چند روز قبل با
دوستی که سی ساله رفیقیم حرف می زدم ودر وقت خداحافظی اصلاحی رو بکار برد که من رو قدری تکون
داد. گفت:"محمود من رو فراموش نکن ما
رفیق غربت هستیم" و برام دعا کن. دلم
لرزید.
تا بحال راجع به "رفیق غربت" اینگونه فکر نکرده بودم. راست می گفت چرا که هر دوی ما با هم در زمانی که
تازه زندگی در غربت را شروع کرده بودیم دوستی امان را شروع کردیم. فکر کنم علتی که دوستی دوستان در غربت رنگ و
بویی دیگر میابد همین است چرا که هر دو با هم زندگی در غربت را شروع و تجربه می
کنند و تجربه ها و شوکه های فرهنگی را با هم زندگی می کنند و با هم نداری و
کمبودها و کوششها در فهم و ایجاد ارتباط با محیط را تجربه می کنند. با هم دلتنگ خانه می شوند و با هم در خاطره های
هم شریک می شوند و...و.
محسن از همون اول
که وارد لندن شد و چند ماه بعد در کلاس زبان با او آشنا شدم معلوم بود در هر کاری
که می کند جدیست. بچه خاکباز بود و متولد
تبریز. از همون اول دو چیز در او توجهم را
جلب کرد، یکی درسخون بودنش بود و دیگری دست و دلباز بودنش. دوستی ادامه داشت تا در یکی از سفرهایی که از
طرف مدرسه به شهر آکسفورد داشتیم بمن گفت که محمود من رو دارند تعقیب می
کنند. با دوست دیگرم زدیم زیر خنده که آخه
چه کسی و برای چی می خواد وقت بذاره و تو رو تعقیب کنه؟ ولی دیدم که جدیست و توضیح و صحبتهای ما بر او
اثری نمی گذارد و باور دارد که او را تعقیب می کنند. چند هفته ای از او خبر نداشتیم و تعجب که چرا
محسن سخت درس خوان دیگر در کتابخانه پیدایش نمی شود تا خبر آمد که بیماری روانی به
او دست داده و در بیمارستان بستری است.
زندگی علمی و آرزوی او در تحصیل در ریاضیات یا فیزیک اینگونه به پایان
رسید.البته هر سال به کالج می رفت و درس می خوند ولی بیماری مانع یادگیری او می شد
و دیگر به کالج رفتن فقط برای این بود که ساعتهای روزش را پر کند. خانواده اش مادرش را از ایران آوردند تا مواظب
پسرش باشد. مادری بود مهربان و بسیار
مذهبی که فارسی را سخت ولی شیرین صحبت می کرد.
تمام فرزندانش در تحصیلات در انگلیس و آمریکا و کانادا بسیار موفق بودند و
اهل تدریس و تحقیق و محسن هم قرار بود در کنار آنها قرار بگیرد ولی نشد. محسن سالهای سال زندگی آرامی را در کنار مادرش
داشت تا خبر آمد که چند سال پیش مادرش زندگی را وداع گفته است. تنهایی برای محسن که بیماری تنهایش نمی گذاشت
بسیار سخت بود. حتی چند سال بعد از درگذشت
مادر یکبار بمن زنگ زد و وسط حرفها بغضش ترکید و سخت شروع کرد به گریه و در میان هق هق گریه گفت که محمود دلم
خیلی برای مادرم تنگ شده.
باز چند روز قبل
زنگ زد و میان حرفهایی نامفهوم و از هم گسل یافته و سرگردان و مغشوش در معنی انگار
لحظه ای خود را باز یافته باشد و ناگهان گفت که محمود من رو فراموش نکن که ما رفیق
غربت هستیم و برام دعا کن، تازه در پاسخم فهمید که نزدیک سی سال است که هر شب قبل
از خواب یکی از دعاهایم شفا یافتن این دوست باهوش سخت کوش وفادار است.
کوشش کنیم با
افزدون بر علم خود در رابطه با بیمارهای روانی، بیمارهای روانی را بهتر فهم کنیم.