۱۳۹۸ فروردین ۱۹, دوشنبه

از نشانه های رشد فکری رفع تناقضات فکری است. از جمله:







- نمی شود از یک طرف شعار <مرگ بر دیکتاتور> داد و از طرف دیگر شعار <رضا شاه/روحت شاد.> یعنی فردی که با افتخار خود را دیکتاتور توصیف می کرده است.

- نمی شود از طرفی به کسانی که در درون استبداد حاکم سخن از <ژن خوب> می زنند تاخت و از طرف دیگر، به دنبال کسی افتاد که در طول عمر خود هیچ نشانی از علم و بصیرت و درایت و شعور و استقامت و وطن دوستی بروز نداده است، ولی ژن دو دیکتاتور را در خود دارد.

- نمی شود از یک طرف خود را شهر وند توصیف کرد و از طرف دیگر خود را حقیر و ایتام و نادان و صغیر(اندیشه راهنمای گفتمانهای ولایت فقیه و سلطنتی بر این اصول بنا شده است.) فهم کرد.

- نمی شود.....و.

تا چنین رشدی حاصل نشود، صد بار هم که دیکتاتوری را سرنگون کنیم، جایش را دیکتاتورهای دیگر پر خواهند کرد.

چنین رشدی تنها و تنها، از تغییر ماهوی نگاه به خود حاصل می شود و آن اینکه، به خود، به عنوان انسانی  حقوند که دارای حقوق است و این حقوق ذاتی اوست، نگاه کنیم. وقتی چنین نگاهی در اندیشه و روان ما ایجاد شد و جا افتاد، هم این تناقضات حل خواهد شد و هم مردمسالاری در وطن مستقل و آزاد سرنوشت ما خواهد شد. جمهوری شهروندان ایران، اینگونه است که واقعیت خواهد یافت. چرا که قبلا در باور ها و روان ها استقرار یافته است و چرا که: 

<از کوزه همان تراود که در اوست.>

۱۳۹۸ فروردین ۱۲, دوشنبه

وقتی سیل، چهره بیرحم فقر را می نمایاند







دیشب فیلمی از سیل را در یکی از شهرهای غرب دیدم.  سیل بسرعت وارد کانال شهر که می باید خالی می بود ولی تبدیل شده به بازار دست فروشها، شده بود.  دو وانت باری را هم با خود برد ولی دو جوان پرتقال فروش درست جلوی سیل پشت بند و بساط خود ایستاده بودند تا پرتقالهاشان  را سیل نبرد. 
پرتقالها بیست سی کیلو بیشتر نبودند ولی این دو جوان جان خود را به بازی گرفته بودند تا این پرتقال ها را نجات بدهند.  فیلم تمام شد و معلوم نشد که سرنوشت دو جوان و پرتقالهاشان چه شد.
آه از نهادم بر آمد که استبداد تبهکار حاکم چه فقر دهشتناکی را بر وطن حاکم کرده که دو جوان برای حفظ قدری پرتقال جان خود را بخطر می اندازند.
فقر، بدترین نوع خشونت است و سیل، شدت این خشونت را در معرض نمایش گذاشته بود
اگر سیل، آن جوانها را هم با خود برده بود، چه جوابی در آن دادگاه نهایی داشتند:
-          علت مرگ؟
-          سیل
-          علت مرگ؟
-          پرتقال
-          مگر چند تا جان داشتید که جان خود را برای پرتقال به خطر انداختید؟
-          خانم/آقای محترم قاضی، علت، پرتقال نبود.
-          ولی برای حفظ پرتقالها بود که آن یک جان را هم از دست دادید.
-          خانم/آقای محترم، برای پرتقال بود ولی برای پرتقال نبود.
-          درست صحبت کنید، مگر می شود که هم برای پرتقال باشد و هم برای پرتقال نباشد؟
-          خانم/آقای محترم قاضی، شما چگونه قاضی هستید که نمی فهمید که برای پرتقال نبود؟
-          پس چرا گفتید که برای پرتقال بود؟
-          ولی ادامه هم دادم و گفتم که برای پرتقال نبود.
قاضی رو به وکیل مدافع می کند و می گوید:
-          اینها انگار هنوز از شوکه مرگشان خارج نشده اند و متناقض سخن می گویند.  شما منظورشان را توضیح دهید.
وکیل رو به قاضی، می گوید:
-          اتفاقا، روبرو شدن با مرگ، لحظه اوج صداقت با خود و دیگران است.  جنابعالی حوصله داشته باشید و بگذارید که خودشان توضیح دهند.
قاضی می گوید:
-          آخر وقت نداریم.
وکیل می گوید:
-          انگار نمی دانید در کجا هستیم؟ وقت داشتن و نداشتن برای جهانی بود که از آن خارج شدیم و در اینجا تا دلتان بخواهد وقت داریم.
پس، قاضی رو به دو جوان می کند و با دست اشاره که داستان پرتقال را ادامه دهند و همان اولی می گوید:
خانم، آقای قاضی، برای ما آن پرتقال نان شبمان بود!
سرخ کردن صورتمان با سیلی بود!
با دست خالی به خانه بر نگشتن و خجالت زده خانواده نشدن بود. 
در آن پرتقال، لحظه ای فرار از فقر سیاهی بود که همه امان در آن متولد شده ایم بود. 
آن پرتقال، فرار ما از فقر بود.  فقری که در ایجاد آن ما هیچ نقشی بازی نکردیم. 
روشن تر بگویم، و آن اینکه فقط دو نقش بازی کردیم که یکی در آن متولد شدن و قربانی آن شدن بود و دیگری که ما را در برابر شما نشانده بود و کوشش در مبارزه با فقر. 
البته حتما در روش مبارزه اشتباه کردیم و در آن لحظه باید به این فکر می کردیم که بگذار سیل پرتقالها را ببرد ولی ما را نبرد.  چرا که اگر خود را نجات دهیم، فردایی هم هست پرتقالهای بیشماری بروی درختان شکوفه زده است و منتظر هستند که وقتی نوبتشان رسید، کسانی چون ما آنها را بدست دیگران برسانند. 
آری باید خود را نجات می دادیم تا خانواده ای را داغدار نکنیم و زخمی عمیق در دلهای عزیزترین ها ایجاد نکنیم. 
ولی اینها را الان می توانم بگوییم و ببینیم و در آن لحظه، نه در این فکرها که در فکر پرتقالهایی که با چانه زدنها از میدان خریده بودیم، بودیم.  انسان است و هزار کم و کاستی.
در این لحظه که وقفه ای در سخن گفتن ایجاد شده بود، وکیل وارد می شود و رو به قاضی می کند و می گوید:
-          ولی اینها تمام ماجرا نیست و کار شما این است که در پی یافتن این باشید که چرا این دو جوانها و میلیونها جوان مانند آنها در چنین فقر سیاهی متولد می شوند؟ مگر نه اینکه برای همه به اندازه کافی همه چیز خلق شده است و وجود دارد، پس چگونه است سرنوشت اکثریت مردم این کشور و ورای آن چنین فقری است؟  چگونه است که اقلیتی بس ناچیز قادر می شوند سهم این اکثریت عظیم را از آن خود کنند و دو قورت و نیمشان هم باقی باشد و بگویند و فقرا، حقشان فقر است چرا که "ژن خوب" در آنها نیست؟
قاضی در حالی که با اشاره به منشی که پرونده را بندد و آماده می شد تا ختم جلسه را اعلام کند، گفت:
-          پاسخ به این سوالات را آنهایی باید بدهند که هنوز آنها را سیل نبرده است و هنوز می توانند مسیر سیل را به جهتی بکشانند که برایشان زندگی و سیری بیاورد و نه مرگ و فقر.

۱۳۹۸ فروردین ۷, چهارشنبه

یک انقلاب اجتماعی را در جهان نشان دهید که بر ضد ستمگری و استبداد صورت نگرفته باشد؟




با ایران صحبت می کردم و هموطن از آن طرف خط می گفت که بعضی ما را متهم می کنند که از روی شکم سیری دست به انقلاب زدیم و خوشی زیر دلمان را زده بود و اینکه نانمان نبود، آبمان نبود، انقلاب کردنمان چه بود؟

گفتم که البته که وقتی افرادی اهل کتاب خواندن نیستند و نمی دانند که بیش از نیمی از جمعیت در فقر سیاهی می بردند، و اکثریت مطلق جامعه بیسواد بودند و غربی ها در وطن خدایی می کردند و ساواک تمام رسانه ها را در کنترل خود داشت و چنان وحشتی را بر جامعه حاکم کرده بود که کسی جرئت نفس کشیدن نداشت و اعلیحضرتش به خبرنگار غربی پز می داد که ایران کشوری مدرن و پیشرفته شده است و در شکنجه دادن به پیشرفتگی کشورهای غربی رسیده است ....و کشور را یک حزبی کرده و عضویت در آن را اجباری و... و البته که وقتی این عده، اطلاعات تاریخی خود را از امثال تلویزیون منو تو که بودجه اش را وزارت دفاع آمریکا می پردازد تا به روش گوبلزی، دوران استبداد سلطنتی را دوران شیر و عسل و رشد بیسابقه با سرعت نجومی به آنها عرضه می کند می گیرند و آنها هم این اکاذیب را درسته قورت دهند، انتظار دیگری از آنها نباید داشت.

گفتم که از آنها سوال کند که در تاریخ بشریت یک انقلاب اجتماعی را نشان بدهند که بر ضد ستمگری و استبداد رخ نداده باشد، تا قبول کنیم که مردم ایران از روی بی دردی و خوشی زیر دلشان را زدن بود که بر علیه رژیمی آزادیخواه، مردمسالار و عدالت پرور سلطنتی ، دست به انقلاب زدند!

در آخر کار گفتم که به اینها بگوید که انقلاب بهمن، مانند هر انقلابی دیگر، شروع کار است و پایان آن را این آنها هستند که می نویسند. اگر مانند مردم فرانسه، که انقلاب کبیرشان، در آغاز وضعیتی بدتر از زمان قبل از انقلاب ایجاد کرد، بیاموزند و نا امید نشده و تجربه را به نتیجه برسانند، در جهانی که در آن دموکراسی به عقب نشینی وادار شده است، ایرانیان، موج عظیم مردم سالاری در منطقه و جهان را دامن خواهند زد و نقش تاریخی ایران، به عنوان قلب فرهنگی بزرگترین حوضه فرهنگی جهان، را بازی خواهند کرد. ولی اگر مسئولیت پذیری نکنند و تجربه را ادامه ندهند، بلای روسیه و آنهم در وضعیت زیر سلطه بر سرشان خواهد آمد و حکومت تزارها، در شکل پوتین و پوتین ها ادامه خواهد یافت.

ولی این حرکت ایجاد نخواهد شد، مگر اینکه ساکنان این سرزمین تاریخی به خود به عنوان انسانهایی صاحب حقوق عارف نشوند و با پنج نوع حقوق، یعنی حقوق انسان، حقوق شهروندی و حقوق ملی و حقوق طبیعت و حقوق ایران به عنوان عضوی از جامعه جهانی، در وجدان آنها راه پیدا نکند.

هموطنی پاسخ داد:
"انقلاب سال 57 ایران مردم خوشی زده بود زیر دلشون زیادی سیر شده بودن

پاسخ دادم:

با سلام

هر جنبش اجتماعی، بخصوص زمانی که فرم انقلاب بخود می گیرد اندیشه راهنمایی دارد که بر حول آن اندیشه، انقلابیون را متحد می کند. برای مثال اندیشه راهنمای انقلاب فرانسه سه اصل <آزادی>، <برابری> و <برادری> بود. در انقلاب ایران، اصول راهنمای آن، ادامه دهنده جنبشها و انقلابات مشروطه و ملی کردن نفت یعنی استقلال و آزادی و مردم سالاری و رشد و عدالت اجتماعی بود. به همین علت است که تمامی مصاحبه ها و سخنر انی های آقای خمینی در پاریس بر حول این اصول است که دور می زند. در آن زمان مردم حتی اسمی از ولایت فقیه که بر اندیشه راهنمای گفتمان سلطنتی بنا شده بود، نشنیده بود و اگر شنیده بودند نمی دانستند که خوردنی است یا نوشیدنی!

انقلاب فرانسه هم با وجودی که بر حول این سه اصل راهنما انجام شد، گرفتار کودتاهای <دیکتاتوری آزادی> روبسپیری و کشتارهای عظیم و بعد گرفتار کودتای دیکتاتوری ناپلئون که حتی کاربرد کلمه دموکراسی را ممنوع کرده بود شد و بیشتر از آن. ولی از آنجا که در کنار از انقلاب پشیمان شده ها (همانگونه که در میان خودمان هم می بینیم.) به اندازه کافی کسانی بودند که تجربه انقلاب را ادامه داده و آن را به نسلهای بعدی منتقل کنند و نسلهای بعدی نیز مسئولیت پذیری کرده تا بالاخره فرانسه را مهد آزادی در جهان کردند. در حال حاضر هم جنبش جلیقه زردها ، اعتراض خود را از منظر این سه اصل است که انجام می دهد.

در ایران هم، انقلاب بعد از مدتی گرفتار کودتا در خرداد 60 شد که به سرنگونی اولین رئیس جمهور که حاضر نشده بود برای قدرت، دست از دفاع از اهداف انقلاب بر داشته و عهد خود را با مردم بشکند، شد. کودتایی که هم به روایت به سرقت رفته انقلاب ایران تبدیل شده است و هم بدون وارد کردن این کودتا در تاریخ انقلاب، سرنوشتی که انقلاب دچار آن شد قابلیت توضیح را نخواهد یافت.

کوشش بر این است که تجربه ادامه یافته و انقلاب در اهداف اولیه خود ادامه یابد تا بعد از هزاران سال، وطن شاهد استقرار و نهادینه شدن مردم سالاری در ایران مستقل و آزاد در شکل جمهوری شهروندان ایران شود.

پیشنهاد می کنم که این مقاله را با نگاهی نقادانه مطالعه کنید:

https://www.radiozamaneh.com/283403




آقای محمد جلالی نوشتند:



انقلاب اسلامی برای ترویج جهل و جنون و برای نابود کردن ایران به نفع عقب مانده ترین و بی وطن ترین قشر اجتماعی در ایران یعنی آخوند ها و اوباش همدست آنها بود. انقلابی که آخوند در رأسش باشد برای عدالت و انسانیت نیست. آنها که چنین توهمی داشتند یا فریب خورده بودند یا فریبکار و همدست دشمنان مردم ایران!

پاسخ دادم:

سلام آقای محمد جلالی

سخن کلی گفتن، از آنجا که از ماهیتی علمی بر خوردار نیست، قابلیت نقد و بحث را ندارد.

پیشنهادم این است که سخن خود را شفاف کنید و شفاف نقد کنید و برای مثال نشان دهید که آقای خمینی در پاریس سخن از این گفته بود که ایران نه دارای سیستمی جمهوری مانند فرانسه و ارزشهای حقوق بشری که دارای رژیم ولایت مطلقه فقیه خواهد شد و در آن مردم حکم ایتام و صغار را خواهند داشت و مردم بر حول این اصل و با این هدف دست به انقلاب زدند. اینگونه می شود گفتگویی را انجام داد و در غیر این صورت ما خواهیم ماند و یک مشت شعار و ادعا.

ایشان پاسخ دادند:

سلام بر شما یک آخوند عقب مانده که خوی وحشی و جنایتکارش را در نوشته هایی مثل کشف الاسرار و ولایت فقیه نشان داده بود طبق ذات دروغگویش و مذهبی که تقیه و فریب و خدعه دستور دینی اش بود یک ادعا های دروغینی برای فریب قدرتمندان جهان و مردم ایران کرد. چرا بزرگان مدعی سیاست و مصدق مثل سنجابی و بازرگان و شاگردان آنها که می دانستند او کیست و چه اهدافی دارد و می دانستند فدائیان اسلام که بودند و رابطه خمینی با آن گروه جنایتکار تروریست چه هست چرا به ریش گرفتند؟ تا کی می باید مردم را منتر این نکته کرد که خمینی دوچهره داشت و چهره خوبش را به ما نشان داد. مگر آنها که مدعی این سخن سخیف هستند عقل نداشتند و آخوند ها را نمی شناختند و اطرافیان خمینی را نمی شناختند؟ این چه حرفی ست آقای دلخواسته؟ همگان را برای همیشه نمی شود فریفت بهتر ست شما هم گفتار ها تان را تغییر دهید. خوش خدمتی به خمینی گری و آوردن اسلام سیاسی به ایران آنچنان که شریعتی ها و امثال او کردند و هیزم کش جهنم ایران چهل ساله اخیر شدند توجیه پذیر نیست. او خیانتکار بود شما چرا عقل نداشتید؟ پاسخ این نکته را اگر دادید کار درست می شود! ولی پاسخ نخواهید داد و همچنان به دنبال راه فرار از پرسش اصلی خواهید بود!



پاسخ دادم:

سلامی دو باره

چند نکته:

-          آقای خمینی در زمانی که کشف الااسرار را می نوشتند، سلطنت طلب بودند و در کودتای 28 مرداد شرکت کرده بودند (بنا بر خاطرات آیت الله حائری، این علت بود که آیت الله بروجردی ایشان را از بیت خود طرد کرد.) و در سال 42 می گفتند که خدا ما را بلای انقلاب حفظ کند و بنا بر خاطرات ایت الله منتظری بشدت با ولایت فقیه مخالف بودند.

-          فکر می کنید که چند نفر نام کشف الااسرار را شنیده بودند، چه برسد به خواندن آن؟ شما شنیده بودید؟

-          آقای خمینی در طول عمر سیاسی خود، 6 بار نظرات خود در مورد نوع حکومت را عوض کردند و و در بیشتر عمر خود سلطنت طلب بودند و در سالهای 48 بود که به ولایت فقیه  تغییر نظر دادند و بعد در پاریس ولایت را از آن مردم شمردند و اینکه میزان رای مردم است و بعد بر پیش نویس قانونی اساسی که نامی از ولایت فقیه نبود صحه گذاشتند و...در ولایت مطلقه فقیه خاتمه دادند.  و در هر حال، آن نظری که جامعه در جریان انقلاب از آن آگاه شد و به آن گروید، ولایت از آن مردم است و میزان رای مردم است بود.   بنا براین صحیح نیست که نظرات مختلف و متضاد ایشان را تنها به یک نظر کاهش دهیم.

-          در هر حال، اینها ربطی به سوال من ندارد.  سوال من این بود:

" یک انقلاب اجتماعی را در جهان نشان دهید که بر ضد ستمگری و استبداد صورت نگرفته باشد؟"

لطفا برای اینکه به جایی برسیم پیشنهاد می کنم که در مرحله اول فقط به این سوال پاسخ دهید. 

۱۳۹۸ فروردین ۱, پنجشنبه

Love, the constant journey of rebirth






To burn the old, so the new can germinate.

To grow is to leave behind whatever prevents you from travelling.


Traveling is the destiny of the lovers.  

The more you love, the more you travel.

Travelling brings the past, but make it alive so it can follow the path of love.

Travelling, leave the past, through living it, 

take the parts which can grow into the living life of a lover.

Love, is the goal, 

Love, is the path,

Love, is the traveller,

Love, is the unquenchable thirst of the lover.  

Love, is the never ending journey.

Love, is the journey itself.

Love, is the destination

Love, is the beginning

And love is all of them and still more.

As love is the never ending story which writes itself.

۱۳۹۷ اسفند ۲۸, سه‌شنبه

صبح نوروزی





امروز، از صبح که از خوب بلند شدم و با وجود مشکلاتی که گریبان بسیاری را در خود گرفته است، شادی و نشاط نوروزی را در ریه های خود حس کردم و یاد آن سنبل آبی کتاب فارسی کلاس دوم، یا سوم، که درس آخر قبل از تعطیلات نوروز بود افتادم و پاک کردن پنجره ها و شستن فرشها و حیاط  و <مادر جان> گفتن مادرم افتادم و با همان طراوت بهاری در راه باشگاه، به همکلاسی دخترم که بطرف دبیرستان می رفت صبح بخیری گفتم که آنطرف خیابانی ها هم شنیدند.  همین حالت نشاط من را در باشگاه هم همراهی کرد و اینگونه، ورزنه ها بنظرم سبکتر آمدند! و بعد در حال شنگولی دوش باحالی گرفتم و زدم بیرون ....و


بعد جلوی کامپیوتر نشسته بودم و دنبال چیزی می گشتم که این عکس را دیدم که حالت بهشت گونه ای را در خود دارد.  فیلی قدرتمند، انباشته از شادی در میان آهوان و گور خرها، در نزدیک برکه.  از همان کودکی جذب زیبایی و قدرت فیل شده بودم.  اول باری که فیل را دیدم، کودکی بیش نبودم و باغ وحش تهران تازه شروع بکار کرده بود که پدرم ما را سوار اتوبوس ماک ارتش کرد و به باغ وحش برد.  بشدت تحت تاثیر بزرگی فیل قرار گرفتم ولی زود سرم بطرف زمین بتونی که فیل در آن ایستاده بود افتاده و دنبال <چس فیل> گشتم.  ولی دیدم که زمین تمیز تمیز است و خبری از چس فیل نیست.  تا می شد منتظر شدم تا شاید که فیل چسی بدهد و چس فیلی بر زمین بیافتد ولی هر چه بیشتر منتظر ماندم کمتر خبری از چس فیل شد.

البته اول باری که فیل را دیده بودم روی جعبه های بیسکویت های گرجی بود که عکس حیوانات را در محیط طبیعی آنها انداخته بود و دیدن شیر و فیل و پلنگ در آن محیط لذتی داشت.  ولی نمی دانم که بعدها کدام خدا بیامرزی تصمیم گرفته بود که عکس این حیوانات را در قفس بگذارد و . پشت میله های آهنی که حالی ازم گرفت و دیگه بیسکویت گرجی نخریدم.  

بعدها که با زندگی فیلها آشنا شدم، علاقه ام به آنها بسیار بیشتر شد.  از اینکه حیواناتی هستند که بسیار خانواده دوست هستند و زیاد عمر می کنند و رفتگان را پاس می دارند و حافظه بسیار قوی دارند و با وجود آن جثه عظیم، قدمهایی مانند بالرین ها بر می دارند.  این علاقه اوج گرفت وقتی در فیلم مستندی دیدم که گله ای از فیلهای تشنه به آب رسیدند و خرطومها در آب فرو رفت.  بعد دیدم که لاک پشتی درست جلوی یکی از فیلها فیل مشغول اب خوردن است و مزاحم کار فیل است.  با خود گفتم که هم الان پاش رو روی لاک پشت می گذارد و لاک پشت در زیر گل له می شود، که با شگفتی دیدم که خیلی به آرامی و نرمی، با پایش لاک پشت رو در جای دیگر قرار داد که تا دو بدون اینکه مزاحم هم شوند، آب بخورند.

واقعا که عصاره زندگی عشق است.

نوروز روز نو شدن است و در میان انبوه فشارها و بیدادها، شادی را یافتن.

