۱۳۹۳ آبان ۲, جمعه

آوار در محله



خانه امان در کوچه بن بست بهارمست که 28 خانه را در خود جای داده بود واقع شده بود.  بهارمست مان  به کوچه شش متری نجم آبادی سرباز می کرد و آنهم به خیابان خوش.  دست چپ که می پیچیدی و از مغازهای گوناگون محل  مثل قصابی و آهنگری و بقالی و نجاری و خرازی لالی و خشکشویی طلوع، کارگاه لبو پزی و قبل از آن از خانه ای که به شیره کش خانه معروف بود رد می شدی  و هنوز به چهاراه مرتضوی نرسیده می رسیدی  به دبستان یادگار، که شش سال از کودکی ام را در این دبستان کوچک دویست نفری  با معلمهایی مانند خانم میلانی و آقا عزیز گل و مدیر آن آقای فیضی گذراندم.
در سر راه مدرسه در کوچه نجم آبادی خانواده ای زندگی می کردند که چند پسر و دختر داشتند.  یکی از بچه ها،هاشم، دوست برادرم بود و مثل دیگر دوستان دیگر برادرانم او را دوست خودم هم می دانستم.  هاشم خواهر کوچک شاید 2-3 ساله ای داشت که مادر سخت مذهبی اش، این نازنین را بقچه وار در چادر می پیچید و هر روز در راه مدرسه این گل ناز را می دیدم که با یکدستش چادرش را از زیر گرفته و با دست دیگر عروسکش را بغل کرده و روی سکوی کنار در نشسته و بآرامی با عروسک حرف میزنه.
یکبار که داشتم به مدرسه می رفتم و شاید تازه وارد ده سالگی ام شده بودم دیدم که پدرش که راننده اتوبوسهای دو طبقه لیلاند بود چند نفر عمله و بنا را آورده و به جان خانه افتاده و شروع کردند به خراب کردن خانه.  می گفتند که قرار است خانه آجری سه طبقه بسازد تا پسر بزرگش که ازدواج کرده یا قرار بود بکند، در طبقه بالا زندگی کند. هر روز که می گذشت در راه مدرسه می دیدم که خانه کوتاه و کوتاهتر می شود تا کم کمک سقف خانه  را هم پایین آوردند و به سراغ دیوارها ها خانه رفتند ولی وقتی به شاید یکمتری زمین که رسیدند دیگه از خراب کردن دیوار دست بر داشتند.  یکروز دیدم  که خرابکاری به پایان رسیده و بنا دارد آجر روی دیوار قدیمی می گذارد و بالا می آید.   با خودم گفتم  که اینکه نشد و این دیوار زورش نمی رسه که سه طبقه رو روی خودش نگه داره.  ولی بعد هر بار که کامیون، بار ماسه  یا آجر می آورد کار ما و بهترین دوستانم مثل ممد ترکه، احمد رشتی، فرهاد چوبکی، علی زیر دوشی، را هم با خود می آوردند و مسابقه قلعه شاه مال منه در می گرفت.  بعضی وقتها تازه آجرها را از کوره در آورده بودند و هنوز داغ داغ بودند بطوری  که مشکل کار ما فقط از آجرهای نوک تیز با دمپایی بالا رفتن نبود و داغی آجرها از تیزی آجرها بدتر بود ولی لذت قلعه شاه را فتح کردن و بقیه را هل دادن تا چند لحظه ای صاحب قلعه شاه بشیم به سختی هایش می ارزید.  بگذریم و چند ماهی کار بالا بردن ساختمان ادامه داشت تا کم کم کوچه امان، اگر اشتباه نکنم، صاحب اولین ساختمان سه طبقه با دیوارهای آجری تر و تمیز شد.   
یک شب در خانه نشسته بودیم .  یادمه که بعد از شام بود و خانه و خانواده حال و هوای خوبی داشت و مشغول  صحبتهای معمول قبل از خواب بودیم که ناگهان صدایی بس سهمگین همه امان را تکان داد.  تا بحال چنین صدای وحشتناکی  را نه شنیده و نه باور می کردم که می تواند وجود داشته باشد.  مات مانده بودیم که این دیگر چه صدایی بود و لی هر چه بود سبب شد که همگی یکدفعه به حیاط بریزیم.  به در خانه یورش بردیم و وارد کوچه شدیم.  دیدم که موج عظیم و در هم پیچیده ای از خاک و غبار وارد کوچه امان شده و دارد بطرف ما می آید و لحظه ای بعد همه در در بر گرفت و دیدن همدیگر را سخت کرد.  وحشت ما را گرفته بود و بطرف سر کوچه رفتیم ، فریاد وحشت و یا ابوالفضل و یا فاطمه زهرا و یا قمر بنی هاشم و یا خدایا خودت بداد برس کوچه را پر کرده بود. وقتی کمی گرد و خاک خوابید دیدم که خانه سه طبقه نوساز است که روی سر ساکنانش خراب شده است.  چیز دیگری از صحنه اصلا یادم نمی آید.  شاید مادر یا پدرم جلوی ما را گرفته بودند که زیاد نزدیک نشویم و من جز احساس ترسی عمیق چیز دیگری را در خاطر ندارم.  نمی دانم که چند ساعت بعد به خانه برگشتیم.  تمامی بچه ها وحشت عجیبی داشتند و بدون اینکه کلمه ای بر زبان بیاوریم سخت  ترس برمان داشته بود که نکند خانه ما هم خراب شود و ما هم زیر آوار بمانیم.  پدر سخت با هوشم که حالت بچه هایش را خوب درک کرده بود همه امان را دور خود در اتاق بزرگه طبقه پایین جمع کرد و در کمد را که توی دیوار ساخته شده بود باز کرد و اشاره به ضخامت دیوار کرد و گفت ببینید من عمدا دیوارهای خانه را خیلی ضخیم ساختم  تا هیچوقت خانه خراب نشود.  برید راحت بخوابید و مطمئن باشید که هیچ اتفاقی نخواهد افتاد.  هنوز که هنوز است بعد از 45 سال احساس آرامش و اطمینانی که سخنانش بما داد را حس می کنم.  آن شب  را پدر و مادرم تا ما را خواب نکردند خود نخوابیدند.

شاید روز بعد بود که متوجه شدیم که در جریان فرو ریختن خانه، هاشم دوست برادرم در زیر آوار از دست رفت و دختر نازنین دو سه ساله با عروسکش هم بقول مادرم به بهشتی که خدا برای بچه دارد رفت.  نمی دانم چقدر طول کشید تا زمان رد  شدن از جلوی خانه، آن دخترک ناز نازک چادری نشسته با عروسکش را نبینم.  تحمل مرگ آن نازنین دختری که هیچوقت با او حرف نزدم و بازی نکردم بسیار سخت تر از دست دادن هاشم بود.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر