۱۳۹۳ اسفند ۸, جمعه

فیلم دزد دوچرخه و میدان انقلاب




فیلم دزد دوچرخه من رو یاد دوران انقلاب انداخت.   روبروی دانشگاه و اطراف میدون انقلاب بودیم و همراه برادرم مسعود مشغول تظاهرات و حمله ارتش و فرار و دوباره جمع شدن و دوباره تظاهرات و دوباره مورد حمله قرار گرفتن و دوباره پراکنده شدن و دو باره جمع شدن و... بالاخره بعد از چند ساعت خسته شدیم و نگاهمون به سینما کاپری افتاد و دیدیم دزد دوچرخه را نمایش می دهد.   اگر اشتباه نکنم قیمت بلیطش 4 تومن بود و تصمیم گرفتیم که بخودمون زنگ تفریحی بدیم و رفتیم و دو بلیط گرفتیم و رفتیم طبقه اول و در سالن انتظار که پنجره هاش بطرف میدون نگاه می کرد به بیرون و تظاهرات را نگاه کردیم.  حالا ما شده بودیم تماشاچی و دیگران تظاهرات چی!  حالت عجیبی بود چرا که هیچوقت از خودمون خارج نشده بودیم تا از بیرون خودمون را نگاه کنیم.  آخر در تمامی تظاهر کنندگان خودمون رو می دیدیم و نگاه کردن به آنها مانند آن بود که مشغول نظاره کردن خودمون هستیم.

بعد در سالن باز شد و فیلم شروع.  فقر و عشق و کوشش خانواده برای زندگی کردن خانواده ایتالیایی عجیب ما رو تحت تاثیر قرار داد.  همیشه بین فرهنگ ایتالیایی و فرهنگ خودمون قرابت عجیبی حس کرده ام و این اشتراک فرهنگی سبب می شد که فیلم اثر بیشتری روی ما بگذارد.   سالها بعد که از ایران خارج شدم و دوستان ایتالیایی صمیمی پیدا کردم متوجه شدم که درست حدس زده بودم و قرابت فرهنگی بخصوص با فرهنگ مرکزی و جنوبی ایتالیایی واقعا زیاد است. (قسمت شمال ایتالیا بسیار تحت تاثیر فرهنگ آلمانی می باشد.) بهرحال، فیلم تموم شد و از سینما خارج شدیم و دوباره به صف تظاهر کننده ها پیوستیم و زندگی ادامه پیدا کرد. 


این آخرین فیلمی بود که با مسعود دیدم.  قبل از آن وقتی خانواده در سفر بودند به دیدن فیلمهای خاک و گوزنها در سینما مارلیک خیابان کارون رفته بودیم.  یادمه که در وقت برگشت از سینما که هوا تاریک شده بود از خربزه فروش بغل خیابون قصر الدشت، خربزه ای خریدیم و آوردیم خونه و توی حیاط پتو انداختیم و روی کاشیهای از داغی افتاده با پنیر و نون  در سکوت و حالتی آروم خوردیم و بعد رفتیم پشت بوم و از دور به چراغهای کلکچال و شیر پلا نگاه کردیم و بعد روی تشک دراز کشیدیم و زیر سقف ستاره ها خوابمون برد.

تجربه من این است که انسانی که برای هدفی که در راستای کرامت و حقوق او و مردم قرار دارد مبارزه نکند، نه زندگی که زیست می کند و بجای نقد کردن و راه چاره جستن، غر می زند و شکایت و ناله.  در این زیست، عصرهای جمعه ساعتهایی دلگیر می شوند و شادی و نشاط و هیجان بطور طبیعی بوجود نمی آید و برای ایجاد مصنوعی آن است که مصرف مواد مخدر بالا می رود و ایران می شود رکورد دار مصرف مواد مخدر در جهان. 

یادم است که بعد از انقلاب دیگر عصرهای جمعه دلگیر و کسل کننده نبود چرا که زمان، تبدیل به رودی پیوسته در حرکت با آبی زلال شده بود و محل ملاقاتش دریای رشد و آزادی بود.  یادم است که با ماشین و اتوبوس از دشت ارژنگ  فارس و دشت کامیاران و...عبور می کردم و در خیال سبز و آباد کردن آنها غرق می شدم و ایران سبز رویایی دست یافتنی و ممکن.  کودتای خرداد 60 و باز سازی استبداد، نه تنها این امکان را از بین برد بلکه و از آنجا که استبدادی سرکوبگر تر و فاسد تر بود، بر خشکی و وسعت بیابانها افزود چرا که همیشه رابطه ای مستقیم بین شدت استبداد و شدت گسترش بیابانها وجود داشته است.

در هر حال باید بر کوششها افزود و سه سلاح اصلی امید، شادی و استمرار را در مبارزه برای آزاد کردن ایران از استبدادی بس تبهکار را با مهارت هر چه بیشتر بکار گرفت.  شاد شدن و شاد کردن و امیدوار بودن و امیدوار کردن و در مبارزه استمرار جستن و به استمرار خواندن، سلاحهایی می باشند که در صورت بکار گرفتن موثر آن، نه تنها ضمانت می کنند سرنگونی مافیای حاکم را بلکه ضمانت می کنند استقرار مردم سالاری در ایران مستقل و آزاد را تا با به اجرا گذاشتن برنامه های رشد با هدف فقر زدایی و جبران عقب ماندگی وطن، جمهوری شهروندان بر قرار شده و ایرانیان صاحب رژیمی شوند که نه ارباب که خدمتکارشان می باشد.

۱۳۹۳ اسفند ۷, پنجشنبه

پاسخ بنی صدر به ادعای میر محمد صادقی




دیروز آقای میر محمد صادقی ادعایی را نسبت به آقای بنی صدر طرح فرموده بودند که لازم دیده شد در اینمورد از ایشان سوال شود و در صورت امکان پاسخ ایشان را بشنویم.  ایشان پذیرفتند پاسخ دهند.  هموطنان در زیر پرسش و پاسخ را  می توانند ملاحظه کنند:

سلام آقای بنی صدر،
 
آقای میر محمد صادقی، در مصاحبه امروز قول در رابطه با شما، گفته اند:
"بنی‌صدر خواستار ادغام اتاق بازرگانی در وزارت بازرگانی شد و به شدت پیگیر بود که این اتفاق شکل گیرد. در حالی که او آگاه نبود که اصولاً اتاق‌های بازرگانی در جهان از دولت جدا بوده و نهادی اقتصادی و کاملاً وابسته به بخش خصوصی است. در واقع آن روز بنی‌صدر به دلیل حضور من در آن جلسه و اعلام مخالفت با من آن پیشنهاد را مطرح کرد."
در صورت امکان اگر توضیحی در اینمورد دارید لطفا با هموطنان در میان بگذارید.

با تشکر
محمود دلخواسته

 پاسخ بنی صدر

با سلام
 
سر سوزن از حقیقت در این دروغ نیست. هرگز نزد من چنین مسئلهای طرح نشده و هیچگاه من چنین نظری را اظهار نکرده ام. این دروغ سازی دو علت دارد: یکی اینکه طرحی که به اجرا گذاشته شد ساخت واردات را بسود کالاهای سرمایه ای تغییر می داد و واسطه ها بنابراین، واردکنندگان بزرگ را حذف می کرد. کمیسیونی از فروشندگان جزء و نماینده وزارت بازرگانی واردات و میزان و قیمت آن را معین می کرد و راه خورد و برد و به سه برابر و بیشتر فروختن کالاهای وارداتی را می بست.  و علت دوم تمایل همگانی امروز مردم ایران به دموکراسی است. 
 
ایام بکام
 
 http://www.tarikhirani.ir/fa/news/4/bodyView/4967/%D8%B1%D9%88%D8%A7%DB%8C%D8%AA.%D9%85%DB%8C%D8%B1%D9%85%D8%AD%D9%85%D8%AF%D8%B5%D8%A7%D8%AF%D9%82%DB%8C.%D8%A7%D8%B2.%D8%AD%D9%84.%D9%85%D8%B4%DA%A9%D9%84.%DA%AF%D9%88%D8%B3%D9%81%D9%86%D8%AF%D8%A7%D9%86.%D9%87%DA%98%D8%A8%D8%B1.%DB%8C%D8%B2%D8%AF%D8%A7%D9%86%DB%8C.html

۱۳۹۳ بهمن ۲۳, پنجشنبه

عشق بهار مستی جمال




اسمش جمال(البته هیچیک از اسمها واقعی نیستند.) بود و بچه قم که چند سالی بود به تهران اومده بودند.  نمی دونم چند سال در محلمون بودند و کی رفتند چرا که همیشه سر کوچه بهارمست واستاده بود.  هر وقت از خونه میومدم بیرون می دیدم که با تسبیح سرکوچه واستاده و سلام و علیک کردن همون بود و ما رو به حرف کشیدن همون.  بعضی اوقات وقت داشتم و با رغبت باهاش صحبت می کردم و بعضی وقتها مونده بودم که چطور فقط سلام و علیکی بکنم و زود رد بشم.  ولی اون همیشه وقت داشت و همیشه آماده حرف زدن.  بعضی وقتا که سر کوچه می رفتم و می دیدم که گوشای یکی دیگرو بکار گرفته زود با یه سلام و علیک رد می شدم و به سراغ کارم می رفتم.   

فکر کنم که اول باری که اسم خمینی رو شنیدم از زبون او بود و تعریف می کرد و آنهم چه تعریفی ولی هیچی از تعریفاش خاطرم نمونده.  باهاش می شد بحثای سیاسی و دینی کرد و از این جهت نعمتی بود چرا که دوستای دیگم اصلا تو این باغا نبودن.  یا فوتبال بود و یا قصه های مادر بزرگشون از اجنه و چاه و حموم و شیشه عمر دیو که حال و لذت خودشو داشت ولی همیشه جای حرفای سیاسی برای من سیاسی خالی بود، ولی با این می شد.  البته خیلی با ملاحظه حرف می زد و می ترسید کوچکترین اشاره ای به شاه بکنه.

در هر حال شاید برای 4-5 سال همیشه سر کوچه بود.  حالیم نبود که چرا هر روز ساعتها سر کوچه می ایسته تا کم کم متوجه شدم که وقتی با هم داریم حرف می زنیم با دیدن یک نفر، یه دفع صحبتش قطع میشه و نگاهش به صورت طرف جفت میشه و بعد که رد میشه اصلا یادش میره که چی داشته می گفته.  یکبار برگشتم و بطرف نگاه کردم و دیدم  زری یکی از دختر های همسایمونه که دختری شاید 15-16 ساله ای که زیبایی شیرین داشت بود و چادرش رو سخت از زیر چونه گرفته بود و با خواهر بزرگش از جلوش رد شدند.  فکر کنم اصفونی بودن.  بیاد موندنی ترین خاطره ای که از او دارم زمانی اتفاق  افتاد که شاید بر می گشت به دوران کودکی من.  تازه شروع کرده بودند که تیرهای چوبی برق رو در بیارند و جایش تیر سمندی بکارن و در این تغییر و تبدیل کمی زرمیخ  سر گلهای سیمهای برق که بالای تیر نسب بود بدست بچه ها افتاده بود که سعی کرده بودند آتیشش بزنن و بعد از آتیش گرفتن ریخته بود پهلوی زری و پیرن و پهلو با زرمیخ مذاب قاطی شده و سوختگی خیلی بدی پیدا کرده بود و بعد از بهبودی جاش مونده بود.   خیلی بچه بودم ولی قشنگ یادمه اسد موشی که باباش چاقو تیز کن سیار بود، آتیش رو روشن کرد ولی خونوادش یقه یکی از برادرای من رو که آتیش پاره ای بود گرفتند.  اسد موشی موذی بود و آب زیرکاه ولی داداشم آتیشه پاره ای بود که نگو و اهل یواشکی کار کردن نبود.  خانواده زری هم که ناچارا باید کسی رو متهم می کردند دیدند که از داداش من شیطون تر در محل نیست و گفتند که حتما کار اون بوده و داد و بیداد راه انداخته بودند و مادرم هی از داداشم می پرسید که تو اینکارو کردی و اونم گریه که بخدا من نکردم و منهم کوچکتر از اون بودم که عقلم برسه و به مامان بگم که من دیدم که اسد موشی بود که آتیش رو روشن کرد.  خلاصه هر وقت که زری رو می دیدم یاد حادثه آنشب می افتادم.

بهر حال چند سال همینطور گذشت و چند سال جمال بیشتر وقتشو در سر کوچمون به هوای لحظه ای دیدن و احتمالا سلامی و گوشه چشمی از زری گرفتن گذروند تا یکدفعه بدون خداحافظی از ما ناپدید شد.  صحنه ای بطور خیلی مبهم یادم است و نمی دونم که آیا این صحنه رو حتما دیدم و یا اینکه بر اساس آنچه شنیده بودم در ذهنم آن صحنه را ساختم: مادر زری اومده بود سر کوچه و از دور دیدم که در حالیکه چادرش رو قرص و محکم از زیر چونه اش گرفته داره با جمال دعوا می کنه و احتمالا بد و بیراه و اینکه چرا اینجا ایستادی و چشم چرونی می کنی و اونم حیونکی به ته ته پته افتاده که نه اینطور نیست و سعی می کنه مادر رو آروم کنه.

بعدا شنیدم  که علت این بوده که شنیده بودند که خانواده محترمی می خواسته اند برای پسرشان به خواستگاری زری بیان ولی شنیدن که پسری سر کوچه خاطر خواه زری است و احتمالا زری به سلام جمال علیکی گفته و از اینکه چنین فرصتی رو برای پیدا کردن شوهری خوب برای زری از دست دادند شاکی و برای اینکه چنین برنامه ای دوباره تکرار نشود مادر زری تصمیم گرفته که خوب جمال را بشورد و بگذارد کنار و اینگونه بود که جمال برای همیشه از محل ما ناپدید شد و دیگر او را ندیدیم.

سخت است تصور حالت و درد و رنجی که به جمال بعد از یورش مادر دختری که اینهمه سال عاشقش بود و حتما در ذهن خود او را مادر زن خود تصور کرده بود را حس کرد و اینکه آیا این زخم روحی در طول زمان مداوا شد یا نه... واقعا که چه اشکها که در تنهایی ریخته نشده و چه بغضها که در خلوت شکسته شده و چه زخمها که هیچوقت التیام نیافته.

آیا واقعا این انتظارها و دردها و حسرت ها اجتناب ناپذیر است یا نتیجه فرهنگی که از تناقضات درونی خود رنج می بردو هنوز بطور گسترده وارد گفتگویی متین و عمیق و انتقادی با خود نشده است و احتمالا الان در حال افتادن از آنطرف پشت بام است؟ 

 


                                                            **********               

ظریف خانم، مادر زری هم خانم جالبی بود.  بسیار مومن بود و بیشتر وقتش رو در خانه سی متری یا شاید کمی بزرگتر می گذروند و همیشه روش گرفته بود.  یادمه یکبار در زمستان برف سنگینی که آنشب  در شهر نشسته بود و ما خدا خدا  می کردیم که فردا مدرسه را تعطیل کنن و ما باشیم و برف بازی و تونل زدن که زری خانم آمد و در خانه امان را زد.  پدرم که در رو باز کرد زری خانم سرش داد زد که مختار خان مگه غیرت نداری و نمی بینی که این مردیکه دنبال من افتاده و ولکن نیست؟ پدرم هم از در زد بیرون و توی برفا یه کتک حسابی به آقاهه  زد که چطور جرئت کردی  دنبال زن شوهر دار محل ما بیافتی.  مادرمن سخت از ظریف خانم عصبانی شده بود و گفت که ظریف خانم مگه مختار خان کلانتر محله که اومدی سراغش؟ شما که خودت شوهر داری چرا اومدی شوهر عصبانی منو بیرون می کشی و اینکه می دونی تو دعوا یه مشت خیره یه مشت شر و مختار خان  دستاش سنگینه و اومد یه بلایی سر طرف میومد و اونوقت باید چه خاکی تو سر باید کرد؟    

شنیدم که بالاخره زری خانم شوهر کرد ولی دختر بزرگش که بسیار مهربون بود و خنده رو، در خانه مادر موند و ظریف خانم چند سال پیش عمرش رو داد به شما.

۱۳۹۳ بهمن ۲۲, چهارشنبه

انقلاب مظلوم بهمن




انقلاب ایران یکی از نادرترین(که شاید تنها نمونه) انقلابات از انقلاب فرانسه به این طرف است که شاید به علت مسئله زمان و نیز خود جوش بودنش نخبگان خود را که در کوره انقلاب آبدیده شده بودند را تولید نکرد(وقفه زمانی.) و در نتیجه اکثریت نخبگانی که در راس آن قرار گرفتند بویی از انقلاب ایران که برای اولین باردر جهان روش سرنگونی از طریق روشهای غیر خشن را بکار گرفته بود(مدل انقلاب از نوع ایرانی بعدها با موفقیت در اروپای شرقی و دیگر کشورها بکار گرفته شد.) نبرده بودند و پیام و اندیشه راهنمای آن را درک نکرده بودند و بینی های گرفته شده از شهوت قدرتشان و باورهای ذوب شده در خشونتشان مانع شد تا آن عطر اهورایی محبت و بخشش و معرفتی را که در میان مردم منتشر شده بود را استشمام کنند. بی علت نبود که بنی صدر و معدود همفکرانش همانقدر که در میان جامعه ملی در اکثریت بودند در سطح نخبگان در اقلیت مطلق بودند و حتی جور بسیاری از کسانی که بنا بر اهداف مردم سالارنه اشان می باید در کنار رئیس جمهور می بودند،  بیشتر با جبهه استبداد جور بود تا بنی صدر.


در چنین وضعیتی است که در بهترین حالت کسانی در موقعیت رهبری قرار گرفتند که یا نخبه گرایانی مانند زنده یاد بازرگان(بیاد داشته باشیم که همانگونه که انسانهای خوب را قدر می داریم کاری غلط خواهد بود که اگر این قدر گذاشتن سبب شود که آنها را به نقد نکشیم.  نقدها باید انجام و این مردم خود هستند که قضاوت کنند.) بودند که بنا بر باورشان انقلاب ستیز بودند و بقول خودشان در طلب باران بودند که سیل انقلاب آمد و اینگونه بود که خود را در مقام وکیل غیر منتخب مردم قرار داده و در پنهان به مذاکره با دولت آمریکا پرداختند و بر سر طرح پیوند چکمه و نعلین به توافق رسیدند و یا مانند آقای خمینی(که بقول همسرشان خواب انقلاب را هم ندیده بودند و تا زمان اعتصاب بازار به اینکه انقلاب در راه است باور نکرده بودند.) خود را در مقام رهبری انقلاب دیدند و از همان اول و در پنهان از طریق آقای ابراهیم یزدی پیام برای کارتر فرستادند که هوای ما را داشته باشید چرا که وقتی بر سر کار بیاییم بیشتر بنفع شما خواهد بود و اینگونه اصل استقلال را که در کنار آزادی در خیابانها شب و روز فریاد می زدیم نقض کردند و یا طرح ایجاد حزب جمهوری را ریختند تا بقول آقای بهشتی دستگاهی شود که از طریق آن <استبداد صلحا> و <استبداد ملی> خود را ایجاد کنند.

در خارج از دستگاه دولت و حکومت هم سازمانهای استالینیستی بودند سخت ساده نگر و قدرت طلب که قهر و خشونت را مامای تاریخ می دانستند مانند دو تیغه گازانبر از دو جهت مختلف عمل کردند تا به یک نتیجه رسیدند و آن اینکه زمینه را برای اینکه جناح استبدادی بقدرت برسد فراهم کردند و در نتیجه اسباب حذف خونین خود را فراهم کردند چرا که قدرت شریک بردار نیست: 


یک تیغه حزب توده بود که زود متوجه شد که جورش با جناح استبدادی رژیم جور است و اینگونه ملاقاتهای مرتب آقای کیانوری با اقای بهشتی  شروع شد تا تجربه حزب توده را به حزب جمهوری بی تجربه برای بدست گرفتن قدرت انتقال دهد و بقول آقای کیانوری، استاد حزب جمهوری شد برای حذف رئیس جمهور.  علت این همکاری هم این بود که بر این باور بودند که از آنجا که حزب جمهوری کادر و نخبه برای اداره کشور ندارد، وقتی به آن کمک کند تا مردمسالارها و ملی ها را حذف کند، مجبور خواهند بود که برای اداره کشور از آنها کمک بگیرند و آنها هم از طریق کودتای خزنده خود قدرت را بدست خواهند گرفت.(بسیاریشان شروع  به ریش گذاشتن و مسجد رفتن هم کرده بودند.  یادم است که در اولین عاشورای بعد از کودتای خرداد 60، چند نفر ار بچه محلهامان از کوچه درختی که توده ای بودند سردسته تکیه محل شده بودند و با چه هیجانی دسته را راه می بردند و زنجیر می زدند.) حزب جمهوری هم بیشترین کمکها را برای حذف بنی صدر از آنها گرفت(حتی شعارهایشان بر ضد بنی صدر را حزب توده ساخته بود.  شعارهایی مانند: ای ژنرال پینوشته/ایران شیلی نمی شه.) 


تیغه دیگر آن فداییان خلق و کومله و ...بودند که در مقایسه ای که بین انقلاب ایران با انقلاب روسیه بعمل آورده بودند به این نتیجه رسیده بودند که بازرگان، کرنسکی انقلاب ایران می باشد و انقلاب ایران در مرحله انقلاب فوریه روسیه قرار دارد و به انقلاب اکتبر خود نیاز دارد و در این تحلیل خود را لنین های ایران می دانستند و اینگونه بود که در پی سرنگونی دولت بازرگان از طریق ایجاد جنگ داخلی، بخصوص در کردستان شدند و از این طریق جواز کار برد خشونت از طرف خمینی بر علیه نیروهایی که در انقلاب شرکت کرده بودند(توجه کنیم که تا این زمان تنها خشونت و اعدام بر علیه عمال رژیم پهلوی اعمال می شد و کار برد خشونت بر علیه نیروهایی که در انقلاب شرکت کرده بودند نوعی تابو بود که خمینی قادر به شکستن آن نبود.) را صادر کردند و خمینی برای سرکوب آنها توجیه پیدا کرد و گفت که آزادی دادیم سوء استفاده کردند و بنابراین پس گرفتیم.


در چنین شرایطی می باشد که انقلابی که حاصل عظیم ترین کار جمعی ایرانیان در طی قرون است، در سطح رهبری، بیان و نخبگان خود را تنها در گروه بسیار کوچک همکاران بنی صدر یافت و آنها نیز در محاصره نخبگان استبداد طلب و یا وسط بازان قرار گرفتند و اینگونه بود که خمینی جماران موفق به کودتا بر علیه خمینی پاریس شد و ولایت و حاکمیت مردم که در پیش نویس قانون اساسی جای خود را یافته بود و موافقت خمینی را هم، جای خود را به ولایت فقیه داد و اینگونه زمینه را برای باز سازی نظام سلطنتی ولی در فرم دینی آن فراهم شد و تاج سلطنتی  در زیر عمامه پنهان شد و از آنجا که اولین رئیس جمهور نپذیرفت که در مقابل حفظ مقام ریاست جمهوری چشم بر باز سازی استبداد ببندد و به خمینی پیام داد:" ...عنوان ریاست جمهوری برای من شانی نیست که بخاطر ان از ارزشها و عقایدم بگذرم اگر من قادر به خدمت نباشم هیچ دلبستگی به این عناوین ندارم. اگر دنبال آلت هستید آلت فراوان است، از من چنین انتظاری نداشته باشید، شاه سرنگون نشد تا بساطی بدتر از ان جانشینش شود." کودتا بر علیه او واجب شد.  کودتایی که تبدیل به روایت به سرقت رفته انقلاب شد.


در اینجاست که وقتی می بینیم کسانی که در سطح رهبری انقلاب نقش بازی کردند و حال یا توبه می کنند و یا از آن تبری می جویند و یا مانند اقای یزدی می گویند که انقلاب 57 پیروزی جهل بود بر علیه ظلم، در مقامی نیستند که اینگونه حکم صادر کنند چرا که این افراد نه انقلابی بودند و نه روح و عمق انقلاب را که میلیونها مردم درک کردند و زندگی کردند درک کردند.  نخبگانی قدرت گرا بودند و ماندند و هستند.


چه باید کرد؟


اگر نسل جوان متوجه شود که وضعیت فاجعه بار حاضر نه حاصل انقلاب که حاصل کودتای بر علیه انقلاب بوده است، آنگاه هم می تواند به قهر بزرگ خود با انقلاب پایان دهد و هم مسئولیت پذیری خواهد کرد تا انقلاب را به اهداف خود که همان استقلال بود و آزادی و مردم سالاری برساند. 
 

البته چنین کوششی حتی  موفق به فراگیر شدن نخواهد شد، اگر متوجه این امر نشویم که انقلاب نه یک واقعه که  پروسه/جریان می باشد که زمان سرنگونی تنها زمان شروع آن است.  انقلاب فرانسه، مادر انقلابها، را نگاه کنیم.  این انقلاب نیز منجر به استبدادی خونریزتر از استبدادی که بر علیه آن انقلاب کرده بودند شد و کشتار روبسپیر و دیکتاتوری ناپلئون و ...را دید.  ولی از آنجا که نسل انقلاب موفق شد تجربه انقلاب را به نسل بعد منتقل کند و نسل بعدی مسئولیت پذیرفت و از طریق نقد اشتباهات انقلاب قبلی آنها را به تجربه تبدیل کرد، بالاخره فرانسه را مهد آزادی کرد و رعیتهایی را که در زمان بوربونها از گرسنگی، استخوان خرد کرده مرده را به نان می آمیختند به شهر وند تبدیل شدند و صاحب حقوق. 


نسل جوان توجه کند که وارث 120 سال مبارزه برای ازادی و استقلال می باشد و در نتیجه هیچگاه اینقدر به بر قراری  جمهوری شهروندان نزدیک نبوده ایم و به تکانی نهایی برای سرنگونی رژیم خیانت، جنایت و فساد نیاز دارد.  خود را و تواناییهای خود را باور کنیم و از طریق جنبشی عمومی و خشونت زا بحرکت در آییم و آنگاه: خود راه بگویدت که چون باید رفت.