۱۳۹۳ اردیبهشت ۱۳, شنبه

زندگی ادامه دارد



دامپزشک دستش رو کرد توی قفسی که موش استرالیایی دخترم، سویتی پای/sweetie pie، در آن خوابیده بود و به سختی نفس می کشید.  اول موش کمی تقلا کرد ولی بعد گذاشت که دکتر اون رو راحت توی دستش بگیره.   چشماش باز بود و تکان نمی خورد.  انگار منتظر این لحظه بود.  دکتر در حالی که در دست دیگرش آمپول خواب کردن را در دست داشت بمن گفت که من آمپول رو مستقیم توی کبدش می زنم.  اینطوری سریعتر به خواب میره.  بعد آمپول را بطرف موش برد و توی شکمش فرو برد.  فکر کردم که حداقل زمان ورود سوزن به بدن سویتی پای تکونی خواهد خورد.  ولی اصلا اینطور نشد.  چشماش باز بود و منتظر. انگار به نقطه ای در بینهایت نگاه می کرد و انگار می دونست وقتش رسیده و خودش رو راحت در دست دکتر رها کرده بود و منتظر رسیدن به آن نقطه بود.  ماده آبی رنگی که در آمپول بود در عرض یکی دو ثانیه با فشار شصت دکتر وارد بدن موش شد.  دکتر گفت حدود نه ثانیه طول می کشه تا به خواب بره.  چشمام از چشماش برداشته نمی شد.  نمی دونمم توی چشماش دنبال چی می گشتم.  می خواستم که بدون احساس هیچ دردی به خواب بره.  سارا سخت گریه می کرد و گفته بود و اصرار که از دکتر بخوام که از بیدرد ترین روش استفاده کنه.  اول خودش قرار بود سویتی پای را بیاره ولی طاقتش رو نداشت و قرار شد من بیارم. ولی علت خیره شدنم شاید فقط این نبود که ببینم این موشی که آنقدر لذت و شادی به دخترم و همسرم داده بود و از طریق انها بمن، راحت به خواب بره. 

بعد دکتر گفت:"تموم شد" ولی چشمای سویتی پای هنوز باز بود.  با چشمای باز به خواب رفته بود.  بعد به آرامی او رو گذاشت روی میز و برای اطمینان گوشی رو گذاشت روی قلبش و با دقت گوش داد.  بعد گفت، یک لحظه در دستت طپش سریع قلبشو رو حس می کنی و لحظه دیگه یک دفعه وامیسته.   هنوز به چشماش نگاه می کردم.  حس می کردم که راحت شده.  حال انگار نگاه به چشماش نقطه اتصال زندگی و مرگ  و راز هستی شده بود.  عجیبه،  رفتن یک موش، طوفانی از رمز و راز زندگی و بودن و عالم معنی در دل و جانم ایجاد کرده بود. 

در این حال و هوا بودم که دکتر سوال کرد که سویتی پای رو می خوای اینجا بذاری یا نه؟  گفتم که باید ببرمش.  همسرم و دخترم قراره در مرغزار نزدیک خانه امان خاکش کنند.  بعد گفتم:" این خیلی عجیبه که بیماری یک موش حدود یکهفته است که خانه امان رو به ماتمکده تبدیل کرده.  با حالتی انباشته ار رقت احساس گفت:"مهم نیست که اندازش چقدره چرا که  پت/pet (حیوان خانگی و دست آموز.) شماست.  قبلش سویتی پای رو در یک جعبه مقوایی گذاشته بود و گفت عادت داره با همه حیونهای بخواب رفته اینکار رو بکنه.  کار دلنشینی بود. ازش خداحافظی کردم .  دستکششو  از دستش در آورد و دست محکم با لبخندی سخت محبت آمیز داد.
بخانه  رسیدم و قفس رو گذاشتم آشپزخانه.  سارا قفس بزرگ را کاملا تمیز کرده و علفهای تازه ریخته بود.  چرا که قبلا دکتر گفته بود که وقتی سویتی پای رفت، باید قفس را کاملا  تمیز کنی و همه چیز را تازه بگذاری تا هیچ بویی از سویتی پای نماند چرا که جفتش، هانی/honey، بهتر بتواند خود را با زندگی بدون همدمش وفق بدهد.   رفتم بطرف قفس و دیدم که هانی سخت مشغول درست کردن لانه خود است.  این چند روزه که جفتش یکدفعه مریض شده بود او تبدیل شده بود به پرستار و از حالت طبیعی خارج و فعالیتش بسیار کم شده بود و بیشتر بغل سویتی پای می خوابید.  البته این دو همیشه موقع خواب بصورتی زیبا توی هم لوله می شدند و می خوابیدند، ولی از زمان بیماری، بیشتر کارش این شده بود که بغل سویتی پای بخوابد.  بعضی وقتها او را هل می داد  تا شاید تکانی بخورد و مثل قبل شروع کند به دویدن و بازی کردن و لانه سازی ولی بیماری سرطان بسیار سریع در کبدش دویده بود و توانی رو برای او نگذاشته بود.  دیدن هانی در تنهایی  اشکهارو از چشم سرازیر کرد.  عجیبه، منکه از اولی که این دوتا پا به خونمون گذاشتن کار زیادی باهاشون نداشتم. اول اینکه اصلا برام عجیب بود که دو موش استرالیایی بشوند حیون خانگیمون.  بعدش می دونستم که اینها دو سه سال بیشتر عمر نمی کنند و نمی خواستم وابستگی عاطفی پیدا کنم ولی حال با بخواب رفتن سویتی پای و دیدن هانی که تنها شده، خیلی سخت بود و احتیاج به توضیحی هم نداره.  یا حسش می کنی یا نمی کنی، اگر حسش می کنی، نیازی به توضیح نیست و اگر حسش نمی کنی با توضیح، نخواهی فهیمد.

                                                *************************

بعد شروع  کردم به تمیز کردن وجارو و برق انداختن شیرهای دستشویی و خلاصه همه چیز.  در این یکهفته خانه را ماتم گرفته بود و انگار می خواستم که حال که سویتی پای به خواب رفته، شروعی تازه داشته باشیم.  یکی دو ساعت بعد سارا و لیلا  آمدند.  حس کردم که باید هر چه زودتر سویتی رو خاک کنیم.  هنوز کفشاشونو از پا در نیاورده، بیل رو برداشتم و با قفس رفتیم بطرف مرغزار نزدیک خونمون.   بعد از مدتی دنبال جای مناسب گشتن  لیلا درختی تنومند رو بغل برکه ای نشون کرد.  گفت اینجا خوبه سایه داره و سویتی پای رو آفتاب اذیت نخواهد کرد.  زمین را با سختی باندازه کافی کندم.  سارا خواست نامه ای رو که لیلا برای سوتی پای نوشته بود در جعبه  بذاره که قرار شد نامه رو اول بخونه.  اول لیلا خواست بخونه که دیدم اشکاش اجازه اینکارو نمی ده.  سارا با صورت اشک آلود شروع کرده به خواندن و وقتی به اینجا رسید که لیلا به سویتی پای گفت که تو رو در جایی خاک کردیم که اگه دلت بخواد هر روز می تونی من رو که دارم به مدرسه می رم ببینی، دوباره اشکها بر صورت روان شدند.  

بعد قبر سویتی پای را با خاک پر کردیم و سارا مقداری تخم گل روی قبر ریخت و از برکه قدری آب روی خاک ریختم.  لیلا سخت گریه می کرد و گفت که هر وقت، قوت هانی شد او را باید بغل سویتی پای خاک کنیم. تصمیم گرفتیم که کمی با سویتی پای تنهاش بذاریم.  بعد بر گشتیم خونه.  سارا برای لیلا کتاب زیاد خوند و بعد لیلا از من خواست که یکی از کتابهای "می می نی" رو برای هزارمین بار براش بخونم و زود بعد از خوندن کتاب بدون اینکه منتظر لالایی خوندن من بشه بخواب رفت.  اومدم پایین و دیدم که هانی هم در پشت علفها پنهان و بخواب رفته.  نمی دونم که در انتظار بازگشت رفیقش بخواب رفته یا نه.  این اولین شبی است که هانی تنها می خوابد و نمی دونم چطور  می خوابه و باز نمی دونم که هیچ میدونه که الان یار زندگیش هم در زیر آن درخت کهنسال و بغل برکه بخواب رفته؟

دل در منتظری سوخت ویار نیامد
از  سینه   برون   آمد و     دلدار    نیامد
درخواب شدم تا که چومرهم شوداین عشق
دردا   که  به خواب ِ   من ِ   بیمار   نیامد

بخشی از نامه لیلا به سویتی پای:
سویتی پای عزیز

تو بهترین برادر برای هانی هستی و من شرط می بندم که او هم تو را بهترین برادر خود می داند.

تو اینبار در جایی متفاوتی از خواب بلند خواهی شد.  در آنجا اسبها خواهند بود( ولی از روی تو رد نخواهند شد.) درختها را برای بالا رفتن از آن خواهی داشت و علف برای بازی کردن.

من در راه مدرسه ازآنجا زیاد رد خواهم شد و تو من رو بسیار زیاد خواهی دید.
تو می تونی با فرشته های دیگه دوست بشی.

هانی بالاخره یکروز با تو خواهد بود و آنوقت دیگه هرگز نخواهید مرد.

هر وقت دلت بخواد می تونی به دیدار بیای و من رو مزه کنی و بری روی سرم.
من بسیار بیشتر از اونکه بتونم  وصف کنم عاشق تو هستم و حتی بیشتر از اون.

عشق عشق عشق،...بوس، بوس، بوس،...، آغوش، آغوش، آغوش

۱۳۹۳ اردیبهشت ۱۱, پنجشنبه

جمال صفری در وصف بنی صدر و من در وصف جمال صفری



این متن را که جمال صفری برای هشتادمین سالگرد تولد بنی صدر نوشته بود تازه الان خواندم.  خواندن آن را به نسل جوانی که بیش از همه قربانی سانسور همه جانبه هستند تاریخ انقلاب هستند ( بدترین  نوع سانسور این است که خلاء اطلاعاتی با ضد اطلاعات پر شود و فرد فکر کند که آنچه که می داند همانی می باشد که واقع شده است.) پیشنهاد می کنم.

نوشته به قلم تاریخدان و فیلسوف سکولاری نوشته شده است که عمرش را برای آزادی و استقلال وطن صرف کرده است ولی ترجیح داده است بر مردم شناخته نشود تا شاید اینگونه سبب شود که مردم فقط با قلم او ارتباط بر قرار کنند.

نوشته به قلم کسی نوشته شده است که تصمیم گرفت که به سهم خود اجازه ندهد که  اولین منتخب تاریخ وطن که برای دفاع از آزادی و دیگر اهداف انقلاب در برابر قدرت ایستاد، آن را به چالش کشید و به آن نه گفت، به سرنوشت قائم مقام و امیر کبیر و مصدق گرفتار شود و تنها گذاشته شود ومنزوی و اینگونه بود که با حفظ دید منتقد خود بر دو اصل استقلال و آزادی و برای وطن با بنی صدر عهد دوستی و وفاداری بست و هیچگاه پای سست نکرد و اینگونه زمانی که از زمین و هوا تیرهای افترا و توهین می بارید( نه اینکه الان نمی بارد، ولی آن زمان طوفانی بود از از همه طرف.) اولین منتخب تاریخ وطن را که بر استقامت و ادامه انقلاب ایستاده بود تنها نگذاشت.

نوشته به قلم کسی نوشته شده است که هیچگاه در برابر قدرت سر خم نکرد و سختی راه و طولانی شدن راه خللی در اراده اش در مبارزه برای وطن، آزاد و مستقل شدن وطن و رشد وطن وارد نکرد.

نوشته به قلم کسی نوشته شده است که در عین حال که دارای هوشی بس سرشار و حافظه ای نفس بر و پشتکاری کم نظیر است به بیماری بسیاری از اینگونه انسانها گرفتار نشد و خود را  سرشار از تواضع و فروتنی نگاه داشت.

نوشته بوسیله کسی نوشته شده است که نگاهی و علمی بس ژرف نسبت به تاریخ وطن، سیر اندیشه در وطن و ادبیات وطن دارد و وقتی از وطن سخن می گوید عصاره این ترکیب را در هر عبارتی که بکار می برد حس می شود.



نوشته بدست کسی نوشته شده است که سالهاست بکاری عظیم در باره معرفی مصدق دست زده است و تا کنون با انتشار هزاران صفحه تحقیق در حال ایجاد گسترده ترین دائره المعارف در باره تاریخ مشروطیت و عصاره آن که مصدق بود می باشد.

و نوشته بوسیله کسی نوشته شده است که از معدود کسانی می باشد که آشنایی عمیق و طولانی با اولین رئیس جمهور دارد و در عین حال که سخت وفادار است، به همان سختی منتقد او نیز می باشد.

و نوشته بوسیله کسی نوشته شده است که هیچگاه نشده است با او سخنی گفته باشم و نیاموخته باشم.

آخر اینکه، بیشتر بعد از رویارویی سنت با مدرنیته در شکل نظامی آن و شکست ایران از روس، ایران دارای نخبه گانی بس سفله و حقیر شد.  نخبه گانی که لشکری از روسو فیل و انگلو فیل را تشکیل می دادند و در حال حاضر  وارثان آن حقیران در داخل دخیل به ضریح یک روضه خوان بس تبهکار بسته اند و معادلهای آنها در خارج دخیل به ضریح کاخ سفید بسته اند و به گدایی از کاخ قدرتی به کاخ قدرت دیگر می دوند  و در کاسه لیسی صاحبان قدرت از یکدیگر پیشی می گیرند.  در این بین کسانی چون جمال صفری مظهر عرق ملی، غرور انسانی و عشق بوطن هستند و همین اینها می باشند که در گمنامی و نامداری، ایران، این وطن تاریخی که تولد به اندیشه توحیدی داد را حفظ کرده اند.  درود و سلامهای ایرانیان استقلال و آزادی طلب بر جمال و جمال ها باد.


جمال صفری: بمناسبت هشتادمین سال تولد آقای بنی صدر



دوستان  محترم



امروز مراسم هشتادمین سالروز تَولد دوست و برادر بزرگوارمان جناب آقای بَنی صدراست. من دراینجا قبل ازاینکه وارد متن نوشته ام شوم، آغاز هشتادمین سال زندگی پربار آقای بَنی صدر یکی از چهره های مانده گار در تاریخ تمدن دیرپای میهنمان را به ایشان تبریک و برای او سلامتی و عمر طولانی آرزومی کنم.


و اما   


 در اواخردهۀ چهل شمسی و اوائل 50 در جَلسات فرهنگی جبهۀ ملّی سوم در زاربروکن ازطریق خبرنامه وانتشارات مصدّق با نام بَنی صدرآشنا شدم، دوستان می گفتند یکی از کوشندگان و فعالین در خبر نامه و انتشارات مصدق است. درحینی که به ادبیات ومکتب های مغرب زمین که درآن زمان برای جوانان شورشی ، معترض وآرمانگرا جذّابیت داشت، می خواندم، همراه با آن از انتشارات مصدّق و کتب تاریخی در رابطه با تاریخ معاصر ایران که جانبداران آن در خارج کشور آنها را تکثیر می کردند غافل نبودم، که مرا به اندیشدن و تفکر در راه استقلال و آزادی ایران هشدار می داد. همین نوشته ها و ادبیات در جهت نهضَت ملی ایران مرا بیشتر در قِبال مردم و وَطنم مسئول نمود....،


درهنگامیکه بَنی صدر در زمان ریاست جمهوریش عملاً رو در روی قدرت سیاسی بمعنی زور، ایستادگی از خود نشان داد وبه اصول وارزشهای پایه ای که خود نَظریه پردازش بود وَفادار ماند.


 «نه» ، در گفتنش به قدرت که برانگیخته از « نفس مطمئنه » اش و هم از شناختش به مکانیزمهای قدرت بود، در هستی و هستی مندیش متجلّی وعیان گردید.


 پس از خرداد 60 بدلیل تجربه ای که از حافظۀ تاریخی وَطنمان داشتم و آنهم سرنوشتی که میرزا ابوالقاسم قائم مقام فراهانی ، میرزا تقی خان امیرکبیر و دکتر مصدّق و دیگر شخصیتهای ملی درسخت ترین شرایط حیاتشان به آن دچار گردیدند، اکثریت مردم این مرز و بوم با بهانه ها و توجیه های مختلف، آنها را رها کرده وتنها گذاشتند، گوئی هیچ حادثه ای  رخ نَداده است!


 با آگاهی به تاریخ مبارزات سیاسی واجتماعی کشورعزیزمان و آن ذهنیت تلخ، مسئولیت مرا نسبت به شخص او بعنوان اولین رئیس جمهورمنتخب تاریخ ایران همچون دیگر دوستان و یاران، راسخ تر کرد و همکاری متقابل و مداوم خود را با او شروع کرده و تاکنون همچنان ادامه داده ام.


کارمشترک او و من، که حاصلش کتاب « نهضَت ملی ایران و دشمنانش به روایت اسناد» و همکاری مشترک دوستان و یاران در ارتباط با نشریه انقلاب اسلامی درهجرت که بیش از 30 سال در تبعید از عمرآن می گذرد، از نظر من یکی از زیباترین کارهای مشترک و جمعی است، بویژه نظم و تداومی که این نشریۀ مستقل با کمک دوستان و یاران مسئول و متعهد و معتقد به استقلال و آزادی ایران از خود در تاریخ معاصر ایران بیادگار می گذارد، باید اشاره نمود.


دیگراینکه، لَه وعلیه بَنی صدر فراوان نوشته اند یا گفته اند،اندیشه ونوشته ها وآثار قَلمی ایشان، در سیاست، درعلم، در رَوش، دراخلاق بدون شک میراث ماندگار درتاریخ ایران است وآیندگان وَطن عزیزمان از راه تحقیق و پَژوهش با نقد و سنجش، آثار او را مورد بررسی و ارزیابی قَرار خواهند داد و این مهم را  وا می گذارم به  داوری و سنجش آنها!


اما آنچه من از نزدیک بدلیل همکاری مستمر با بَنی صدرشاهد وناظرآن بوده ام وهستم، ایستادگی او دراصول، پیگیری و استمرارش دراندیشه و عمل است. اندیشه و عمل بنی صدر توام با صبر و بردباری در بَرابَر سختیها، ناسزا ها و دشمنی ها، حسادتها و استقامت و استواریش در بَرابَراستبداد داخلی و وابستگی به بیگانگان و انیران است.


-  بَنی صدری که من می شناسم یک انسان اندیشمند و رَجُل سیاسی نسبی فعال است با نقص ها و کاستی هایش که این لازمۀ رشد و تحول و تکامل انسان هدفمند همچون او می باشد و در حرکت خودجوش و جوهَری دراین جهان هستی، آفاق و انفس است که بنی صدر انتقاد پذیر و منتقد در وادی ها و منزلگاههای مختلف از قبضی و نقصی  به  بسط و کَمالی در زمان و مکان جلوه و تَجلّی می نماید و او در برابر آزمون های سخت نهراسیده با شُجاعت و درایت در مراحل و مراتب رشد تکوینی  خود، آن موانع و بحران ها را گذرانده و می گذراند و همانند مصدق و یارانش از هر گونه فساد و آلودگی اخلاقی بری است.


- بَنی صدری که من می شناسم، تحمل و تَساهل در اندیشه و عمل او، در نِگَرش او به اکمال متقابل پَدیده ها و وجودها  در فرایند درک و فهم متقابل از راه گفت و شنود و بحث در جهت وحدت در کثرتها و وجودهای ممکن بطور شفاف و واضح است، ازاین منظر و نگاه با دگراندیشان و سلیقه ها و مسلک های مختلف بر اصول مشترک آزادی و استقلال، حقوق ملی و میهن دوستی حاضر به همکاری وهمیاری است. بنی صدر از نسلی است که در مبارزات  نِهضَت ملی ایران و ملی شدن صنعت نفت ایران فعال بودند. بدین خاطر وی از رهروان برجسته و دیرپای نهضت ملی ایران و ترجُمان و مشخصۀ آن در این زَمان است....


- بَنی صدری که من می شناسم، با دید  کنشی نقادانه به دنیای قال، به تاریخ، انسان، طبیعت و جبرها، سلوکها، هنجارها و ناهنجارهای اجتماعی و بر مناسبات میان من ها، ماها، گروهها، طبَقات، بنیادها و جامعه ها و... نَظر می اندازد و مُرٍجحات اندیشه و ذهنیت آزادخواهی، استقلال طلبی وعدالتخواهی اش مُحرکه و باعث آن است. در ورای همۀ این مفاهیم، گزاره ها، رمزها و رازهای حصولی  و حضوری، انسانیت و عشق است که به زندگیش معنا می دهد.


-  بَنی صدری که من می شناسم، در دوستی دیر جوش و دیرآشنا است و به دشواری و سختی محبت و دوستی خود را بیان می کند، اما چون دوستی و یاری انتخاب کرد، بدو دست مِوِدّت و همدلی می دهد، در وفای بعهد استوار و پایدار است. با دوست، صمیمی یک دل و همدل می زید و در مهر ورزی و صفا و محبت، دلسوز و یاری غمگسار به تمام معنی است.


-  بَنی صدری که من می شناسم، مثل اکثر رئیس جمهورهای اسبق صاحب نام در تاریخ سیاسی جهان می توانست در زمانهای مُناسب به پیامی، مصاحبه ای و خاطراتی  بَسَنده  کند ولی او در تبعید به مبارزات خود در نوشتار، گفتار و کردار بطور پیگیرادامه داده و میدهد و در یک کلام، یکی از پرکار ترین رَجُل سیاسی و ملی در تاریخ معاصر ایران است که بگُمان من بدون صلابت، یاری و همکاری، صبر و حوصلۀ همسَر بزرگوارش عذرا خانم حسینی این همه تلاش و کار دشوار و سُتُرکِ  بنی صدرغیر ممکن بود.


جان کلام نوشتار و گفتارم اینست: بنی صدر آرمانگرا، عاشق وَطن و نگران حال و آیندۀ ایران است. از اینرو، از مَنظر من، حال و احوال او در رابطه هستی لایزال، وطن، مردم وعالم، ترجمان هویت او و نمایانگر شخصیت اثرگذار اواست که ایرانیان را به امید و شادی، به ایستادگی، استقامت و همیاری و خیزش برعلیه ظلم و سِتم جباران برای تحصیل حقوق شهروندی خود و حقوق ملی، برای آزادی ، استقلال و حق حاکمیت خود، برای تجدید و احیاء حیات ملی خود، برای ایرانی آباد و آزاد که نقش  شایستۀ خود را مجددا در تمدن بشری ایفا نماید، فرا می خواند.


درخاتمه با آرزوی سلامتی و طول عمر برای جِناب آقای ابوالحسن بَنی صدر، امیدوارم تولد صد سالگی‌شان را جشن بگیریم.


 

۱۳۹۳ اردیبهشت ۴, پنجشنبه

سخنی کوتاه: چرا اصلاح طلبان ضامن حیات مافیای حاکم شده اند؟



یکی از چشم گیرترین عبارتهایی که از همسرم  سارا امسلر/Sarah Amsler در کتابی که در رابطه با رادیکال دموکراسی در حال نوشتن دارد خوانده ام این عبارت است:
One of the best-kept secret of social theory is that possibility is political.


"یکی از رازهای سر به مهر نظریه پردازی اجتماعی این است که امکانِ عمل امری سیاسی است."به این معنی که مقوله امکان/ممکن بودن که بصورت راز در تئوریهای اجتماعی نگاه داشته شده است در اصل مقوله ای سیاسی می باشد.  به این معنی که این قدرت است که مرز ممکن و ناممکن را تعیین می کند و در عالم واقعیت یا اصلا چنین چیزی وجود ندارد و یا مرزهای موجود بین این دو بسیار فراخ تر از آنی می باشد پنداشته می شود و با تغییر نوع نگرش که از طریق آگاه شدن عمیق رخ می دهد، چیزی که تا زمانی پیش ناممکن بنظر می آمد، ممکن بنظر می شود.

یکی از روشهایی که مقوله امکان/ممکن در ذهنیتها خود را جا می اندازد و اینگونه قدرت حاکم از خود محافظت می کند و مانع جنبش می شود، بکار گیری common sense/ عقل سلیم، به بیان دیگر، بکار گیری عقلی می باشد که اصل راهنمایش قدرت می باشد و اینگونه از قبل خطهای قرمز خود را از طریق عناصر گفتمان قدرت رسم کرده است. البته چنین قدرتی که از قبل خطهای قرمز غیر ممکن را در باور انسانها رسم کرده است، در درون فضای "ممکن" امکان هر گونه آزادی گفتگو را نیز می تواند فراهم کند چرا که این گونه گفتگوها و بحثها، نه تنها قدرت حاکم را بخطر نمی اندارد بلکه  هم مانع دیدن ضعف قدرت حاکم می شود، بدتر،آن ضغف را، قدرت می بیند.

گفتمان اصلاح طلبی از انجا که در درون و در رابطه با قدرت عمل می کند، گفتمان قدرت است، گفتمانی که بنا بر ماهیتش اجازه داده است که مرز ممکن و ناممکن را قدرت حاکم تعیین کند، در واقع نقش خندق و پاسدار قدرت را بازی می کند.  به بیان دیگر  مخالف ایده آل چنین نظامی می باشد.  چرا که نظام هم می تواند بگوید که در جامعه سیاسی آزادی ها وجود دارند و هم اینکه چنین مخالفانی ماندن انها را بر اریکه قدرت را ضمانت می کنند.  البته این ضمانت تا زمانی وجود دارد که جامعه ملی از مسئولیت پذیری در رابطه با حقوق انسانی و حقوق ملی خود سر باز بزند و از طریق بکار گیری عقل متعارف، حقوق را بصورت مجموعه ای مکمل هم نپذیرد و اینگونه بپذیرد که از طریق ایجاد روانشناسی ترس( رژیم برود ایران تجریه می شود، رای ندهیم آمریکا حمله می کند و...و) و نیز منطق بازار هم حقوق را اموری قابل چانه زدن با قدرت بداند و  هم اجازه بدهد که از او استفاده ابزاری شود( مانند: شرکت در رای گیری در حالی که هیچ یک از شرایط رای گیری واقعی که به ابراز حاکمیت مردم منجر شود وجود ندارد و روش فشار از پایین و چانه زنی از بالا.)

وقتی از طریق آگاه شدن بر حقوق ذاتی خود و نیز حقوق ملی، جامعه ملی متوجه شود که مرز بین ممکن و ناممکن نه واقعیتی خارجی که ساخته باور و ذهن اوست و اینگونه ناممکن قبل از این آگاهی، به ممکن بعد از آگاهی تبدیل شود.  اصل کار انجام گرفته است و جامعه آماده خواهد بود تا از طریق سرنگونی رژیمی که بودنش بر نقض حقوق انسانی و ملی او بنا شده است، جمهوری شهروندان را مستقر و اینگونه ایران مستقل و آزاد شده را اباد کنند.

۱۳۹۳ اردیبهشت ۲, سه‌شنبه

رنجهای زندگی در تبعید – دومین سالگرد نازنین مادر


دو سال پیش در چنین روزی نازنین مادر بعد از بیش از هشتاد سال زندگی رخت سفر بر بست.  از آخرین سخنهایش که با صدایی ضعیفش که از پشت تلفن شنیدنش سخت بود این بود که:"...مادر جان مواظب برادر و خواهرات و بچه ها باش و...مادر جان دعا کن که هر چه زودتر راحت بشم..."

وقتی خبر آمد، برای هفته ها پنجره ها را بستم و تلفن را قطع کردم و جز ضروریات دست به کاری نزدم.   چقدر جانکاه است در غربت و تبعید، پاره های زندگی را از دست دادن.  هر تبعیدی به نوعی نسبت به این درد عکس العمل نشان می دهد و واکنش من عدم توانایی در صحبت و گفتگو با دیگر عزیزان است.  در سکوت کامل در جستجوی فضایی آزاد برای با خود و درد خود یکی شدن.  یکبار کلاس دوم دبستان بودم که مطابق سنت همیشگی، معلم خواست که انشایی در وصف مادر بنویسیم.  نیم صفحه ای نوشتم و سخن از عشق و علاقه ام به نازنین مادر و وقتی کلمات را در وصف این عشق قاصر یافتم نوشتم که: مادرم را آنقدر دوست دارم که می خواهم او را بخورم." معلم مادرم را خواست و داستان را گفت. نازنین مادر شاد و خجول از شنیدن آن شد و بارها به شوخی می گفت که این سیاه( من را سیاه صدا می کرد چرا که سبزه ترین پوست در خانه را داشتم و موهایی فری.) آنقدر شکمو تشریف داره که وقتی که می خواد علاقشو نشون بده با خوردنش نشون میده..." 

دو سال از سفر نازنین مادر گذشته است و هر روز بیشتر می فهمم که چقدر از او آموخته ام و درونی خود کرده ام.  توان من بیش از هر چیز از خود بودن و با خود یگانه بودن است که می آید و این را بیش از هر کس از او آموخته ام.  دو سال از رفتن نازنین مادر گذشته است و روزی نبوده که او را در درون خود حس نکنم.  دو سال از رفتن او گذشته است و هر روز بیشتر می فهمم که او در درون من زندگی می کند و سخت مواظب و زمانی که ندانسته قدری تبختر بدرونم نفوذ می کند در جا تشر او را می شنوم و خشم او را می بینم.  زمانی که قدری خسته می شوم، بر زمین می نشاندم و با صدای گرمش مادر جانی می گوید و سخن از صبر و می گوید حالا برو سرو صورتت رو یه آبی بزن، خدا بزرگه.   

بعضی وقتا که شبها خوابم نمی بره و دلم برای خانه پر می کشه خود را در شبهای تف کرده در پشت بام خانه می بینم که منتظر شنیدن صدای یخ در فلاکس هستیم که مامان آخر شبی بعد از اینکه اتاقا رو جارو کرده و آشپزخانه را گونی کشیده داره میاره بالا و تا  لبه پشت بوم میذاره، بقول خودش، توله هاش بطرف فلاکس هجوم می برن تا با هر جرعه ای از آب یخ کمی از داغی بدن را فر نشاند.  یا اینکه وقتی به پشت بوم میاد و نسیمی از شمال شهر از پشت بام عبور می کند، خنده ای می کند و می گوید:"انگار امشب شمرونی یا چس دادن".  یا یاد زمانی که هنوز مردم یخچال نداشتند و یخی با الاغش  به کوچه امان می آمد و در حالیکه مادر با یخ فروش حرف می زد و یخ می خرید ما در زیر شکم الاغ منتظر بودیم تا وقتی یخی با تیشه اش یخها را می شکند و تکه هایی از آن بر خاک می افتند ما آنها را با سرعت بر داریم و توی دهن چرخی داده و خاکهاشو تف کنیم بیرون و بعد لذت خرد کردن یخ در هوای تب دار کوچه بهارمست را حس کنیم.........زندگیست و هزاران خاطره، خصوص من که بقول برادرم چنان حافظه ای دارم که انگار این اتفاقات برایم همین دیروز رخ داده است.

این نوشته را در همان روزهای اول از دست دادن مادر در سوگ نازنین مادر نوشتم:

تا ساعتی پیش در این فکر نبودم که درد از دست دادن مادر را که بیشتر امری خصوصی می باشد و محدود به خود و فامیل و دوستان، در فضای عمومی مطرح کنم. ولی با خود فکر کردم که چه انبوه ایرانیان در تبعید هستند که فقط و فقط به علت ماهیت ستمگر و ضد انسانی نظام بی رحم حاکم بر میهن، از بدیهی ترین حق خود که همان حق دیدن عزیزان در بستر مرگ خود و نیز سوگواری در میان خانواده و دوستان و در درون وطن است محروم می شوند و چاره ای ندارند تا رنج و درد از دست دادن عزیزان را در تنهایی و سکوت در کشور و فرهنگی بیگانه تجربه کنند. ولی در حالیکه در میان کوچه خیابانهای شهر گیج می‌خوردم با خود گفتم که چرا در باره این وضعیت که ریشه در شقاوت های مافیای خیانت، جنایت و فساد دارد کم صحبت شده است و بسیاری از تیعیدیان از دست دادن عزیزانشان را در تنهایی گریسته اند؟ چرا نقض سیستماتیک حقوق بشری را که رژیم مرتکب می‌شود را محدود به اعدامها و زندانی شدن و شکنجه وو کرده ایم؟ مگر مادری را که در بستر مرگ است چشم‌انتظار دیدن فرزندانش گذاشتن شکنجه نیست؟ مگر مانع بوسه زدن فرزند بر دست مادری شد که زندگی اش را فدای فرزندانش کرد شکنجه نیست؟ مگر فرزندان را محکوم به سوگواری دور از وطن و خانواده کردن نقض حقوق انسانی آنها نیست؟ مگر این تجربه دردناک تجربه مشترک هزاران هزار تبعیدی نیست؟ پس چرا در اینمورد سخن نگوییم و توجه ها را به این بعد از ماهیت بس ناانسانی رژیم جلب نکنیم؟
با این افکار بود که غمگین و ناآرام دوباره به خانه بازگشتم. دختر هفت ساله ام در خانه داشت به مادرش می ‌گفت که مامان اینکه بابای من نمی تواند به مراسم خاکسپاری مامان شمسی برود خیلی ظلم است! آری بی شک این ظلمی دوچندان در حق ما تبعیدیان است. این پرسش دردناک دخترم و این حقیقت که بسیاری از ایرانیان به گونه‌ای این رنج را متحمل شده‌اند مرا واداشت در برابر متنی را که امروز صبح بعد از دریافت خبر مرگ مادرم برای تسلی خودم نوشته بودم نشر دهم شاید بدین گونه همدرد همه کسانی بشوم که به خاطر وجود یک حاکمیت ویرانگر و خشن در ایران، از ساده ترین حقوق انسانی خویش نیز محرومند و به ناچار می بایستی در تنهایی زندگی در تبعید برای از دست دادن عزیزترین عزیزان خود را اشک بریزند.
————————————
نازنین مادری از میان رفت که همه سخنش و نگاهش مهر بود و انسانیت. مطمئنم مسعود، برادر شهیدم، بر در بهشت منتظرش ایستاده بود تا بعد از سی وسه سال دوری، مادر را سخت در آغوش بگیرد. مادرم همیشه این جملات را در حالی که افسرده از بی رحمی‌های زمانه بود به زبانی ساده ولی بس مادرانه تکرار می‌کرد؛«مثل گربه نه تا بچه ام رو به دندان کشیدم و با هزار بدبختی بزرگشون کردم و حالا جگرم پاره پاره شده و هر تکیشون جایی افتاده یک جای دنیا و پیش هر کدام می روم دلم تنگ بقیه می شه
حدود 80 سال پیش در تهران بدنیا آمد در کودکی یتیم شد. پدرش، که کُردی سخت مغرور بود و در سفارت انگلیس تیماردار اسبها بود، به علت توهینی که افسری انگلیسی به او کرده بود، با کشیده ای او را نقش زمین کرده بود و در نتیجه بیکار و مجبور شده بود که مادرم را به سنندج پیش برادرش که افسر ارتش بود بفرستد تا بغل دست بقیه بچه ها بزرگ شود و در نتیجه تا زمان فوت پدر او را ندید. در همان کودکی تشنه دیدن مادر، عکسی از یک هنر پیشه زیبا در مجله ای دیده و آن را بریده بود و به همه نشان می داد و می گفت که این مادر من است. در سیزده چهارده سالگی بود که در جنگهای کردستان خانه عمویش غارت شد و در غارت شدن خانه، بوی عطر بازگشت به تهران و یافتن مادر را دید .
شاید کلاس دوم یا سوم دبستان بودم که در مدرسه یادگار، خانم میلانی از ما خواست که انشایی راجع به مادر بنویسم. حدود نصف صفحه در مورد عشقم به مادرم نوشتم و وقتی کلام را ناتوان از بیان دیدم، با این جمله انشا را به پایان بردم: «مادرم را آنقدر دوست دارم که می خواهم او را بخورم
در بودن مادر بود که آموختم که هم می شود مانند کوه دماوند مغرور بود و هم مانند درختان سبز و ستبر کوهپایه اش تواضع داشت. مادرم ویژگی خاصی داشت؛ او بسیار مواظب بود در رفت و آمدها به خاطر مقام یا ثروت مادی به کسی احترام خاصی نگذارد و یا به علت فقر بی احترامی. احترام کردن را برای انسانیت انسانها بود که حفظ می کرد و همگی بدون گفتن کلامی از او آموختیم که برای انسان بودن انسانهاست که باید احترام قائل شد. با وجود فشارهای متواتر مالی، همیشه به کمک انسانها می‌شتافت و البته بیشتر این کمکها از نظر خانواده اش هم پنهان بود. خانمی بود که هر چند وقت یکبار به خانه امان می آمد و مادرم با احترام فراوان او را دوست خود معرفی می کرد. بعد که عقلمان رسید حدس زدیم که این خانم باید یکی از همان کسانی باشد که مادر به او پول و برنج و قند و شکر می رساند. وقتی از او صحت حدس خود را سوال کردیم سخت بر ما توپید که شما را چه به این سوالها و سالها بعد در اثر تکرار سوال یکبار گفت: » کمک به بنده های خدا باید با حفظ آبرو این بنده ها همراه باشه و دیگه از این حرفها نزنیدیاد دارم که بیشتر جمعه ها وقت ناهار، پیرمردی آب حوضی به محله می آمد و در حالیکه دیگر بیشتر خانه های محل حوض نداشتند، می خواند که آب حوض می کشیم. بعضی وقتها بعضی همسایه ها غذایی را در کاغذ و یا مقوایی می گذاشتند و به او می دادند ولی مادر همیشه بهترین قسمت غذای ما راا در بهترین ظروف می گذاشت و با ما تمرین می کرد که چگونه با مودبترین کلمات، غذا را به این شخص بدهیم. پدر بختیاری تبار ترک زبانمان (1) همیشه می‌گفت که رک بودن را از من یاد بگیرید و انسانیت را از مادرتان.
وقتی که در جریان انقلاب 57، گلوله ای قلب برادرم مسعود را شکافت و غرب تهران اولین شهید خود را در مقابله با استبداد، نثار وطن کرد، مادرم که در خانه بود حادثه را از راه دور حس می کند و دقیقا همان لحظه به پدرم گفته بود که » مختار خان، قلبم تیر کشیدتا زمانی که توان راه رفتن داشت، بهشت زهرا هیچ جمعه شبی را بدون او ندید. وقتی قاتل برادرم را دستگیر کردند و قرار بر اعدام او شد، این مادر بود که با رضایت دادن مانع اعدام قاتل مسعودش شد. می گقت مگر خون را با خون می شورند؟ چگونه حاضر بشوم برای انتقام گرفتن، کودکانی یتیم شوند و مادری و همسری دیگر را به عزا بنشانم؟ من که درد از دست دادن جگر پاره را چشیده ام هیچوقت حاضر نخواهم شد که این درد را دیگری بچشد؟
بعد از حمله یازده سپتامبر به برجهای دوقلوی نیویورک با او تلفنی صحبت کردم. صدایش پر از درد بود و سخت شکایت که آخر چرا اینقدر بچه را یتیم کردند؟ آخه چطور می شه که آدمایی پیدا بشن و اینجوری آدم بکشن و بچه یتیم کنن و مادر ها را به داغ بچه هاشون بنشونند؟
نازنین مادر امروز ساعت هشت و نیم صبح به بیکران هستی نزد حضرت حق بازگشت .او از میان ما رفت ولی درس همیشگی اش که عشق به انسانیت و دلدادگی اش به ارزش جان و حیثیت آدمی بود در گوش ما تکرار می شود. دل او بی هیچ ادعای فلسفی ای سرشار از عشق به انسان و کرامت او بود. روحش شاد.
دوست دارم در انتها پاسخی را که بنی صدر در رابطه با این پیام برایم فرستاده بود با هموطنان شریک شوم:
» با سلام
می دانم که انسان در غربت وقتی از دست می دهد احساس می کند که خالی شد و وقتی مادر را از دست می دهد پنداری از دنیا خالی شده است. مادر همان است که به قول مولوی سردفتر عالم معانی ، عشق است. عشق وقتی ابدی می شود دوستی ناب می گردد و مادر نماد این دوستی است. چنان دوست می دارد که به دوست داشتن خدا می ماند. این دوستی را از یاد نبرید به شما کمک می کند در رها شدن از احساس سخت درد آور خالی شدن.
خداوند به شما شکیبائی دهد
  1. (1)شاه اسماعیل، گروهی از عشایر بختیاری را از نواحی زرد کوه به ناحیه ای بین تاکستان و همدان تبعید کرد و در طی قرون و بعنوان بخشی از پروسه جزر و مد و جلو رفت و عقب رفت زبان های جاری و ساری وطن، زبان تاتی اشان تبدیل شد به زبان ترکی.

**********
یکی  از اصلی ترین عللی که حتی یک لحظه حالت یاس بمن دست نداد و مبارزه را در حد امکان ادامه دادم و می دهم، مسعود و مسعودها بودند و هستند.  شیرها کشته نشدند تا کفتارها میراث خوار آنها شوند.  خونی که برای  استقلال و آزادی وطن و معنویتی ناب که حلقه واصل انسانها با یکدیگر و با هستی است، بر زمین می ریزد ادامه دهندگانی را می طلبد که با عارف شدن به آزادی ذاتی خود، حقیقت را در سلاخ خانه قدرت قربانی نکنند و پایشان را از حق آنطرف تر نگذارند که خارج از آن هر چه هست باطل است و سقوط در اسفل السافلین. 
شجاعانی که استبداد را بر نتافتند، زیستن بدون کرامت را بر نتافتند و با آگاهی کامل بر استبداد و استبدادیان شوریدند و اینگونه تاریخ ساز شدند و تاریخ قلم را بدست آنها داد تا او را از دست جبر قدرت رها کنند، چشم انتظار کسانی هستند که تجربه را تا رسیدن به هدف ادامه دهند.  تا بالاخره جمهوری شهروندان تشکیل و در وطنی که تا تاریخ بیاد دارد تاریخ ساز بوده است، انسانها کرامت و منزلت خود را باز یابند  و مردم بر سرنوشت خود حاکم و اینگونه در رشدی فقر شکن راه برون رفت را به جهان تنیده در بحرانها و انواع خشونتها نشان دهد.
ایران در موقعیتی سخت تاریخ ساز قرار گرفته است ولی بدون باور به تواناییهای خود نه تنها این موقعیت از دست خواهد رفت بلکه هستی وطن در خطر خواهد افتاد.  خود را از ترسها و مصلحت طلبی ها و  مصلحت خوانها و روضه خوانهای ترس و حقارت و حداقل خوانها رها کنیم و یکبار هم که شده تصمیم بگیریم نه بین "بد" و بدتر" بلکه بین "بد" و "خوب" و بیشتر بین "خوب" و "خوبتر" و "خوب ترین" انتخاب کنیم.  سی سال است که خود را تسلیم "انتخاب" بین بد و خوب کرده اید و وضعیت فاجعه بار حاضر نتیجه این روحیه تسلیم طلبی می باشد.  حال یکبار تصمیم به انتخابی واقعی بگیرید.  باور کنید که جز رها شدن از حقارت زیستن در زیر سلطه استبدادی چنین فاسد و تبهکار چیز دیگری از دست نخواهید داد. 

۱۳۹۳ فروردین ۲۶, سه‌شنبه

گفتگویی دیگر با هموطنی اصلاح طلب


با سلام و تشکر از آقای ... از اینکه وارد گفتگو شدند.  امیدورام بتوانیم این گفتگو را بگونه ای سازنده پیش ببریم.  پاسخ را از طریق روش معمول که نقد سخن مخاطب که همان یافتن نقاط اشتراک و افتراق و کوشش در کاستن از افتراق و افزودن در اشتراکات، است شروع می کنم.
فرمودید:"آقاي Delkhsteh معمولا گفت و گو نمي كنند ، سخنراني و موعظه مي كنند . اگر گفت و گو ، ارتباطي دوسويه است با "فرض" برابري با مخاطب و ديگر شاهدان و "احتمال" متاثر شدن و متاثر كردن مخاطب و ديگرشاهدان ، آنچه در اين سال ها از ايشان ديده و خوانده ام ، خلاف اين بود."
پاسخ: در رابطه با اینکه من نه گفتگو که موعظه و سخنرانی می کنم سخن شما را صحیح نمی دانم.  نمونه ان همین گفتگویی می باشد که با هموطن اصلاح طلب انجام دادم می شود دید.  وقتی متن گفتگو را بخوانید متوجه می شوید که اشتباهات خود در گفتگو را پذیرفته و علت ان را نیز توضیح داده ام.  این نشان می دهد که این ارتباط نه موعظه می باشد و نه سخنرانی( البته سخنرانی با موعظه فرق دارد و هم اینکه وقتی در سخنرانی در انتها به پرسش و پاسخ منجر شود، تبدیل به نوعی گفتگو می شود.)  بلکه گفتگو می باشد.  روش دیگر که بکار برده ام این است که نقدها های خود را بیشتر بصورت سوال از طرف دیگر مطرح کرده ام و اینگونه فضا را برای طرف دیگر در اظهار نظر خود باز گذاشته ام.  این روش هم روشی می باشد که در گفتگو کار برد دارد و نه در سخنرانی و موعظه.  اگر طرف دیگر نیز همین روش را در باره من بکار بگیرد، گفتگو عمق و وسعت بیشتری پیدا می کند.
فرمودید:" ... او همواره در مقام يك واعظ با اتيكت و لبخند از موضع برتر قرارداشته است . مثلا همين تيترش را ببينيد : " گفتگويي ديگر با اصلاح طلبي با فرهنگ ، مطلع و با هوش " واقعا گزينش چنين تيتري براي گفت و گو با يك اصلاح طلب از سر خودشيفتگي و نخوت نيست ؟ يك جور مرحمت به طرف اصلاح طلب ؟"
پاسخ:  البته چنین برداشتی، بدون پیشینه قبلی داشتن،  از این تیتر قابل فهم می تواند باشد ولی وقتی آن را در کانتکست زمانی و تجربه شخصی خویش می گذارم آن را صحیح نمی دانم.  توضیح اینکه بنا بر تجربه اینجانب از زمان اقای خاتمی ببعد، اکثریت مطلق اصلاح طلبان را اهل بحث و گفتگو در رابطه با دو مقوله اصلاح و انقلاب نیافته ام و این آنها هستند که سخنرانی و مونولوگ انجام می دهند.  برای مثال شما یک نمونه را نمی توانید نشان دهید که امثال اقای خاتمی در این رابطه به بحث نشسته باشند و آنچه  است سخنرانی است و نیز موعظه و ترساندن نسل جوان از انقلاب.  روشن فکران اصلاح طلب نیز بدین روش متوسل می شوند و از طریق سفسطه انقلاب را معادل خشونت به جوانان می نمایند و اصلاح را عدم خشونت.  در بسیاری از مقالات و مصاحبه های خود  این سفسطه را از طریق تجربه های تاریخی و معاصر به نقد کشیدم و سوال ولی حتی یکبار یکی از این خانمها و اقایان وارد گفتگو نشدند.  خب، هموطن عزیز وقتی در چنین فضایی و تجربه ای، اصلاح طلبی با روشی و قلمی بسیار متین، نظرات اینجانب را به نقد می گیرد و وارد گفتگو می شود، البته باعث شادی می شود و در نتیجه این تیتر را بکار می گیرم.  چه ایراد دارد طرف دیگر را با فرهنگ و باهوش دانست و قدر قائل شد و این را اظهار کرد؟

فرمودید: "دو : آقاي
Delkhsteh ، در گفت و گو با اصلاح طلبان (از جمله در گفت و گو با همين اصلاح طلب با فرهنگ ، مطلع و با هوش) معمولا فراموش مي كنند ( يا خود را به فراموشي مي زنند) كه گفتمان "اصلاح طلبي" گفتمان نقد نظام ازدرون نظام است نه در مقابل نظام (هنوز) وگرنه ، در عين حال كه قائل هستند كه آقاي موسوي " هنوز حفظ نظام را از اوجب واجبات مي دانند" ، پيشنهاد نمي كرد ندكه آقاي موسوي در حصر خاطرات خود را بنويسد و " اسرار نظام خيانت ، جنايت و فساد را بر ملا كند"!"

پاسخ: نه هموطن من، شما که نوشته های اینجانب را خوانده اید نیک می دانید که نقد اصلی من به اصلاح طلبان این است که حفظ نظام را اوجب واجبات می دانند.  نقد همیشگی اینجانب این بوده است که وقتی فردی و جریانی، حفظ نظام( قدرت) را اوجب واجبات می داند البته می پذیرد که حقیقت را قربانی مصلحت فرموده قدرت کند.  پاشنه آشیل گفتمان اصلاح طلبی را که فساد ساز و فساد گستر است همین اوجب واجبات دانستن نظامی که بر نقض حقوق انسانی و ملی تک تک ایرانی ها پای گرفته است دانسته ام( نظامی که در آن ولی مطلقه فقیه بر جان و مال و ناموس مردم تصدی دارد و رای او می تواند رای تمامی مردم را وتو کند و اختیارات بیسابقه چنین فردی در قانون اساسی و بنا بر گفته مفسران قانون اساسی تنها کف اختیارات چنین فردی را تشکیل می دهد، درست در نقطه مقابل ولایت و حاکمیت مردم قرار دارد و بنابراین اصلاح آن به نبود کردن آن ممکن است.) 
ولی همین اصلاح طلبی هم دارای لایه های متفاوت است.  اقای منتظری هم معتقد به حفظ نظام بود ولی این مانع نشد که جنایتهای اقای خمینی و کشتار زندانیان سیاسی را بدستور ایشان( و در همکاری با بنی صدر.  بسیاری نمی دانند که آقای منتظری با بنی صدر تماس گرفت و از طریق ایشان بود که بطور  پیوسته اطلاعات در مورد کشتار را در دنیا منتشر کرد.  چندین خبرنگار در حیاط خانه بنی صدر چادر زده بودند تا به محض رسیدن خبر آن را منتشر کنند.) افشا کرد و از روابط پنهان اقای خمینی با ایت الله بهبهانی( که نقش کلیدی در کودتای 28 مرداد بازی کرد.) پرده برداشت که بهمین علت آیت الله بروجردی اقای خمینی را از خانه خود راند.  ولی اقای موسوی( با تمام احترامی که برای نپذیرفتن کودتای انتخاباتی برای ایشان قائل هستم ولی وقتی فردی که درون گفتمان آزادی عمل می کند وظیفه مند است که همیشه حقیقت را و تمامی حقیقت را با مردم در میان بگذارد و هیگاه و به هیچ علت دست به سانسور نزند.) حتی در زمان نامزدی خود در دانشگاه از کشتار زندانیان دفاع کرد و گفت علت این بوده که قرار بوده است زندانیان به شهرها بریزند و شهرها را در اختیار بگیرند!!! ( عجبا چند هزار زندانی که برای به توالت رفتن خود هم باید اجازه می گرفتند، ناگهان دارای چنین قدرتی شده بودند که رژیم را با چند صد هزار پاسدار و بسیجی به خطر انداخته بودند.)
می بینید که هم می شود به نوعی اصلاح طلب بود و در عین حال حقایق را بر زبان اورد و اینگونه یکی از اصلی ترین حقوق مردم که همان حق دانستن است را پاس داشت.

فرمودید:" البته آقاي Delkhsteh ، افتخار مي دهند و آقاي منتظري را تائيد مي فرمايند اما فراموش مي كنند كه آقاي منتظري و آقاي مهندس موسوي مربوط به دو دوره ي تاريخي متفاوتند و اين كه آقاي منتظري هم هرگز در مقابل "اصل نظام" ، موضع مورد نظر آقاي Delkhsteh را نداشتند. آقاي منتظري تا آخر به نظام جمهوري اسلامي وفادار ماندند . البته براي ايشان كه از واعظان و واضعان "ولايت فقيه " بودند و دوراني هم نامزد آن مقام ، نا محتمل نبود كه در سمت چپ اصلاح طلبان قرارگيرند اما هرگز بيرون از دايره ي اصلاح طلبان و در صف امثال آقاي Delkhsteh قرار نگرفتند ."
با سخن شما موافق نیستم و اقایان منتظری و موسوی متعلق به دو دوره تاریخی متفاوت نیستند.  اینها هم زمان بودند و هم زمان دارای اختیارات متفاوت.  متاسفانه این نوع دلیل اوردن نشان از فعال بودن عقل توجیه گر و نه آزاد می باشد.  چه وقت این دو متعلق به دو دوره تاریخی متفاوت بودند؟ زمانی که اقای منتظری امید امت و امام بود اقای موسوی نخست وزیر چنین نظامی بودند.  زمانی که منتظری بعد از اینکه موفق به جلوگیری از کشتار زندانیان نشد و دست به افشاگری زد و به اقای خمینی نامه نوشت که واواک شما روی ساواک شاه را سفید کرده است، اقای موسوی نخست وزیر بود و بهمراه اقای کروبی و خاتمی و دیگر اصلاح طلبان حاضر نقشی فعال در بر کناری اقای منتظری بازی کرد.  و...و چگونه می توانید بگویید که این دو متعلق به دو دوره متفاوت تاریخی اند؟
بله اقای منتظری وفادار به اصل نظام ماند ولی این مانع نشد که بگوید "ولایت مطلقه فقیه از مصادیق شرک است" و اقای خاتمی را "مجیز گوی بی خاصیت" توصیف کند.  ولی اقای موسوی خواستار اجرای بدون تنازل قانون اساسی شدند که اقای منتظری، جوهره آن را که ولایت مطلقه فقیه است را از مصادیق شرک خوانده بود. می بینید که در اینجا نیز تفاوت ماهوی بین این دو برخورد وجود دارد.

در آخر شاید لازم باشد که بگویم که آنچه که اقای منتظری را منتظری کرد، نه گفتن به قدرتی بود که خود از واضعانش بوده است.  بنی صدر هفت سال قبل اینکار را کرده بود و بعد از هفت سال منتظری به همان نتیجه ای رسید که بنی صدر رسیده  بود و نپذیرفت برای قدرت، انسانیت و باور خود را قربانی کند و به اقای خمینی گفت که تا در جهنم با شما خواهم امد ولی داخل آن نخواهم شد.  خب، یکی اصلاح طلب می ماند ولی حقیقت را می گوید و دیگری اصلاح می ماند و در آرزوی دوران طلایی امام حقیقت را قربانی مصلحت می کند.  ایا بین این دو فرقی ماهوی نمی بینید؟

اقای منتظری به نظام وفادار ماند و در نتیجه دچار تناقض شده بود، از یک طرف به حقوق مردم قائل شده بود و از طرف دیگر هنوز معتقد به فقه تکلیف مدار.  متاسفانه به علت اندیشیدن درون فقه سنتی سبب می شد که نتواند قدم آخر را بر دارد.  به همین علت بود که بعد از بحثهایی که در ماههاو و هفته های آخر قبل از مرگ بین ایشان و محمد جعفری و بنی صدر  در جریان بود، بنی صدر ایشان را اینگونه توصیف کرد:|" همچون مرغ آزادی جوی، برای رها کردن خویش از قفس تنگ و خشنِ فقه قدرت و تکلیف مدار، می کند اما دیواره های قفس مانع از پرواز او می شوند. "  البته اگر مرگ ایشان گفتگو را به پایان نمی رساند هیچ بعید نبود تا قدم آخر را بردارند. 

http://mahmood-delkhasteh.blogspot.co.uk/2014/03/blog-post_27.html

راستی اگر تصور این را بکنید که منتظری دست به افشای کشتارها نزده بود و در کنار فسادها و جنایتهای کسانی چون رفسنجانی و خامنه ای، در مقام ولی فقیه قرار گرفته بود حال چه نگاهی نسبت به ایشان در جامعه وجود داشت؟  خانم اعظم طالقانی( که در کودتای بر ضد اولین رئیس جمهور خود را در کنار کودتا چیان قرار داد و خواستار بر کناری رئیس جمهور.) گفته بود که بنی صدرباعث برکناری منتظری شد!  در همین جمله کوتاه می بینیم که چگونه در گفتمان اصلاح طلبی آنچه که وجود ندارد ارزش قائل شدن برای حقیقت و آگاهی دادن به جامعه می باشد.  راستی چرا در درون گفتمان اصلاح طلبی حقیقت گویی و حق دانستن مردم را بر آورده کردن عملی مذمون می شود؟

امیدوارم این توضیح قدری روشنگری در مواضع را انجام داده باشد و شا با به نقد کشیدن این نقد گفتگو را ادامه و اینگونه همگی از آن بهره مند شویم.