حدود سه سال بعد از کودتای خرداد 60 بود که از ایران خارج و چند سالی بیشتر نبود که از ایران خارج شده بودم که خبر آمد یکی از دوستان، که از چنگ دژخیمان رژیم جان سالم بدر برده بود، با هزار بدبختی راه ترکیه از وطن خارج شده و بعد از مدتی سرگردانی سر از نروژ در آورده است. خبرها که از سال اول ورودش می رسید همه حاکی از شادی و لذت بردن از زندگی اش بود و به پایان رسیدن دوران وحشت و شکست و حتی یکبار از سوئد زنگ زد و گفت که اینجا بهشت است.
کار به دو سال نکشیده بود که ترومایی که در وطن و بعد در دربدری به آن گرفتار شده بود، خود را به او رساند و ناگهان خبر از سه بار کوشش برای خودکشی کردن او رسید. دو بار رگهایش را زده بوده که در آخرین لحظات هم خانه هایش او را در حمام یافته بودند و بار دیگر سعی در دار زدن خود کرده بود که خوشبختانه، میله آهنی که طناب به آن بسته شده بود، زیر وزن او شکسته بود.
قرار شد او را به لندن بیاوریم ولی انتقال پناهنده از یک کشور به کشور دیگر فوق العاده مشکل بود. در آخر دست به دامن بنی صدر شدم و ایشان نامه بسیار محکمی به وزارت کشور انگیس نوشت که اگر به او اجازه ورود ندهند، دست به اقدام خواهد زد. نامه بسیار زود اثر کرد و چند هفته بعد او در لندن بود. در آن زمان تازه داشتم آماده رفتن به دانشگاه می شدم که در سه چهار ماه قبل از رفتن به خوابگاه او را به اتاقم آوردم که به کمک قرصها و محیط آشنا، تحت کنترل در آمد. در این فاصله بود که دیدم دچار بیماری روانی سختی می باشد و منهم که هیچ اطلاعی از بیماریهای روانی نداشتم، تصمیم گرفتم که یکی از درسهایم را به روانشناسی اختصاص دهم.
بالاخره سال تحصیلی شروع شد و از غرب لندن به جنوب شرق لندن که رفت و برگشتش 4-5 ساعت طول می کشید و باید از حدود 400-500 پله، پایین و بالا می رفتم، کوچ کردم. چند هفته ای نگذشته بود که پلیس تلفن کرد که دوست شما به چند نفر در خیابان حمله کرده است و دستگیر شده و ادعا می کند که خدا است و حال در بیمارستان روانی تحت نظر می باشد. کارم شد که هفته ای دو سه بار به غرب لندن سفر کنم تا ساعتی او را ببینم.
سال اول اینگونه گذشت تا مدد کار اجتماعی اش پیشنهاد کرد که برای کم کردن اضطراب دوست و امکان عود بیماری را کم کردن با او زندگی کنم. پذیرفتم و اینگونه ناچار شدم که تا پایان لیسانس، هر روز راهی طولانی را در رفت و آمد باشم. در بیشتر مواقع توانا به هیچکاری نبود و بنابراین باید در کنار درس، خرید و آشپزی و تمامی کارهای خانه را انجام می دادم. دو سه ماهی بیشتر نگذشته بود که دوباره بیماری اش عود کرد. مشکل واقعی این بود که در زمانی که بیماری عود می کرد بشدت خشن می شد و بخود و یا نزدیکان سخت وحشیانه حمله می کرد. بدترین مورد آن زمانی بود که ده شبانه روز، بیدار بود و فقط آب و چای می خورد. باور نمی کردم که کسی بتواند این زمان طولانی را بیدار بماند و هیچ غذایی هم نخورد. حواسم نبود که منهم پابپای او بیدار مانده ام تا نکند که دست به خود کشی بزند یا من را در خواب بکشد. فقط یادم است که در طول این مدت، فقط سه بار حدود سه یا چهار صبح و هر بار برای دو سه ساعت روی تشکم در واقع به حالت غش، افتادم. بعد که از خانه خارج شده بود با پلیس برخورد کرده بود و دو پلیس را کتک زده و دنده یکی را شکسته و جگرش زخمی شده بود و به کلیسا رفته بود و فریاد که خدا و مسیح من هستم. پرونده بیماری روانی داشتن مانع شد به زندان بیافتد. دو سه روز بعد را فقط از شدت کوفتگی بیشتر خواب بودم. او را هم با تزریق، حدود یکهفته به خواب برده بودند.
در یکی از دفعات دیگر، سه شبانه روز بیدار بود و هر چه بیشتر بیدار می ماند، امکان انفجار خشونت در او زیادتر می شد. تا بالاخره او را قانع کردم که به بیمارستان برویم. قبل از رفتن، ریشهایش را تراشید و با لباس و آرایش موی مرتب آماده شد. در بیمارستان، روانپزشک ما را برد در دفترش و از او سوال کرد که چرا اینجا آمدی؟
با خونسردی جواب داد:"هر وقت این دوست من حالش بد می شود، من را میاورد بیمارستان"
پزشک با تعجب من را نگاه کرد. دیدن صورتم با ریش نزده و چشمهای از بیخوابی پف کرده و خستگی و کوفتگی صورتم، او را کمی گیج کرد. با خودم گفتم که اگر منهم بودم وقتی خودم را در کنار دوستم با آن لباس و قیافه تر و تمیز می گذاشتم، حکم به اینکه من بیمار هستم می دادم و نه او. برای همین و اینکه پزشک را از گیجی در بیاورم، از دوستم سوالی کردم و در آن از کلمه ای استفاده کردم که به حکم تجربه آموخته بودم که شنیدن ان کلمه، نقاب را از صورت او می اندازد و خود را آنگونه که هست نشان می دهد. پرسیدن و بکار بردن آن کلمه، مانند چاشنی مواد منفجره کار کرد و چنان لگد محکمی به سینه ام زد که از روی صندلی به گوشه دفتر پرت شدم و تا پرستارها برسند دکتر را هم از صندلی اش بلند کرد و کوبید روی میز.
سه سال و نیم اینگونه گذشت و با خود می گفتم که وقتی ایران را ترک کردم، تصورم این بود که بدتر از آن سه سالی که بعد از کودتای خرداد 60 در ایران گذراندم و بسیاری از شبها منتظر حمله به خانه امان و دستگیری بودم، ممکن نیست. ولی زندگی با این دوست و در حالیکه باید درسم را هم می خواندم و با حداقل امکانات مادی زندگی می کردم، دماری از روزگارم در آورد که در مقایسه، آن سه سال رنگ می باخت. نمی دانم که در این مدت چند بار پلیس یا او را به خانه آورد و یا از خانه بیرون کشید و چند بار به بیمارستان برده شد و چند صد بار او را هر عصر ملاقات کردم.
یکبار دیگر زودتر بخانه آمدم و قبل از اینکه وارد شوم از سوراخ پست نگاه کردم و دیدم که در آشپزخانه، مانند مستهای لایعقل می خورد زمین و بلند می شود. نمی دانم از کجا گیرش آمده بود ولی معلوم شد که حدود صد قرص خواب خورده بود. یکهفته در بیمارستان در حالت اغماء بود و بالای سرش بودم. وقتی به هوش آمد، با تلخی بسیاری گفت:"این بارم نشد."
در آخر وضعیت آنقدر خطرناک شد که پزشک معالجش من را در دفترش خواست و در حضور پزشکان دیگر در برنامه های هفتگی، گفت که باید از پیش او بروی، چرا که او برای تو خطری جدی دارد و امکان زیاد دارد که سعی در قتل تو کند. وقتی این را شنیدم یاد نیمه شبی در چند هفته قبل افتادم که وقتی با صدایی از خواب بلند شدم دیدم که با هر چه که دستش می آمده، در کنار تشکم چیزی شبیه قبر درست کرده بود. دیدم که به قتل رساندن من کمکی به او نخواهد کرد و پذیرفتم بروم و نگهداری از او را از اتاقی که در نزدیکی آپارتمان او اجاره کرده بودم انجام دهم.
عکسی را که می بینید، از اتاق او گرفتم و اتاق دیگر، اتاقی است که در آن زندگی و از او نگهداری می کردم. همیشه عصرها که از دانشگاه بر گشته و از مترو گرین فورد که درست بغل محل اقامتمان و در بلندی واقع شده بود و از آنجا نوک خانه نمایان بود، اول کاری که می کردم این بود که ببینم که آیا خانه را آتش زده یا نه. در یکی از همین روزها وقتی خانه آمدم، در طبقه پایین دیدم که سعی کرده خانه را آتش بزند و نتوانسته است. به طبقه بالا رفتم که دیدم با چکش، آن بلایی را بر سر دیوار بین ما آورده که در عکس می بینید.
در بیمارستان در حضور تیم پزشکی، دوباره با صورت تراشیده و لباس تر و تمیز و رفتار بسیار متین در پاسخ پزشکی که چرا دوباره به آنجا آورده شده، دوباره گفت که این دوست من هر وقت حالش بد می شود، من را میاورد بیمارستان. منهم که مطابق معمول، با ریش نزده و بسیار شبها نخوابیده و بقول بچه محلها، با قیافه ای درب و داغون سبب گیجی تیم پزشکی شدم. پیش بینی چنین وضعیتی را کرده بودم و برای همین عکسهایی را که از بلایی که بر سر خانه آورده بود را حاضر کرده و به تیم نشان دادم.
پزشک، این عکس را به او نشان داد و گفت که چرا دیوار را خراب کردی؟ خیلی مودبانه با خونسردی کامل گفت که من کاری نکردم. فقط دکور خانه را عوض کردم.
بالاخره، اتاقی که حدود بیست دقیقه با آپارتمان کوچکی که به او داده بودند فاصله داشت، گرفتم و حداقل کار این بود که در حالی که به کارهاش می رسیدم ولی بیشتر شبها را بی اضطراب می خوابیدم.
فرق جهنم و بهشت
بیشتر آن سه سال و نیمی که با او زندگی کردم، بواقع زندگی در جهنم را تجربه کردم. ولی وقتی او از آن زمان حرف می زند، آن چند سال را یکی از بهترین سالهای عمرش می داند و تجربه ای بهشتی. چرا؟ علت اصلی این است که وقتی بیماریش عود می کرد و تا زمانی که به حالت نیمه عادی بر می گشت را هیچ بیاد نمی آورد و نمی دانست که چه کارهایی کرده است. فقط نمی دانم چه شد که یکبار، بعد از حدود 15 سال بی مقدمه بمن گفت:
"محمود، اخیرا داره بعضی چیزا یادم میاد. محمود! راستی که من چه دماری از روزگارت در آوردم. واقعا چه دماری...سعی می کنم که از این ببعد کمتر روزگارت رو سیاه کنم."
در چند سال اخیر به یمن سن و تجربه و مراقبتها و تغییرات سیستم پذیرش (برای مثال، قبلا از زمانی که شروع به بد شدن می کرد و علائم را نشان می داد، تا بیمارستان او را بپذیرد، ما مرده می شدیم و زنده تا بالاخره در اوج عود گرفتن و دست به خشونت زدن، دستگیر و پلیس او را تحویل بیمارستان می داد. ولی حال با شناختی که از او پیدا شده و تغییر سیستم، در همان آغاز حالش بد شدن، مداوا را شروع می کنند.) عود کردن بیمار کمتر به خشونت منجر می شود و حداکثر کاری که انجام داده، شکستن چند تلویزیون است.
این پسر بس با استعداد و استعداد هنری شگفت انگیزی که حال وارد دوران پیری شده است، اگر بی همه چیزان در پی باز سازی استبداد، او را از اخراج نکرده و اجازه داده بودند درسش را بخواند، نه اینگونه زندگی اش به هدر می رفت و نه چنین بلایی بر سر دیگران می آورد. خسارات و جنایتهایی که استبداد بر وطن وارد کرده، هیچ قابل محاسبه دقیق نیست.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر