مسئولیتی را در بوجود آوردن این وضعیت بپذیرند. گوئیا می‌خواهند همان راه طی شده را ادامه دهند. از تاریخ درس نمی‌گیرند؛ از تجربه درس نمیگیرند و باز هم منتظر معجزه‌ای از نظام ولایت فقیه هستند؛ در انتخابات شرکت می‌کنند؛ چشم و گوش بسته به پای صندوقهای رأی می‌روند. حتی از گذشته داوطلبان ریاست جمهوری و مجلس پرس وجو نمی‌کنند؛ در آن کنجکاو نمی‌شوند؛ باز هم دچار توهم می‌شوند و حرفهای زیبائی را که زمان انتخابات، برزبانها جاری می‌شوند را می‌پذیرند.کاندیداها برایشان امید واهی می‌آفرینند. یکی می‌گوید به دوران طلایی امام بازمی‌گردیم و پرسیده نمی‌شود کدام دوران طلایی امام؟ «دوران طلایی امام» که همه سیاهی بود؛ همه جنگ بود؛همه خشونت بود؛ شکنجه بود؛ خفقان بود؛ عدم امنیت بود؛ اعدام بود؛ دزدی بود وکلاشی. یکی کلیدی در دست می‌گیرد و می‌گوید همه درهای بسته را باز خواهد کرد. یکی گرباچف ایران می‌شود. و باز هم از آنهایی که در معماری این جهنم شرکت داشته‌اند، اسطوره می‌سازندو از آنها انتظار معجزه دارند؛ به آنها اعتماد می‌کنند و در یک دور باطل بدور خود می‌پیچند.
   هم‌وطن ما هم در معماری این جهنم شرکت داشته‌ایم؛ ما هم از کارگزاران و خشت‌گذاران این جهنم بوده‌ایم. بیایید بیدار شویم و سرنوشت خود را خود بدست گیریم. گذشته را بباد فراموشی نسپاریم. همین فراموش کردن‌ها است که کار ما را به اینجا کشانده‌است. که حالا، دستگاه ولایت فقیه بخود اجازه می‌دهد با وقاحت تمام آقای ظریف را هم سطح مصدق قرار دهد و او را با مصدق مقایسه کند. مصدق وطن‌دوست بود، خادم ملت ایران بود، نفت را ملی کرد و دست خارجی‌ها را از دخالت در امور ایران کوتاه کرد. ملی کردن نفت هیچ ربطی با قرارداد وین ندارد.
   هم‌وطن بیایید از این دور باطل خارج شویم. راه دیگری در پیش گیریم؛ بخود اعتمادکنیم؛ بخود باور داشته باشیم. از حقوق خود دفاع کنیم از حقوق مردممان دفاع کنیم و بقول شاعر بزرگ معاصر ایران، زنده یاد مشیری، ما ساحل نشینان بکمک آن کس که در دریا غرق می‌شود بشتابیم. منتظر منجی و رستم و آن هم از نوع قلابیش نباشیم.کس نخوارد پشت من جز ناخن انگشت من. چشمهامان را بازکنیم، هوشیار باشیم، جستجوکنیم و بعد تصمیم بگیریم.
 هم‌وطن یک عمر از آن راه برفتیم، یکبار از این راه بر آییم. به امید ایرانی آزاد و سربلند و حقوقمند.





هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر