۱۳۹۵ دی ۱۱, شنبه

بهترین خاطره من از سال نوی میلادی




بهترین سال نوی میلادی من بعد سال بعد از وحشتناکترین سال نوی من بود.  مطابق معمول هر سال در آخرین روز قبل از تعطیلات کریسمس غذا خوری امان/ Brunch Bowl روی نیمکتهای آهنی و پشت به پنجره نشسته بودم و راجع به سالی که گذشت و دمار از روزگارم در آورد فکر می کردم که دیدم رئیس دانشکده امان، آیلین بارکر اومد پیشم و ورقه ای را نشان داد و گفت که چرا استادی که پذیرفته بود تز خود را با او انجام دهی نظرش ور عوض کرده و این نامه را به اتفاق رئیس دانشکده نوشته و خلاصه اینکه تو را طلاق داده!  انگار یکی با پتک کوبید تو سرم.  آخه مگه چنین چیزی میشه که با آن اشتیاق و علاقه من رو بپذیره و چند ماه بعد بدون هیچ مشکلی و اختلافی و بدون صحبت با من چنین نامه ای رو بنویسه؟ 
آیلین وقتی فهمید که من خبر ندارم حالت شوکه و شرم بهش دست داد.  شوکه برای اینکه مگه میشه چنین تصمیم مهمی بدون مشورت و اطلاع با دانشجو انجام بگیره و شرم برای اینکه فکر می کرد که من خبر دارم و اینکه در روزی که دانشگاه تعطیل است و هیچ دسترسی به استاد ندارم، من باید ده روز تا باز شدن دانشگاه میون زمین و هوا سرگردون باشم.  معذرتش به کمتر شدن این حالت کمکی نمی کرد.  قلم من از توصیف این ده روز عاجز است.

بعد از ده روز رفتم پیش استاد و اینکه معنی این نامه و امضاء کردن چیست؟ استاد آلمانی بشدت عصبانی بود و گفت که او چنین نامه ای ننوشته و آن را هم امضا نکرده  و این رئیس دانشکده است که بدون موافقت او اسم او رو زیر نامه گذاشته.   مات موندم و اینکه مگه میشه در یکی از بهترین دانشگاه های جهان چنین کاری انجام شود.  سوال این بود که چرا رئیس دانشکده یک چنینی کاری رو انجام داده؟  بعد یاد دیدار آخرین با پروفسور فرد هالیدی افتادم که وقتی از دفترش بیرون می آمدم با پوزخندی بمن گفت:تو باید بپذیری که از اینجا(دانشگاه) بیرون انداخته می شوی/  You have to come to term that you are out of here. .  ایشان استاد دوم انجام تزم بود و رابطه بسیار خوب و راحتی داشتیم .  ولی در یک سخنرانی، دروغی گفت که من دیدم نمی توانم در برابر دروغ که با هدف ترور شخصیت صورت گرفته بود سکوت کنم.  دوستانم که خود از دانشجویانش بودند بشدت بمن هشدار دادند که اینکار رو نکن و اگر اینکار رو بکنی، او ترتیبت را خواهد داد.  ولی نمی توانستم  و وجدان اجازه نمی داد تا در این باره سکوت کنم و دنبالش را گرفتم و او در آخر کار مجبور شد که دروغ گفته خود را که در قرار بود در کتابش منتشر شود را حذف کند.  ولی چنان کینه و خشمی از من بدل گرفت که گفت من تو را بیرون خواهم کرد.

باز همان دانشجویان به من هشدار دادند که تغییر دانشکده را در سکوت انجام بده تا او نداند که به کجا رفته ای غافل از اینکه ایشان آنتن های خود را داشته و مطلع شده و با رئیس دانشکده تماس و با سوء استفاده  کامل از قدرت و نفوذ فوق العاده خود در دانشگاه استفاده کرده و رئیس دانشکده هم نامه را نوشته و حتی اسم استاد را هم بدون اجازه و با وجود مخالفت او آورده است.

خوشبختانه، رئیس دانشکده خودم، آیلین، انسان مستقل و شجاعی بود و اجازه نداد هالیدی کار خود را در دانشکده اش پیش ببرد.  ولی مشکل این بود که این آدم چنان نفوذی داشت که دیگر اساتید جرئت نمی کردند من را بپذیرند و اینگونه در لیست سیاه او قرار بگیرند تا بالاخره مایکل باراج از خود جریزه نشان داد و من را پذیرفت.  ایشان قبلا خلبان هواپیماهای جنگی بوده اند و با وجود نظرات سیاسی مختلف انسانی بسیار صادق و صاحب منزلت بود و اینگونه بود که مداخلات پشت پرده فرد هالیدی موثر واقع نشد و من بعد از دو سال در زمین و هوا زندگی کردن، کار تحقیق خود را بطور جدی شروع کردیم. 

متاسفانه چندی بعد از آن ایشان دچار افسردگی شد و بعد فوت کردند.  تاسف از دو جهت، یکی اینکه سن زیادی نداشت و حیف بود.   دیگر اینکه من تازه داشتم خود را آماده می کردم تا ایشان را افشا کنم تا دیگران بدانند که چگونه چنین فرد و با چنین اشتهاری با سوء استفاده از قدرت خود سعی در اخراج دانشجویی کرده است.  یکی از کارکنان دانشگاه بمن گفت که تو باعث افسرده اگی او شدی.  گفتم چرا؟ ایشان در دانشگاه حالت نیمه خدا را دانشگاه داشتند و به هر کار توانا بودند و حال می بیند که از دست یک دانشجوی خارجی شکست خورده است و البته این ضربه شدیدی به نفسانیت/Ego او زده است.  انشالله که اینگونه نبوده باشد و فکر می کنم که علت مهمتر افسرده گی شدید ایشان این بود که انسان بسیار متقلبی بود تا جایی که کارهای بعضی از دانشجویانش را می دزدید و به نام خود منتشر می کرد و در عوض ترتیبی می داد که دانشجو راحت دکترایش را بگیرد و اینگونه سکوت او را می خرید.  خب یک انسان تقلبی در آخر شب می بیند که موجودی تقلبی است و البته وجدانش او را راحت نمی گذارد.

خب همه داستان برای این بود که چرا سال بعد، بهترین سال نوی من بود:
دیدن آتش بازی، من رو یاد سال یاد سال 1998 یا 99 خودم انداخت.  دانشگاه در حال گذراندن تعطیلات کریسمسش بود و سیستم حرارت مرکزی تمام دانشگاه خاموش و من تنها در اتاق تحقیق از صبح تا شب مشغول کار بودم.  زمستون خیلی سردی بود و چند لایه لباس به تن داشتم ولی از آنجا که در موقع تایپ کردن نمی شد دستکش دست کرد، انگشتها یخ میزد و کار تایپ رو مشکل.  برای همین تمام کامپیوترهای اتاق رو روشن می کردم تا کمی از سردی اتاق کاسته شود.
خلاصه آنشب شب سال نو بود و مشغول کار بودم که دیدم حدود ده دقیقه به ساعت 12 یعنی به تحویل سال میلادی مونده.  گفتم بخودم زنگ تفریحی بدم و از آنجا که از دانشگاه تا محل آتشبازی در رود تایمز چند دقیقه ای بیشتر راه نبود تصمیم گرفتم برم بغل رودخانه تا آتشبازی رو ببینم.  زدم بیرون و هنوز از خیابون باریک وسط دانشگاه خارج نشده بودم که دیدن موج جمعیت معلومم کرد که به این زودی به بغل رودخانه نخواهم رسید و برای همین با شناختی که از محل داشتم سعی کردم خود را به جایی برسونم که بیشترین دید رو داشته باشه و بالاخره با هر سختی که بود تا رسیدم آتشبازی شروع شد و مدتی مات و مبهوت زیبایی بازی رنگها و نور شدم(آلبته آن زمان هنوز چرخ فلک بزرگ لندن ساخته نشده بود و آتش بازی به این عظمت نبود ولی در هر حال بسیار چشمگیر بود.)  بعد که آتشبازی به پایان رسید و خواستم به محل کارم بر گردم دیدم که بعد از دیدن این همه زیبایی و نیز شور و هیجان مردم حوصله دوباره غرق شدن در کتابها و اینکه این نقل قول در کتاب به کجای کتاب دیگر ربط پیدا می کنه و... رو ندارم و بهتر است امشب رو بخودم مرخصی بدم و اینطوری بود که بهمراه جمعیت بطرف ایستگاه هلبورن رفتم و در میان شادی و خنده های بسیار کمیاب این شهر به خانه رفتم و شبی را راحت و سبکبال خوابیدم.


۱۳۹۵ آذر ۲۳, سه‌شنبه

باز به یاد مسعود






امروز سالگرد شهادت برادرم، مسعود، در جریان انقلاب بدست لباس شخصی های سلطنتی می باشد.  سید حسین نواب صفوی، روزنامه نگار و مشاور اولین رئیس جمهور که در جریان کودتای خرداد شصت، که به روایت به سرقت رفته انقلاب و حلقه مفقوده انقلاب تبدیل شده است، به سبب اطلاع از سازش پنهان آقای خمینی و حزب جمهوری بر سر گروگانها که به پیروزی ریگان انجامید، اعدام شد، قبل از اعدام گفته بود که ترس او از این است که رژیم ضد انقلاب حاصل کودتا که حال لباس انقلابی را بر تن کرده است دست به چنان جنایتهایی بزند که مردم آروزی دوران استبداد سلطنتی را بکنند.

در چنین وضعیتی، وظیفه کسانی که بر عهد خود با انقلاب و وطن و سرنوشت آن ایستاده اند، بس سنگین است.  شهادت نازنین مسعودها و حسین ها، که برای استقلال و آزادی و مردم سالاری و عدالت اجتماعی و رشد وطن به شهادت رسیدند، وظیفه بازماندگان را بس سنگین تر می کند.  کوشش نسل انقلاب، که بر اهداف انقلاب وفادار مانده و بگونه ای خستگی ناپذیر بر عهد خود ایستاده اند، بیش از هر چیز لازم است بر این تمرکز کند که به نسل جوان بگویند که انقلاب با اهداف دموکراتیک و بر پا کردن رژیمی در خدمت حقوق انسان و حقوق شهر وندی و حقوق ملی بود که انجام شد و آنچه را که شما به اسم انقلاب و در ردای انقلاب می بینید، در واقع ضد انقلابیونی می باشند که بر ضد این اهداف شمشیر را از رو بستند.
وظیفه این نسل است، که بر هدف پایدار مانده اند این است که روایت انقلاب را آنگونه که واقع شده است در اختیار نسل جوان بگذارد تا این نسل ببیند که وضعیت فاجعه وار حاضر نه نتیجه انقلاب که نتیجه کودتای بر ضد انقلاب است.
وظیفه این نسل است که به نسل جوان بگوید که انقلاب، نه خشونت که خشونت زدایی است و روش غالب انقلاب ایران بر خلاف دیگر انقلابهای قرن بیست، روش عدم خشونت که به پیروزی گل بر گلوله معروف شد بود و اینگونه نوع جدید انقلاب را به کشورهای اروپای شرقی و دیگر کشورها آموخت.
وظیفه این نسل است که از طریق بکار گیری عقل نقاد، اشتباهاتی را که در جریان مبارزه انجام داده است نقد کرده و اینگونه آنها را به تجربه برای ادامه مبارزه تبدیل کند.
وظیفه این نسل که بر عهد خود پایدار مانده اند این است که به نسل جوان بگویند که انقلاب نه یک حادثه که یک پروسه و جریان است که سرنگونی  استبدادی که کودتا بر علیه ان انجام شده تنها نقطه عطف آن است و برای به هدف رسیدن نیاز به ممارست و پایداری دارد تا به نتیجه منطقی خود که استقرار جمهوری شهروندان است برسد.

وظیفه این نسل است که به نسل جوان بگوید که استبداد چند هزار ساله با چند جنبش در پی گرفته نشده از بین نمی رود و عناصر باوری و روانی و ارزشی که به استبداد تاریخی در وطن استمرار بخشیده است در روح و روان ما ساری و جاریست و اینگونه شد که اقلیتی 5 درصدی (در انتخابات ریاست جمهور نامزد این خط، زیر 5 درصد رای آورد.) قادر به باز سازی استبداد در بعد از انقلاب شدند (مائو گفته بود که 5 درصد مسلح جامعه می تواند 95 درصد بقیه را کنترل کنند.  ولی این فقط در جوامعی ممکن است که ارزشهای حق مدارانه و دموکراتیک درونی بخش بزرگی از جامعه نشده و اعتیاد به اطاعت از قدرت گسترده باشد).
وظیفه این نسل است که به نسل جوان بگویند که انقلاب واقعی از استبداد زدایی از شخصیت، روان و باورهای یکایک ما که شروع می شود و اینگونه به درون جامعه سرازیر شده و از جویبارهای آلوده به استبداد، که فرد را با جامعه ربط داده استبداد و خشونت زدایی خواهد کرد و اینگونه است که هر چه طراوت و زلالیت و پاکی این جویبارها افزوده شود، استبداد تبهکاری که بر این ساختار اجتماعی-فرهنگی بنا شده زودتر فرو خواهد پاشید.

آخر اینکه سالگرد شهادت برادرم و دیگر فرزندان ایران زمین بما بار دیگر یاد آوری می کند که شیران کشته نشدند تا کفتارها میراث خوار آنها شوند ولی برای اینکه نقطه پایانی بر اینگونه شدن بگذاریم نیاز داریم از طریق دست یافتن به داستان انقلاب، آنگونه که واقع شده و نه آنگونه که نمایانده شده، پاسخ چه باید کرد خود را بیابیم، چرا که آینده همیشه در گذشته است که روی می دهد و نتیجه ساز و کارهایی است که در گذشته روی داده است و تفسیر و روایت از گذشته آینده را می سازد.  اینکه شخصیتها و جریانهای در پی قدرت بیشترین کوشش را می کنند تا از طریق جعل و تحریف، گذشته را از آن خود کنند این است که می دانند که اگر به اینکار موفق شوند، آینده از آن آنها خواهد بود و البته در چنین وضعیتی که سنگهای حقیقت بسته و سگهای قدرت در پی جعل رها، مسئولیت سخت سنگین تر می شود.  برای رها شدن از تار عنکبوتهای در هم تنیده شده جعل و تحریف و سانسور، پیشنهاد اینجانب این است که در هر چه خوانده و شنیده اید شک کنید، ولی در شک نایستید و بیشترین کوشش را بعمل بیاورید تا جریان آزاد اطلاعات و اندیشه و به بحث آزاد خواندن، آنچه را که واقع شده است را بیابید.  وقتی امور واقع را آنگونه که واقع شده است را یافتید، آنگاه پاسخ به سوالهای چه باید کرد و چگونه باید کرد را خواهید یافت.

۱۳۹۵ آذر ۱۴, یکشنبه

روانشناسی زیر سلطه تولید کننده شخصیتهای جیوه ای




یکی از بدترین آفات روانشناسی زیر سلطه داشتن، عدم ایستادگی بر عقیده ای و مانند آفتاب پرست رنگ و موضع عوض کردن و مانند کشتی بی لنگر حرکت کردن به طرفی که باد قدرت در بادبان ذوب شده در قدرت می اندازد.  هیچ ربطی هم به درجه تحصیلات ندارد و اتفاقا این آفت در میان تحصیل کردگان ساری و جاری تر است.  از جمله به این دلیل که بیشترین دروس و تئوریهایی را که تحصیل کرده اند شکل گرفته بر دور انواع و اقسام گفتمانهای قدرت و در نتیجه اصالت بخشیدن به قدرت است و البته از آنجا که قدرت، ماهیتا اخلاق ندارد و تنها پرنسیپش حفظ و گسترش خود است، براحتی هر چرخشی را توجیه می کنند و اصلا بدون هیچگونه توجیهی کار خود را انجام می دهد.  چرا که توجیه در خود قدرت است و حفظ خود اوجب واجبات.

این نوع روانشناسی، روانشناسی شخصیت له شده و فراموش شده فرد است.  توضیح اینکه، از آنجا که این له شدگی در فرد نهادینه شده است، قادر به دیدن آن نیست و بنابراین فکر می کند با مدرک بر مدرک افزودن به انسانی تام و تمام تبدیل شده است و از طرف غربی ها به رسمیت شناخته شده است!

علت اصلی هم این است که آنهمه علمی را که آموخته اند مانند لایه هایی بر دور آن هسته روانشناسی زیر سلطه بر هم انباشته شده اند و هیچکاری به آن هسته و ماهیتش ندارند.  بنابراین فکر می کنند که نفس آموختن علم و استاد در آن علوم شدن خود بخود آنها را به از ما بهترون کرده است و اینگونه موقعیت ویژه برای خود قائل می شوند.

چند مثال
  
آقا که در یکی از معتبرترین دانشگاه های دنیا تحصیل کرده و بسیار هم باهوش و سخت کوش است، اول اصلاح طلب بود و بعد به این نتیجه رسید که رژیم قابلیت اصلاح را ندارد و با من تماس و شد بر انداز.  بعد در زمان مذاکراتی که به تسلیم نامه اتمی وین منجر شد دیدم که با هیجان بسیار شده است اصلاح طلب.  به او پیام دادم که دوست عزیز چه چیز سبب این چرخش 180 درجه ای شد؟  پاسخ می دهد که مسئله بسیار پیچیده است و بعدا بهت خواهم گفت.  البته بیش از یکسال گذشته است و این بعدا هرگز نیامد.  نمی توانست هم بیاید چرا که این چرخش نه توضیح عقلانی و ناشی از اندیشیدن که محصور عملکرد آن هسته روانشناسی زیر سلطه بودن را دارد.

فیلسوف دیگری که در جریان جنبش سبز از اصلاح طلبی به  انقلابی تحول کرده بود تا جایی که بمن می گفت شما هم مثل ما انقلابی هستید (در تلفن می گفت.  خنده ام گرفت ولی گفتم جوان است دیگر.) و بعد یکدفعه دیدم که شد ذوب شده در اقای خامنه ای و بی بی سی شده است خانه دومش.)

خانم نازنینی، که در جریان جنبش سبز شب و روز دعا می کرد که امروز و فردا رژیم سرنگون شود، بعد که دید نشد، دیدم شده اصلاح طلب!
و...و

از آنجا که این روانشناسی قدمتی حداقل دو قرنه دارد، مصدق هم از آن دادش به هوا رفته بود و می گفت که کاش آدم کافر باشد ولی بر کافر بودن خود استوار بایستد، آخر اینکه نمی شود هر زمان و در هر واقعه ای نظر فرد تغییر بکند و آدم نداند که با چه کسی طرف است و برای اینکه بداند فلان نظرش چیست به ساعتش نگاه کند. 

۱۳۹۵ آذر ۱۲, جمعه

اندیشه راهنما و آب در کوزه و تشنه لبان ها



انتخاب یک بی کفایت، خشونت طلب، نژادپرست، ضد زن و سخت خود شیفته، به ریاست جمهوری آمریکا، آینه ای شد که در آن بحران عمیق فکری که مدتهاست غرب در آن به سر می برد و اینگونه ناتوان از ایجاد و عرضه آرمانشهر و راه حل برای برون رفت از بحرانهای روز افزون اجتماعی، فرهنگی، اقتصادی و طبیعی  به روشنی کامل نشان داد.  گسترش و قدرت گرفتن روز افزون راست افراطی و جریانهای نژاد پرست و فاشیسم جدید، که گفتمان شان گفتمان نفرت است و دشمنی و خشونت و دگر باشی و روند قبیله ای شدن ملتها، در اروپا و آمریکا که دموکراسی و دست آوردهای عدالت خواهانه و انسان گرایانه بعد از جنگ جهانی دوم را در معرض تهدیدی واقعی و روز افزون قرار داده اند، نشان از بحرانی عمیق و بن بست اندیشه ای می باشد که غرب با آن روبرو شده است.  علت اصلی این بن بست را در گفتمانهای راست و چپ که بر اصل ثنویت و اصالت دادن به قدرت بنا شده اند می شود دید و اینکه دیگر گفتمانی امتحان نداده که بر اصل ثنویت بنا شده باشد وجود ندارد.  البته بعضی از جریانهای مترقی، ولی حاشیه ای، در چپ متوجه این مشکل بنیادی شده و مانند جنبش زاپاتیستها کوشش در رشد در خارج از قدرت است که می کنند، ولی این کوشش سیستماتیک و همه جانبه نیست.

اصالت دادن به قدرت و رابطه قوا می باشد که همیشه بین <آزادی> و <برابری> و نیز <آزادی> و <امنیت> تنشی روز افزون ایجاد کرده و از جنگ جهانی دوم به این طرف، غلبه نسبی گفتمان چپ  و راست هر بار کفه ترازو را به نفع یک طرف سنگین تر کرده است ولی هیچگاه قادر به حل این تنش نشده است.  بیشتر، از آنجا که بر اقتصادی بنا شده است که در رابطه سلطه عمل می کند، سبب فقیرتر و بی ثبات شدن بخشهای عظیمی از جهان شده و اینگونه است که موج مهاجرت را به غرب ایجاد که خود از جمله عوامل اصلی بی ثباتی گسترش دادن بحرانهای سیاسی، اقتصادی، اجتماعی و فرهنگی در این کشورها شده است.

معدودی از اهل اندیشه و تحقیق وضعیت بحرانی حاضر را از مدتها قبل دیده و نه تنها هشدار می دادند بلکه به دنبال یافتن و پیشنهاد اندیشه راهنمایی شدند که جوامع انسانی از طریق یافتن آرمان شهری، که در آن امید جانشین ترس، دوستی جانشین دشمنی، رشد جانشین تخریب و امنیت جانشین ناامنی در چهار بعد واقعیت اجتماعی می شود شدند.  
شاید بشود گفت که از اولین منتقدات جدی مدرنیسم، نیچه بود که اندیشه راهنمای عقلانیت جدید/modern rationality را که قدرت باشد دید و نسبت به ان هشدار داد. جنگ جهانی دوم و کشتار و تخریب غیر قابل تصور و همه با توجیه عقلانیت مدرن، به مکتب فرانکفورت، که در سالهای 30 ایجاد شده بود انرژی بسیار بیشتری تزریق کرد و لبه نقد را تیز تر کرد که مهمترین کار این دورهدیالکتیک روشنگری/Dialectic of Enlightenment بدست  آدورنو/ Adornoو هورخایمر/ Horkheimer بود.   
اینگونه نقدها به مکتب فکری پست مدرنیسم تولد بخشید که اصل راهنمای آن داشتن نگاهی شکاک به پروژه و عقلانیت مدرن داشت.  ولی هیچیک از نقدها منجر به عرضه طرحی جامع بعنوان راه حل برای خروج از بحرانی که عقلانیت مدرن به آن گرفتار آمده بود نشد.  علت اصلی نیز جز این نبود که همه این دیدگاه های فلسفی، بر اصل ثنویت بنا شده بودند و بنابراین به قدرت اصالت داده و اینگونه مشکل نه در خود قدرت ( که در بهترین حالت آن را خنثی می دانستند.) بلکه بکار برنده قدرت می دیدند و در نتیجه، قدرت به دو نوع قدرت خوب و قدرت بد تقسیم می شد (البته من در اینجا مدل سازی و بنا براین ساده سازی می کنم و ساختمان را به اسکلت آن کاهش می دهم.) 

در این رابطه بود که در قبل از انقلاب، بنی صدر متوجه پاشنه آشیل نقد مدرنیسم شد و در مقابل آن به باز تعریف توحید پرداخته و شروع به ایجاد پیشنهادی جامع که در بر گیرنده تمامی ابعاد <واقعیت اجتماعی> / social reality که ابعاد اقتصادی، سیاسی، اجتماعی و فرهنگی می باشد پرداخت.  تا آنجا که تحقیقات من نشان داده است، سیتماتیک ترین و گسترده ترین کوششها  برای پیشنهاد آلترناتیو از طرف بنی صدر به عمل آمده است که در طول بیش از چهل سال در بیش از بیست کتاب عرضه شده است و بعضی از آنها را در عکس بالا می بینید. 

متاسفانه مجموعه ای از عوامل از جمله، عقده حقارت نهادینه شده در اکثریت مطلق روشنفکران جهان سومی، عصیبتهای شدید و کینه جویانه و حسادتهای بدخیم سیاسی و در نتیجه خود و دیگر سانسوری و باز در نتیجه خود را از عقل آزاد و خلاق محروم کردن و وضعیت فاجعه وار  کتاب نخوانی سبب شده است که این کوشش عظیم پنجاه ساله، آنگونه که باید،  به فضای عمومی راه نیافته و به بحث و گفتگو گذاشته نشده و به نقد گرفته نشود.

از این فرصت استفاده می کنم و به هموطنان بخصوص نسل جوان پیشنهاد می کنم که کوشش کنند که خود را از بند سانسورهای درونی و بیرونی و تعصبها و خود و نقش خود در تغییر را جدی نگرفتن رها کرده و به ورق زدن بعضی از کتابها مشغول شوند.
برای شروع پیشنهاد می کنم که از کتاب <عقل آزاد>، <دموکراسی چیست> و <عدالت اجتماعی> شروع کنند.  فقط در مورد کتاب آخر باید بگویم که بنی صدر برای نوشتن این کتاب 700 صفحه ای حدود 400 کتاب را بطور کامل مطالعه و یاداشت و رفرنس برداری کرد.

خلاصه اینکه به نظر اینجانب، آن اندیشه راهنمایی که در غرب یافت نمی شود در این کتابها به تفصیل بحث و پیشنهاد شده است.