۱۳۹۸ بهمن ۲۹, سه‌شنبه

تونی هم رفت







به برادرم، در لندن، زنگ زدم و بعد از مدتی گوشی را برداشت و با هق هق گریه گفت که تونی رفت.   باور نکردم، چرا که قبل از زنگ به او به تونی که در بیمارستان بستری بود و قرار بود بزودی مرخص بشه زنگ زده بودم و برایش پیغام گذاشته بودم.

پس گفتم چی داری میگی؟! با همان حالت گریه گفت که صبح رفتم بیمارستان که دیدم تختش خالی اه و بعد پرستار اومد و گفت که دیشب در گذشته.

تونی، بچه اسکاتلند، صمیمی ترین دوست 30 ساله هر دویمان بود و روزی نبود که برادرم و او هم رو نبینند.  اصلا خاطرات داداش مهدی، از تونی جدا کردنی نیست و خاطره ای نیست که در آن یکی نبوده باشد.  مثل برادر هم رو دوست داشتند و این دوست داشتن سبب شده بود که خوب بد اخلاقی های هم رو تحمل کنند و همیشه آخر هر دعوا، چیزی نبود جز آشتی دوباره. 
منهم به علت این رابطه به تونی بسیار نزدیک شده بود.  پسری بود بسیار مهربان، بسیار رک، شوخ و در عین حال زود فیوزش می پرید. 

الکلی بود و از بیماری بای پولار/bipolar (دو قطبی) رنج می برد.  الکی بودنش سبب شده بود که بارها تا پای مرگ برود و پزشکان در لحظات آخر نجاتش دهند.  خواهرش می گفت که تونی هفت تا جان دارد.

از خودش و زندگیش خیلی کم و خیلی اتفاقی می گفت.  می دانستم که در خانواده فقیری بدنیا آمده و در خانه ای که بقول خودش، شبها صدای موشها از خوب بیدارش می کرده و روزها موشها را می دیده که روی لبه مبلهای کهنه اشان می دویدند.  می دونستم که پدرش الکلی بوده و خود کشی کرده.  می دونستم که مادرش او را از خود طرد کرده بود.  می دانستم که یکی از خواهر هایش هم الکلی  شده و خود کشی کرده بود و می دونستم که بعد که به سن قانونی رسید، رفت آلمان و در آنجا 10 سال ماند و کار کرد.  ولی وقتی بر گشت، یکدفعه سر از بیمارستان روانی در آورد و بعد از مدتی شد الکلی. 

ولی باز علت الکی شدنش رو نمی دونستم، تا یکبار حدود 5 سال پیش در حالیکه دوباره مست کرده بود زنگ زد و بدون مقدمه در حالی که سخت گریه می کرد گفت که وقتی پنج سالش بوده و با هم بازی خود که دختری هم سن و سالش بوده در پارکی بازی می کرده چند نفر آنها را دزدیدند و به خانه ای می برند و او را به صندلی با طناب می بندند و چند مرد به دختر بچه در جلوی او تجاوز می کنند و...و.  در ادامه با همان حالت گریه نقل می کرد که پدرش نیز به خواهرانش تجاوز می کرده است و...و. بعد هق هق های شدید گریه اش امان نداد که ادامه دهد و گوشی را گذاشت.

مات مانده بودم که چگونه بعد از 25 سال ناگهان این اطلاعات شوکه آور را اینگونه بیرون ریخت.  با بسیاری دیگر از بیماران روانی که در طول این سی سال از نزدیک آشنا شده ام و متوجه شده ام که بسیاریشان از اینگونه سرگذشتها دارند، ولی داستان تونی سخت شوکه ام کرد و تازه فهمیدم که اصلا چرا انگستان را ترک کرد و چرا به محض برگشت، زخمهای عمیق روانی که به او وارد شده و او آنها را دفن کرده بود، مانند ارواح از قبر ذهنش سر بیرون آوردند. 

بعد هم در طول این سالها از نزدیک دیده ام که بیماران روانی همانگونه که مورد حمایت دولت قرار می گیرند ولی، در کل، از جامعه طرد می شوند و از آنها دوری می کنند و حتی در بسیاری از موارد، خانواده هایشان نیز آنها را رها می کنند و اینگونه حلقه از خود تشکیل می دهند.  به این معنی که فقط با دیگر بیمارهای روانی رابطه بر قرار می کنند.  هیچ کم نشد که وقتی با چند تا از آنها به قهوه فروشی و اینجور جاها می رفتم، پیشخدمت که می آمد تا سفارش را بگیرد، بعد از گرفتن سفارش، زیر چشمی من را نگاه می کرد، چرا که قیافه و طرز رفتارم به دوستانم که بیماری روانی داشتند نمی خورد و اینکه من را با آنها چکار!

دیشب خیلی بد خوابیدم و حالت بیتابی داشتم و هیچ علت رو نمی دانستم.  یعنی شبی که تونی در حال رفتن بوده.   با دادشم مدتها صحبت کردم و سعی کردم که شانه ای برای هق هق های گریه اش باشم و خود، اشکهایم را فرو بدهم و حال که در این اتاق نشسته و نمی دانم چگونه به عزای این پسر اسکاتلندی سخت با وفا بنشینم.  ولی یک چیز قدری اندوه من را التیام می بخشد و آن اینکه، دیگر درد نمی کشد و دیگر هیچ نیازی ندارد که دردهایش را سرکوب کند.  به هستی باز گشته است و شاید الان که او را در کنار خود و با لبخندش احساس می کنم که واقعا به رسم دوستی و رفاقت پیشم آمده.  تونی! دوست سخت باوفایی برای برادرم بودی و دوستی برای من.  هیچ نمی دانستم که چه جای بزرگی را در قلبم برای خود ایجاد کرده بودی.   مرگ برای تو رهایی و آزادی شد و برای ما غم و اندوه. 
 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر