۱۳۹۵ دی ۱۱, شنبه

بهترین خاطره من از سال نوی میلادی




بهترین سال نوی میلادی من بعد سال بعد از وحشتناکترین سال نوی من بود.  مطابق معمول هر سال در آخرین روز قبل از تعطیلات کریسمس غذا خوری امان/ Brunch Bowl روی نیمکتهای آهنی و پشت به پنجره نشسته بودم و راجع به سالی که گذشت و دمار از روزگارم در آورد فکر می کردم که دیدم رئیس دانشکده امان، آیلین بارکر اومد پیشم و ورقه ای را نشان داد و گفت که چرا استادی که پذیرفته بود تز خود را با او انجام دهی نظرش ور عوض کرده و این نامه را به اتفاق رئیس دانشکده نوشته و خلاصه اینکه تو را طلاق داده!  انگار یکی با پتک کوبید تو سرم.  آخه مگه چنین چیزی میشه که با آن اشتیاق و علاقه من رو بپذیره و چند ماه بعد بدون هیچ مشکلی و اختلافی و بدون صحبت با من چنین نامه ای رو بنویسه؟ 
آیلین وقتی فهمید که من خبر ندارم حالت شوکه و شرم بهش دست داد.  شوکه برای اینکه مگه میشه چنین تصمیم مهمی بدون مشورت و اطلاع با دانشجو انجام بگیره و شرم برای اینکه فکر می کرد که من خبر دارم و اینکه در روزی که دانشگاه تعطیل است و هیچ دسترسی به استاد ندارم، من باید ده روز تا باز شدن دانشگاه میون زمین و هوا سرگردون باشم.  معذرتش به کمتر شدن این حالت کمکی نمی کرد.  قلم من از توصیف این ده روز عاجز است.

بعد از ده روز رفتم پیش استاد و اینکه معنی این نامه و امضاء کردن چیست؟ استاد آلمانی بشدت عصبانی بود و گفت که او چنین نامه ای ننوشته و آن را هم امضا نکرده  و این رئیس دانشکده است که بدون موافقت او اسم او رو زیر نامه گذاشته.   مات موندم و اینکه مگه میشه در یکی از بهترین دانشگاه های جهان چنین کاری انجام شود.  سوال این بود که چرا رئیس دانشکده یک چنینی کاری رو انجام داده؟  بعد یاد دیدار آخرین با پروفسور فرد هالیدی افتادم که وقتی از دفترش بیرون می آمدم با پوزخندی بمن گفت:تو باید بپذیری که از اینجا(دانشگاه) بیرون انداخته می شوی/  You have to come to term that you are out of here. .  ایشان استاد دوم انجام تزم بود و رابطه بسیار خوب و راحتی داشتیم .  ولی در یک سخنرانی، دروغی گفت که من دیدم نمی توانم در برابر دروغ که با هدف ترور شخصیت صورت گرفته بود سکوت کنم.  دوستانم که خود از دانشجویانش بودند بشدت بمن هشدار دادند که اینکار رو نکن و اگر اینکار رو بکنی، او ترتیبت را خواهد داد.  ولی نمی توانستم  و وجدان اجازه نمی داد تا در این باره سکوت کنم و دنبالش را گرفتم و او در آخر کار مجبور شد که دروغ گفته خود را که در قرار بود در کتابش منتشر شود را حذف کند.  ولی چنان کینه و خشمی از من بدل گرفت که گفت من تو را بیرون خواهم کرد.

باز همان دانشجویان به من هشدار دادند که تغییر دانشکده را در سکوت انجام بده تا او نداند که به کجا رفته ای غافل از اینکه ایشان آنتن های خود را داشته و مطلع شده و با رئیس دانشکده تماس و با سوء استفاده  کامل از قدرت و نفوذ فوق العاده خود در دانشگاه استفاده کرده و رئیس دانشکده هم نامه را نوشته و حتی اسم استاد را هم بدون اجازه و با وجود مخالفت او آورده است.

خوشبختانه، رئیس دانشکده خودم، آیلین، انسان مستقل و شجاعی بود و اجازه نداد هالیدی کار خود را در دانشکده اش پیش ببرد.  ولی مشکل این بود که این آدم چنان نفوذی داشت که دیگر اساتید جرئت نمی کردند من را بپذیرند و اینگونه در لیست سیاه او قرار بگیرند تا بالاخره مایکل باراج از خود جریزه نشان داد و من را پذیرفت.  ایشان قبلا خلبان هواپیماهای جنگی بوده اند و با وجود نظرات سیاسی مختلف انسانی بسیار صادق و صاحب منزلت بود و اینگونه بود که مداخلات پشت پرده فرد هالیدی موثر واقع نشد و من بعد از دو سال در زمین و هوا زندگی کردن، کار تحقیق خود را بطور جدی شروع کردیم. 

متاسفانه چندی بعد از آن ایشان دچار افسردگی شد و بعد فوت کردند.  تاسف از دو جهت، یکی اینکه سن زیادی نداشت و حیف بود.   دیگر اینکه من تازه داشتم خود را آماده می کردم تا ایشان را افشا کنم تا دیگران بدانند که چگونه چنین فرد و با چنین اشتهاری با سوء استفاده از قدرت خود سعی در اخراج دانشجویی کرده است.  یکی از کارکنان دانشگاه بمن گفت که تو باعث افسرده اگی او شدی.  گفتم چرا؟ ایشان در دانشگاه حالت نیمه خدا را دانشگاه داشتند و به هر کار توانا بودند و حال می بیند که از دست یک دانشجوی خارجی شکست خورده است و البته این ضربه شدیدی به نفسانیت/Ego او زده است.  انشالله که اینگونه نبوده باشد و فکر می کنم که علت مهمتر افسرده گی شدید ایشان این بود که انسان بسیار متقلبی بود تا جایی که کارهای بعضی از دانشجویانش را می دزدید و به نام خود منتشر می کرد و در عوض ترتیبی می داد که دانشجو راحت دکترایش را بگیرد و اینگونه سکوت او را می خرید.  خب یک انسان تقلبی در آخر شب می بیند که موجودی تقلبی است و البته وجدانش او را راحت نمی گذارد.

خب همه داستان برای این بود که چرا سال بعد، بهترین سال نوی من بود:
دیدن آتش بازی، من رو یاد سال یاد سال 1998 یا 99 خودم انداخت.  دانشگاه در حال گذراندن تعطیلات کریسمسش بود و سیستم حرارت مرکزی تمام دانشگاه خاموش و من تنها در اتاق تحقیق از صبح تا شب مشغول کار بودم.  زمستون خیلی سردی بود و چند لایه لباس به تن داشتم ولی از آنجا که در موقع تایپ کردن نمی شد دستکش دست کرد، انگشتها یخ میزد و کار تایپ رو مشکل.  برای همین تمام کامپیوترهای اتاق رو روشن می کردم تا کمی از سردی اتاق کاسته شود.
خلاصه آنشب شب سال نو بود و مشغول کار بودم که دیدم حدود ده دقیقه به ساعت 12 یعنی به تحویل سال میلادی مونده.  گفتم بخودم زنگ تفریحی بدم و از آنجا که از دانشگاه تا محل آتشبازی در رود تایمز چند دقیقه ای بیشتر راه نبود تصمیم گرفتم برم بغل رودخانه تا آتشبازی رو ببینم.  زدم بیرون و هنوز از خیابون باریک وسط دانشگاه خارج نشده بودم که دیدن موج جمعیت معلومم کرد که به این زودی به بغل رودخانه نخواهم رسید و برای همین با شناختی که از محل داشتم سعی کردم خود را به جایی برسونم که بیشترین دید رو داشته باشه و بالاخره با هر سختی که بود تا رسیدم آتشبازی شروع شد و مدتی مات و مبهوت زیبایی بازی رنگها و نور شدم(آلبته آن زمان هنوز چرخ فلک بزرگ لندن ساخته نشده بود و آتش بازی به این عظمت نبود ولی در هر حال بسیار چشمگیر بود.)  بعد که آتشبازی به پایان رسید و خواستم به محل کارم بر گردم دیدم که بعد از دیدن این همه زیبایی و نیز شور و هیجان مردم حوصله دوباره غرق شدن در کتابها و اینکه این نقل قول در کتاب به کجای کتاب دیگر ربط پیدا می کنه و... رو ندارم و بهتر است امشب رو بخودم مرخصی بدم و اینطوری بود که بهمراه جمعیت بطرف ایستگاه هلبورن رفتم و در میان شادی و خنده های بسیار کمیاب این شهر به خانه رفتم و شبی را راحت و سبکبال خوابیدم.


۱۳۹۵ آذر ۲۳, سه‌شنبه

باز به یاد مسعود






امروز سالگرد شهادت برادرم، مسعود، در جریان انقلاب بدست لباس شخصی های سلطنتی می باشد.  سید حسین نواب صفوی، روزنامه نگار و مشاور اولین رئیس جمهور که در جریان کودتای خرداد شصت، که به روایت به سرقت رفته انقلاب و حلقه مفقوده انقلاب تبدیل شده است، به سبب اطلاع از سازش پنهان آقای خمینی و حزب جمهوری بر سر گروگانها که به پیروزی ریگان انجامید، اعدام شد، قبل از اعدام گفته بود که ترس او از این است که رژیم ضد انقلاب حاصل کودتا که حال لباس انقلابی را بر تن کرده است دست به چنان جنایتهایی بزند که مردم آروزی دوران استبداد سلطنتی را بکنند.

در چنین وضعیتی، وظیفه کسانی که بر عهد خود با انقلاب و وطن و سرنوشت آن ایستاده اند، بس سنگین است.  شهادت نازنین مسعودها و حسین ها، که برای استقلال و آزادی و مردم سالاری و عدالت اجتماعی و رشد وطن به شهادت رسیدند، وظیفه بازماندگان را بس سنگین تر می کند.  کوشش نسل انقلاب، که بر اهداف انقلاب وفادار مانده و بگونه ای خستگی ناپذیر بر عهد خود ایستاده اند، بیش از هر چیز لازم است بر این تمرکز کند که به نسل جوان بگویند که انقلاب با اهداف دموکراتیک و بر پا کردن رژیمی در خدمت حقوق انسان و حقوق شهر وندی و حقوق ملی بود که انجام شد و آنچه را که شما به اسم انقلاب و در ردای انقلاب می بینید، در واقع ضد انقلابیونی می باشند که بر ضد این اهداف شمشیر را از رو بستند.
وظیفه این نسل است، که بر هدف پایدار مانده اند این است که روایت انقلاب را آنگونه که واقع شده است در اختیار نسل جوان بگذارد تا این نسل ببیند که وضعیت فاجعه وار حاضر نه نتیجه انقلاب که نتیجه کودتای بر ضد انقلاب است.
وظیفه این نسل است که به نسل جوان بگوید که انقلاب، نه خشونت که خشونت زدایی است و روش غالب انقلاب ایران بر خلاف دیگر انقلابهای قرن بیست، روش عدم خشونت که به پیروزی گل بر گلوله معروف شد بود و اینگونه نوع جدید انقلاب را به کشورهای اروپای شرقی و دیگر کشورها آموخت.
وظیفه این نسل است که از طریق بکار گیری عقل نقاد، اشتباهاتی را که در جریان مبارزه انجام داده است نقد کرده و اینگونه آنها را به تجربه برای ادامه مبارزه تبدیل کند.
وظیفه این نسل که بر عهد خود پایدار مانده اند این است که به نسل جوان بگویند که انقلاب نه یک حادثه که یک پروسه و جریان است که سرنگونی  استبدادی که کودتا بر علیه ان انجام شده تنها نقطه عطف آن است و برای به هدف رسیدن نیاز به ممارست و پایداری دارد تا به نتیجه منطقی خود که استقرار جمهوری شهروندان است برسد.

وظیفه این نسل است که به نسل جوان بگوید که استبداد چند هزار ساله با چند جنبش در پی گرفته نشده از بین نمی رود و عناصر باوری و روانی و ارزشی که به استبداد تاریخی در وطن استمرار بخشیده است در روح و روان ما ساری و جاریست و اینگونه شد که اقلیتی 5 درصدی (در انتخابات ریاست جمهور نامزد این خط، زیر 5 درصد رای آورد.) قادر به باز سازی استبداد در بعد از انقلاب شدند (مائو گفته بود که 5 درصد مسلح جامعه می تواند 95 درصد بقیه را کنترل کنند.  ولی این فقط در جوامعی ممکن است که ارزشهای حق مدارانه و دموکراتیک درونی بخش بزرگی از جامعه نشده و اعتیاد به اطاعت از قدرت گسترده باشد).
وظیفه این نسل است که به نسل جوان بگویند که انقلاب واقعی از استبداد زدایی از شخصیت، روان و باورهای یکایک ما که شروع می شود و اینگونه به درون جامعه سرازیر شده و از جویبارهای آلوده به استبداد، که فرد را با جامعه ربط داده استبداد و خشونت زدایی خواهد کرد و اینگونه است که هر چه طراوت و زلالیت و پاکی این جویبارها افزوده شود، استبداد تبهکاری که بر این ساختار اجتماعی-فرهنگی بنا شده زودتر فرو خواهد پاشید.

آخر اینکه سالگرد شهادت برادرم و دیگر فرزندان ایران زمین بما بار دیگر یاد آوری می کند که شیران کشته نشدند تا کفتارها میراث خوار آنها شوند ولی برای اینکه نقطه پایانی بر اینگونه شدن بگذاریم نیاز داریم از طریق دست یافتن به داستان انقلاب، آنگونه که واقع شده و نه آنگونه که نمایانده شده، پاسخ چه باید کرد خود را بیابیم، چرا که آینده همیشه در گذشته است که روی می دهد و نتیجه ساز و کارهایی است که در گذشته روی داده است و تفسیر و روایت از گذشته آینده را می سازد.  اینکه شخصیتها و جریانهای در پی قدرت بیشترین کوشش را می کنند تا از طریق جعل و تحریف، گذشته را از آن خود کنند این است که می دانند که اگر به اینکار موفق شوند، آینده از آن آنها خواهد بود و البته در چنین وضعیتی که سنگهای حقیقت بسته و سگهای قدرت در پی جعل رها، مسئولیت سخت سنگین تر می شود.  برای رها شدن از تار عنکبوتهای در هم تنیده شده جعل و تحریف و سانسور، پیشنهاد اینجانب این است که در هر چه خوانده و شنیده اید شک کنید، ولی در شک نایستید و بیشترین کوشش را بعمل بیاورید تا جریان آزاد اطلاعات و اندیشه و به بحث آزاد خواندن، آنچه را که واقع شده است را بیابید.  وقتی امور واقع را آنگونه که واقع شده است را یافتید، آنگاه پاسخ به سوالهای چه باید کرد و چگونه باید کرد را خواهید یافت.

۱۳۹۵ آذر ۱۴, یکشنبه

روانشناسی زیر سلطه تولید کننده شخصیتهای جیوه ای




یکی از بدترین آفات روانشناسی زیر سلطه داشتن، عدم ایستادگی بر عقیده ای و مانند آفتاب پرست رنگ و موضع عوض کردن و مانند کشتی بی لنگر حرکت کردن به طرفی که باد قدرت در بادبان ذوب شده در قدرت می اندازد.  هیچ ربطی هم به درجه تحصیلات ندارد و اتفاقا این آفت در میان تحصیل کردگان ساری و جاری تر است.  از جمله به این دلیل که بیشترین دروس و تئوریهایی را که تحصیل کرده اند شکل گرفته بر دور انواع و اقسام گفتمانهای قدرت و در نتیجه اصالت بخشیدن به قدرت است و البته از آنجا که قدرت، ماهیتا اخلاق ندارد و تنها پرنسیپش حفظ و گسترش خود است، براحتی هر چرخشی را توجیه می کنند و اصلا بدون هیچگونه توجیهی کار خود را انجام می دهد.  چرا که توجیه در خود قدرت است و حفظ خود اوجب واجبات.

این نوع روانشناسی، روانشناسی شخصیت له شده و فراموش شده فرد است.  توضیح اینکه، از آنجا که این له شدگی در فرد نهادینه شده است، قادر به دیدن آن نیست و بنابراین فکر می کند با مدرک بر مدرک افزودن به انسانی تام و تمام تبدیل شده است و از طرف غربی ها به رسمیت شناخته شده است!

علت اصلی هم این است که آنهمه علمی را که آموخته اند مانند لایه هایی بر دور آن هسته روانشناسی زیر سلطه بر هم انباشته شده اند و هیچکاری به آن هسته و ماهیتش ندارند.  بنابراین فکر می کنند که نفس آموختن علم و استاد در آن علوم شدن خود بخود آنها را به از ما بهترون کرده است و اینگونه موقعیت ویژه برای خود قائل می شوند.

چند مثال
  
آقا که در یکی از معتبرترین دانشگاه های دنیا تحصیل کرده و بسیار هم باهوش و سخت کوش است، اول اصلاح طلب بود و بعد به این نتیجه رسید که رژیم قابلیت اصلاح را ندارد و با من تماس و شد بر انداز.  بعد در زمان مذاکراتی که به تسلیم نامه اتمی وین منجر شد دیدم که با هیجان بسیار شده است اصلاح طلب.  به او پیام دادم که دوست عزیز چه چیز سبب این چرخش 180 درجه ای شد؟  پاسخ می دهد که مسئله بسیار پیچیده است و بعدا بهت خواهم گفت.  البته بیش از یکسال گذشته است و این بعدا هرگز نیامد.  نمی توانست هم بیاید چرا که این چرخش نه توضیح عقلانی و ناشی از اندیشیدن که محصور عملکرد آن هسته روانشناسی زیر سلطه بودن را دارد.

فیلسوف دیگری که در جریان جنبش سبز از اصلاح طلبی به  انقلابی تحول کرده بود تا جایی که بمن می گفت شما هم مثل ما انقلابی هستید (در تلفن می گفت.  خنده ام گرفت ولی گفتم جوان است دیگر.) و بعد یکدفعه دیدم که شد ذوب شده در اقای خامنه ای و بی بی سی شده است خانه دومش.)

خانم نازنینی، که در جریان جنبش سبز شب و روز دعا می کرد که امروز و فردا رژیم سرنگون شود، بعد که دید نشد، دیدم شده اصلاح طلب!
و...و

از آنجا که این روانشناسی قدمتی حداقل دو قرنه دارد، مصدق هم از آن دادش به هوا رفته بود و می گفت که کاش آدم کافر باشد ولی بر کافر بودن خود استوار بایستد، آخر اینکه نمی شود هر زمان و در هر واقعه ای نظر فرد تغییر بکند و آدم نداند که با چه کسی طرف است و برای اینکه بداند فلان نظرش چیست به ساعتش نگاه کند. 

۱۳۹۵ آذر ۱۲, جمعه

اندیشه راهنما و آب در کوزه و تشنه لبان ها



انتخاب یک بی کفایت، خشونت طلب، نژادپرست، ضد زن و سخت خود شیفته، به ریاست جمهوری آمریکا، آینه ای شد که در آن بحران عمیق فکری که مدتهاست غرب در آن به سر می برد و اینگونه ناتوان از ایجاد و عرضه آرمانشهر و راه حل برای برون رفت از بحرانهای روز افزون اجتماعی، فرهنگی، اقتصادی و طبیعی  به روشنی کامل نشان داد.  گسترش و قدرت گرفتن روز افزون راست افراطی و جریانهای نژاد پرست و فاشیسم جدید، که گفتمان شان گفتمان نفرت است و دشمنی و خشونت و دگر باشی و روند قبیله ای شدن ملتها، در اروپا و آمریکا که دموکراسی و دست آوردهای عدالت خواهانه و انسان گرایانه بعد از جنگ جهانی دوم را در معرض تهدیدی واقعی و روز افزون قرار داده اند، نشان از بحرانی عمیق و بن بست اندیشه ای می باشد که غرب با آن روبرو شده است.  علت اصلی این بن بست را در گفتمانهای راست و چپ که بر اصل ثنویت و اصالت دادن به قدرت بنا شده اند می شود دید و اینکه دیگر گفتمانی امتحان نداده که بر اصل ثنویت بنا شده باشد وجود ندارد.  البته بعضی از جریانهای مترقی، ولی حاشیه ای، در چپ متوجه این مشکل بنیادی شده و مانند جنبش زاپاتیستها کوشش در رشد در خارج از قدرت است که می کنند، ولی این کوشش سیستماتیک و همه جانبه نیست.

اصالت دادن به قدرت و رابطه قوا می باشد که همیشه بین <آزادی> و <برابری> و نیز <آزادی> و <امنیت> تنشی روز افزون ایجاد کرده و از جنگ جهانی دوم به این طرف، غلبه نسبی گفتمان چپ  و راست هر بار کفه ترازو را به نفع یک طرف سنگین تر کرده است ولی هیچگاه قادر به حل این تنش نشده است.  بیشتر، از آنجا که بر اقتصادی بنا شده است که در رابطه سلطه عمل می کند، سبب فقیرتر و بی ثبات شدن بخشهای عظیمی از جهان شده و اینگونه است که موج مهاجرت را به غرب ایجاد که خود از جمله عوامل اصلی بی ثباتی گسترش دادن بحرانهای سیاسی، اقتصادی، اجتماعی و فرهنگی در این کشورها شده است.

معدودی از اهل اندیشه و تحقیق وضعیت بحرانی حاضر را از مدتها قبل دیده و نه تنها هشدار می دادند بلکه به دنبال یافتن و پیشنهاد اندیشه راهنمایی شدند که جوامع انسانی از طریق یافتن آرمان شهری، که در آن امید جانشین ترس، دوستی جانشین دشمنی، رشد جانشین تخریب و امنیت جانشین ناامنی در چهار بعد واقعیت اجتماعی می شود شدند.  
شاید بشود گفت که از اولین منتقدات جدی مدرنیسم، نیچه بود که اندیشه راهنمای عقلانیت جدید/modern rationality را که قدرت باشد دید و نسبت به ان هشدار داد. جنگ جهانی دوم و کشتار و تخریب غیر قابل تصور و همه با توجیه عقلانیت مدرن، به مکتب فرانکفورت، که در سالهای 30 ایجاد شده بود انرژی بسیار بیشتری تزریق کرد و لبه نقد را تیز تر کرد که مهمترین کار این دورهدیالکتیک روشنگری/Dialectic of Enlightenment بدست  آدورنو/ Adornoو هورخایمر/ Horkheimer بود.   
اینگونه نقدها به مکتب فکری پست مدرنیسم تولد بخشید که اصل راهنمای آن داشتن نگاهی شکاک به پروژه و عقلانیت مدرن داشت.  ولی هیچیک از نقدها منجر به عرضه طرحی جامع بعنوان راه حل برای خروج از بحرانی که عقلانیت مدرن به آن گرفتار آمده بود نشد.  علت اصلی نیز جز این نبود که همه این دیدگاه های فلسفی، بر اصل ثنویت بنا شده بودند و بنابراین به قدرت اصالت داده و اینگونه مشکل نه در خود قدرت ( که در بهترین حالت آن را خنثی می دانستند.) بلکه بکار برنده قدرت می دیدند و در نتیجه، قدرت به دو نوع قدرت خوب و قدرت بد تقسیم می شد (البته من در اینجا مدل سازی و بنا براین ساده سازی می کنم و ساختمان را به اسکلت آن کاهش می دهم.) 

در این رابطه بود که در قبل از انقلاب، بنی صدر متوجه پاشنه آشیل نقد مدرنیسم شد و در مقابل آن به باز تعریف توحید پرداخته و شروع به ایجاد پیشنهادی جامع که در بر گیرنده تمامی ابعاد <واقعیت اجتماعی> / social reality که ابعاد اقتصادی، سیاسی، اجتماعی و فرهنگی می باشد پرداخت.  تا آنجا که تحقیقات من نشان داده است، سیتماتیک ترین و گسترده ترین کوششها  برای پیشنهاد آلترناتیو از طرف بنی صدر به عمل آمده است که در طول بیش از چهل سال در بیش از بیست کتاب عرضه شده است و بعضی از آنها را در عکس بالا می بینید. 

متاسفانه مجموعه ای از عوامل از جمله، عقده حقارت نهادینه شده در اکثریت مطلق روشنفکران جهان سومی، عصیبتهای شدید و کینه جویانه و حسادتهای بدخیم سیاسی و در نتیجه خود و دیگر سانسوری و باز در نتیجه خود را از عقل آزاد و خلاق محروم کردن و وضعیت فاجعه وار  کتاب نخوانی سبب شده است که این کوشش عظیم پنجاه ساله، آنگونه که باید،  به فضای عمومی راه نیافته و به بحث و گفتگو گذاشته نشده و به نقد گرفته نشود.

از این فرصت استفاده می کنم و به هموطنان بخصوص نسل جوان پیشنهاد می کنم که کوشش کنند که خود را از بند سانسورهای درونی و بیرونی و تعصبها و خود و نقش خود در تغییر را جدی نگرفتن رها کرده و به ورق زدن بعضی از کتابها مشغول شوند.
برای شروع پیشنهاد می کنم که از کتاب <عقل آزاد>، <دموکراسی چیست> و <عدالت اجتماعی> شروع کنند.  فقط در مورد کتاب آخر باید بگویم که بنی صدر برای نوشتن این کتاب 700 صفحه ای حدود 400 کتاب را بطور کامل مطالعه و یاداشت و رفرنس برداری کرد.

خلاصه اینکه به نظر اینجانب، آن اندیشه راهنمایی که در غرب یافت نمی شود در این کتابها به تفصیل بحث و پیشنهاد شده است.

۱۳۹۵ آذر ۴, پنجشنبه

ایرانیت-ملیت-قومیت




هنوز ناراحت ازدست دادن 16 روز کار سخت بودم که دیدم پستچی در زد و بسته ای بزرگ بدستم داد که در آن دو کتاب بود.  بسیار نازنین دوستی محبت کرده بود و زحمت و کتابها را خریده و برایم پست کرده بود.  بسیار از دیدن این کتاب بسیار پر ارزش که نویسنده آن اصغر شیرازی، از فعالان کنوانسیون دانشجویی خارج از کشور، شاد شدم.

این را بارها ذکر کرده ام که مسئله اقوام ایرانی در ایران آزاد فردا یکی از مهمترین و حساس ترین مسائلی می باشد که جامعه و رژیم دموکراتیک ایران فردا با آن سر و کار خواهد داشت.  سه علت اصلی مسئله را حساس کرده است:

1. سیاستهای سرکوب قومیتی و برسمیت نشناختن حقوق حقه مردممان، از جمله حق آموزش زبان خود و نیز اداره مرکز محوری خشن رژیم پهلوی و مافیای حاکم بر وطن و تبعیض در تقسیم ثروت ملی، احساس طبیعی تبعیض را در بسیاری از مردممان بر انگیخته است.

2. ایدئولوژیهای پان ایرانیسم ( که مقوله نژاد آریایی، که نزدیک هزار و پانصد سال پیش در نژادهای قبلی و بعدی که وارد وطن شدند حل شد،  را وارد جامعه ملی کرد.)، پان کردیسم، پان ترکیسسم، پان عربیسم،...و که همگی ریشه در ایدئولوژی فاشیسم اروپایی دارند و از یک چشمه آب می خورند، جنبه تجاوز گرایانه و خشن دارند و نیاز به دشمنی خارجی دارند تا از طریق ضدیت با آن هویت بجویند (یکی مرگ بر عرب می گوید و دیگری بعد از قرنها ناگهان قومی به نام قوم فارس کشف/اختراع می کند، و فارس زبانی را با قوم فارس یکی می کند - برای مثال، من که از یک طرف کرد هستم و از طرف دیگر بختیاری که زبان تاتی اش ترکی شده، فارس زبان هستم، ولی به قوم خیالی فارس ربطی ندارم.) البته زمانی که بنا بر ضدیت و دشمنی شد، راه دوستی و همکاری بسته می شود و بجای یافتن دوست و همکاری در دیگری کوشش در یافتن دشمن و رقیب در دیگری می شود.

3. خلاء اندیشه راهنمایی که بر قدرت بنا نشده باشد، در غرب به ورشکستگی اندیشه و به بن بست رسیدن منجر شده است و البته مثل معمول، این خلاء را زور/خشونت پر کرده و یا در حال پر کردن است و این گونه فضای عمومی روز بروز انباشته از نفرت و دشمنی و انزجار از دیگری می شود.  برگزیت در انگیس و انتخاب یک فاشیست نژاد پرست در آمریکا و رشد بی سابقه جریانهای نژاد پرست در غرب، فضای عمل این چهار جریان قوم پرست و نژاد زاده ناسیونالیسم فاشیستی را بیشتر می کند.

حرف بر سر این است که بعنوان کسی که با تمامی تئوریهای ملی گرایی آشناست (مگر آنکه تئوری در چند سال اخیر عرضه شده که من خبر ندارم، که البته شک بسیار دارم.)، باید بگویم که  ملی گرایی ایران را از طریق تئوریهای ناسیونالیسم تولید شده در غرب نمی شود فهمید.  مهمترین دلیل آن این است که ناسیونالیسم در غرب بیشتر زاده انقلاب کبیر فرانسه است (بعضی تئوری ها تا لویی چهادرهم در فرانسه نیز عقب می روند.  تنها استثناء آنتونی اسمیت، یکی از اساتید من می باشد،که از طریق عرضه عنصر اسطوره، سعی در عرضه ناسیونالیسم یهودی کرده است.) در حالیکه ایران به عنوان یک واحد فرهنگی-سیاسی در سرزمینی مشخص حداقل بیش از دو هزار سال قبل از انقلاب فرانسه وجود داشته است وریشه های چنین حضور و آگاهی را حداقل در  گاتهای اوستا می شود یافت.
مهمترین خصوصیت ملی گرایی ایرانی این است که بر عکس ناسیونالیسم کلاسیک اروپایی که بنا بر اصل ثنویت، نه بر حذف که بر جذب بنا شده است و به همین علت است که شاید در تاریخ کشورهای کهن کشوری را نیابیم که قدرت جذب و هاضمه فرهنگ ایرانی را داشته باشد، چرا که و از آنجا که ایده توحید اولین بار در ایران کشف شد (زرتشت) در این فرهنگ به انسان قبل از قومیت و نژاد و زبان او نگاه می کند و بقول سعدی:
بنی آدم اعضای یکدیگرند. که در آفرینش ز یک گوهرند. 
اینگونه است که، برای مثال، مغولها به روسیه می روند و قرنها در شاخ طلایی زندگی می کنند و مغول می مانند و خشونت روش اصلی سیاسی اشان، ولی به ایران می آیند و بعد از دو سه نسل همین قوم وحشی که از کشته ها پشته می ساخت، شاعر می شوند و عارف و عاشق. 

بهر حال امیدوارم که این کتاب ( که هنوز نخوانده ام ولی یکی از اهل اندیشه و علم آن را پیشنهاد کرد.) در پی یافتن و عرضه تئوری از ملی گرایی باشد که باز تاب عناصر ایرانیت بوده باشد.


۱۳۹۵ آبان ۱۴, جمعه

Why do we struggle?




We live in equilibrium of pain and pleasure, happiness and sadness.  As my friend said once, living is nothing but the response to these two stimuli. We try to repel pain and suffering, as happiness and pleasure attract us.
However, is it as simple as that?  I mean, can we always identify what and where pain and pleasure are? Can the idea of seeking pleasure in pain in masochistic terms make sense in explaining this anomaly?  How about people who, out of free choice and sense, choose to suffer for higher values and beliefs, for the sake of those who are born in misery, who live in misery and who die in misery; whose lives are nothing but killing fields of their humanity and potentiality? Do such people enjoy pain, or enjoy fighting for their values? For the joy of not being in chains, of not being submissive, and of breaking the chains?

They suffer excruciating pains for what they believe. Why don't they give it up? Of course many do, but how about those who don't? Is it because they want to show their endurance in the marathon of struggle for justice and freedom? Or because they are full of hatred for their enemies and take pleasure in giving those power holders a hard time, even if they lose sense and reason for their struggle? Is it for fame and power? There are people who use the misery and suffering of the masses as a ladder to climb to power and fame. Human history is full of them.

However I am talking about those who just can't stand injustice, who can't sleep in their bed in peace when they know they haven't done anything to challenge it or done their share in eradicating oppression. About the ones who don't seek personal glory or power and fame; those who very much prefer to remain anonymous in their struggle if they can unless they are pushed forward by a wave of events, or who are left at the front not because they seek power or fame or take pleasure in leading, but because they cannot be anywhere else if they want to remain sincere and gallant followers of what they sincerely believe with their hearts, minds and souls?

For them, life is a mixture of pain and pleasure. They endure suffering not for the sake of it, not because they seek pleasure in it, not because it may generate admiration among others, not to prove their endurance to themselves and others. They go through it because they have no alternative. Their belief, passion and commitment make them to go through. They do it because they are free people and are left with no way to maintain their freedom other than to struggle for it, and to endure the horrendous suffering that is concomitant with it.

And pleasure? Obviously, the prime of pleasure is victory, the glorious and kind victory of justice and freedom.  Even the oppressors will become free by it.
And before that? What pleasure and joy can one receive before that?  The pleasure of the struggle for it.
Is there any pleasure in this?  Maybe it is the peace and tranquillity which comes about as a result of knowing that they are on the right side, that what they are doing is right, while still questioning the reasons for what you think is right. However, as long as they haven't proved otherwise, they continue the struggle.

Still, I haven't answer the question properly yet.

۱۳۹۵ مهر ۲۷, سه‌شنبه

شکار کلام نمی شوند



یکی از پر رازترین نواهای طبیعت، وزش تند بادی و رقص پر شور برگها و شاخه ها در دل شب است.  اول بار که هیبت و رمز و راز این گفتگوی پر خروش بگونه ای مبهم و بیاد ماندنی بر دلم نشست و ابهت پر وقار طبیعت را حس کردم شبی بود در کودکی و دیدار تابستانی به ده عمه ام.  شاید ده سال هم نداشتم.  نمی دانم به چه علت تصمیم گرفتم که از خانه عمه به خانه یکی دیگر از آشنایمان بروم.  بارش مهتاب بر کوچه خاکی نور انداخته بود ولی نه آنقدر که براحتی جلوی خود را ببینم و بادی شدید بر دل درختهای صف کشیده در کنار کوچه باغی افتاده بود.  کوچه خلوت بود و شاید اهالی دهکده دور کورسوی فانوس خانه هاشان جمع شده بودند و با قصه های جن و پری و یا گرگهای اطرف دهکده و نبرد سگهای گله با آنهاخود را سرگرم و یا فتیله ها را پایین کشیده و بغل اغل گوسفندان به خواب رفته بودند.  در میانه راه بودم که ناگهان صدایی از صداهای باد، من را از حرکت باز ایستاند. خود را در زیر درخت بلند و تنومند بیدی یافتم و به بالای درخت نگاه کردم.  شدت باد، برگها و شاخه ها را سخت بهم ریخته بود و هر خم شدن شاخه ای بازگشتی همهمه وار را در پی داشت.  نمی دانم چه مدت مات و مبهوت این گفتگوی پر خروش باد و درخت شدم ولی می دانم که حالتی بر بودنم نشاند که نه آن زمان برای بیانش کلام یافتم و نه الان.

شاید دو سه سالی قبل از آن بود که زمانی که سه ماه تابستان را در چادری و اتاقی عشایری در دامنه کوه دماوند نزدیک آب علی می گذراندیم، یکبار مطابق معمول با دمپایی یا پا برهنه به بالای کوهی که چادر در زیر آن بغل جویباری زده شده بود رفتم و از روی یکی از دو تخته سنگ بسیار بزرگی که در بالای کوه قرار داشتند بالا رفتم و بر لبه آن نشستم و در سکوت محو صدای بادی ملایم که آهنگی لطیف را در گوشهایم می نواخت و گهگاه صدای پرنده ای بر آن می افزود شدم و اینگونه زمان دیگر برایم هیچ نبود جز آن آهنگ مرموز و پرواز پرنده. 

حالتهایی هستند که شکار کلام نمی شوند.  بودنهایی هستند که رام حتی وحشی ترین و عصیانگر ترین کلمات هم نمی شوند.  انگار برای بیان نکردن خلق شده اند چرا که هر بیانی نیاز محدود کردن موضوع بیان است و این حالتها محدودیت را بر نمی تابند و تنها برای زمانهایی و تنها با انسانهایی و در حالاتی با آنها ارتباط بر قرار می کنند که از هر قید و سدی رها و در پی این رهایی با رمز بودن ارتباط بر قرار و اینگونه با روح و راز طبیعت پیوندی یگانه جستن.  جان طبیعت و هستی هوشمند اینگونه است که گاهی پنجره ای از راز خود را بر دل و عقل انسان می گشاید و اینگونه بر رازها می افزاید.  چه زیبا و مسحور کننده است محو و سرگردان این رازها که از سرچشمه هستی سرازیر وجود ما می شوند و سبب مستی و سرگردانی جان می شوند.

۱۳۹۵ مهر ۲۳, جمعه

عاشورا و تمسخرها و توهین ها




در این چند روزه تمسخرها/توهین ها/ فحاشی های بسیاری را در رابطه با مراسم محرم در داخل و بخصوص در خارج از کشور دیده ام. بخصوص در کانادا که تعدادی از ایرانیان در کنار مراسم به تمسخر و رقص و توهین و فحاشی کردن به شرکت کنندگان پرداختند. نوعی تنفر شدید و هیستری در واکنش ها نمایان بود.
سخن من با اینگونه هموطنان این است که چرا اینگونه خود را به اینگونه رفتارهای ضد فرهنگ آزادی آلوده می کنند؟ آیا این نوع رفتار آنطرف سکه نوع رفتار مافیای حاکم با اعمالی که مخالف آن است نیست؟ آیا این به این معنی نیست که اگر با این نوع رفتار، شما نیز در اسب قدرتی که انها نشسته اند، نشسته بودید هیچ فرقی با مافیای ضد حقوق انسان، حقوق ملی و حقوق نمی داشتید و همانگونه تو سری بر سر مخالفان خود می زدید که از رژیم خورده اید؟

می گویید که این مراسم را شاخه خارجی مافیای حاکم انجام می دهند. خب بدهند! مگر حقوق انسان و حقوق شهر وندی شامل آنها نمی شود؟ مگر در فردای ایران آزاد، طرفداران رژیم تبهکار حاکم حق زندگی سیاسی و حقوق شهر وندی خود را نخواهند داشت؟ آیا می خواهید با آنها همانگونه رفتار کنید که روحانیت فاسد حاکم با مخالفان خود کرد؟ در این صورت فرق شما به آنها چیست؟ آیا این روش سیر تسلسل استبداد را در وطن دائمی کردن نیست؟

دبگر اینکه وقتی می گویید که این رژیم است که در خارج دسته راه انداخته است نیز اعتراف شما می باشد به شکست در کوشش سیاسی و فرهنگی و این ابراز خشونت شما، از جمله، اعتراف به این شکست کامل است. این عدم کوشش شما از عمل در درون فرهنگ جامعه و پیف پیف گفتن است که خلائی را ایجاد کرده و البته این خلاء را رژیم براحتی پر کرده است و بعد به جای اینکه در پی یافتن راه حل باشید، به زور و خشونت متوسل شده و به توهین و تحقیر شرکت کنندگان پرداخته اید و یا از این نوع رفتار حمایت و دلتان خنک شده! و اینگونه نشان داده اید که از فرهنگ آزادی عاری و از ضد فرهنگ زور و خشونت انباشته هستید.  شما می توانستید از این فضای آزادی استفاده نمی کنید و این مراسم را و به نوعی که موافق هستید انجام نمی دهید.  نکردید و حال فریادتان به آسمان رفته که چرا مافیای حاکم از خلائی که ایجاد کننده آن خود شما بودید استفاده کرده است و هموطنانی را که از شرکت در این نوع مراسم نوعی التیام روحی و معنوی می جویند به خود جلب کرده و آنها یا عقب مانده و ارتجاعی توصیف م کنید و اینگونه نشان می دهید که عقده حقارت در شما سخت نهادینه شده است.  چرا که همین مراسم و در اشکال مختلف قرنهاست که درونی فرهنگ ایرانی شده و با آن اینهمانی جسته است و حتی در مبارزات رخهایی بخش نقش فعال سیاسی نیز بازی کرده است.  نمونه آخر آن تظاهرات عاشورا که مردم مرکز تهران را به تصرف خود در آوردند. (اینکه چرا کار را تمام نکردند، بیشتر در تله گفتمان اصلاح طلبی افتادن بر می گردد.)
حال سوال این است که مگر آزادی، از جمله به این معنی نیست که مخالف شما/باور شما حق اظهار آن را دارد بدون کوچکترین واهمه ای؟ مگر آزادی، از جمله به این معنی نیست که از حق و آزادی ها انسانی و ملی و شهروندی مخالفان بدون اما و اگر و بدن قید و شرط دفاع شود؟  چرا از اینگونه فرصتها برای تمرین سعه صدر داشتن و ساری و جاری کردن فرهنگ آزادی در روان و باور خود استفاده نمی کنید؟ مافیای خیانت، جنایت و فساد اینگونه است که جای خود را به جمهوری شهروندان می دهد. این نوع رفتار شما تنها کاری که می کند ( بغیر از عقده گشایی) آب را در آسیاب رژیم می ریزد. آیا چنین هدفی دارید؟

یکبار از یک روشنفکر یهودی پرسیدم که چرا اکثر یهودی های اسرائیلی همان رفتاری را و همان نظری را راجع به فلسطینی ها دارند که نازیها نسبت به آنها داشتند؟ گفت که تراژدی تاریخ در این است که همیشه، قربانیان ستم به ستمگران بعدی تبدیل می شوند.

شخصا در این نوع رفتارهای نفرت آلود و هیستریک، ستمگران بعدی را می بینم و کوشش در این است که با هشدار و نقد و گفتگو آنها بخود بیایند تا اینگونه استبداد تاریخی در وطن اینبار در لباس و شکلی دیگر باز سازی نشود.
اگر در پی آزادی و نظامی حامی کرامت و حقوق انسان هستیم نیاز داریم تا شجاعت و فراست آن را پیدا کنیم تا خود را از نفرت و خشونت رها کنیم. دلهای پر از نفرت، نه آزادی که استبداد و خشونت را در خود می پرورند.  روش حکم آینه ای را دارد که از طریق آن هدف را می شود دید و در واقع خود جزئی از هدف است و البته وقتی روش، قدرت است و خشونت، هدف نیز از همین تار و پود خواهد بود.  بنا براین وقتی آزادی هدف است، روش نیز هیچ جز آزادی نمی تواند باشد.

در اینجا ذکر چند نکته ضروری است:

- فعالیت سیاسی عقده گشایی نیست.  عقده گشایی از جمله به این معنی که فرد فاقد کنش سیاسی می باشد و تابع متغیر رژیمی که او را سرکوب کرده است. فعال سیاسی در درجه اول نیاز دارد هدف خود از فعالیت سیاسی را مشخص کند و آنگاه فعالیتهایش را با آن هدف تنظیم و از فعالیتهایی که در این راستا و یا ناقض هدف است خوداری کند. بنابراین نیاز به بکار گیری دائم عقل فعال و نقد باور، رفتار و عمل خود دارد. این نوع دید ما را به معضل اصلی فعالان سیاسی راهنما می شود:
- اکثریت روشنفکران ما از فعالیت سیاسی، قدرت را می فهمند و از آنجا قدرت از تضاد پدید می آید و رابطه سلطه، بدنبال رابطه مرید و مرادی هستند (یا می خواند رهبر شوند یا دنباله رو.) و از آنجا که قدرت، شریک بر نمی دارد، ما شاهد بیشمار کوششها در ایجاد سازمان و گروه و بعد عود تضادهای درونی و فروپاشی آن هستیم. این خدا کردن و اصالت کردن به قدرت است که فردی که می گوید بدنبال آزادی است، بناگهان برای کودتای سعودی-اسرائیلی مصر کف می زدند و هورا می کشد و به توجیه کشتار مردم بی دفاع می پردازد و در مقابل سرکوب بیسابقه ای که دولت السیسی بر جالمعه مصر حاکم کرده است سکوت مطلق می کند و  اینگونه نشان می دهد که نه به آزادی باور دارد و نه به حقوق انسان.

- فعال سیاسی هیچگاه نباید خود را هدف فعالیت سیاسی کند و نه هدف اعلام شده را در خدمت خود که خ.ود را در خدمت هدف قرار بدهد.  البته اینکار ممکن نیست تا زمانی که فرهنگ آزادی درونی فرد نشده باشد.

- ما نه به اتحاد روشنفکران که به به روشنفکرانی نیاز داریم که به آزادی باور دارند و درون گفتمان آزادی می اندیشند ورفتار می کنند و عمل. متاسفانه، اینگونه روشنفکران همیشه در اقلیت بوده اند. در زمان انقلاب مشروطه در اقلیت بودند (برای همین برای کودتای انگیسی رضا شاه کف زدند و بسیاری به همکاری پرداختند و قربانی آن استبداد هم شدند.) در زمان جنبش ملی کردن نفت هم در اقلیت بودند و رفتار اکثریت سبب به شکست کشاندن جنبش شدند. در زمان انقلاب هم در اقلیت بودند و اینگونه کودتای خرداد 60 که در واقع کودتا بر ضد جمهوریت بود هم پیروز شد و هم به روایت به سرقت رفته انقلاب تبدیل شد و در این سانسور هنوز با مافیای حاکم بطور فعال همکاری می کنند. در حال حاضر هم در اقلیت هستند. ولی همین اقلیت از آنجا که اندیشه راهنما در وجدان جامعه ملی دو اصل استقلال و آزادی است، همیشه در بدنه جامعه ملی در اکثریت بوده اند.  زمانی که آزادی، خواست، هدف و روش نخبگان سیاسی شود، آنگاه بطور طبیعی، همدلی و همکرای نیز حاصل خواهد شد.

سخنم را با داستانی از معلمی ام به پایان ببرم: زمان اوج برخوردهای بنی صدر با حزب جمهوری بود. معلمان پرورشی می خواستند پوستر های آقایان منتظری، بهشتی، رفسنجانی و خامنه ای را در هر کلاس در کنار عکس آقای خمینی بگذارند. سخت مخالفت کردم و ...گفتم که یا فقط باید عکس اقای خمینی باشد ( که در آن زمان محبوب اکثریت جامعه بود.) یا برای هر عکسی باید از هر کلاس رای گرفته شود و عکس رئیس جمهور هم به رای گذاشته شود. در همه کلاسها، رئیس جمهور بیشترین رای و دیگران بیش از چند رای نیاوردند ( در مدرسه 1200 نفره در جنوب شهر حزب، 50-60 نفر طرفدار هم نداشت!) و ناچارا معلمها پذیرفتند که فقط عکس آقای خمینی باشد و دور بقیه را خط بکشند.
در یکی از کلاسهای من سه نفر به رهبران حزب جمهوری رای دادند. دو توده ای بودند و یکی مسجدی بود. چند روز بعد دو نفر پاسدار کمیته محل آمدند به دفتر که دیشب کمین گذاشته اند!!! و این دو نفر که بروی شعار مرگ بر شوروی خط کشیده بودند را دستگیر و توی گوششان زده و کتک و منتظر دستت درد نکن ما بودند که بر سرشان داد زدم که به چه حقی دستشان بروی شاگرد این مدرسه بلند شده و ....و.
بعد بیرون آمدم و دیدم که این دو نفر با ترس و لرز ایستاده اند و در این فکر که دلخواسته از این فرصت استفاده و ما را اخراج می کند و تا خواستند شروع کنند به معذرت خواهی و اینکه اقا نفهمیدیم، با تندی بهشان گفتم که هیچ حق معذرت خواستن را ندارند چرا که کاری نکرده اند که معذرت بخواهند و معذرت را آن پاسدارها باید بخواهند که توی گوش شما زده و به شما توهین کرده اند و فرستادمشان سر کلاسشان.

۱۳۹۵ مهر ۱۶, جمعه

استمرار اراده حیات




هموطن عزیزی در خشم نوشت:

به نظر میرسد بعد از انقلاب، رقابت شدیدی بین هموطنان در نابودی خودشان ( اعتیاد و گرانفروشی و دزدی و احتکار و بی ناموسی و بی حرمتی و بی بی بی بی ) به وجود آمده !!

نوشتم:

" وقتی مردمی در زیر یوغ استبدادی بس تبهکار و فاسد زندگی می کنند که آنها را صغیر و ایتام و جاهل می داند و زبانش، زبان فریب است و دروغ و تزویر، این مردم دو سرنوشت بیشتر در پیش رو ندارند و آن اینکه یا حقارت را و توهین را بر نتابند و با استبداد به مبارزه بر خیزند و یا کم کم از جنس رژیم شوند و اینگونه، دروغ گفتن و فریب دادن زبان جاری اشان شود و حساسیت خود را به دروغ گوها و فریبکارها از دست بدهند. در نتیجه کشور را به آستانه سقوط همه جانبه بکشانند تا جایی که در توجیه اینگونه بودن بگویند که <هر کس خر شد ما سوارش می شویم> و هیچ توجه نکنند که  کسانی با این سخن دل خود را خوش می کنند که به سواری دادن عادت کرده اند  و فقط در خیال، در فکر سواری گرفتن هستند."

از فرزانه ای سوال کردم که وقتی بسیاری از مردم به این نوع رفتار و کردار آلوده اند و از مسئولیت پذیری در برابر وطن می گریزند، چگونه می شود به آینده وطن امیدوار بود و چگونه است که شما امیدوار هستید؟ پاسخ داد که <اراده حیات> به این معنی که زمانی می رسد که مردم به وضعیتی می رسند که می بینند که وطن به حال مرگ افتاده است و در چنین حالتی است  که برای جلوگیری از مرگ حتمی اراده حیات می کنند و از درون مرگ زندگی را جسته و اینگونه است که به پا خواسته و هم استبداد را سرنگون می کنند و هم در جریان مبارزه به پالایش ضد ارزشهایی که درونی آنها شده است دست می زنند.  انسان نو اینگونه است که متولد می شود.

البته اینگونه نیست که همیشه <اراده حیات> ملتها را در لحظه آخر به حرکت در می آورد.  نگاهی به تاریخ، قبرستانی از کشورها و ملتها را بما می نمایاند که در زمانی که باید می جنبیدند نجنبیدند و راه مرگ را پیش گرفتند و حال سرگذشتشان را باید از طریق تیشه باستان شناسان جستجو کرد.  به همین علت است که کشورهایی که تنها انگشت شماری از کشورها استمرار تاریخی آورده اند.  اینکه ایران و با وجود موقعیتتش که چهاراه حوادث است، از جمله این معدود کشورهاست بما می گوید که با وجود اینکه سر وقت به جنبش نیامده اند ولی وقتی سرنوشت  خود و وطن را بین مرگ و زندگی دیده اند، اراده حیات بر آنها غلبه و دست به جنبش و مقاومت زده اند.  اولین مثالهای ارداه حیات ملی را در اسطوره های ایران بخصوص در داستان کاوه آهنگرمی بینیم و آخرین های آن را در زمان حمله عراق به ایران و در زمانی که به یمن خیانت دست اندرکاران کودتای نوژه و روحانیان ذوب شده در شهوت قدرت، ارتش را به نابودی کشانده و اینگونه اجماع  بین متخصصان نظامی غرب ایجاد شده بود که کار ایران تمام است و صدام، که برنامه ایرانستان کردن وطن و تقسیم آن به پنج جمهوری را داشت، پیروز مسلم جنگ است.  ولی به یمن فرماندهی که جبر را بر نتافت و انفجار عرق ملی خلبانان، که بسیاریشان تازه از زندان آزاد شده بودند و دیگر نظامیان، ایران نه تنها تمام پیش بینی ها را با شکست کامل روبرو کرد بلکه توانست پیروزی را از حلقوم شکست بیرون بکشد و اگر نبود کودتای خرداد شصت، که به روایت به سرقت رفته انقلاب تبدیل شده است، جنگ با پیروزی ایران پایان یافته بود.

بنابراین تاریخ وطن بما می گوید که باید خوشبین بود ولی فردا، حتما بر نامه آینده گذشته نیست  و این ایرانیان هستند که می باید از نقش تماشاچی و هم جنس رژیم شدن خارج شده و اینگونه از خمودی و خود فریبی (اصلاح پذیر بودن رژیم) خود را رها شده و وارد میدان تعیین سرنوشت خود شوند. معمار سرنوشت خود و وطن شوند.  

۱۳۹۵ مهر ۱۵, پنجشنبه

A.H.Banisadr: Human Rights in Koran. The most complete Human Rights declaration



This book is an antidote to fundamentalist Islamic terrorism and ultranationalist and xenophobic movements in the west. It is the most complete Human Rights declaration ever written, and all directly extracted from the Koran. A.H. Banisadr, who was the main theoretician of the 1979 Iranian revolution, elaborated Islam as a discourse of liberty. He became the first elected president of post-revolutionary Iran and eventually confronted ayatollah Khomeini as Khomeini tried to reconstruct dictatorship under the garb of Islam. A fatwa was issued for Banisadr’s execution, assassination attempts were made against him, and eventually he chose a life of exile in Paris where he continues his struggle for democracy and social justice in an independent and free Iran. During this time, writing more than 20 books, he has provided a powerful alternative from political, socio-economical and cultural perspectives for a future form of governance in Iran, which he calls 'The Republic of Citizens'. In this 200-page book,  you can see he has added 12 extra articles to the 'United Nations Universal Declaration of Human Rights'. It should be emphasized that all 42 articles are extracted directly from the Koran. In the coming days, he will have an interview with a major French TV channel. I will share this when it is available. 

The book is written in French. Key Koranic words which have been mistranslated in western languages (as they are translated within various discourses of power) are corrected within it. We are hoping that the book will be translated into English as soon as possible. As you know, anti-Islamic books and authors always receive massive publicity, while such transformative works are not. Our hope is that free thinking people do their best in using social media to overcome this deficit.

All comments and questions, either here or through private messages, are most welcome and will be sent to the author. He will answer them as soon as his time permits. 



ce jour en librairie
Le discours du Coran, comme le lecteur pourra le constater dans ce livre, n'est pas un discours de pouvoir mais un discours de liberté. Selon le Coran, les droits de l'Homme et de la nature constituent un ensemble, dans lequel aucun droit n'est incompatible avec les autres et/ou ne prime sur les autres — et tous sont intrinsèques à la vie car seuls leur respect et leur application permettent l'épanouissement de l'Homme et de sa vie dans la dignité. Aucun devoir n'est préconisé qui ne soit une application de ces droits.
J'ai écrit ce livre car il m'a paru fondamental d'empêcher tout pouvoir se réclamant de l’Islam de confisquer le message du Coran et de montrer l'ampleur de l'aliénation et de la déformation de ce dernier par les États ou les organisations qui s’en revendiquent de pour s’imposer par la force. De plus, je suis convaincu que l'appropriation de ce message de liberté du Coran par les peuples musulmans constitue une étape fondamentale dans leur marche vers la liberté, l'indépendance et un progrès basé sur la justice.

۱۳۹۵ شهریور ۱۸, پنجشنبه

دیروز هفده شهریور بود. که عشق آسان نمود اول




دیروز سالگرد 17 شهریور بود.  سالها طول کشید تا متوجه شوم که من در این عکس یکی از آن دو نفری هستم که روی برگردانیده اند، چرا که سالها از در نظرم بود جمعیت بیشتر و لایه های مردم که روی هم خوابیده بودند ضخیم تر بود و هم اینکه باورم نمی شد از آن صحنه عکس گرفته شده باشد.   بعد از خاموش شدن آتش مسلسل سنگین روی بر گرداندم و دیدم که مردم تکان نمی خورند.  سرشان داد زدم که ترسوها می دونستید که امروز می کشند، اگر اینقدر ترسو هستید چرا اومدید بیرون.  بعد از لحظه ای نگاه کردم و دیدم که خون دارد کم کم روی زمین روان می شود و تکان نمی خورند چرا که جان داده اند.
چند ساعت بعد از آن در زمانی که با ماشینهای دولتی سوخته در مقابل سربازان سدی ایجاد کرده بودیم و در خیابان در حالیکه نفیر گلوله های هر چند دقیقه فضا را می شکافت و با سوزش صدای هر تیری با خود می گفتم که الان مغزم منفجر خواهد شد و الان شکمم بیرون خواهد ریخت، لحظه ای از میان ستونهای دود و آتش و شلیک گوله ها به آسمان که آبی که  بر ما خیره شده بود نگاه کردم و با خود گفتم:"زندگی چقدر زیباست."  حالتی و فهمی و احساسی که تا آخرین نفس من را ترک نخواهد کرد.
راستی آن چه نیرو و انگیزه ای است که سبب می شود این زیبایی را در مرگ به خطر بیاندازیم؟  وعده بهشت در برابر شهادت برای من انگیزه نبود.  انگیزه تنها و تنها این بود که ظلم و استبداد را نمی توانستم تاب بیاورم و نمی توانستم بپذیرم که مستبدی و قلدری من را از حق انسان بودن و انسان ماندن محروم کند و وقتی ظلمی را عمله مستبد اعمال می کنند دادرسی نباشد.
همین انگیزه است که تجربه و آگاهی و علم بر غنای آن بسیار افزوده است که سبب شده است که حتی یک روز تحمل ضد انقلابی را که در لباس انقلابی جمهوریت و مردم سالاری را در مسلخ باز سازی استبداد خود سلاخی کرد و تنها شکلی از آن را نگاه داشت، تاب نیاورم و در حد توان خود، حتی در حد آرزو، کوشش در سرنگونی استبدادی تبهکار و تا مغز استخوان فاسد نکنم.
شیران کشته نشدند تا کفتارها میراث خوار آنها شوند.  شیران جان بر کف نهادند تا ساکنان وطنی که تاریخ در آن به اسطوره می یپوندد، بعد از هزاران سال صاحب خانه دیرینه خود شوند و حقوق و منزلت بیایند تا اینگونه مردم به کوششی تاریخی بر خواسته تا عقب ماندگی تاریخی وطنی را که روزگاری قلب تمدن و فرهنگ جهان بود را جبران کنند و ندای صلح و رشد و عدالت و حقومند شدن دوزخیان روی زمین را سر دهند تا اینگونه سلطه گران را نیز با انسانیتی که از آن بیگانه شده اند آشتی دهند.
اینگونه است که انقلاب بهمن که عظیمترین تجربه تاریخی ایرانیان در طی قرون است نیاز دارد از طریق نقد اشتباهات و تبدیل آنها به تجربه پی گرفته شود تا ساکنان این سرزمین، شهر وند شوند و حقوق انسانی آنها که ذاتی هر انسانی است و حقوق ملی و حقوق شهر وندی آنها برسمیت شناخته شود.  ولی انقلاب و ادامه آن تنها از طریق حرکتی جمعی ممکن می شود و این حرکت جمعی ممکن نمی شود مگر اینکه نسل جوان خود را از ترسها رها کرده و از تله اصلاح طلبی خارج و از طریق مسئولیت شناسی معمار سرنوشت خود و وطن شود.

این یاداشت را دیروز نوشتم:

بسیاری فکر می کنند که انقلاب یک حادثه است که زمان پایان آن سرنگونی استبدادی می باشد که انقلاب را ناچار کرده است.  در حالیکه انقلاب نه یک حادثه که یک پروسه است که اگر چه نقطه شروع و حتی عطف آن سرنگونی استبداد می باشد ولی این سرنگونی، جامعه را وارد  تجربه ای می کند که نیاز به ادامه دادن دارد و نیز عقل آزاد.  عقل آزادی که از طریق نقد، اشتباهات رخ داده را به تجربه برای ادامه کار تبدیل کند (بقول حافظ: که عشق آسان نمود اول ولی افتاد در کار مشکلها....)
جوامعی که از این طریق عمل کنند  و  جزر و مدها و پیش رفت و پس رفتها آنها را از ادامه کار باز ندارد بالاخره معشوق آزادی را در اغوش خواهند گرفت.  از این منظر به انقلاب فرانسه نگاه کنیم.  این انقلاب  هم کشتار روبسپیری تحت عنوان دیکتاتوری آزادی و نیز دیکتاتوری ناپلئون (ناپلئون حتی بکار گیری کلمه دموکراسی را ممنوع کرده بود.) و..و را دید.  ولی از انجا که نسل انقلاب توانست تجربه انقلاب را به بخشی از نسلهای بعدی منتقل کند و این بخش به جای غر زدن و لعن و نفرین کردن نسل انقلاب که چرا با انقلاب وضع را بدتر کردند، دنباله کار را گرفت و تجربه را رها نکرد، بالاخره فرانسه معشوق آزادی را در آغوش گرفت.
شاید بشود به انقلاب مانند ساختن cathedral / کلیسهای عظیم نگاه کرد.  این کلیساها در عرض یک نسل ساخته نشدند و نسل بعدی دنبال کار را کرفت و بروی آن ساخت و حتی در مواردی بخشهایی از ساختمان قبلی را ویران کرد تا بنا را مستحکم تر کند و اینگونه کار را به اتمام رساند و چنین شاهکارهایی را خلق کرد.  انقلاب ایران هم عظیمترین کار جمعی ایرانیان در طول قرون است.  این تجربه را قدر بدانیم و از طریق نقد اشتباهات، آنها را به تجربه تبدیل کنیم و انقلاب را ادامه و با سرنگونی ضد انقلاب حاکم جمهوری شهر وندان را مستقر کنیم."

۱۳۹۵ مرداد ۹, شنبه

"روشنفکران" برده قدرت و مسئولیت جامعه ملی






یکی از اصلی ترین موانع جامعه ایران برای استقرار دموکراسی کمبود عظیم "روشنفکران" و نخبگانی است که به آزادی باور دارند و آزادی را روش مبارزه و هدف مبارزه قرار داده اند. ا ینگونه است که بجای عمل از روشهایی که فرهنگ آزادی در اختیار آنها قرار می دهد، خود را در اختیار انواع و اقسام گفتمانهای قدرت قرار داده و بنابراین یا خود و توانایی خود را در اختیار ضد انقلاب حاکم و مافیاهای تبهکاری که بر وطن حاکم شده است قرار می دهند و اینگونه است که، برای مثال،  برای تسلیم نامه ننگینی چون قرارداد اتمی وین کف می زنند و هورا می کشند و از کسانی که  عاملان انجام این خفت شده اند امیر کبیر و مصدق استخراج می کنند یا در بهترین حالت به توجیه می نشینند که چاره دیگری نبود و یا اینکه دخیل خیانت بر ضریح کاخ سفیدها می بندند و جیره خوار قدرتهای خارجی می شوند و بیشترین کوششها را در بر انگیختن حمله نظامی به مام وطن می کنند.
در حالیکه:
وطن به روشنفکرانی نیاز دارد  که رها از قدرت و گفتمانهای اسیر قدرت هستند.  
به روشنفکرانی نیاز دارد که شجاعت اندیشیدن مستقل و خارج شدن از گفتمانهای قدرت را دارند.  
به روشنفکرانی نیاز دارد که مظهر غرور انسانی و عرق ملی ایرانیان می باشند.
به روشنفکرانی نیاز دارد که شجاعت اندیشیدن در فضای آزادی و عمل از طریق گفتمان آزادی را دارند. 
به روشنفکرانی نیاز دارد که نه مظهر ذلت و حقارت و اسیر و عبید فرامین قدرت که مظهر شجاعت، صداقت، فراست و پایداری و تداوم و استقامت در مبارزه هستند.
به روشنفکرانی نیاز دارد که مظهر امید و توانایی هستند.
به روشنفکرانی نیاز دارد که مظهر کرامت هستند و هیچ اندیشه و عملی که کرامت ذاتی آنها و ساکنان ایران زمین را نقض کند بر نمی تابند.
و مهمتر از همه، به مردمی در جامعه ملی نیاز دارد که بی تفاوت شدن به سرنوشت خود و جامعه بودن را بر نمی تابند.
به مردمی نیاز دارد که به علت غفلت از کرامت و توانایی های خود و خود را اسیر ترسها کردن، اجازه می دهند که اینگونه "روشنفکران" قدرت زده آنها را در مدار مرگ آور بد و بدتر، که بدترین (ولایت مطلقه فقیه) برای حفظ خود در اختیار آنها قرار داده  است  زندانی کنند و آنها هیچ نبینند که انتخاب واقعی و ممکن، انتخاب بین خوب (مردمسالاری) و خوب تر(مردمسالاری عمیق) می باشد که بر عکس "انتخاب" بین بد و بدتر که همیشه به انتخاب بدترین (رای به مشروعیت و قانونیت غاصب حقوق آنها که ولایت مطلقفه فقیه می باشد.) منجر می شود انتخابی است بین مردم سالاری و مردم سالاری عمیق تر در جمهوری شهر وندان است.

هموطنان عزیز اصلاح طلب که بیش از بیست سال است که خود را گرفتار فریب اصلاح طلبی رژیم خیانت، جنایت و فساد کرده اید.  از همان آغاز می گفتیم که رژیمی که تنها اصلاح ممکن در رژیمی که اندیشه راهنمایش ولایت مطلقه فقیه است، اقتدارات بالقوه ولی مطلقه فقیه را بالفعل کردن است و اصلاح در مسیر مخالف آن محال ممکن است.  بی علت نبود که آقای خاتمی دست به ترکیب قانون اساسی زدن را خیانت خواند و گفت که روسای دموکراسی های غرب بسیار بیشتر از ولی مطلقه فقیه اختیار دارند.
بیش از بیست سال است که ماشین اصلاح طلبی نه تنها به بوکس و باد افتاده است بلکه به عقب رفته است و اینگونه است که از سبز به بنفش رسیدید و حال از بنفش هم عقب تر رفته اید و به قضات مرگ و قاتلان فرزندان ممکلت رای دادید و وضعیت دو مجلس اینگونه شد که می بینید.   آیا این بیست سال کافی نیست به این نتیجه رسیده باشید که اصلاح رژیمی که بحران سازی ذاتی آن است و بقای خود را در بحران سازی می بیند تنها به نبود کردنش ممکن است؟  
سوال این است که چه زمان مسئولیت پذیری خواهید کرد و با وارد شدن به صحنه تصمیم، معماران سرنوشت خود و وطن خواهید شد؟  از یاد نبرید که شما وارثان بیش از 120 سال مبارزه برای آزادی و استقلال و مردم سالاری و رشد و عدالت اجتماعی هستید و نتیجه اینکه برای استقرار جمهوری شهروندان، قدمی بیش نمانده است و هر چه در برداشتن این قدم تاخیر کنید، حیات ملی وطن را بیشتر و بیشتر در معرض تهدید و تحدید قرار خواهید داد.  بخود و توانایی های خود اعتماد کنید و در جنبشی عمومی و خشونت زدا با فروپاشی ضد انقلاب خیانت، جنایت و فساد، به جمهوری شهروندان تولد ببخشید. 

۱۳۹۴ دی ۱۵, سه‌شنبه

The attack on Saudi embassy: delusional reformist and crisis-creating mafia regime.




The ruling Mafia regime in Iran needs crisis like a fish needs water. The attacks on the Saudi Embassy and council were well organized. After the Nuclear submission in Vienna, we knew that they were going to create a fourth crisis and constantly warned about it. However, most of our reformists, who are constantly mistaking their 'wishes' with 'reality', were over the moon after the deal and thought that everything would get better - that the time of honey and milk would begin as president Rouhani had promised; that the dried lakes would overflow, that the deserts would bloom and that an economy of prosperity would replace the economy of poverty and corruption.  

The thing is that the "reformists" (they still fail to properly define what they mean by reform) are the ideal "opposition" for any dictatorial regime as they can so easily be played with, used and cast aside. Are they going to learn from their repetitive mistakes? I don't think so, because as long as they operate within discourses of power they inevitably mistake 'wishes' with 'reality' (here, I'm talking about the sincere reformists who are an absolute minority within the reformist elites).

Anyway, the first crisis which they created in order to weaken the democratic front and impose velayate faqih into the constitution was the occupation of the American embassy (although it was planned by Kissinger and Rockefeller in the US; last year, one of the top regime guys – I forget his name – said that the plan was brought to Iran by Musavi Khoeinihaa). The second crisis was the continuation of the Iran-Iraq war in order to solidify their grip over state and society. Then the nuclear crisis, with multifaceted goals including seeking assurances from the US that they were not going to implement a policy of regime change in Iran. Now this, which is deepening military interference in other countries in the region.  

It is simply ridiculous to argue that the attacks on the embassy were spontaneous. In this regime, no such "spontaneous" move has ever taken place. The only spontaneous movements in Iran are the ones which challenge the regime, like the student uprisings or the first demonstrations at the outset of the Green movement. These only happen when a certain faction within the regime which is the pivot of power (Revolutionary Guards and the Mesbahieh sect) decides to take it. So the order should come from the top. A few months ago, hundreds of Iranians got killed in the pilgrimage in Mecca. This shocked the country, but no "spontaneous" act happened. Why? Because at the time an order to act had not come from the top.

Lastly, it seems that war with Saudi Arabia is becoming a possibility as the new despots of Saudi Arabia are not only delusional but, like any other warmongers, overestimate their power.

As long as our people play the role of bystanders, the Mafia regime will move the country from one crisis to another while the lakes gets drier, the desertification of the land expands, the poor become poorer and the military-financial mafia gets richer.