۱۳۹۳ آبان ۱۳, سه‌شنبه

عاشورا



عاشورا ترکیب و آمیزه ای از احساسات گوناگون را در امثال من بر می انگیزد.  از یک طرف انسانی را می بینم که انسانیت، معنی خود را در زلال ترین و شفاف ترین صورت در او می بیند و تعریف می کند و حق مطلق به فرشتگان معترض که چرا باز خواهی انسانی را خلق کنی که بر زمین خون بریزد دلیل و بینه آفریدن این دیوانه را در کربلا و در این روز از زبان خداوند شعر بر فرشتگان بر می خواند:

 دیدم که ملایک در میخانه زدند
گل آدم بسرشتند و به پیمانه زدند
ساکنان حرم ستر و عفاف ملکوت
با من راه نشین باده مستانه زدند
آسمان بار امانت نتوانست کشید                                                   
قرعه کار به نام من دیوانه زدند

در شب عاشورا این دیوانه را می بینم که چراغ را خاموش می کند تا کسانی که به هوای پیروزی و شهرت و غرامت آمده اند شرم از دیگران، علت ماندنشان نشود و بر اسبان و شترهایشان سوار شده و کاروان را ترک کنند.  چرا که روز عاشورا روز انسانهایی است که تصمیم <اراده آزاد> آنها را در برابر لشکر استبداد قرار داده است.  

در روز عاشورا این دیوانه را می بینم که خون  شیر خواره را بر آسمان می پاشد که بیش از این نمی توانم و بر لشکر دشمن فریاد می زند که اگر دین ندارید، لااقل آزاده باشید و اینگونه، انسانیت خفته انسانها را به بیدار شدن می خواند.

آنگاه در کنار این احساس، بوطن نگاه می کنم و می بینم که کشندگان حسین، بنام حسین، در حالی که حسینیان را سر می برند بر مرگ حسین اشک می ریزند.  قدرت، دکه دار حقیقت گشته و بنام دین، دین می کشند و می بینم که قاتلان حسین کلید دار حرم حسین گشته اند  و سر قفلی دار عزاداری و اینگونه یزیدیان، متولیان حرم آزادگی و انسانیت.

و می بینم که کسانی که شلاق خشونت استبداد بس تبهکار در لباس دین را بر تن خود چشیده اند و یا کسانی که مدرن بودن را با ضد دین بودن تعریف و فهم می کنند، از همین زمانها استفاده می کنند تا خشم و نفرت خود را به دین و حسین و حسینیان روا دارند. 

باز در کنار آن، کسانی را می بینم که پر از  شور برای حسین هستند و تهی از شعور حسینی و اینگونه است که تیغ بر سر می کشند و پوست را به زنجیر می شکافند و چنین ظلمی بر بدن و بر دین را فداکاری فهم می کنند و نذر را بجا آوردن.

و باز در کنار آن به یاد دوران کودکی می افتم و نوجوانی و اصرار به نازنین مادر که پیرهن رنگی امان را سیاه کند تا هم لذت بر تن کردن آن را حس کنیم و هم اینکه جواز راه دادن به تکیه جعفر جنی و تکیه افراسیاب، که البته زنجیر هم می خواست، را بدست بیاوریم.  یاد دورانی که با تمام توان با دستهای کوچکمان بر سینه امان می زدیم و وقتی به اندازه کافی سرخ می شد و دانه های کبود در آن ظاهر می شد با افتخار آن را برخ دوستانمان می کشیدیم.  و باز یاد دورانی که بعد از سینه زنی، وقتی زمان چای خوردن می شد، جعفر جنی ما را از تکیه بیرون می کرد و ما در بیرون با شعار:"ما سینه زدیم چایی نخوردیم/به جاش اوردنگی خوردیم" به افشاگری دست می زدیم و یا با شعار: "در کرب و بلا آب نبود پپسی کولا بود/عجب پپسی کلایی" اسباب خنده های کودکانه خود را فراهم می کردیم. 

یاد شله زردهایی که دوست برادرم که به پاس چند ماه دوستی در ارتش تا آخر عمر از راهی دور به خانه امان می آورد و بعد از مرگ، این وظیفه را پسرش بر عهده گرفت و یاد شله زردهای خانواده ای بس محترم و متین که تازه از تبریز به محلمان آمده بودند و در مزه و طعم بی نظیر بود و در زدنهای بچه های تکیه محل برای جمع کردن برنج و دیگر مخلفات برای قیمه پلوی روز عاشورا و یاد شبها و روزهای همدلی ساکنان محل که هم  از معدود زمانهایی بود که دختر های تازه استخون ترکونده با چادر و بی چادر ولی در آن شبها همه با چادر محل حق این را پیدا می کردند که شبها از خانه بیرون روند و به شوخی و شیطنت های خاص خود مشغول شوند.  

یاد بعضی از نوحه ها و شیپور و طبل زدنهایی که جان را تکان می داد.  نوحه ها و آوازهایی که در زیر دست موسیقی دانی نابغه و رها از عقده حقارت، توانایی تبدیل شدن به بعضی از عظیم ترین سمفونی های جامعه بشری را دارند. 

و حال، در سرزمینی دور و در شهری دور و در فرهنگ و جامعه ای دور، از دور نشسته ام و به عاشورا می اندیشم.  


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر