۱۳۹۷ اسفند ۹, پنجشنبه

انگیسی های با حجاب










https://www.youtube.com/watch?v=6M_xRmR_Nu0
فیلم جالبی است از شهر منچستر حدود 100 سال پیش.  پروفسور ونسا تولمین، تاریخدان فرهنگ، می گوید که امر شگفت انگیز اینجا که ما چقدر زود هم تاریخ خود را فراموش می کنیم و هم میراث فرهنگی خود را از یاد می بریم و در نتیجه اینهمه فیس و افاده در مورد حجاب مسلمانان در کشورمان راه انداخته ایم.
واقعیت این است که حجاب در فرهنگهای غربی ریشه ای به درازای تاریخ آنها دارد، حداقل از قرن 5 میلادی ببعد دارد و اکثریت زنان جامعه از طبقات متوسط و کارگر و بسیاری از طبقات متمول، بر عکس بسیاری از فیلمها که در این رابطه ساخته شده است، حجاب داشته اند و موههای بلند را نشان نمی داده اند.  تحول فرهنگی-اجتماعی  که در غرب اروپا، بخصوص از جنگ جهانی دوم روی داد اینگونه بود که در فلسفه غرب، بخصوص فرهنگ ارسطویی که تاثیری عمیق بر مسیحیت بر جای گذاشت.   در این فلسفه، به زن به عنوان مادون انسانی نگاه کرده می شد که مظهر شهوت بود.  این نوع نگاه واردمسیحیت شد و این "مظهر شهوت" تبدیل شد به علت تبعید آدم از بهشت و اینگونه به سکس به عنوان عاملی شیطانی نگاه کرده شد که باید سرکوب شود و پنهان گردد.  تا جایی که ترتولین، یکی از دانشمندان معروف دینی در مسیحیت، زن را و وسوسه شدن از طرف زن را دروازه ای به طرف جهنم توصیف می کرد و از آنجا که گناه اولیه از طریق رابطه سکسی به نسلهای بعدی انتقال می یابد، از زن می خواست که در زمان آمیزش نقش <نعش> را بازی کند و کوچکترین حرکتی ناشی از هیجان و لذت از خود بروز ندهد.
جنبش رنسانس، که از جمله اعتراضی به این نوع نگاه بود، با نگاهی ناستولژیک به یونان قدیم، که مانند هر نوع دیگر نوستالژی، نگاهی فیلتر شده و الک کرده است (اینگونه است که منو تو ها، تصویری از شیر و عسل از دوران دیکتاتوری سلطنتی تولید، مصرف و باز تولید می کنند، تا اینگونه آینده را در اختیار بگیرند.) ولی این جنبش اعتراضی، به اینهمانی کردن زن و سکس، اعتراضی نکرد و فقط نوع نگاه خود نسبت به <سکس> را عوض کرد و اینگونه، سکس به جای اینهمانی جستن با تخریب و مرگ، با زندگی و حیات اینهمانی جست.  در نتیجه، زن و سکس در وضعیت اینهمانی جستن با یکدیگر باقی ماندند ولی انقلاب در نوع نگاه به سکس بود که رخ داده بود.
تغییر تدریجی نوع پوشش زنان، نتیجه این تغییر در نگاه شد.  ولی عامل دیگری که به این تغییر سرعت بسیاری بخشید، نظام سرمایه داری بود که زود متوجه شد که هم از زن می تواند در تبلیغات برای فروش تولیدات خود استفاده کند و هم زن را به مصرف کننده این تولیدات تبدیل کند.  بعضی از جنبشهای فمینیستی اعتراض به این نوع نگاه و کالایی کردن زن می باشد که انجام شد و می شود.   
این بحث بسیار کوتاه چه فایده ای برای وضعیت جامعه ما دارد؟  از جمله فوائد آن این می باشد که به پوشش زن، در غرب، بیشتر به عنوان مقوله ای فرهنگی نگاه کرده می شد که از جریان گفتگو جامعه با خود، تحولاتی را که با تغییرات خود مناسب می یافت به آن می داد.  گفتگویی که هنوز جریان دارد.
ولی در ایران، از زمان رضا شاه به بعد پوشش زن به اهرمی سیاسی برای اعمال اقتدار قدرت سیاسی تبدیل شد و در اختیار قدرت مسلط در آمد.  رضا شاه با کتک و تحقیر زنان، حجاب را از سر زنان کشید و استبداد مذهبی با کتک و تحقیر، حجاب را بر سر زنان کرد و در هر دو حالت:
-        جامعه هیچ نقش و نظری در این رابطه نداشت و ندارد.
-        از مسئله حجاب در هر دو حالت، استفاده ابزاری شد و زن و بدن زن شد ابزار آن.  ابزاری که از طریق آن، قدرت سیاسی، قدرت خود را بر جامعه اعمال می کرد و می کند.
نتیجه اینکه، شاهد زدگی شدیدی نسبت به حجاب در جامعه ایجاد شده است و یکی از علل بحران هویت در جامعه شده است.  تا زمانی که زن مالکیت بر بدن خود بدست نیاورد و آن را از قدرت (چه در شکل سیاسی و چه مذهبی و چه فرهنگی-اقتصادی – در غرب بیشتر در شکل سرمایه داری و در ایران به شکل فرهنگ پدر سالاری ممزوج شده با سرمایه داری.) سلب نکند و اینگونه آزادی نوع پوشش را فقط و فقط از آن خود کند، این بحرانها ادامه خواهد یافت و تعادل فکری و روحی برای گفتگویی سازنده ایجاد نخواهد شد.

۱۳۹۷ اسفند ۶, دوشنبه

در مهمانوازی مودب بودن و در رانندگی بی ادب بودن







این سوال را در فیس بوک مطرح کرده بودم و در اینجا بعضی پاسخها را می توانید ببینید  و در آخر نظرات خود را خواهم آورد:
1.   آیا این به این دلیل است که دورویی (Hypocrisy) یکی از ویژگیهای فرهنگی در بسیاری از کشورهای کمتر توسعه یافته منجمله ایران است؟ نقد و نظر با شما.
2.   مشکل رانندگی و ترافیک در ایران کنونی مربوط است به حکومت بی قانون. اصلا ربطی به ایرانی بودن ندارد. اگر از اول پلیس و جریمه وجود داشت قانون رعایت می شد و به تدریج یک عادت و فرهنگ می شد مثل اروپا.
3.   قانون اجرا نمیشود و زیر پا گذارده میشود مخصوصا از طرف کسا نیکه خود را قانون گذار و مجری قانون میدانند ، بیش از این در یک جامعه هرج مرج ، انتظار دیگری هم مگر میتوان داشت؟
4.   شما یک عمل کرد در این کشور یافت میکنید که بر اساس اصولی و ضابته ئی باشد . ؟
5.   چون در مهمان‌‌بازی طرف خود را می‌شناسیم ولی در رانندگی نه.  دقیق‌تر: چون وارث یک فرهنگ قبیله‌ای هستیم، و فاقد فرهنگ مدنی.
6.   کم کم درست می شویم... تاخر فرهنگیست... همه موارد با هم درست نمی شوند.
7. برای اینکه دروغگو و حقه باز هستیم (گوینده این نظر را می شناسم.  استادی می باشند در آلمان و از پهولیست ها می باشند و از ستایشگران دیکتاتورهای سلطنتی.)

اینهم نظر من بصور خلاصه و در چند نکته:
-        مهمانوازی، سنتی دیرین است که در طول هزاران سال، در فرهنگ ایرانی نهادینه شده است.  فقط هم منحصر به ایران هم نیست و جوامع ساکن در منطقه، نیز دارای چنین فرهنگی می باشند.  اینکه چرا جوامع ایرانی و دیگر جوامع منطقه و بعضی دیگر، دارای چنین فرهنگی شده اند، موضوع بحث در اینجا نیست.  در اینجا فقط با مقایسه ای این تفاوت را بیان کنم:
مادرم از همان کودکی امان وقتی میوه می خرید، همیشه میوه های با کیفیت و شکل و قیافه بهتر را جدا می کرد و مانده ها سهم ما می شد.  وقتی اعتراض می کردیم، می گفت که آنها برای مهمان است که ممکن است سر زده بیاید و اگر قبل از شکل و رو افتادن نیامد، قسمت شما خواهد شد.
وقتی تازه به انگیس آمده بودم، در یک مهمانی یک دختر ایرانی تجربه هایی زندگی در انگستان زندگی کردن را بمن می آموخت.  از جمله و با حالتی که معلوم بود هنوز نیز عصبانی است، می گفت که یکبار در خانه ای اتاقی از صاحبخانه اجاره کرده بود و یکبار، از توی سبد میوه سیبی بر داشته بود و گاز زده بود.  می گفت که صاحبخانه که خانمی بود، اعتنراض کرد که چرا سیب را برداشتی و به تعداد خانواده ام سیب خریده بودم و حالا به یکی سیب نمی رسد.

-        همانطور که در این فیلم می بینید، اینگونه نیست که وقتی ماشین وارد کشورهای غربی شد، همگی بگونه ای ژنتیکی 😊 قوانین ترافیکی را، که هنوز وجود نداشت، رعایت می کردند.  یکی از علل اصلی ظهور و گسترش این قوانین، تصادف و مرگ تعداد بسیاری از عابران پیاده بود که فرق پیاده رو و خیابان را نمی دانستند بود و نظام سرمایه داری.  توضیح اینکه، برای مثال، ماکس وبر توضیح می دهد که در نیویورک، بطور متوسط سالی چند صد نفر زیر تراموا می رفتند و می مردند.  ولی برای کمپانی صرفه اقتصادی اش بیشتر بود که به بازماندگان خسارت بدهد تا اینکه، ایمنی تراموای ها را بالا برده تا کسی کشته نشود.



https://www.youtube.com/watch?v=W8vxycnbDGA
-        مقررات ترافیک، به علت این تصادفات و نیز ایجاد ترافیکهای خفه کننده، در آغاز، بیشتر از طریق بحث در رسانه ها و در نتیجه ایجاد فشار جامعه مدنی به دولتهای دموکراتیک خود وضع شد.  به بیان دیگر، این فشار از پایین بود که بالا را مجبور به وضع قوانینی کرد که قبلا بیشتر جامعه اجرای آن را به نفع خود یافته بود.  برای نمونه، سیگار را در محافل عمومی مانند پاب/آبجو خوری ها و اینگونه اماکن مضرات آن را برای غیر سیگاری ها، در آغاز پزشکان متخصص طرح کردند و به بحث در رسانه ها تبدیل شد و این بحث سالها طول کشید.  در آن زمان به ذهن کسی نمی آمد که روزی برسد که در رستورانها و بار ها و آبجو خوری ها (یعنی می آمد ولی اجرای آن را نزدیک به محال می دیدند.) مردم سیگار نکشند.  برای مثال در آن سالهای اول که به پاب و دیسکو های دانشگاه و محل با دوستان می رفتم (یادمه که قیمت آب پرتقال حدود 4-5 برابر آب پرتقال از مغازه بود.  برای همین با دوستانم، آب پرتقال را از مغازه می خریدیم و تووی ساکم می گذاشتم و بعد یکی از دوستان مکزیکی ام که در آنجا گارسن بود، گیلاس می آورد و ما زیر میز آب پرتقال را توی گیلاس می ریختیم 😊 یادش بخیر.) وقتی بخانه می رسیدم، می دیدم که تمام لباسهایم و حتی پوست بدنم بوی سیگار می دهد!
بعد فشار جامعه مدنی دولت را مجبور به جلو گیری از کشیدن سیگار در اینگونه مکانها کرد.  در آغاز، دولتها هیچ میل نداشتند این کار را بکنند، چرا که فکر می کردند که هم مصرف سیگار و هم مصرف آبجو و دیگر مشروبات الکلی که از آن مالیات زیادی می گرفتند پایین می آید.  ولی بالاخره مجبور به این کار شدند و این کار را هم مرحله به مرحله انجام دادند، تا بعد از چند سال، سیگار کشیدن در این مکانها کلا ممنوع شد و این ممنوع شدن رعایت شد.  چرا که جامعه در اثر در مسیر اطلاعات لازم و مباحث لازم قرار گرفته بود و آمادگی آن را پیدا کرده بود.
-        در کشورهایی مانند کشور ما، مقرارت ترافیک، از آنجا که جامعه در تصمیمات دولت هیچ نقش و نظری نداشت، از بالا وضع و بزور قانونی که اکثر مردم آن را <زور دولتی> فهم می کردند، به جامعه معرفی شد.  البته وقتی دولتی استبدادی که جامعه آن را در برابر خود می بیند، قوانینی را وضع کند و بدون به بحث گذاشتن، سعی کند که آن را بزور به جامعه تحمیل کند، بگونه ای طبیعی، جامعه نه تنها آن را بر نمی تابد، بلکه نقض آن را اظهار مخالفت با دولتی که از خود نمی داند فرض می کند.  اظهار مخالفت و ارتکاب جرمی، که دولت استبدادی نمی تواند آن را <جرم سیاسی> تعریف کند، تا پوست طرف را بکند.

تجربه ای گویا:

در ایران که بودم، در کل، مردم همیشه صفهای اتوبوس شرکت واحد را رعایت می کردند و این برایم امری عادی بود و اگر کسی می خواست تو صف بزند، بیشتر یک چشم غره کافی بود تا برود ته صف.  وقتی که در سال 1363به لندن آمدم همانگونه که رعایت مقرارت ترافیک بوسیله رانندگان برایم جلب توجه می کرد و تحسین بر انگیز، عدم رعایت صف برای اتوبوسهای شهری برایم عجیب بود.  به این معنی که بصورت تئوریک صف وجود داشت، ولی بسیاری رعایت نمی کردند.  بعد که با چند دانشجوی آلمانی که به لندن آمده بودم آشنا شدم، از نظم انگیسی ها در صف بستن برای اتوبوس تعریف می کردند! که باز برایم خیلی عجیب بود و وقتی علت را سوال می کردم می گفتند که در آلمان (بیشتر از شهرهایی مانند برلین بودند کلن و فرانکفورت.) صف اتوبوس وجود ندارد و این برایم خیلی بود که در کشوری که شهره نظم داشتن است، وضعیت صفهای اتوبوس اینگونه است. 
این مقایسه سوالی را در ذهنم ایجاد کرد که پاسخی برای آن نیافتم و آن اینکه در ایرانی که مقرارت ترافیک با اجبار و بگونه ای حداقل اجرا می شود چگونه است که صف اتوبوس گونه ای رعایت می شود که صفهای اتوبوس در لندن را بی نظم می یابم؟
چند سال بعد اقبال دست داد و با دکتر عبدالصمد تقی زاده (ایشان در سال 1973 کاندیدای جایزه نوبل در پزشکی شده بودند و بعد از انقلاب تا کودتای خرداد 60 ریاست دانشگاه ملی را بر عهده داشتند و بعد از کودتا از ایران خارج و تحقیقات خود در سرطان را ادامه دادند.) آشنا شدم.  ایشان در زمان ملی شدن نفت، از دانشجویان هوادار دکتر مصدق بودند.  از جمله خاطراتی که ذکر کردند، یکی در باره چگونگی ایجاد صفهای اتوبوس در تهران بود.  می گفتند که در زمان ملی شدن نفت، روزنامه های انگیسی سعی در وحشی و غیر متمدن نشان دادن مردم ایران داشتند و از جمله دلایل آن را هجوم مردم برای سوار شدن به اتوبوسهای شهری ذکر می کردند.
می گفتند که با دانشجویان دیگر تصمیم گرفتیم که وضعیت را تغییر دهیم و برای اینکار هر دانشجو یا چند دانشجو مامور نظم دادن به یک ایستگاه اتوبوس شدند.  می گفت که در ایستگاه اتوبوس می ایستادیم و برای مسافران توضیح می دادیم که چرا نیاز به صف بستن است و از آنجا که مردم هوادار مصدق بودند، روی خوش به نظراتمان نشان می دادند و شروع کردند به همکاری و بعد از مدت کوتاهی، خودشان و بدون نیاز به ما، در ایستگاه های اتوبوس صف تشکیل می دادند و در طول یکی دو سال بصورت عادت در آمد.
در اینجا بود که متوجه  شدم که پاسخ سوال خود را یافتم و باز تایید بر نظرم شد که اینها همه، بیشتر، بر می گردد به نوع ساختار سیاسی و نقش داشتن/نداشتن مردم در دولت و حکومت و به بیان دیگر در اختیار قرار گرفتن/نگرفتن حاکمیت به مردم.  به بیان دیگر، این نوع رفتار ربط مستقیم دارد به بود/نبود آزادی های سیاسی- اجتماعی و فرهنگی و اقتصادی.   باز به بیان دیگر، تغییر رابطه دولت- ملت از استبداد سلطنتی- مذهبی به مردمسالاری، ادب مهمانوازی به به خیابانها نیز گسترش می تواند بدهد و اینگونه به دیگر ماشنیها نه به عنوان مزاحم رانندگی که به عنوان مهمان دیگری در خیابان نگاه خواهد شد و رعایت ادب هم امری اخلاقی خواهد شد و هم ضروی و هم عقلانی.

بهر حال، این بسیار خلاصه ای از نظرم در این رابطه می باشد و امیدوارم که دیگر هموطنان، از طریق تحقیق و نقد، کوشش کنند که این در این رابطه گفتگویی عمومی ایجاد شود.

۱۳۹۷ بهمن ۲۷, شنبه

هوشنگ کشاورز، متعلق به نسلی بود که برایش مقوله ای به نام <هزینه دادن> برای وطن وجود نداشت




شش سال از رفتن کشاورز گذشت

با هوشنگ کشاورز چندین بار تلفنی صحبت کرده بودم ولی هیچوقت فرصت دیدار رخ نداده بود تا تابستان پارسال که در خانه بنی صدر سمیناری بر پا بود او را دیدم.   نوبت به سخنرانی و سوال و جواب بنی صدر رسیده بود و او هم با حوصله همیشگی مشغول شکافتن نظری بود که در باز شد و دیدم که چند نفر از بچه ها، کشاورز، در حالیکه چند تا از بچه ها، با عشق و علاقه او در میان گرفته در میان گرفته وارد  کردند.  جلسه در حال بهم خوردن بود که در سکوت و با اشاره خواست که کسی بلند نشود و سخنرانی قطع نشود.  حالش خوب نبود و بسختی به کمک عصایی راه می رفت.  


بعد متوجه شدیم که در راه فرودگاه به آمریکا برای معالجه سرطان است و آمده از دوست شصت ساله اش خداحافظی کند.  یکی از بچه ها بلند شد و جایش را به او داد و بغل من نشست.  سلامی آرام کردم که دیدم من را شناخت و لبخندی و نگاهی گرم نثارم کرد و من متعجب شدم که چگونه منی را که هرگز ندیده بود شناخت.

بنی صدر صحبت را ادامه داد و بعد از مدتی کشاورز اشاره کرد که باید برود و هواپیما منتظر او نخواهد شد.  اینبار جلسه بهم خورد و موج موج نگاه های پر از شوق و عشق از سوی مبارزان استقلال و آزادی بود که روانه اش می شد.  نگاهش و رفتارش به کسی می ماند که از هر بندی رها شده است و و در فضای لایتناهی هستی به پرواز در آمده است.  آسوده بود و شاد و سبکبال و من در عین حال که محو سبکبالی اش شده بودم با خود می گفتم که کاش پرواز را بدون خطر به پایان برساند. 
در این حال یکی از نازنین ترین دوستانم که اهل عرفان است و عشق و اهل اندیشه و فلسفه و یگانه نگری در این دو رو بمن کرد و گفت:" نگاه کن، نگاهش کن و انسانی را ببین که از همه قید و بندها رها و در فراغ خاطر و دلی رها شده از هر گونه وابستگی، مانند پرنده ای که بسوی لانه پر می کشد، آماده رفتن است."

در این حال بود که کشاورز که عمرش را در عشق بازی با وطن و عشق وطن صرف کرده بود، با صدایی بس رسا و زیبا خطابه ای، که بر جان می نشست، از شکسپیر خواند و در انتها و در حالیکه با دست به بنی صدر اشاره می کرد، گفت: 

"شصت سال است که قول و فعلش یکی است."

بعد بلند شد که برود که بنی صدر بلند شد که یار شصت ساله را بسوی سرنوشت بدرقه کند.  چشمهایش پر از اشک و با نگاهی پایین به دنبال کشاورز افتاده بود.  تا بحال او را اینگونه ندیده بودم.  احساس کردم که بمانند کودکی می ماند که بدنبال مادرش افتاده است و هر کاری می کند تا مادر از خانه نرود.  انگار جلوی در ایستاده بود و نمی خواست که از خانه برود.  دیدن این صحنه اشکها را از چشمان بسیاری سرازیر کرده و بغضها بر گلوها نشسته بود و در چنین حالتی، کشاورز در حالیکه دستش را محکمتر بر عصایش فشار می داد با صدایی پر از خنده و شوخی به یار قدیم خود چیزی شبیه این گفت :

"که چنان از الان برام عزا گرفتی که انگار قراره بمیرم!"  نمی خواست یار با وفای خود را غمگین ببیند.  انگار اصلا تحمل غم را نداشت.

تا آنجا که می دانم از تمامی صحنه فیلم برداری شده بود.  کاش دوستانی که از لحاظ امنیتی فیلمشان نباید منتشر شود، در آن صحنه خداحافظی نبودند تا آن صحنه در اختیار هموطنان قرار داده می شد.

در اولین مراسم یادبود کشاورز، بنی صدر در توصیف همرزم 60 ساله اش گفت که کشاورز متعلق به نسلی بود که مقوله ای به نام هزینه دادن برایش مطرح نبود.

در زمان ریاست جمهوری بنی صدر، از کشاورز خواست که به نزد فعالان چپ برود و به آنها این پیام را برساند که خطر باز سازی استبداد جدی است و برای جلوگیری از باز سازی استبداد بیایید همگی موافقت کنیم که هر وقت به آزادی ها حمله شد، بدون توجه به اینکه فرد و گروه مورد حمله واقع شده کیست، از آزادی ها بی قید و شرط دفاع کنیم.  گفت به آنها بگو که جامعه مبتنی بر عدالت اجتماعی را نمی توان در طول عمر یک نسل ساخت، ولی آن را بدون آزادی ها اصلا نمی شود ساخت.  پس بیایید از آزادی ها بی قید و شرط دفاع کنیم.  

کشاورز پیام را برد و بعد به نزد بنی صدر بر گشت و گفت که هیچکدام موافقت نکرده اند، مگر دو نفر.  آن دو نفر نیز در عمل کاری انجام ندادند.  چرا؟ علت این بود که گفتمان غالب در میان چپ در آن زمان، گفتمان استالینیستی بود و بنا براین هم آزادی ها رابر نمی تافتند و هم با نفس دیکتاتوری مشکلی نداشتند و تنها تفاوت این بود که بجای استقرار دیکتاتوری ملاتاریا، در پی ایجاد  دیکتاتوری ملاتاریا بودند. 

در همان زمان هم نقشه ای از آبیاری زمینهای کشاورزی خوزستان در زمان ساسانیان را یافته بود و پیش بنی صدر برد و امکانات را گرفت و اینگونه در همان سال حدود 150 هزار هکتار زمین بایر را زیر کشت برد.

حال نامه احمد شاملو به کشاورز:
هوشنگ كشاورز بسيار بسيار عزيزم
زياد اهل نامه‌نگارى نيستم و آداب و ترتيباتش را نمى‌دانم. اما وقتى قرار باشد براى سلام‌ كردن به نازنينى دست به قلم ببرى كه مصداق كامل و بى‌كم و كاست مفهوم “انسان” است و فقط همين‌قدر كه او را بشناسى احساس مى‌كنى كه حق دارى عميقا به خودت حرمت بگذارى، ديگر براى رعايت آداب و ترتيبات جائى باقى نمى‌ماند. انگار يكى براى همين‌جور موقع‌ها است كه گفته‌اند هيچ آدابى و ترتيبى مجوى.
دوست عزيز مشترك‌مان [...] مسافر آن‌سوها است، فرصت را غنيمت شمردم كه يك‌بار ديگر ببوسمت، به‌ات بگويم كه آيدا و من چه‌قدر تو را دوست مى‌داريم، از اين دوستى چه‌قدر به‌ خودمان مى‌باليم و از اعتقاد به دو سويه بودن اين دوستى چه اعتماد به نفسى داريم. گاه فكر مى‌كنم دست‌كم همين يك موهبت كافى است كه زندگى را با همه مشقات و دل‌آزارندگى‌هايش خواستنى كند. به دور و برم نگاه مى‌كنم و مى‌بينم دنيائى كه زرى و تو و سودابه و آيدا و اين همه دوست يكدل همجنس و همنفس در آن با ما كنار موسيقى و شعر و انديشه و عاطفه زندگى مى‌كنند دنياى شورانگيزى‌است. دنيائى كه در آن، حتا فقط يك گل ضعيف كوچك قادر است سنگى را بتركاند و بيرون بيايد تا تن به تيمار نسيم و باران و آفتاب بسپارد معبد مقدسى‌است. ما از آن گل كوچك ضعيف‌تر نيستيم. ما بزرگ و مقدسيم زيرا حقيقتى غير قابل انكاريم. نمى‌دانم اين خودخواهى يا خودبينى يا چه چيز ديگراست، هر چه هست از تو به خاطر اين‌كه فقط “هستى” و با وجود خودت جهان را براى ما زيبا و زندگى را پر از معنا و اعتماد مى‌كنى متشكريم.

۱۳۹۷ بهمن ۲۳, سه‌شنبه

چگونه اینگونه هستی؟







یکی از تاریخدانان که در حال تمام کردن کتاب آخر خود در مورد مصدق است، ساعتی پیش زنگ زد و بعد از احوالپرسی های اولیه، سوال زیر را به این مضمون پرسید:
"محمود، هر چی بیشتر تحقیق می کنم، بیشتر می بینم که چقدر عناصر وطن فروش و وابسته و بی همه چیز در ایران داشته و داریم........و حالا ازت می خوام سوال کنم که چطور شد که تو ایرانی ای انقدر وطن دوست و مستقل و آزاده بار اومدی؟"

از سوالش کمی یکه خوردم و بعد از کمی مکث گفتم که ....جان، تا بحال کسی این سوال رو بطور شخصی از من نکرده بود و برای همین جواب همه جانبه ای الان نمی تونم بگم.  ولی باید بگم که بنظر من این بیشتر بر می گرده به دوران کودکی و تربیت کودکی.  من از طرف مادر کرد هستم و از طرف پدر از بختیاری های زرد کوه ساکن حوالی بین تاکستان و همدان و ترک زبان شده.  این آگاهی از کودکی همیشه در من احساس غرور زیادی ایجاد می کرد.

در خانواده با وجود فرهنگ پدر سالاری، فضای زیادی برای ابراز وجود و نظر خود را داشتن داشتیم و هیچوقت تحمیلی برای داشتن باور و نظر خاصی بما نشد.  

فرهنگ خانواده بر راستگویی شده بود و یکی از بدترین اتهامها، اتهام دروغگو بودن بود. از همان بچگی اگه دروغی می گفتیم، مادرم می گفت که برای جبران اون دروغ، بین انگشت شصت و انگشت سبابه رو گاز بگیریم.

پدرم مصدقی بود و داستانهای عشق مصدق بوطن و شجاعت و استقلالش بر ضد انگیسی ها و احترامش عمیقش به مردم در وجود مان جا گرفته بود.

در خونواده ای بودم که بچه ها دارای اعتماد به نفس بسیار بالایی بودند و فرهنگ عیاری درشون ساری و جاری بود.  بهمین علت، همیشه از ضعفا بر علیه زور گوها دفاع می کردیم.
فرهنگ ورزش و کشتی و زور خونه هم در خانه و فامیل جاری بود و یکی از دایی هایم در زورخونه صاحب زنگ بود و دیگری قهرمان بوکس سنگین وزن تهران و برادر بزرگم قهرمان بوکس ارتش و دیگر برادرم، کشتی گیر بود و اهل ژیمناستیک.
از کودکی ام که عشق به مطالعه و غرق شدن در کتاب و کتابهای تاریخی در باره وطن و ورای آن و...و، خوراک شبانه روزی ام بود و...و.
خلاصه اینکه فکر  کنم که مجموعه اینها، حالاتی در ما ایجاد کرده بود که مالامال از غرور انسانی و عرق ملی بودیم.  این غرور و فرهنگ انسانی و عرفانی که بیشتر مادرم در ما ساری و جاری کرده بود، سبب شده بود که نه برای قدرت، در شکل دولت، پول، شهرت و...، که برای انسانها و وطن ارزش و احترام قائل شویم.   
عشق و آروزیم، جبران عقب ماندگی تاریخی وطن بود و هست و اینکه فقر و جهل و عقب ماندگی جایش را به رفاه و آگاهی و رشد دادن بود و سبز کردن وطن.
به اینجا که رسیدم، گفتم که این رو بارها گفتم و در مقاله دیگری نیز که در حال انتشار دارم، بگونه ای دیگر تکرار کرده ام و آن اینکه، مخرج مشترک همه آنهایی که دخیل به ضریح کاخ سفید بستند و بیشترین کوشش را می کنند تا با این مقام و آن مقام آمریکایی عکس و فلان بگیرند، عنصر حقارت است و عقده نهادینه شده حقارت که بصورت مردم را ناتوان فرض کردن و آمریکا را فعال مایشاء دانستن است.  گفتم که همه اینها فرزندان مشروع استبدادهای سلطنتی و مذهبی می باشند.
ادامه دادم که محال ممکن است که ایرانی، برای خود و مردم احترام قائل باشد و دارای غرور انسانی و عرق ملی باشد و با این وجود خفت به خدمت قدرت خارجی در آمدن را بر خود بپذیرند.  همه اشان حقیر هستند و ذلیل.
گفت، محمود! خاطرات اللهیار صالح را حتما باید بخوانی و اینکه چگونه انباشته از عرق ملی و غرور انسانی بوده است که حتی آمریکایی هایی را که در زمان اشغال ایران، از دفترش در قوه قضائیه بیرون انداخته بود، از غرور ملی او تجلیل کرده بودند.

گفتم مسئله همین است.  آمریکایی هایی که این ایرانی نماها را بخدمت می گیرند، کوچکترین ارزش و احترامی برایشان قائل نیستند.  خوب می دانند که اگر یک آمریکایی، کار آنها را در مورد آمریکا انجام داده بود، به رجوع به قانون اساسی کشورشان، به جرم خیانت بوطن دستگیر و محاکمه می شند و مجازات آن بستگی به ایالتی که در آن محاکمه شده اند یا حبس ابد بود و یا اعدام.

۱۳۹۷ بهمن ۱۸, پنجشنبه

مظاهر شرم ملی








اینها همه تولیدات جمهوری اسلامی هستند.  نظامی که امام امتش گفته بود که من هر چه دارم از پررویی دارم و در توجیه گرفتن اسلحه از اسرائیل گفته بود که با شیطان هم می شود معامله کرد و در حالی که آمریکا را شیطان بزرگ خطاب می کرد، در پنهان با دستگاه ریگان بر سر گروگانها آمریکایی ساخت و پاخت می کرد و...و.

اینها همه تولیدات رژیمی هستند که آقای رفسنجانی اش از طریق آقای کروبی در لندن به سرهنگ نورث و ریگان پیام می دهد که برای اینکه آنها دست بالا را در حکومت داشته باشند، ایران باید در جنگ شکست بخورد.

اینها همه محصولات رژیمی هستند که بنا بر خاطرات مک فارلین، آقایان رفسنجانی، و خامنه ای،    از طریق دیوید کیمچی، مدیر ارشد موساد به دولت ریگان پیام می دهند که در مقابل حمایت آمریکا حاضر به زهر کش کردن آقای خمینی هستند.

اینها فرزندان رژیمی هستند که با  کلاه های شرعی مانند توریه و تقیه خوفی، دروغ گفتن و فریب دادن را واجب شرعی می دانند و امام امتی که ماکیاولیست نیز باید در کلاس در "اخلاق" ش  چگونگی فریب دادن و دروغ و نیرنگ کردن را بیاموزد.  مرجع تقلید عالیقدر و امام امتی که عرق خوردن را هم برای لشکر امام زمانش نه مباح که حتی برای به هدف رسیدن واجب نیز می کند.

اینها محصولات رژیمی هستند آنچه که ندارد، عرق ملی است و دین و اخلاق و شرف و آنچه که دارد، بی وطنی است و بی دینی و بی اخلاقی و بی همه چیزی.  

اینگونه است که فرزندان رژیمی که در نیرنگ و حقه و دروغ و فریب رشد کرده اند و همگی از عقده حقارت شدید در مقابل غرب رنج می برند، دیگر شرم و حیای ظاهری نوکران قبلی امریکا را کنار گذاشته و در نوکری کردن و مزایا گرفتن با یکدیگر مسابقه گذاشته و  خانم مسیح علینژاد، که توجیه علت ملاقاتش، توهین به هوش انسان است و مرغ پخته را هم به خنده می اندازد، به دفتر پمپنو که به قطعه قطعه کردن خاشچی بدستور محمد سلمان پوشش گذاشت و بیشترین کوشش را در حمله نظامی و تحریم حداکثری که کمر مردم را می شکند، شتافت تا با او سخن از حقوق بشر!!! بزند. 

خنده دارتر شاید این بود که از انتقاد آقای بهنود، که بی اخلاقی را از همان زمان شاه آموخته، به خشم آمده و او را متهم کرده که مردم را به رای دادن به جنایتکاران خوانده است!!! انگار خود ایشان به جنایتکاران اعظمی چون رفسنجانی و دیگران رای نداده است!  دیگ به دیگ میگه روت سیاه/.... 

آقای احمد باطبی هم که دید در مسابقه ابراز و اظهار نوکری عقب مانده است، دست بدامن  معاون رئیس جمهور بنیاد گرا و سخت خشونت گرا شد، که جانم به قربانت، یک عکس با من بگیر، تا به این خانم نشان بدهم که من نوکری مقام سیاسی بالاتری را پذیرفته ام.  فردا هم هیچ تعجب نکنید که خائن به استقلال بعدی، در کنار ترامپ بایستد تا به حساب خودش، تک خال بزند.

واقعا که بحران اخلاقی و ضد ارزشها جای ارزشهای انسانی و ملی را گرفتن، که رژیم خیانت، جنایت و فساد، بخش بزرگی از وطن را به آن گرفتار کرده و از جمله نتایج آن را در مسابقه در اعلام نوکری و پیشخدمتی می بینیم، بزرگترین ضربه ای است که جمهوری اسلامی به وجدان اخلاقی جامعه ملی ایران وارد کرده است.  

ما نیاز به یک انقلاب اخلاقی داریم.  نیاز به انقلابی داریم که در آن ایرانی ها به خود به عنوان انسانهایی که کرامت و منزلت را ذاتی خود می دانند  نگاه کنند و عملی که نقض کرامت، حقوق انسانی و حقوق ملی آنها را می کند، مرتکب نشوند.  ملت ما بیش از هر چیز به چنین چیزی نیاز دارد، تا اینگونه اعتماد به نفس از دست رفته خود را باز یابد و در نتیجه نه خفت زیستن در زیر یوغ استبداد تبهکار حاکم را بپذیرد و نه به زیر بیرق قدرت سلطه گر خارجی که حقوق ملی ایرانی ها را جزء منافع ملی خود می داند.  جمهوری شهروندان بودن چنین انسانهایی متولد نخواهد شد.

خود را در یابیم و اینگونه ایران را از مستبدان شاه و شیخ  داخلی و سلطه گران خارجی رها کنیم.  آخر ایران، سرزمین مصدق و مصدق هاست.  آن را در یابیم.

توضیح:

چند سال قبل، روانشناسی اینگونه افراد را در چند مقاله از جمله مقاله زیر توصیف کردم:

آقای بابک داد! ایران وابسته کم نداشت؟
https://news.gooya.com/politics/archives/2010/12/114382.php?keepThis=true&TB_iframe=true&height=650&width=1000&fbclid=IwAR3HGS-WhW3NlRRl5Ype55hzDwGyU8Ge7tg76ZHRGhKynuPk5kfcNBV5OBw

۱۳۹۷ بهمن ۱۲, جمعه

قربانی نامرنی دیگر استبداد




حدود سه سال بعد از کودتای خرداد 60 بود که از ایران خارج شده و چند سالی بیشتر نبود که از ایران خارج شده بودم که خبر آمد یکی از دوستان، که از چنگ دژخیمان رژیم جان سالم بدر برده بود،  با هزار بدبختی از ایران از راه ترکیه خارج شده و بعد از مدتی سرگردانی سر از نروژ در آورده است.  خبرها که از سال اول ورودش می رسید همه حاکی از شادی و لذت بردن از زندگی اش بود و به پایان رسیدن دوران وحشت و شکست.  کار به دو سال نکشیده بود که ترومایی که در وطن و بعد در دربدری به آن گرفتار شده بود، خود را به او رساند و ناگهان خبر از سه بار کوشش برای خودکشی کردن او رسید.  دو بار رگهایش را زده بوده که در آخرین لحظات هم خانه هایش او را در حمام یافته بودند و بار دیگر سعی در دار زدن خود کرده بود که خوشبختانه، میله آهنی که طناب به آن بسته شده بود، زیر وزن او شکسته بود.

قرار شد او را به لندن بیاوریم ولی انتقال پناهنده از یک کشور به کشور دیگر فوق العاده مشکل بود.  در آخر دست به دامن بنی صدر شدم و ایشان نامه بسیار محکمی به وزارت کشور انگیس نوشت که اگر به او اجازه ورود ندهند، دست به اقدام خواهد زد.  نامه بسیار زود اثر کرد و چند هفته بعد او در لندن بود.  در آن زمان تازه داشتم آماده رفتن به دانشگاه می شدم که در سه چهار ماه قبل از رفتن به خوابگاه او را به اتاقم آوردم که به کمک قرصها و محیط آشنا، تحت کنترل در آمد.  در این فاصله بود که دیدم دچار بیماری روانی سختی می باشد و منهم که هیچ اطلاعی از بیماریهای روانی نداشتم، تصمیم گرفتم که یکی از درسهایم را به روانشناسی اختصاص دهم.

بالاخره سال تحصیلی شروع شد و از غرب لندن به جنوب شرق لندن که رفت و برگشتش 4-5 ساعت طول می کشید کوچ کردم.  چند هفته ای نگذشته بود که پلیس تلفن کرد که دوست شما به چند نفر در خیابان حمله کرده است و دستگیر شده و ادعا می کند که خدا است و حال در بیمارستان روانی تحت نظر می باشد.  کارم شد که هفته ای دو سه بار به غرب لندن سفر کنم تا ساعتی او را ببینم.  

سال اول اینگونه گذشت تا مدد کار اجتماعی اش پیشنهاد کرد که برای کم کردن اضطراب دوست و امکان عود بیماری را کم کردن با او زندگی کنم.  پذیرفتم و اینگونه ناچار شدم که تا پایان لیسانس، هر روز راهی طولانی را در رفت و آمد باشم.  در بیشتر مواقع توانا به هیچکاری نبود و بنابراین باید در کنار درس، خرید و تمام کارهای خانه را انجام می دادم.  دو سه ماهی بیشتر نگذشته بود که دوباره بیماری اش عود کرد.  مشکل واقعی این بود که در زمانی که بیماری عود می کرد بشدت خشن می شد و بخود و یا نزدیکان سخت وحشیانه حمله می کرد.  بدترین مورد آن زمانی بود که ده شبانه روز، بیدار بود و فقط آب و چای می خورد.  باور نمی کردم که کسی بتواند این زمان طولانی را بیدار بماند و هیچ غذایی هم نخورد.  حواسم نبود که منهم پابپای او بیدار مانده ام تا نکند که دست به خود کشی بزند تا من را در خواب بکشد.  فقط یادم است که در طول این مدت، فقط سه بار حدودای سه یا چهار صبح، هر بار برای دو سه ساعت روی تشکم از در واقع به حالت غش، افتادم.  بعد که از خانه خارج شده بود با پلیس برخورد کرده بود و دو پلیس را کتک زده و دنده یکی را شکسته و جگرش زخمی شده بود و به کلیسا رفته بود و فریاد که خدا و مسیح من هستم.  پرونده بیماری روانی داشتن مانع شد به زندان بیافتد.  دو سه روز بعد را فقط از شدت کوفتگی بیشتر خواب بودم.  او را هم با تزریق، حدود یکهفته به خواب برده بودند.

بآبوچایمیخوردآب
در یکی از دفعات دیگر، سه شبانه روز بیدار بود و هر چه بیشتر بیدار می ماند، امکان انفجار خشونت در او زیادتر می شد.  تا بالاخره او را قانع کردم که به بیمارستان برویم.  قبل از رفتن، ریشهایش را تراشید و با لباس و آرایش موی مرتب آماده شد.  در بیمارستان، روانپزشک ما را برد در دفترش و از او سوال کرد که چرا اینجا آمدی؟

با خونسردی جواب داد:"هر وقت این دوست من حالش بد می شود، من را میاورد بیمارستان" 
پزشک با تعجب من را نگاه کرد.  دیدن صورتم با ریش نزده و چشمهای از بیخوابی پف کرده و خستگی و کوفتگی صورتم، او را کمی گیج کرد.  با خودم گفتم که اگر منهم بودم وقتی خودم را در کنار دوستم با آن لباس و قیافه تر و تمیز می گذاشتم، حکم به اینکه من بیمار هستم می دادم و نه او.  برای همین و اینکه پزشک را از گیجی در بیاورم، از دوستم سوالی کردم و در آن از کلمه ای استفاده کردم که به حکم تجربه آموخته بودم که شنیدن ان کلمه، نقاب را از صورت او می اندازد و خود را آنگونه که هست نشان می دهد.  پرسیدن و بکار بردن آن کلمه، مانند چاشنی مواد منفجره کار کرد و چنان لگد محکمی به سینه ام زد که از روی صندلی به گوشه دفتر پرت شدم و تا پرستارها برسند دکتر را هم از صندلی اش بلند کرد و کوبید روی میز. 

سه سال و نیم اینگونه گذشت و با خود می گفتم که وقتی ایران را ترک کردم، تصورم این بود که بدتر از آن سه سالی که بعد از کودتای خرداد 60 در ایران گذراندم و بسیاری از شبها منتظر حمله به خانه امان و دستگیری بودم، ممکن نیست.  ولی زندگی با این دوست و در حالیکه باید درسم را هم می خواندم و با حداقل امکانات مادی زندگی می کردم، دماری از روزگارم در آورد که در مقایسه، آن سه سال براحتی رنگ می باخت.  نمی دانم که در این مدت چند بار پلیس یا او را به خانه آورد و یا از خانه بیرون کشید و چند بار به بیمارستان برده شد و چند صد بار او را هر عصر ملاقات کردم.

یکبار دیگر زودتر بخانه آمدم و قبل از اینکه وارد شوم از سوراخ پست نگاه کردم و دیدم که در آشپزخانه، مانند مستهای لایعقل می خورد زمین و بلند می شود.  نمی دانم از کجا گیرش آمده بود ولی معلوم شد که حدود صد قرص خواب خورده بود.  یکهفته در بیمارستان در حالت اغماء بود و بالای سرش بودم.  وقتی به هوش آمد، با تلخی بسیاری گفت:"این بارم نشد."

در آخر وضعیت آنقدر خطرناک شد که پزشک معالج من را در دفترش خواست و در حضور پزشکان دیگر در برنامه های هفتگی، گفت که باید از پیش او بروی، چرا که او برای تو خطری جدی دارد و امکان زیاد دارد که تو را به قتل برساند.  وقتی این را شنیدم یاد نیمه شبی در چند هفته قبل افتادم که از خواب بلند شدم و دیدم که با هر چه که دستش می آمده، در کنار تشکم چزی شبیه قبر درست کرده بود.  دیدم که به قتل رساندن من کمکی به او نخواهد کرد و پذیرفتم بروم و نگهداری از او را از اتاقی که در نزدیکی آپارتمان او اجاره کرده بودم انجام دهم.
عکسی را که می بینید، از اتاق او گرفتم و اتاق دیگر، اتاقی است که در آن زندگی و از او نگهداری می کردم.  همیشه عصرها که از دانشگاه بر گشته و از مترو گرین فورد که درست بغل محل اقامتمان و در بلندی واقع شده بود و از آنجا نوک خانه نمایان بود، اول کاری که می کردم این بود که ببینم که آیا خانه را آتش زده یا نه.  در یکی از همین روزها وقتی خانه آمدم، در طبقه پایین دیدم که سعی کرده خانه را آتش بزند و نتوانسته است.  به طبقه بالا رفتم که دیدم با چکش، آن بلایی را بر سر دیوار بین ما آورده که در عکس می بینید.  

در بیمارستان در حضور تیم پزشکی، دوباره با صورت تراشیده و لباس تر و تمیز و رفتار بسیار متین در پاسخ پزشکی که چرا دوباره به آنجا آورده شده، گفت که این دوست من هر وقت حالش بد می شود، من را میاورد بیمارستان.  منهم که مطابق معمول، با ریش نزده و بسیار شبها نخوابیده و بقول بچه محلها، با قیافه ای درب و داغون سبب گیجی تیم پزشکی شدم.  پیش بینی چنین وضعیتی را کرده بودم و برای همین چند تا عکسهایی را که از بلایی که بر سر خانه آورده بود را حاضر کرده و به تیم نشان دادم.  پزشک، این عکس را به او نشان داد و گفت که چرا دیوار را خراب کردی؟  خیلی مودبانه با خونسردی کامل گفت که من کاری نکردم.  فقط دکور خانه را عوض کردم.

بالاخره، اتاقی که حدود بیست دقیقه با آپارتمان کوچکی که به او داده بودند، گرفتم و حداقل کار این بود که در حالی که به کارهاش می رسیدم ولی بیشتر شبها را بی اضطراب می خوابیدم.

فرق جهنم و بهشت
بیشتر آن سه سال و نیمی که با او زندگی کردم، بواقع زندگی در جهنم را تجربه کردم.   ولی وقتی او از آن زمان حرف می زند، آن چند سال را یکی از بهترین سالهای عمرش می داند و تجربه ای بهشتی.  چرا؟ علت اصلی این است که وقتی بیماریش عود می کرد و تا زمانی که به حالت نیمه عادی بر می گشت را هیچ بچیز را یاد نمی آورد و نمی دانست که چه کارهایی کرده است.  فقط نمی دانم چه شد که یکبار، بعد از حدود 15 سال بی مقدمه بمن گفت:
"محمود، اخیرا داره بعضی چیزا یادم میاد. محمود! راستی که من چه دماری از روزگارت در آوردم.  واقعا چه دماری...سعی می کنم که از این ببعد کمتر روزگارت رو سیاه کنم."

در چند سال اخیر به یمن سن و تجربه و مراقبتها و تغییرات سیستم پذیرش (برای مثال، قبلا از زمانی که شروع به بد شدن می کرد و علائم را نشان می داد، تا بیمارستان او را بپذیرد، ما مرده می شدیم و زنده تا بالاخره در اوج عود گرفتن و دست به خشونت زدن، دستگیر و پلیس او را تحویل بیمارستان می داد.  ولی حال با شناختی که از او پیدا شده و تغییر سیستم، در همان آغاز حالش بد شدن، مداوا را شروع می کنند.) عود کردن بیمار کمتر به خشونت منجر می شود و حداکثر کاری که انجام داده، شکستن تلویزیون است.

این پسر که حال مردی است، اگر بی همه چیزان در پی باز سازی استبداد، او را از دانشگاه اخراج نکرده و اجازه داده بودند درسش را بخواند، نه اینگونه زندگی اش به هدر می رفت و نه چنین بلایی بر سر دیگران می آورد.  خسارات و جنایتهایی که استبداد بر وطن وارد کرده، هیچ قابل محاسبه دقیق نیست.