۱۳۹۴ آبان ۳, یکشنبه

چریک فدایی اقلیتی که هنوز در آرزوی دیکتاتوری پرولتاریا است.



یکی از هموطنان می گفت که در گفتگویی که با یکی از ارهبران چریکهای فدایی-اقلیت داشته است، به او پیشنهاد کرده بود که کوشش شود تا بر سر اصل آزادی خواهی مخرج مشترکی بوجود آورند. ایشان پاسخ داده بودند که ما با این مخالف هستیم چرا که ما موافق آزادی پرولتاریا ولی مخالف آزادی سرمایه دار هستیم و طرفدار دیکتاتوری پرولتاریا.
گفتگو اینگونه انجام شده بود و دوست من گفته بود.   بگذارید نقل قول خودش را که لطف کردند و برایم فرستادند بیاورم:
" من گفتم آزادی از نظر من یعنی داشتن تمام حقوق انسان. ایشان، از سازمان فدائیان (اقلیت) در نقد نظرم گفت آزادی را نمی توان برای همه خواست. آزادی کارگر و آزادی سرمایه دار با هم جمع شدنی نیستند. در فرصت کوتاهی که پس از جلسه دوم پیش آمد، به او گفتم که شما آزادی یک نفر را تا آنجایی میسر می دانید که آزادی فرد مقابل او شروع می شود. کافی است که به جای واژۀ آزادی، واژۀ قدرت را بگذارید تا دروغ این تعریف مشخص شود: قدرت یک نفر تا آنجایی میسر است که قدرت فرد مقابل او شروع می شود. رفیق مسیح پاسخ داد که دقیقاً منظور من همین است و من قدرت طبقۀ کارگر را می خواهم. 

وقتی من پیشنهاد دادم که هدف فعالیت سیاسی نهادها و سازمان ها دموکراسی باشد، همین رفیق پاسخ داد که با هم موافق نیستیم، چرا هدف ما دیکتاتوری طبقۀ کارگر نباشد. به او گفتم که دفعات بعدی مایلم که وقت بگذاریم و روی آزادی صحبت کنیم. او هم موافقت کرد."

این سخن را با چند نفر از روشنفکران و اساتید مارکسیست انگلیسی و آمریکایی در میان گذاشتم و نظرشان را خواستم. اول باور نمی کردند و فکر می کردند که سوالی فرضی را به پیشنهاد گذاشتم. وقتی گفتم که سوال فرضی نیست و این گفتگو واقعا رخ داده است، پاسخ این بود که باور نمی کنند آنچه را گوشهایشان می شنود. بعد از من سوال کردند که آیا این آقا، با ادبیات مارکسیستی چند دهه اخیر که در آن آزادی و دفاع از آزادی ها محور اصلی آن را تشکیل می دهد آشنا هستند؟ گفتم خبر ندارم. سوال کردند که این آقا در کجا زندگی می کنند؟ گفتم احتمال زیاد در فرانسه و یا در یکی از کشورهای اسکاندیناوی زندگی می کنند. تعجبشان بیشتر شد و گفتند پس بهانه ای ندارند تا بگویند به ادبیات مدرن مارکسیستی دسترسی ندارند.
بعد یکی از آنها از دیگران سوال کرد:"آیا باور می کنید که هنوز چنین افرادی وجود دارند؟" گفتم هستند کسانی که هنوز در حبابی که در آن زمان راه نیافته است زندگی می کنند.


بعد گفتم حالا حرف من را در مورد اکثریت مارکسیستهای ایران در زمان انقلاب و اینکه اکثریت مطلقشان استالینیست بودند و آزادی را مقوله ای بورژوازی می دانستند بهتر متوجه می شوید.  در ادامه گفتم که در آن زمان هر کسی را که حرف از آزادی می زد، فورا او را لیبرال و سرمایه دار و طرفدار سرمایه داری غرب می خواندند.  بهمین علت است که می گویم که یکی از عوامل اصلی که روحانیت در ایران در بعد از انقلاب موفق شد که استبداد را باز سازی کند، دو لبه قیچی از این جریان استالینیستی بود که در دو حرکت مخالف یکدیگر به باز سازی استبداد یاری رساندند و نقشی کلیدی بازی کردند می باشد. 
توضیح بیشتری می خواستند و در این رابطه گفتم که در بعد از انقلاب، یکی از این جریانها در شکل چریکهای فدایی خلق و کومله، با تحلیلی که تنها زاده تخیل انسانهای بریده از واقعیت بود انقلاب ایران را با انقلاب روسیه مقایسه کردند و به این نتیجه رسیدند که انقلاب ایران در مرحله انقلاب فوریه 1917 می باشد و بازرگان، کرنسکی ایران می باشد و آنها لنین های ایران می باشد و باور کردند که با شروع و تحمیل جنگ داخلی، موفق به ایجاد انقلاب اکتبر خود خواهند شد. بنابراین تحمیل خشونت به انقلابی که از طرق غیر خشن به پیروزی رسیده بود، برای خمینی توجیه و مشروعیت برای بکار گیری خشونت بر علیه جریانهایی که در انقلاب شرکت کرده بودند ایجاد کرد.  تحمیل جنگ و خشونت به انقلاب، زمینه ساز ایجاد  سپاه پاسداران شد که به سرعت در اختیار حزب جمهوری و مجاهدین انقلاب اسلامی قرار گرفت و در نتیجه به یکی از اصلی ترین اهرمها برای باز سازی انقلاب شد.
جریان دیگر این گفتمان استالینیستی، در شکل حزب توده(که بعد چریکهای فدایی اکثریت به آن ملحق شدند.) به همکاری و حمایت از جریان استبدادی در رهبری انقلاب که حزب جمهوری و اقمار آن بود پرداخت و بقول کیانوری، رهبر حزب توده، نقش معلم حزب جمهوری بی تجربه برای زدن بخش مردم سالار رهبری به ریاست بنی صدر پرداخت.
این دو لبه قیچی گفتمان استالینیستی اینگونه یکی از اصلی ترین شرایط پیروزی جناح استبدادی را بر جناح مردم سالار و آزادیخواه فراهم آوردند.
بعد صحبتم را با این داستان به پایان بردم که بعد از رئیس جمهور شدن بنی صدر، ایشان از طریق آقای کشاورز با رهبران این گروه ها تماس گرفت و آنها را به دفتر ریاست جمهوری دعوت کرد. رئیس جمهور برای آنها صحبت کرد و اینکه، جامعه ایده آلی که در پی ساختن آن هستید با کار یک نسل ساخته نمی شود ولی می شود پایه های آن را ریخت.  البته این پایه ها بدون وجود آزادی ها نمی تواند ساخته شود.   بعد پیشنهاد کرد که به علت اهمیت محوری آزادی ها در دفاع از اهداف انقلاب، موافقت کنند که هر جا و به هر دلیل آزادی ها به خطر افتاد، در دفاع از آزادی های با یکدیگر همکاری تا جناح استبدادی که دندانش را برای قبضه قدرت و ایجاد استبداد خودش تیز کرده است موفق نشوند به این هدف برسند.  متاسفانه، تنها دو نفر از بین دعوت شدگان موافقت کردند که البته در عمل، آنها هم کاری نکردند.

۱۳۹۴ مهر ۲۹, چهارشنبه

حسین چرا؟



وقتی دینی از خود بیگانه می شود، مبارزه با بی عدالتی جای خود را به تسلیم در برابر بی عدالتی و حتی همکاری با بی عدالتی می دهد.  عزا داری جای شادی را می گیرد و فلسفه تسلیم و مرگ جایگزین فلسفه زندگی می شود.
  
انسان برای زندگی می باشد که بدنیا می آید و زندگی در شادی، خود را از قدرت رها کردن و با جان هستی یگانه شدن و اینگونه  استعدادهای خود را یافتن و بکار رشد و خلق گرفتن است که ایجاد می شود.  اینگونه است که شادی و نشاط و طراوت، با زندگی انسان در رابطه با استعدادهای خود و رها از قدرت، در هم تنیده شده است.
مرگ نیز، از آنجا که در چنین نگاهی، در زندگی است که اتفاق می افتد، نه نیستی و نیست شدن که در هستی و به هستی باز گشتن است که فهم می شود.

حالت طبیعی کودک نیز کنجکاوی است و نشاط و خنده.  گریه، امری عارضی می باشد و ناشی از کمبودی که مانع آن شادی طبیعی شده است. 

در این رابطه است که فلسفه مبارزه حسین قابل فهم می شود چرا که: 
حسین، معلم مبارزه با استبداد و تسلیم استبداد نشدن می باشد چرا که استبداد، غاصب آزادی و فضای رشد استعداد انسانهاست.

حسین معلم بر حق ایستادن و به قدرت، نه گفتن است.  چرا که قدرت، در رابطه سلطه است که پدیدار می شود و در این رابطه همیشه هم سلطه گر وجود دارد و هم سلطه پذیر و هر دو از دو موضع متضاد، از فطرت انسانی خود که آزادی ذات آن است محروم و از آن بیگانه شده اند.

حسین معلم اخلاص در مبارزه با استبداد است، چرا که در مبارزه با استبداد، اگر طرف مقابل، به قدرت و شهوت جاه و مقام آلوده باشد، در صورت پیروزی فقط جابجایی قدرت و چرخه نخبگان قدرتمدار است که صورت می گیرد و باز آزادی و عدالت، آروزیی در خیال و دست نایافتنی می شود.

حسین چراغ را پایین می کشد، تا کسانی که با هدف جاه  و مقام آمده اند، از شرم، در خیمه نمانند و بدون شناخته شدن بدنبال زندگی خود بروند چرا که بر حق ایستادن و برای حق مبارزه کردن، کار عشق است و عاشقان.  عاشقانی که نه از برای شهرت و جاه و مال و مقام که عشق به حقیقت و عدالتی که دارند آنها را در برابر استبداد قرار داده است.  در صحنه نبرد استبداد و آزادی ایستاده اند چرا که عاشق،جای دیگری نمی تواند بایستد.

آخر اینکه، حسین در کربلا بما می گوید که زندگی محل مبارزه دائمی استبداد و آزادی می باشد و کسانی که بر حق/آزادی ایستاده اند بجای سر شکافتن و بدن را خونین کردن، لازم است زندگی کردن را بیاموزند و اینکه انسان آزاده چگونه باید زندگی کند و چگونه خود را از رسوبات ضد فرهنگ استبدادی رها و چگونه فرهنگ آزادی و استقلال را در کوششی دائمی درجایگزین و در جایگزین کردن آن در جامعه کوشش کند.

اینگونه می باشد که هر کس که وفاداری در عشق او را به ابتلا می کشاند تا خالص از ناخالص و سره از ناسر جدا شود، حسین را معلم عشق و معلم اخلاص و معلم آزادی می یابد

۱۳۹۴ مهر ۲۰, دوشنبه

تضاد گفتمان اصلاح طلبی با گفتمان استقلال و آزادی




محمد علی فروغی می گفت که در کشور ایران، ملت وجود ندارد.  اصل ولایت مطلقه فقیه نیز بر این باور شکل گرفته است که در ایران، ملت وجود ندارد و مردمی که ایتام هستند و صغار و نادان تنها یک تکلیف دارند و آن اطاعت از اوامر ولی مطلقه فقیه هست.
 
گفتمان اصلاح طلبی نیز بر این باور بنا شده است که در ایران، نه ملت، که  دولت/قدرت وجود دارد و و این قدرت است که فصل الخطاب است.  بنا براین خطاب همیشه باید دولت باشد و محل عمل نیز باید در درون این قدرت باشد و نقش مردمی که ملت نیستند، هیچ نیست جز ترسیدن و پذیرفتن اینکه، رژیم، قدر قدرت است و آنها در برابر آن عاجز و سرنوشت محتوم آنها این است که همیشه بین <بد> و <بدتری> که بدترین(ولایت مطلقه فقیه) برای آنها تعیین کرده است "انتخاب" کنند.
  
گفتمان اصلاح طلبی، سر در برابر غاصب حقوق ملی و ناقض کرامت و حقوق ایرانیان را که ولایت مطلقه فقیه می باشد، فرود آوردن را عملی خردمندانه، واقعیت گرایانه و عمل گرایانه توجیه می کند و توضیح می دهد.

گفتمان اصلاح طلبی بنای خود را بر ناتوانی و عاجز بودن ایرانیان و قدر قدرت بودن مافیای حاکم گذاشته است.

عنصر اصلی گفتمان اصلاح طلبی را عنصر حقارت تشکیل می دهد.  انسان ایرانی باید خود را حقیر و عاجز بداند تا بپذیرد در درون خیمه ولایت مطلقه فقیه که نفس بودنش نفی کرامت و حقوق تک تک ساکنان این خاک است بنا شده است عمل کند و رای بدهد و با هر رای دادنی بگوید که صغیر است و ایتام و حقیر، چرا که هر رای دادنی قبل از هر چیزی رای به مشروعیت دادن نظام ولایت مطلقه فقیه می باشد.

گفتمان اصلاح طلبی از همان عناصری تشکیل شده است که استمرار استبداد تاریخی را در وطن ممکن کرده است.  از جمله، خود را ناتوان و استبداد را قدر قدرت فرض کردن و یا در تله "انتخاب" بین بد و بدتر افتادن. 

گفتمان اصلاح طلبی از آنجا که محل عمل خود را درون قدرت استبدادی قرار داده است و از یک آبشخور تغذیه می شوند.  بنا براین هر راه حل و هر فردی که راه حل را خارج از قدرت استبدادی ( و قدرت خارجی) قرار دهد ذهنیت گرا و بریده از واقعیت توصیف می کند.

در مقابل، گفتمان مصدقی استقلال و آزادی، اصل را بر توانایی مردم و کشور را متعلق به ملت  دانستن بنا شده است.  مصدقش، در سخن و عمل خود را نوکر این ملت و نه رئیس و ارباب ملت تعریف می کند.  این گفتمان، محل عمل خود را در داخل مردم و خارج از قدرت استبدادی درونی و قدرت سلطه گر خارجی قرار می دهد.  

گفتمان اصلاح طلبی، توانایی خود را از عارف شدن مردم به حقوق و تواناییهای خود و در نتیجه مسئولیت پذیری آنها در مقابل سرنوشت خود و وطن می گیرد و اینگونه است که دائم آنها را به  عارف شدن به کرامت و حقوق ذاتی انسانی و حقوق ملی می خواند و این دعوت را بگونه ای خستگی ناپذیرانه انجام می دهد.  به یاد آنها می آورد که هر قدر بیشتر بر حقوق و توانایی های خود عارف شوند، بیشتر در ساختن سرنوشت خود و وطن و معمار سرنوشت شدن نقش پیدا می کنند.
 
به بیان دیگر، گفتمان استقلال و آزادی در پی یاری رساندن به تولدی دیگر و انسانی دگر ساخته می باشد که خود را ترس ها و ناتوانی ها رها کرده است.  انسانی که شجاعت و کرامت و حقوق را جایگزین عناصر باوری و روانی که باعث شد در برابر استبداد سر خم کند، کرده است.
 
ایران، اینگونه است که بعد از حدود 120 سال تلاش، شاهد تولد استقلال و آزادی و مردم سالاری و عدالت اجتماعی در جمهوری شهروندان خواهد بود.  این گفتمان، شما را به بزرگی و کرامت و غرور انسانی و ملی می خواند.  آز آن سر بر نتابید.