۱۳۹۷ اسفند ۹, پنجشنبه

انگیسی های با حجاب










https://www.youtube.com/watch?v=6M_xRmR_Nu0
فیلم جالبی است از شهر منچستر حدود 100 سال پیش.  پروفسور ونسا تولمین، تاریخدان فرهنگ، می گوید که امر شگفت انگیز اینجا که ما چقدر زود هم تاریخ خود را فراموش می کنیم و هم میراث فرهنگی خود را از یاد می بریم و در نتیجه اینهمه فیس و افاده در مورد حجاب مسلمانان در کشورمان راه انداخته ایم.
واقعیت این است که حجاب در فرهنگهای غربی ریشه ای به درازای تاریخ آنها دارد، حداقل از قرن 5 میلادی ببعد دارد و اکثریت زنان جامعه از طبقات متوسط و کارگر و بسیاری از طبقات متمول، بر عکس بسیاری از فیلمها که در این رابطه ساخته شده است، حجاب داشته اند و موههای بلند را نشان نمی داده اند.  تحول فرهنگی-اجتماعی  که در غرب اروپا، بخصوص از جنگ جهانی دوم روی داد اینگونه بود که در فلسفه غرب، بخصوص فرهنگ ارسطویی که تاثیری عمیق بر مسیحیت بر جای گذاشت.   در این فلسفه، به زن به عنوان مادون انسانی نگاه کرده می شد که مظهر شهوت بود.  این نوع نگاه واردمسیحیت شد و این "مظهر شهوت" تبدیل شد به علت تبعید آدم از بهشت و اینگونه به سکس به عنوان عاملی شیطانی نگاه کرده شد که باید سرکوب شود و پنهان گردد.  تا جایی که ترتولین، یکی از دانشمندان معروف دینی در مسیحیت، زن را و وسوسه شدن از طرف زن را دروازه ای به طرف جهنم توصیف می کرد و از آنجا که گناه اولیه از طریق رابطه سکسی به نسلهای بعدی انتقال می یابد، از زن می خواست که در زمان آمیزش نقش <نعش> را بازی کند و کوچکترین حرکتی ناشی از هیجان و لذت از خود بروز ندهد.
جنبش رنسانس، که از جمله اعتراضی به این نوع نگاه بود، با نگاهی ناستولژیک به یونان قدیم، که مانند هر نوع دیگر نوستالژی، نگاهی فیلتر شده و الک کرده است (اینگونه است که منو تو ها، تصویری از شیر و عسل از دوران دیکتاتوری سلطنتی تولید، مصرف و باز تولید می کنند، تا اینگونه آینده را در اختیار بگیرند.) ولی این جنبش اعتراضی، به اینهمانی کردن زن و سکس، اعتراضی نکرد و فقط نوع نگاه خود نسبت به <سکس> را عوض کرد و اینگونه، سکس به جای اینهمانی جستن با تخریب و مرگ، با زندگی و حیات اینهمانی جست.  در نتیجه، زن و سکس در وضعیت اینهمانی جستن با یکدیگر باقی ماندند ولی انقلاب در نوع نگاه به سکس بود که رخ داده بود.
تغییر تدریجی نوع پوشش زنان، نتیجه این تغییر در نگاه شد.  ولی عامل دیگری که به این تغییر سرعت بسیاری بخشید، نظام سرمایه داری بود که زود متوجه شد که هم از زن می تواند در تبلیغات برای فروش تولیدات خود استفاده کند و هم زن را به مصرف کننده این تولیدات تبدیل کند.  بعضی از جنبشهای فمینیستی اعتراض به این نوع نگاه و کالایی کردن زن می باشد که انجام شد و می شود.   
این بحث بسیار کوتاه چه فایده ای برای وضعیت جامعه ما دارد؟  از جمله فوائد آن این می باشد که به پوشش زن، در غرب، بیشتر به عنوان مقوله ای فرهنگی نگاه کرده می شد که از جریان گفتگو جامعه با خود، تحولاتی را که با تغییرات خود مناسب می یافت به آن می داد.  گفتگویی که هنوز جریان دارد.
ولی در ایران، از زمان رضا شاه به بعد پوشش زن به اهرمی سیاسی برای اعمال اقتدار قدرت سیاسی تبدیل شد و در اختیار قدرت مسلط در آمد.  رضا شاه با کتک و تحقیر زنان، حجاب را از سر زنان کشید و استبداد مذهبی با کتک و تحقیر، حجاب را بر سر زنان کرد و در هر دو حالت:
-        جامعه هیچ نقش و نظری در این رابطه نداشت و ندارد.
-        از مسئله حجاب در هر دو حالت، استفاده ابزاری شد و زن و بدن زن شد ابزار آن.  ابزاری که از طریق آن، قدرت سیاسی، قدرت خود را بر جامعه اعمال می کرد و می کند.
نتیجه اینکه، شاهد زدگی شدیدی نسبت به حجاب در جامعه ایجاد شده است و یکی از علل بحران هویت در جامعه شده است.  تا زمانی که زن مالکیت بر بدن خود بدست نیاورد و آن را از قدرت (چه در شکل سیاسی و چه مذهبی و چه فرهنگی-اقتصادی – در غرب بیشتر در شکل سرمایه داری و در ایران به شکل فرهنگ پدر سالاری ممزوج شده با سرمایه داری.) سلب نکند و اینگونه آزادی نوع پوشش را فقط و فقط از آن خود کند، این بحرانها ادامه خواهد یافت و تعادل فکری و روحی برای گفتگویی سازنده ایجاد نخواهد شد.

۱۳۹۷ اسفند ۶, دوشنبه

در مهمانوازی مودب بودن و در رانندگی بی ادب بودن







این سوال را در فیس بوک مطرح کرده بودم و در اینجا بعضی پاسخها را می توانید ببینید  و در آخر نظرات خود را خواهم آورد:
1.   آیا این به این دلیل است که دورویی (Hypocrisy) یکی از ویژگیهای فرهنگی در بسیاری از کشورهای کمتر توسعه یافته منجمله ایران است؟ نقد و نظر با شما.
2.   مشکل رانندگی و ترافیک در ایران کنونی مربوط است به حکومت بی قانون. اصلا ربطی به ایرانی بودن ندارد. اگر از اول پلیس و جریمه وجود داشت قانون رعایت می شد و به تدریج یک عادت و فرهنگ می شد مثل اروپا.
3.   قانون اجرا نمیشود و زیر پا گذارده میشود مخصوصا از طرف کسا نیکه خود را قانون گذار و مجری قانون میدانند ، بیش از این در یک جامعه هرج مرج ، انتظار دیگری هم مگر میتوان داشت؟
4.   شما یک عمل کرد در این کشور یافت میکنید که بر اساس اصولی و ضابته ئی باشد . ؟
5.   چون در مهمان‌‌بازی طرف خود را می‌شناسیم ولی در رانندگی نه.  دقیق‌تر: چون وارث یک فرهنگ قبیله‌ای هستیم، و فاقد فرهنگ مدنی.
6.   کم کم درست می شویم... تاخر فرهنگیست... همه موارد با هم درست نمی شوند.
7. برای اینکه دروغگو و حقه باز هستیم (گوینده این نظر را می شناسم.  استادی می باشند در آلمان و از پهولیست ها می باشند و از ستایشگران دیکتاتورهای سلطنتی.)

اینهم نظر من بصور خلاصه و در چند نکته:
-        مهمانوازی، سنتی دیرین است که در طول هزاران سال، در فرهنگ ایرانی نهادینه شده است.  فقط هم منحصر به ایران هم نیست و جوامع ساکن در منطقه، نیز دارای چنین فرهنگی می باشند.  اینکه چرا جوامع ایرانی و دیگر جوامع منطقه و بعضی دیگر، دارای چنین فرهنگی شده اند، موضوع بحث در اینجا نیست.  در اینجا فقط با مقایسه ای این تفاوت را بیان کنم:
مادرم از همان کودکی امان وقتی میوه می خرید، همیشه میوه های با کیفیت و شکل و قیافه بهتر را جدا می کرد و مانده ها سهم ما می شد.  وقتی اعتراض می کردیم، می گفت که آنها برای مهمان است که ممکن است سر زده بیاید و اگر قبل از شکل و رو افتادن نیامد، قسمت شما خواهد شد.
وقتی تازه به انگیس آمده بودم، در یک مهمانی یک دختر ایرانی تجربه هایی زندگی در انگستان زندگی کردن را بمن می آموخت.  از جمله و با حالتی که معلوم بود هنوز نیز عصبانی است، می گفت که یکبار در خانه ای اتاقی از صاحبخانه اجاره کرده بود و یکبار، از توی سبد میوه سیبی بر داشته بود و گاز زده بود.  می گفت که صاحبخانه که خانمی بود، اعتنراض کرد که چرا سیب را برداشتی و به تعداد خانواده ام سیب خریده بودم و حالا به یکی سیب نمی رسد.

-        همانطور که در این فیلم می بینید، اینگونه نیست که وقتی ماشین وارد کشورهای غربی شد، همگی بگونه ای ژنتیکی 😊 قوانین ترافیکی را، که هنوز وجود نداشت، رعایت می کردند.  یکی از علل اصلی ظهور و گسترش این قوانین، تصادف و مرگ تعداد بسیاری از عابران پیاده بود که فرق پیاده رو و خیابان را نمی دانستند بود و نظام سرمایه داری.  توضیح اینکه، برای مثال، ماکس وبر توضیح می دهد که در نیویورک، بطور متوسط سالی چند صد نفر زیر تراموا می رفتند و می مردند.  ولی برای کمپانی صرفه اقتصادی اش بیشتر بود که به بازماندگان خسارت بدهد تا اینکه، ایمنی تراموای ها را بالا برده تا کسی کشته نشود.



https://www.youtube.com/watch?v=W8vxycnbDGA
-        مقررات ترافیک، به علت این تصادفات و نیز ایجاد ترافیکهای خفه کننده، در آغاز، بیشتر از طریق بحث در رسانه ها و در نتیجه ایجاد فشار جامعه مدنی به دولتهای دموکراتیک خود وضع شد.  به بیان دیگر، این فشار از پایین بود که بالا را مجبور به وضع قوانینی کرد که قبلا بیشتر جامعه اجرای آن را به نفع خود یافته بود.  برای نمونه، سیگار را در محافل عمومی مانند پاب/آبجو خوری ها و اینگونه اماکن مضرات آن را برای غیر سیگاری ها، در آغاز پزشکان متخصص طرح کردند و به بحث در رسانه ها تبدیل شد و این بحث سالها طول کشید.  در آن زمان به ذهن کسی نمی آمد که روزی برسد که در رستورانها و بار ها و آبجو خوری ها (یعنی می آمد ولی اجرای آن را نزدیک به محال می دیدند.) مردم سیگار نکشند.  برای مثال در آن سالهای اول که به پاب و دیسکو های دانشگاه و محل با دوستان می رفتم (یادمه که قیمت آب پرتقال حدود 4-5 برابر آب پرتقال از مغازه بود.  برای همین با دوستانم، آب پرتقال را از مغازه می خریدیم و تووی ساکم می گذاشتم و بعد یکی از دوستان مکزیکی ام که در آنجا گارسن بود، گیلاس می آورد و ما زیر میز آب پرتقال را توی گیلاس می ریختیم 😊 یادش بخیر.) وقتی بخانه می رسیدم، می دیدم که تمام لباسهایم و حتی پوست بدنم بوی سیگار می دهد!
بعد فشار جامعه مدنی دولت را مجبور به جلو گیری از کشیدن سیگار در اینگونه مکانها کرد.  در آغاز، دولتها هیچ میل نداشتند این کار را بکنند، چرا که فکر می کردند که هم مصرف سیگار و هم مصرف آبجو و دیگر مشروبات الکلی که از آن مالیات زیادی می گرفتند پایین می آید.  ولی بالاخره مجبور به این کار شدند و این کار را هم مرحله به مرحله انجام دادند، تا بعد از چند سال، سیگار کشیدن در این مکانها کلا ممنوع شد و این ممنوع شدن رعایت شد.  چرا که جامعه در اثر در مسیر اطلاعات لازم و مباحث لازم قرار گرفته بود و آمادگی آن را پیدا کرده بود.
-        در کشورهایی مانند کشور ما، مقرارت ترافیک، از آنجا که جامعه در تصمیمات دولت هیچ نقش و نظری نداشت، از بالا وضع و بزور قانونی که اکثر مردم آن را <زور دولتی> فهم می کردند، به جامعه معرفی شد.  البته وقتی دولتی استبدادی که جامعه آن را در برابر خود می بیند، قوانینی را وضع کند و بدون به بحث گذاشتن، سعی کند که آن را بزور به جامعه تحمیل کند، بگونه ای طبیعی، جامعه نه تنها آن را بر نمی تابد، بلکه نقض آن را اظهار مخالفت با دولتی که از خود نمی داند فرض می کند.  اظهار مخالفت و ارتکاب جرمی، که دولت استبدادی نمی تواند آن را <جرم سیاسی> تعریف کند، تا پوست طرف را بکند.

تجربه ای گویا:

در ایران که بودم، در کل، مردم همیشه صفهای اتوبوس شرکت واحد را رعایت می کردند و این برایم امری عادی بود و اگر کسی می خواست تو صف بزند، بیشتر یک چشم غره کافی بود تا برود ته صف.  وقتی که در سال 1363به لندن آمدم همانگونه که رعایت مقرارت ترافیک بوسیله رانندگان برایم جلب توجه می کرد و تحسین بر انگیز، عدم رعایت صف برای اتوبوسهای شهری برایم عجیب بود.  به این معنی که بصورت تئوریک صف وجود داشت، ولی بسیاری رعایت نمی کردند.  بعد که با چند دانشجوی آلمانی که به لندن آمده بودم آشنا شدم، از نظم انگیسی ها در صف بستن برای اتوبوس تعریف می کردند! که باز برایم خیلی عجیب بود و وقتی علت را سوال می کردم می گفتند که در آلمان (بیشتر از شهرهایی مانند برلین بودند کلن و فرانکفورت.) صف اتوبوس وجود ندارد و این برایم خیلی بود که در کشوری که شهره نظم داشتن است، وضعیت صفهای اتوبوس اینگونه است. 
این مقایسه سوالی را در ذهنم ایجاد کرد که پاسخی برای آن نیافتم و آن اینکه در ایرانی که مقرارت ترافیک با اجبار و بگونه ای حداقل اجرا می شود چگونه است که صف اتوبوس گونه ای رعایت می شود که صفهای اتوبوس در لندن را بی نظم می یابم؟
چند سال بعد اقبال دست داد و با دکتر عبدالصمد تقی زاده (ایشان در سال 1973 کاندیدای جایزه نوبل در پزشکی شده بودند و بعد از انقلاب تا کودتای خرداد 60 ریاست دانشگاه ملی را بر عهده داشتند و بعد از کودتا از ایران خارج و تحقیقات خود در سرطان را ادامه دادند.) آشنا شدم.  ایشان در زمان ملی شدن نفت، از دانشجویان هوادار دکتر مصدق بودند.  از جمله خاطراتی که ذکر کردند، یکی در باره چگونگی ایجاد صفهای اتوبوس در تهران بود.  می گفتند که در زمان ملی شدن نفت، روزنامه های انگیسی سعی در وحشی و غیر متمدن نشان دادن مردم ایران داشتند و از جمله دلایل آن را هجوم مردم برای سوار شدن به اتوبوسهای شهری ذکر می کردند.
می گفتند که با دانشجویان دیگر تصمیم گرفتیم که وضعیت را تغییر دهیم و برای اینکار هر دانشجو یا چند دانشجو مامور نظم دادن به یک ایستگاه اتوبوس شدند.  می گفت که در ایستگاه اتوبوس می ایستادیم و برای مسافران توضیح می دادیم که چرا نیاز به صف بستن است و از آنجا که مردم هوادار مصدق بودند، روی خوش به نظراتمان نشان می دادند و شروع کردند به همکاری و بعد از مدت کوتاهی، خودشان و بدون نیاز به ما، در ایستگاه های اتوبوس صف تشکیل می دادند و در طول یکی دو سال بصورت عادت در آمد.
در اینجا بود که متوجه  شدم که پاسخ سوال خود را یافتم و باز تایید بر نظرم شد که اینها همه، بیشتر، بر می گردد به نوع ساختار سیاسی و نقش داشتن/نداشتن مردم در دولت و حکومت و به بیان دیگر در اختیار قرار گرفتن/نگرفتن حاکمیت به مردم.  به بیان دیگر، این نوع رفتار ربط مستقیم دارد به بود/نبود آزادی های سیاسی- اجتماعی و فرهنگی و اقتصادی.   باز به بیان دیگر، تغییر رابطه دولت- ملت از استبداد سلطنتی- مذهبی به مردمسالاری، ادب مهمانوازی به به خیابانها نیز گسترش می تواند بدهد و اینگونه به دیگر ماشنیها نه به عنوان مزاحم رانندگی که به عنوان مهمان دیگری در خیابان نگاه خواهد شد و رعایت ادب هم امری اخلاقی خواهد شد و هم ضروی و هم عقلانی.

بهر حال، این بسیار خلاصه ای از نظرم در این رابطه می باشد و امیدوارم که دیگر هموطنان، از طریق تحقیق و نقد، کوشش کنند که این در این رابطه گفتگویی عمومی ایجاد شود.

۱۳۹۷ بهمن ۲۷, شنبه

هوشنگ کشاورز، متعلق به نسلی بود که برایش مقوله ای به نام <هزینه دادن> برای وطن وجود نداشت




شش سال از رفتن کشاورز گذشت

با هوشنگ کشاورز چندین بار تلفنی صحبت کرده بودم ولی هیچوقت فرصت دیدار رخ نداده بود تا تابستان پارسال که در خانه بنی صدر سمیناری بر پا بود او را دیدم.   نوبت به سخنرانی و سوال و جواب بنی صدر رسیده بود و او هم با حوصله همیشگی مشغول شکافتن نظری بود که در باز شد و دیدم که چند نفر از بچه ها، کشاورز، در حالیکه چند تا از بچه ها، با عشق و علاقه او در میان گرفته در میان گرفته وارد  کردند.  جلسه در حال بهم خوردن بود که در سکوت و با اشاره خواست که کسی بلند نشود و سخنرانی قطع نشود.  حالش خوب نبود و بسختی به کمک عصایی راه می رفت.  


بعد متوجه شدیم که در راه فرودگاه به آمریکا برای معالجه سرطان است و آمده از دوست شصت ساله اش خداحافظی کند.  یکی از بچه ها بلند شد و جایش را به او داد و بغل من نشست.  سلامی آرام کردم که دیدم من را شناخت و لبخندی و نگاهی گرم نثارم کرد و من متعجب شدم که چگونه منی را که هرگز ندیده بود شناخت.

بنی صدر صحبت را ادامه داد و بعد از مدتی کشاورز اشاره کرد که باید برود و هواپیما منتظر او نخواهد شد.  اینبار جلسه بهم خورد و موج موج نگاه های پر از شوق و عشق از سوی مبارزان استقلال و آزادی بود که روانه اش می شد.  نگاهش و رفتارش به کسی می ماند که از هر بندی رها شده است و و در فضای لایتناهی هستی به پرواز در آمده است.  آسوده بود و شاد و سبکبال و من در عین حال که محو سبکبالی اش شده بودم با خود می گفتم که کاش پرواز را بدون خطر به پایان برساند. 
در این حال یکی از نازنین ترین دوستانم که اهل عرفان است و عشق و اهل اندیشه و فلسفه و یگانه نگری در این دو رو بمن کرد و گفت:" نگاه کن، نگاهش کن و انسانی را ببین که از همه قید و بندها رها و در فراغ خاطر و دلی رها شده از هر گونه وابستگی، مانند پرنده ای که بسوی لانه پر می کشد، آماده رفتن است."

در این حال بود که کشاورز که عمرش را در عشق بازی با وطن و عشق وطن صرف کرده بود، با صدایی بس رسا و زیبا خطابه ای، که بر جان می نشست، از شکسپیر خواند و در انتها و در حالیکه با دست به بنی صدر اشاره می کرد، گفت: 

"شصت سال است که قول و فعلش یکی است."

بعد بلند شد که برود که بنی صدر بلند شد که یار شصت ساله را بسوی سرنوشت بدرقه کند.  چشمهایش پر از اشک و با نگاهی پایین به دنبال کشاورز افتاده بود.  تا بحال او را اینگونه ندیده بودم.  احساس کردم که بمانند کودکی می ماند که بدنبال مادرش افتاده است و هر کاری می کند تا مادر از خانه نرود.  انگار جلوی در ایستاده بود و نمی خواست که از خانه برود.  دیدن این صحنه اشکها را از چشمان بسیاری سرازیر کرده و بغضها بر گلوها نشسته بود و در چنین حالتی، کشاورز در حالیکه دستش را محکمتر بر عصایش فشار می داد با صدایی پر از خنده و شوخی به یار قدیم خود چیزی شبیه این گفت :

"که چنان از الان برام عزا گرفتی که انگار قراره بمیرم!"  نمی خواست یار با وفای خود را غمگین ببیند.  انگار اصلا تحمل غم را نداشت.

تا آنجا که می دانم از تمامی صحنه فیلم برداری شده بود.  کاش دوستانی که از لحاظ امنیتی فیلمشان نباید منتشر شود، در آن صحنه خداحافظی نبودند تا آن صحنه در اختیار هموطنان قرار داده می شد.

در اولین مراسم یادبود کشاورز، بنی صدر در توصیف همرزم 60 ساله اش گفت که کشاورز متعلق به نسلی بود که مقوله ای به نام هزینه دادن برایش مطرح نبود.

در زمان ریاست جمهوری بنی صدر، از کشاورز خواست که به نزد فعالان چپ برود و به آنها این پیام را برساند که خطر باز سازی استبداد جدی است و برای جلوگیری از باز سازی استبداد بیایید همگی موافقت کنیم که هر وقت به آزادی ها حمله شد، بدون توجه به اینکه فرد و گروه مورد حمله واقع شده کیست، از آزادی ها بی قید و شرط دفاع کنیم.  گفت به آنها بگو که جامعه مبتنی بر عدالت اجتماعی را نمی توان در طول عمر یک نسل ساخت، ولی آن را بدون آزادی ها اصلا نمی شود ساخت.  پس بیایید از آزادی ها بی قید و شرط دفاع کنیم.  

کشاورز پیام را برد و بعد به نزد بنی صدر بر گشت و گفت که هیچکدام موافقت نکرده اند، مگر دو نفر.  آن دو نفر نیز در عمل کاری انجام ندادند.  چرا؟ علت این بود که گفتمان غالب در میان چپ در آن زمان، گفتمان استالینیستی بود و بنا براین هم آزادی ها رابر نمی تافتند و هم با نفس دیکتاتوری مشکلی نداشتند و تنها تفاوت این بود که بجای استقرار دیکتاتوری ملاتاریا، در پی ایجاد  دیکتاتوری ملاتاریا بودند. 

در همان زمان هم نقشه ای از آبیاری زمینهای کشاورزی خوزستان در زمان ساسانیان را یافته بود و پیش بنی صدر برد و امکانات را گرفت و اینگونه در همان سال حدود 150 هزار هکتار زمین بایر را زیر کشت برد.

حال نامه احمد شاملو به کشاورز:
هوشنگ كشاورز بسيار بسيار عزيزم
زياد اهل نامه‌نگارى نيستم و آداب و ترتيباتش را نمى‌دانم. اما وقتى قرار باشد براى سلام‌ كردن به نازنينى دست به قلم ببرى كه مصداق كامل و بى‌كم و كاست مفهوم “انسان” است و فقط همين‌قدر كه او را بشناسى احساس مى‌كنى كه حق دارى عميقا به خودت حرمت بگذارى، ديگر براى رعايت آداب و ترتيبات جائى باقى نمى‌ماند. انگار يكى براى همين‌جور موقع‌ها است كه گفته‌اند هيچ آدابى و ترتيبى مجوى.
دوست عزيز مشترك‌مان [...] مسافر آن‌سوها است، فرصت را غنيمت شمردم كه يك‌بار ديگر ببوسمت، به‌ات بگويم كه آيدا و من چه‌قدر تو را دوست مى‌داريم، از اين دوستى چه‌قدر به‌ خودمان مى‌باليم و از اعتقاد به دو سويه بودن اين دوستى چه اعتماد به نفسى داريم. گاه فكر مى‌كنم دست‌كم همين يك موهبت كافى است كه زندگى را با همه مشقات و دل‌آزارندگى‌هايش خواستنى كند. به دور و برم نگاه مى‌كنم و مى‌بينم دنيائى كه زرى و تو و سودابه و آيدا و اين همه دوست يكدل همجنس و همنفس در آن با ما كنار موسيقى و شعر و انديشه و عاطفه زندگى مى‌كنند دنياى شورانگيزى‌است. دنيائى كه در آن، حتا فقط يك گل ضعيف كوچك قادر است سنگى را بتركاند و بيرون بيايد تا تن به تيمار نسيم و باران و آفتاب بسپارد معبد مقدسى‌است. ما از آن گل كوچك ضعيف‌تر نيستيم. ما بزرگ و مقدسيم زيرا حقيقتى غير قابل انكاريم. نمى‌دانم اين خودخواهى يا خودبينى يا چه چيز ديگراست، هر چه هست از تو به خاطر اين‌كه فقط “هستى” و با وجود خودت جهان را براى ما زيبا و زندگى را پر از معنا و اعتماد مى‌كنى متشكريم.