۱۳۹۳ آبان ۹, جمعه

تولد خواهرکم مبارم


از خانواده ده نفری امان خدا شش پسر و دو دختر نصیب پدر و و مادرم کرده بود.  حدودا چهارد ه ساله بودم که دو خواهرم و برادر بزرگم شاید به فاصله سه ماه از همدیگر ازدواج کردند و ناگهان سفره امان آب رفت.  باید خواهر ها می رفتند تا بفهمیم که خانه امان را آنها بودند که همیشه پر از رقص و آواز و شادی و خنده کرده بودند.  باید خواهر ا می رفتند تا بفهمیم که وقتی ما که بقول مادرم سر هر چیز و ناچیزی مثل خروس جنگی بهم می پریدیم، این خواهر ا بودند که دعوا را با ناز و نوازش هر دو طرف به آخر می رسوندند.  خیلی سخت بود شنیدن سکوت در خانه ای که همیشه شلوغ و پر سر و صدا بود.  خیلی سخت بود زندگی در خانه بی خواهر.  ولی کم کم یاد گرفتیم زندگی کنیم تا زمانی که خبر دار شدیم که مادرم دوباره بچه ای رو که قراره خواهر یا برادر ما بشه در دل داره.  یکدفعه خانه را شادی گرفته و همه بدون اینکه با هم حرفی زده باشیم آرزویمان این شده بود که مادر، خواهری برایمان بیاورد.  از دست خودمون و هر چی پسر بود خسته شده بودیم و فقط دختر می خواستیم. 
ولی مادرم که فکر می کرد دوران قنداق کردنهای زندگی اش به آخر رسیده، سخت ناراحت بود که چرا اینطور شد و چندین بار اشکهایش را دیدیم.  نمی فهمیدیم چرا گریه می کنه ولی بعدها فهمیدیم که علت اصلی گریه اش این است که در زمانی که خود را برای مادر بزرگی خواهرم که حال بچه ای را در راه داشت آماده می کرد، خود هم بار دار شد و قرار نبود که مادر و دختر بطور همزمان حامله بشوند.
غمها و اشکهای مادر ادامه پیدا کرد و اینکه چه جوری خودش  رو راحت کنه تا دختر کوچک سفید روی مو بوری بخوابش آمد و به او گفت، مامان جان فکر انداختن من رو نکن، من دختر خوبی خواهم شد و از تو مواظبت خواهم کرد.  دیدن خواب همان و به پایان رسیدن اشکها و  غم مادر همان.  انگار که آبی رو آتیش ریخته باشه، مادر راحت شد و ما هم خوشحال که مادر قراره برامون خواهر بیاره.
یادمه که روزی که درد گرفت و بابا خواست مادر رو با تاکسی اش به بیمارستان ببره، یکی از برادرام گفت که اگر بچت دختر نشد نیا خونه!
چند روز بعد یادمه که شاید وقت ظهر بود که از دبیرستان آمدم خانه و دیدم که روی تشک و لحافهای جمع شده تو اتاق کوچیکه طبقه پایین، توی یک پتوی کوچک برنگ آبی آسمونی یه بچه شیر خوره بخواب عمیقی فرو رفته.  همه با شادی و با صدای آروم که نکنه بلند بشه می گفتند که دختره.  رفتم جلو و نگاش کردم.  دیدم یه بچه کوچولی فسقلی با رنگ سفید و موهای بورهمونطوری که مادر خواب دیده بود، شده خواهر من.
پدر هم که همیشه دختر دوست بود یک لحظه خنده از لبانش دور نمی شد.  از این ببعد، بقول مادرم، محمود شد مادر دوم نادیا جان داداش و مامور غذا دادن وخوابوندن و..و. 
سخت است باور اینکه ورود یک بچه سه کیلویی به خانواده خروس جنگی ها، چگونه و با چه سرعتی از دعواها و داد و بیدادها کاست.  دوباره خانه امان پر از عطر یاس خواهر داشتن شده بود.
امروز روز تولد این نازنین همیشگی من است.  ماه عنتر عشق داداش، تولدت مبارک
  

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر