۱۳۹۸ بهمن ۱۸, جمعه

ده عمه و رو دیواری










دیدن این نقاشی من رو به راست برد به ده عمم و روزهای گرم تابستون.  باغ انگور (نمی گفتیم تاکستان.) عمم و عمو یدالله تا خونه شاید یه ربع ساعتی راه بود و وقتی با اتوبوس از تهرون به ده می رسیدم، یه ضرب باید دست انام، پسر عمه ام رو می گرفتم تا من رو ببره باغ.  بیشترم طرفای عصر می رسیدیم و وقتی بود که تازه گله گوسفندا و بز و گاوا به ده رسیده بودند و صدای بع بع شون و گردو خاکشون ده رو پر کرده و انام خسته از باغ بر گشته بود.  ولی من ولکن نبودم و اینکه که همین الان می خوام برم باغ رو ببینم و هر چی عمو یدالله با اون لهجه شیرین ترکیش می گفت که محمود جان صبر کن فردا برو، الان غروب شده و هوا داره تاریک میشه، ولی من حالیم نبود و می خواستم باغ رو همون دم غروبی ببینم. 


خلاصه اشتیاق بی صبرانه بچه گونه من به نصیحت بزرگترا غلبه می کرد و راه می افتادیم بطرف باغ از چشمه و جوب آب قنات می گذشتیم و تو راه وقت رفتن و بر گشتن و روزهای بعد فقط و فقط باید از روی دیوارای کاهگلی کجه کوله راه می رفتیم.  مگه جاهایی که روی لبه دیوار خار و گل گذاشته بودن تا تخم جنهایی مثل ما لبه دیوارا رو خراب نکنن. وقتی به باغ می رسیدیم، انام دو باره یه بغل یونجه می چید تا برای گوسفندا توی حیاط ببره و من به سراغ انگورا می فتم از بی دونه و عسگری بگیر تا انگور قرمز و ریش بابا، و خلاصه دلی از عزا در میاوردم.  بعد که هوا دیگه داشت تاریک و تاریک تر می شد و زوزه شغالها بلند، با ترس و تند تند به خونه بر می گشتیم و وقتی می رسیدم خونه بساط چایی تو ایوون کاهگلی پهن بود و مامان و بابا گرم گپ زدن به ترکی بودن که من چیزی حالیم نمی شد، ولی داداش عباس، حالیش میشد و دست و پا شکسته خودش رو قاطی بزرگترا می کرد!

داشتم می گفتم، که بعد از اون در عرض همون چند هفته ای که تو ده بودیم، من و انام تا میشد فقط و فقط از روی دیوارا به اینطرف و اونطرف می رفتیم و یادمه یکبار چن نفر رو دیدم که دارن تو کوچه باغی مثل بچه آدم راه میرن، که از بالا نگاشون کردم و با حال دلسوزی با خودم گفتم، که اینا چرا بجای از روی دیوار راه رفتن و حال کردن دارن روی زمین صاف و حوصله بر راه میرن!  اصلا نمی فهمیدم که چطور میشه که آدم این دیوارای کاهگلی کج و معوج رو که برای هر قدم زدن باید مواظب باشی که پات رو کج نذاری تا از اون بالا نیفتی، رو ول کردن و دارن صاف صاف از رو زمین خاکی بی خطر خسته کننده راه میرن.

خلاصه این نقاشی من رو یک راست برد اون دوران.  عکس  دیگه، عکس بعضی از اقواممون در ده هست و عمه خدا بیامرزم که در نود و چند سالگی عمرش رو داد به شما.  زن بس سخت کوش و شجاعی بود و داستان جنگ کردن با گرگی سر گوسفندش و گوسفند رو نجات دادن، در ده معروف بود.  بهر حال وقتی دوباره به اون ده بر گردم، دوباره اول کاری که می کنم میرم سراغ انگورها! ولی اینبار فکر نکنم فقط از روی دیوارا به اینطرف و اونطرف برم!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر