۱۳۹۳ اردیبهشت ۱۳, شنبه

زندگی ادامه دارد



دامپزشک دستش رو کرد توی قفسی که موش استرالیایی دخترم، سویتی پای/sweetie pie، در آن خوابیده بود و به سختی نفس می کشید.  اول موش کمی تقلا کرد ولی بعد گذاشت که دکتر اون رو راحت توی دستش بگیره.   چشماش باز بود و تکان نمی خورد.  انگار منتظر این لحظه بود.  دکتر در حالی که در دست دیگرش آمپول خواب کردن را در دست داشت بمن گفت که من آمپول رو مستقیم توی کبدش می زنم.  اینطوری سریعتر به خواب میره.  بعد آمپول را بطرف موش برد و توی شکمش فرو برد.  فکر کردم که حداقل زمان ورود سوزن به بدن سویتی پای تکونی خواهد خورد.  ولی اصلا اینطور نشد.  چشماش باز بود و منتظر. انگار به نقطه ای در بینهایت نگاه می کرد و انگار می دونست وقتش رسیده و خودش رو راحت در دست دکتر رها کرده بود و منتظر رسیدن به آن نقطه بود.  ماده آبی رنگی که در آمپول بود در عرض یکی دو ثانیه با فشار شصت دکتر وارد بدن موش شد.  دکتر گفت حدود نه ثانیه طول می کشه تا به خواب بره.  چشمام از چشماش برداشته نمی شد.  نمی دونمم توی چشماش دنبال چی می گشتم.  می خواستم که بدون احساس هیچ دردی به خواب بره.  سارا سخت گریه می کرد و گفته بود و اصرار که از دکتر بخوام که از بیدرد ترین روش استفاده کنه.  اول خودش قرار بود سویتی پای را بیاره ولی طاقتش رو نداشت و قرار شد من بیارم. ولی علت خیره شدنم شاید فقط این نبود که ببینم این موشی که آنقدر لذت و شادی به دخترم و همسرم داده بود و از طریق انها بمن، راحت به خواب بره. 

بعد دکتر گفت:"تموم شد" ولی چشمای سویتی پای هنوز باز بود.  با چشمای باز به خواب رفته بود.  بعد به آرامی او رو گذاشت روی میز و برای اطمینان گوشی رو گذاشت روی قلبش و با دقت گوش داد.  بعد گفت، یک لحظه در دستت طپش سریع قلبشو رو حس می کنی و لحظه دیگه یک دفعه وامیسته.   هنوز به چشماش نگاه می کردم.  حس می کردم که راحت شده.  حال انگار نگاه به چشماش نقطه اتصال زندگی و مرگ  و راز هستی شده بود.  عجیبه،  رفتن یک موش، طوفانی از رمز و راز زندگی و بودن و عالم معنی در دل و جانم ایجاد کرده بود. 

در این حال و هوا بودم که دکتر سوال کرد که سویتی پای رو می خوای اینجا بذاری یا نه؟  گفتم که باید ببرمش.  همسرم و دخترم قراره در مرغزار نزدیک خانه امان خاکش کنند.  بعد گفتم:" این خیلی عجیبه که بیماری یک موش حدود یکهفته است که خانه امان رو به ماتمکده تبدیل کرده.  با حالتی انباشته ار رقت احساس گفت:"مهم نیست که اندازش چقدره چرا که  پت/pet (حیوان خانگی و دست آموز.) شماست.  قبلش سویتی پای رو در یک جعبه مقوایی گذاشته بود و گفت عادت داره با همه حیونهای بخواب رفته اینکار رو بکنه.  کار دلنشینی بود. ازش خداحافظی کردم .  دستکششو  از دستش در آورد و دست محکم با لبخندی سخت محبت آمیز داد.
بخانه  رسیدم و قفس رو گذاشتم آشپزخانه.  سارا قفس بزرگ را کاملا تمیز کرده و علفهای تازه ریخته بود.  چرا که قبلا دکتر گفته بود که وقتی سویتی پای رفت، باید قفس را کاملا  تمیز کنی و همه چیز را تازه بگذاری تا هیچ بویی از سویتی پای نماند چرا که جفتش، هانی/honey، بهتر بتواند خود را با زندگی بدون همدمش وفق بدهد.   رفتم بطرف قفس و دیدم که هانی سخت مشغول درست کردن لانه خود است.  این چند روزه که جفتش یکدفعه مریض شده بود او تبدیل شده بود به پرستار و از حالت طبیعی خارج و فعالیتش بسیار کم شده بود و بیشتر بغل سویتی پای می خوابید.  البته این دو همیشه موقع خواب بصورتی زیبا توی هم لوله می شدند و می خوابیدند، ولی از زمان بیماری، بیشتر کارش این شده بود که بغل سویتی پای بخوابد.  بعضی وقتها او را هل می داد  تا شاید تکانی بخورد و مثل قبل شروع کند به دویدن و بازی کردن و لانه سازی ولی بیماری سرطان بسیار سریع در کبدش دویده بود و توانی رو برای او نگذاشته بود.  دیدن هانی در تنهایی  اشکهارو از چشم سرازیر کرد.  عجیبه، منکه از اولی که این دوتا پا به خونمون گذاشتن کار زیادی باهاشون نداشتم. اول اینکه اصلا برام عجیب بود که دو موش استرالیایی بشوند حیون خانگیمون.  بعدش می دونستم که اینها دو سه سال بیشتر عمر نمی کنند و نمی خواستم وابستگی عاطفی پیدا کنم ولی حال با بخواب رفتن سویتی پای و دیدن هانی که تنها شده، خیلی سخت بود و احتیاج به توضیحی هم نداره.  یا حسش می کنی یا نمی کنی، اگر حسش می کنی، نیازی به توضیح نیست و اگر حسش نمی کنی با توضیح، نخواهی فهیمد.

                                                *************************

بعد شروع  کردم به تمیز کردن وجارو و برق انداختن شیرهای دستشویی و خلاصه همه چیز.  در این یکهفته خانه را ماتم گرفته بود و انگار می خواستم که حال که سویتی پای به خواب رفته، شروعی تازه داشته باشیم.  یکی دو ساعت بعد سارا و لیلا  آمدند.  حس کردم که باید هر چه زودتر سویتی رو خاک کنیم.  هنوز کفشاشونو از پا در نیاورده، بیل رو برداشتم و با قفس رفتیم بطرف مرغزار نزدیک خونمون.   بعد از مدتی دنبال جای مناسب گشتن  لیلا درختی تنومند رو بغل برکه ای نشون کرد.  گفت اینجا خوبه سایه داره و سویتی پای رو آفتاب اذیت نخواهد کرد.  زمین را با سختی باندازه کافی کندم.  سارا خواست نامه ای رو که لیلا برای سوتی پای نوشته بود در جعبه  بذاره که قرار شد نامه رو اول بخونه.  اول لیلا خواست بخونه که دیدم اشکاش اجازه اینکارو نمی ده.  سارا با صورت اشک آلود شروع کرده به خواندن و وقتی به اینجا رسید که لیلا به سویتی پای گفت که تو رو در جایی خاک کردیم که اگه دلت بخواد هر روز می تونی من رو که دارم به مدرسه می رم ببینی، دوباره اشکها بر صورت روان شدند.  

بعد قبر سویتی پای را با خاک پر کردیم و سارا مقداری تخم گل روی قبر ریخت و از برکه قدری آب روی خاک ریختم.  لیلا سخت گریه می کرد و گفت که هر وقت، قوت هانی شد او را باید بغل سویتی پای خاک کنیم. تصمیم گرفتیم که کمی با سویتی پای تنهاش بذاریم.  بعد بر گشتیم خونه.  سارا برای لیلا کتاب زیاد خوند و بعد لیلا از من خواست که یکی از کتابهای "می می نی" رو برای هزارمین بار براش بخونم و زود بعد از خوندن کتاب بدون اینکه منتظر لالایی خوندن من بشه بخواب رفت.  اومدم پایین و دیدم که هانی هم در پشت علفها پنهان و بخواب رفته.  نمی دونم که در انتظار بازگشت رفیقش بخواب رفته یا نه.  این اولین شبی است که هانی تنها می خوابد و نمی دونم چطور  می خوابه و باز نمی دونم که هیچ میدونه که الان یار زندگیش هم در زیر آن درخت کهنسال و بغل برکه بخواب رفته؟

دل در منتظری سوخت ویار نیامد
از  سینه   برون   آمد و     دلدار    نیامد
درخواب شدم تا که چومرهم شوداین عشق
دردا   که  به خواب ِ   من ِ   بیمار   نیامد

بخشی از نامه لیلا به سویتی پای:
سویتی پای عزیز

تو بهترین برادر برای هانی هستی و من شرط می بندم که او هم تو را بهترین برادر خود می داند.

تو اینبار در جایی متفاوتی از خواب بلند خواهی شد.  در آنجا اسبها خواهند بود( ولی از روی تو رد نخواهند شد.) درختها را برای بالا رفتن از آن خواهی داشت و علف برای بازی کردن.

من در راه مدرسه ازآنجا زیاد رد خواهم شد و تو من رو بسیار زیاد خواهی دید.
تو می تونی با فرشته های دیگه دوست بشی.

هانی بالاخره یکروز با تو خواهد بود و آنوقت دیگه هرگز نخواهید مرد.

هر وقت دلت بخواد می تونی به دیدار بیای و من رو مزه کنی و بری روی سرم.
من بسیار بیشتر از اونکه بتونم  وصف کنم عاشق تو هستم و حتی بیشتر از اون.

عشق عشق عشق،...بوس، بوس، بوس،...، آغوش، آغوش، آغوش

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر