۱۳۹۸ بهمن ۲۹, سه‌شنبه

تونی هم رفت







به برادرم، در لندن، زنگ زدم و بعد از مدتی گوشی را برداشت و با هق هق گریه گفت که تونی رفت.   باور نکردم، چرا که قبل از زنگ به او به تونی که در بیمارستان بستری بود و قرار بود بزودی مرخص بشه زنگ زده بودم و برایش پیغام گذاشته بودم.

پس گفتم چی داری میگی؟! با همان حالت گریه گفت که صبح رفتم بیمارستان که دیدم تختش خالی اه و بعد پرستار اومد و گفت که دیشب در گذشته.

تونی، بچه اسکاتلند، صمیمی ترین دوست 30 ساله هر دویمان بود و روزی نبود که برادرم و او هم رو نبینند.  اصلا خاطرات داداش مهدی، از تونی جدا کردنی نیست و خاطره ای نیست که در آن یکی نبوده باشد.  مثل برادر هم رو دوست داشتند و این دوست داشتن سبب شده بود که خوب بد اخلاقی های هم رو تحمل کنند و همیشه آخر هر دعوا، چیزی نبود جز آشتی دوباره. 
منهم به علت این رابطه به تونی بسیار نزدیک شده بود.  پسری بود بسیار مهربان، بسیار رک، شوخ و در عین حال زود فیوزش می پرید. 

الکلی بود و از بیماری بای پولار/bipolar (دو قطبی) رنج می برد.  الکی بودنش سبب شده بود که بارها تا پای مرگ برود و پزشکان در لحظات آخر نجاتش دهند.  خواهرش می گفت که تونی هفت تا جان دارد.

از خودش و زندگیش خیلی کم و خیلی اتفاقی می گفت.  می دانستم که در خانواده فقیری بدنیا آمده و در خانه ای که بقول خودش، شبها صدای موشها از خوب بیدارش می کرده و روزها موشها را می دیده که روی لبه مبلهای کهنه اشان می دویدند.  می دونستم که پدرش الکلی بوده و خود کشی کرده.  می دونستم که مادرش او را از خود طرد کرده بود.  می دانستم که یکی از خواهر هایش هم الکلی  شده و خود کشی کرده بود و می دونستم که بعد که به سن قانونی رسید، رفت آلمان و در آنجا 10 سال ماند و کار کرد.  ولی وقتی بر گشت، یکدفعه سر از بیمارستان روانی در آورد و بعد از مدتی شد الکلی. 

ولی باز علت الکی شدنش رو نمی دونستم، تا یکبار حدود 5 سال پیش در حالیکه دوباره مست کرده بود زنگ زد و بدون مقدمه در حالی که سخت گریه می کرد گفت که وقتی پنج سالش بوده و با هم بازی خود که دختری هم سن و سالش بوده در پارکی بازی می کرده چند نفر آنها را دزدیدند و به خانه ای می برند و او را به صندلی با طناب می بندند و چند مرد به دختر بچه در جلوی او تجاوز می کنند و...و.  در ادامه با همان حالت گریه نقل می کرد که پدرش نیز به خواهرانش تجاوز می کرده است و...و. بعد هق هق های شدید گریه اش امان نداد که ادامه دهد و گوشی را گذاشت.

مات مانده بودم که چگونه بعد از 25 سال ناگهان این اطلاعات شوکه آور را اینگونه بیرون ریخت.  با بسیاری دیگر از بیماران روانی که در طول این سی سال از نزدیک آشنا شده ام و متوجه شده ام که بسیاریشان از اینگونه سرگذشتها دارند، ولی داستان تونی سخت شوکه ام کرد و تازه فهمیدم که اصلا چرا انگستان را ترک کرد و چرا به محض برگشت، زخمهای عمیق روانی که به او وارد شده و او آنها را دفن کرده بود، مانند ارواح از قبر ذهنش سر بیرون آوردند. 

بعد هم در طول این سالها از نزدیک دیده ام که بیماران روانی همانگونه که مورد حمایت دولت قرار می گیرند ولی، در کل، از جامعه طرد می شوند و از آنها دوری می کنند و حتی در بسیاری از موارد، خانواده هایشان نیز آنها را رها می کنند و اینگونه حلقه از خود تشکیل می دهند.  به این معنی که فقط با دیگر بیمارهای روانی رابطه بر قرار می کنند.  هیچ کم نشد که وقتی با چند تا از آنها به قهوه فروشی و اینجور جاها می رفتم، پیشخدمت که می آمد تا سفارش را بگیرد، بعد از گرفتن سفارش، زیر چشمی من را نگاه می کرد، چرا که قیافه و طرز رفتارم به دوستانم که بیماری روانی داشتند نمی خورد و اینکه من را با آنها چکار!

دیشب خیلی بد خوابیدم و حالت بیتابی داشتم و هیچ علت رو نمی دانستم.  یعنی شبی که تونی در حال رفتن بوده.   با دادشم مدتها صحبت کردم و سعی کردم که شانه ای برای هق هق های گریه اش باشم و خود، اشکهایم را فرو بدهم و حال که در این اتاق نشسته و نمی دانم چگونه به عزای این پسر اسکاتلندی سخت با وفا بنشینم.  ولی یک چیز قدری اندوه من را التیام می بخشد و آن اینکه، دیگر درد نمی کشد و دیگر هیچ نیازی ندارد که دردهایش را سرکوب کند.  به هستی باز گشته است و شاید الان که او را در کنار خود و با لبخندش احساس می کنم که واقعا به رسم دوستی و رفاقت پیشم آمده.  تونی! دوست سخت باوفایی برای برادرم بودی و دوستی برای من.  هیچ نمی دانستم که چه جای بزرگی را در قلبم برای خود ایجاد کرده بودی.   مرگ برای تو رهایی و آزادی شد و برای ما غم و اندوه. 
 

۱۳۹۸ بهمن ۱۸, جمعه

ده عمه و رو دیواری










دیدن این نقاشی من رو به راست برد به ده عمم و روزهای گرم تابستون.  باغ انگور (نمی گفتیم تاکستان.) عمم و عمو یدالله تا خونه شاید یه ربع ساعتی راه بود و وقتی با اتوبوس از تهرون به ده می رسیدم، یه ضرب باید دست انام، پسر عمه ام رو می گرفتم تا من رو ببره باغ.  بیشترم طرفای عصر می رسیدیم و وقتی بود که تازه گله گوسفندا و بز و گاوا به ده رسیده بودند و صدای بع بع شون و گردو خاکشون ده رو پر کرده و انام خسته از باغ بر گشته بود.  ولی من ولکن نبودم و اینکه که همین الان می خوام برم باغ رو ببینم و هر چی عمو یدالله با اون لهجه شیرین ترکیش می گفت که محمود جان صبر کن فردا برو، الان غروب شده و هوا داره تاریک میشه، ولی من حالیم نبود و می خواستم باغ رو همون دم غروبی ببینم. 


خلاصه اشتیاق بی صبرانه بچه گونه من به نصیحت بزرگترا غلبه می کرد و راه می افتادیم بطرف باغ از چشمه و جوب آب قنات می گذشتیم و تو راه وقت رفتن و بر گشتن و روزهای بعد فقط و فقط باید از روی دیوارای کاهگلی کجه کوله راه می رفتیم.  مگه جاهایی که روی لبه دیوار خار و گل گذاشته بودن تا تخم جنهایی مثل ما لبه دیوارا رو خراب نکنن. وقتی به باغ می رسیدیم، انام دو باره یه بغل یونجه می چید تا برای گوسفندا توی حیاط ببره و من به سراغ انگورا می فتم از بی دونه و عسگری بگیر تا انگور قرمز و ریش بابا، و خلاصه دلی از عزا در میاوردم.  بعد که هوا دیگه داشت تاریک و تاریک تر می شد و زوزه شغالها بلند، با ترس و تند تند به خونه بر می گشتیم و وقتی می رسیدم خونه بساط چایی تو ایوون کاهگلی پهن بود و مامان و بابا گرم گپ زدن به ترکی بودن که من چیزی حالیم نمی شد، ولی داداش عباس، حالیش میشد و دست و پا شکسته خودش رو قاطی بزرگترا می کرد!

داشتم می گفتم، که بعد از اون در عرض همون چند هفته ای که تو ده بودیم، من و انام تا میشد فقط و فقط از روی دیوارا به اینطرف و اونطرف می رفتیم و یادمه یکبار چن نفر رو دیدم که دارن تو کوچه باغی مثل بچه آدم راه میرن، که از بالا نگاشون کردم و با حال دلسوزی با خودم گفتم، که اینا چرا بجای از روی دیوار راه رفتن و حال کردن دارن روی زمین صاف و حوصله بر راه میرن!  اصلا نمی فهمیدم که چطور میشه که آدم این دیوارای کاهگلی کج و معوج رو که برای هر قدم زدن باید مواظب باشی که پات رو کج نذاری تا از اون بالا نیفتی، رو ول کردن و دارن صاف صاف از رو زمین خاکی بی خطر خسته کننده راه میرن.

خلاصه این نقاشی من رو یک راست برد اون دوران.  عکس  دیگه، عکس بعضی از اقواممون در ده هست و عمه خدا بیامرزم که در نود و چند سالگی عمرش رو داد به شما.  زن بس سخت کوش و شجاعی بود و داستان جنگ کردن با گرگی سر گوسفندش و گوسفند رو نجات دادن، در ده معروف بود.  بهر حال وقتی دوباره به اون ده بر گردم، دوباره اول کاری که می کنم میرم سراغ انگورها! ولی اینبار فکر نکنم فقط از روی دیوارا به اینطرف و اونطرف برم!

۱۳۹۸ دی ۲۹, یکشنبه

معماران جهنم: عذرا حسینی






خانم عذرا حسینی، همسر آقای بنی صدر را سالهای سال است که از نزدیک می شناسم.  انسان والایی که با اندیشه و شخصیتی منتقد و مستقل، که هر چه را می بیند نه از فیلتر مصلحت که از جویبار صفا و عشق و ایثار و فداکاری و آزادی به آن می نگرد.

خانم عذار حسینی را در دیدارهای زمستانی می دیدم که در آن ساختمان یخزده، که به طنز، به آن لقب <قصر یخ> داده شده است، در آشپزخانه ای سرد مشغول آشپزی است تا مهمانش ،غذایی بهتر از غدای معمول خودشان را بخورد.  انسانی که با وجودی که بیشتر عمر خود را در تبعید زندگی کرده است، ذره ای از فرهنگ مهمان نوازی و محبت و صفایش کم نکرده است.

اول بار این محبت و عشق را در زمانی که با همسرم سارا بعد از سفری هجده ساعته  برای عقد شدن، خسته و کوفته به آنجا رسیده بودیم را دیدم که سارا سر شام از خستگی چشمانش در حال بسته شدن بود، که عذرا خانم زود این حالت را دید و با عشقی مادرانه و محبتی لطیف که در صدایش روان شده بود، در حالیکه دستش رو به آرامی روی دست دیگر زد، به دوستی گفت:" این دختر حیوونکی خیلی خسته اس.  زود جایی برای خوابیدنش آماده کنیم."  بعدها سارا که از اساتید تئوریهای فمینیستی است و هر عمل و بودنی را از منظر تئوریهای انتقادی می نگرد، با شادی به دوست آلمانی اش می گفت که: <عذرا الگوی من شده.>

خانم عذار حسینی را انسانی دیده ام که ذره ای ریا و تظاهر و دو رنگی در او وجود ندارد و و البته آنگونه بودن و آنگونه ماندن برای زنی در موقعیت او و با تاریخ زندگی ای که او داشته است، هیچ نمی تواند باشد جز شاهکاری از این فرهنگ ایرانی و انسانیت.  یکی از معدود شاهکارهایی که انسان باورمند علت تبریک و مباهات کردن خداوند از خلق انسان را خوب می فهمد و آنهم که باور ندارد، مبهوت چنین وقار و بودنی می شود. 

و حال همین عذرا، با همان بینش و بیش از شصت سال تجربه، با صراحت و صداقت و اندیشه ای نقاد، بما می گوید که چرا اینگونه شد و  چگونه انقلابی که برای استقرار دموکراسی و حقوق انسان و حاکمیت مردم بر سرنوشت خود و وطن انجام شده بود، با باز سازی استبدادی سرکوبگر تر از استبدادی که سبب ساز انقلاب شده بود، منجر شد و اینکه چه باید کرد تا دوباره بعد از سرنگونی استبداد، دچار استبداد دیگری نشویم:


 معماران جهنم


عذرا حسینی
شنبه, 28 دی 1398
زبان آنها، زبان ما نبود، زبان دیگری بود. کلمات نزد آنها مفهوم دیگری داشتند. آنها ما را خواهر و برادر خود خطاب می‌کردند، ولی ما خواهر و برادر آنها نبودیم. هموطنانی بودیم که در یک سرزمین زندگی می‌کردیم و همگی در آن بزرگ شده و رشد یافته بودیم و حقمان بود که در آنجا براحتی و آرامش و امنیت زندگی کنیم. و حقوقی نسبت به آن سرزمین و آب و خاک داشته باشیم، و وظیفه‌ای در برابر آن، در حفظ آن، در حفظ فرهنگ آن. اما آنها به ما اتهام جاسوسی می‌زدند تا بتوانند ما را از زیستن در آن خاک و بوم محروم سازند و تمامی سرزمین را در دست خود گیرند و آن را ملک طلق خود بدانند و، خودکامه، به همه منابع آن بدون دردسر چنگ بیاندازند و از آن متمتع شوند؛ آن هم با حرصی بتمام و اشتهائی سیری‌ناپذیر. پس برضد ما جبهه جنگ گشودند و با تیر و تفنگ مغزهایمان را، قلب‌هایمان را هدف گرفتند و آنها را متلاشی کردند. یا زندانی‌مان کردند و شکنجه‌مان نمودند. برایمان دام گسترداندند و به زنهایمان در زندانها تجاوز کردند و از مردم خواستند جاسوس یکدیگر باشند، جاسوس پدر، جاسوس خواهر، جاسوس برادر، جاسوس فرزند. حتی در دبستانها از بچه‌های معصوم از حال و احوالی که در خانه بود، سئوال می‌کردند. حقه وافور را به آنها نشان می‌دادند و می‌پرسیدند این چیست؟ آیا در خانه شما از آن استفاده می‌شود؟ اگر جواب مثبت بود به آن خانه می‌ریختند؛ و به بهانه مبارزه با مواد مخدر و اعتیاد، اموال آن خانه را به تاراج می‌بردند و یا اهالی آن را به زندان می‌انداختند و برای آزادیشان وثیقه‌های گرانی تعین می‌کردند. آیا، در فرهنگ ما، جاسوسی از یکدیگر رسم بود؟ کسی به یاد می‌آورد که فرزندی جاسوسی مادر و پدر خود را کرده باشد؟ یا در فرهنگ ما کسی حاضر بود بروی خواهر و برادرش آتش بگشاید و آنها را به قتل برساند؟
   آنها آزادی را که به هوای آن انقلاب شده بود به سخره می‌گرفتند ونفی می‌کردند و آن را آزادی غربی می‌خواندند و می‌گفتند این آزادی لاابالیگری است، آزادی امریکایی است، بی‌عفتی است. انگار در سرزمین ما هیچ‌گاه صحبتی از آزادی نبوده است. پس هر که را از آزادی سخنی به زبان می‌آورد دستگیر، شکنجه و زندانی و اعدام می‌کردند. حتی از تحویل جنازه اعدام شده‌ها سر باز می‌زدند و آنها را در دل گورستانهای بی‌نام و نشان دفن می‌کردند و اجازه برگزاری مراسم تدفین آنها را نیز نمی‌دادند تا کمترین اثری از آنها بجای نماند. در دید آنها، ما همگی عامل و دست پرورده غرب بودیم. ارزشهایمان ارزشهای غربی بود. آنها ما را بیگانه می‌دانستند. ما رنگ‌های شاد را دوست می‌داشتیم و آنها رنگ سیاه را، ما شادی را و آنها غم را، ما زندگی را و آنها مرگ را. آنها بما تهمت و افترا می‌زدند و به خیال خود با اقرارها و اعتراف‌های تحت شکنجه بی‌آبرویمان می‌کردند. با آنکه آنها از استقلال که اندیشه و عمل ما بود بیگانه بودند، به ادعای آنها، ما جاسوس بودیم و در خدمت غرب. پس خانه‌هایمان در امان نبود. هر آن ممکن بود به خانه‌هایمان یورش برند و به تجسس بپردازند. افراد آن خانه‌ها را دستگیر کنند و اموالشان را به غارت برند، کتاب هاشان را غارت کنند و یا بسوزانند.
   آنها فشارهای زیادی به مخالفان خود می‌آوردند. تا از ناچاری عده‌ای مجبور شوند برای رهایی از زندان و شکنجه و خطر اعدام، ترک وطن کنند و بخارج پناهنده شوند. تا که شاید در آنجا، با تمام سختی‌هایی که در انتظارشان بود، زندگی کنند. هر کدام از این مهاجرانِ ناخواسته می‌توانستند نعمتی برای میهن باشند و آنها کشور را از وجود آنها محروم کردند. هم اکنون خوشبختانه ایرانی‌ها در اکثر رشته‌های علمی و درقلمرو فرهنگ و ادب، در خارج، به درجات عالی نایل شده اند. در طب و شیمی و فیزیک و ستاره شناسی و ریاضی وسینما و نقاشی و ورزش و... سرآمد هستند ومایه افتخار. براستی، اینها چقدر می‌توانستند در آبادی و پیشرفت و رشد این کشور نقش بازی کنند وسهم داشته باشند؟ ولی آنها کشور را از این استعدادها محروم کردند. آخر چرا؟جرم آنها جز وطن دوستی و دفاع از آزادی چه بود؟ اگر در ایران بودند ظرف این چهل سال، باشور و شوقی که در اوایل انقلاب وجود داشت، کشور را ساخته بودند و همه مردم ما در صلح و صفا و استقلال و آزادی زندگی می‌کردیم. از کرد وترک و فارس و بلوچ و لر وعرب و شیعه و سنی و آسوری وارمنی و یهودی، با دین و بی‌دین، و... همه و همه، در صلح و صفا زندگی می‌کردیم، در کنارهم و با هم. آنچه که هدف انقلاب مردم ایران بود. ولی افسوس آنها با تمامیت خواهی خودشان با جهالت خودشان و با عطش سیری ناپذیرشان برای جمع آوری اموال، با دزدیهایشان، بااستبدادشان وبا تنگ نظری‌ها و حسادت‌هاشان، همه چیز را در دست گرفتند و امید مردم و رؤیاهای زیبای آنها را لگد مال کردند و جز سیاهی و خشونت چیزی به مردم عرضه نکردند. آنچه را هم که مردم از دین آمو خته بودند از معنی تهی ساختند. و با توسل به دروغ و حقه بازی اعمال خود را به قرآن نسبت دادند. آقای استاندار در تلویزیون ظاهر می‌شود و می‌گوید: در قران آمده است که اگر کسی اعتراض کرد باید یک دست و یک پای او را برید و سپس او را در قایقی گذاشت وآن قایق را سوراخ کرد و بدل امواج دریا سپرد تا غرق شود و هیچ هم باک ندارد از این‌که ممکن است عده‌ای قران را خوانده باشند و او رسوا شود.
   اما انصافا باید گفت که معمار بزرگ و اصلی این جهنم، شخص آقای خمینی بود. او بود که گفت کسانی که با لایحه قصاص مخالفند مفسد فی‌الارضند و زنهاشان به آنها حرام می‌شوند؛ مجازاتشان اعدام است. سران ارتش را او بدون محاکمه به جوخه‌های مرگ سپرد. دستور قتل عام زندانیان را در سال شصت وهفت او صادر کرد. او بود که خود را ولی فقیه خواند. او بود که دستور تقلب در انتخابات مجلس را داد. و این طبق سخنان آقای رفسنجانی در نماز جمعه بعد از کودتای 1360. او می‌گوید: بعد از انتخاب آقای بنی‌صدر، پیش آقای خمینی رفتیم و گفتیم این که نشد. امام فرمودند: شما بروید مجلس را در دست بگیرید. او بودکه گفت اگر 35 میلیون بگویند آری من می‌گویم نه. او بود که دستور عزل بنی‌صدر را داد. او بود که مردم را به متخصص و مکتبی تقسیم کرد. او بود که دستور نابودی هرکه را که خطری برای شخص خود و یا نظام ولایت فقیه گمان می‌برد و یا مخالف تمامیت خواهی او بود، صادر می‌کرد.
   افسران هنر آفرین ارتش را که با شهامت‌شان و با از جان گذشتگی‌شان، ایران را از خطر سقوط نجات دادند، با بمب گذاری در هواپیمای حاملشان از پای در آوردند؛ آقای دکتر چمران را آنها در جبهه جنگ از پشت ناجوانمردانه هدف قراردادند و کشتند. آقای دکتر سامی رادر مطبش با ضربه‌های چاقو از پای در آوردند. آنها بودند که خانم و آقای فروهر را در منزلشان به فجیع ترین روش کشتند. آنها بودند که نویسندگان، آقایان محمد مختاری و محمد جعفر پوینده و مجید شریف و احمد میر علائی و سعیدی سیرجانی و پیروز دوانی و...را ددمنشانه کشتند. اتوبوس حامل نویسندگان را بسوی دره راندند و...
   آقای خمینی بود که گفت گروگانگیری انقلاب دوم است. و او بود که جنگ را بمدت هشت سال ادامه داد و گفت جنگ نعمت است و به لطف این نعمت یک میلیون ایرانی و عراقی را قربانی کرد. او بود که تن به قرار داد الجزیره داد و میلیاردهاثروت ایران را بهدر داد. او بود که گفت اگر از ابتدا مخالفان را دستگیر و شکنجه و اعدام می‌کردیم و دهنهاشان را می‌دوختیم و روزنامه‌ها را تعطیل می‌کردیم الان مشگلی نداشتیم.
   اما باید منصف باشیم و بگوییم که ما نیز در ساختن این جهنم سوزان بی‌تقصیر نیستیم و نبوده‌ایم. چرا؟ چون وقتی خمینی را به رهبری قبول کردیم در باره گذشته اش مطالعه نکردیم و یا اگر هم مطلبی در باره او می‌دانستیم بخاطر مصلحت انقلاب و پیروزی، آن را نادیده گرفتیم و بروی خود نیاوردیم و به مردم هشدار ندادیم و اعلام خطر نکردیم. کتاب حکومت اسلامی او ماهیتش را خوب نشان می‌داد؛ با آنکه در فرانسه گفت «ولایت با جمهور مردم است»، دلخواه او ولایت فقیه بود. حکومت را حق انحصاری آخوندها می‌دانست و حرف و نظر آنها باید مو به مو اجرامی‌شد. اماچرا بروی خود نمی‌آوردیم؟ چون در باورمان بود که دستگاه روحانیت از اداره کشور ناتوان است و ناچارا آن را به درس خوانده‌ها خواهد سپرد. و هرگروهی فکر می‌کرد او تواناتر است و قدرت را در دست خواهد گرفت. خصوصا که خمینی اظهار کرده بود روحانیت در اداره مملکت دخالت نخواهدکرد و خود او نیز به قم خواهد رفت. او سخنان دلفریبی بر زبان می‌‌آورد و مردم را اغفال می‌کرد. او خطاب به مردم می‌گفت: همه شما صاحب خانه خواهید شد، آب و برقتان مجانی خواهد شد، عدالت عدالت علی خواهد بود و شما ایرانی‌ها صاحب مملکت و ارباب خود خواهید بود، حاکم به سرنوشت خود خواهید شد. و ما چه ساده دل و خوش باور بودیم و همه حرفهای او را باور کردیم .چه بهشتی در ذهن خود ساخته بودیم؛ در آسمان رؤیاهای خود پرواز می‌کردیم. حرفهایی که بر نوشته کاغذ و در بیان آسان بودند ولی امکان اجراشان بسیار سخت می‌بود. باید قبول کنیم که ما اشتباه کردیم و هرگز و هر گز آتش سوزانی را که در آینده در شعله‌هایش خواهیم سوخت را پیش‌بینی نمی‌کردیم. اعتماد کورکورانه کردیم. هیچ‌کس سئوالی نکرد. پس او اعتماد ما را با سکوتمان خرید و مردم باهزاران امید آرزو و اعتماد به خیابانها ریختند. همه دلشان پر از عشق و امید بود. یک مسیح دیگر ظهور کرده بود که دم مسیحایی داشت و مرده زنده می‌کرد. در بهشت را بروی همه باز می‌کرد. مردم تکه هایی از لباس خود می‌کندند و بسوی او پرتاب می‌کردند تا آنها را بگیرد و تبرک کند. شاید از دردهاشان کاسته شود؛ از امراض لاعلاج نجات یابند؛ از مصیبت‌ها رها شوند؛ از گرفتاریهایشان نجات یابند و مرهمی بر دردهای بی‌درمان بدبختی هاشان باشد. او همه چیز بود او را در ماه می‌دیدند. تار مویی از ریش او را لای قران پیدا می‌کردند. هیچکس نگفت و جرأت نکرد بگوید این توهم‌ها چیست؟ این‌ها مزخرفات و خرافات است. فکر جمعی جبار بر همه حاکم بود. حتی چند سال پیش دوستی که افکار چب دارد و همسرش آلمانی است می‌گفت همسر من نیز ادعا داشت که خمینی را در ماه دیده است! بالاخره، او یک ناجی شده بود و کشتی غرق شده ایران را بساحل می‌برد.
   بگذریم که امروز بسیاری منکر حمایت از انقلاب می‌شوند و می‌گویند در آن نقشی نداشته اند؛ و می‌گویند ازاول مخالف بوده اند! وکی بود کی بود من نبودم سر می‌دهند و حاضر نیستند هیچ مسئولیتی را در بوجود آوردن این وضعیت بپذیرند. گوئیا می‌خواهند همان راه طی شده را ادامه دهند. از تاریخ درس نمی‌گیرند؛ از تجربه درس نمیگیرند و باز هم منتظر معجزه‌ای از نظام ولایت فقیه هستند؛ در انتخابات شرکت می‌کنند؛ چشم و گوش بسته به پای صندوقهای رأی می‌روند. حتی از گذشته داوطلبان ریاست جمهوری و مجلس پرس وجو نمی‌کنند؛ در آن کنجکاو نمی‌شوند؛ باز هم دچار توهم می‌شوند و حرفهای زیبائی را که زمان انتخابات، برزبانها جاری می‌شوند را می‌پذیرند.کاندیداها برایشان امید واهی می‌آفرینند. یکی می‌گوید به دوران طلایی امام بازمی‌گردیم و پرسیده نمی‌شود کدام دوران طلایی امام؟ «دوران طلایی امام» که همه سیاهی بود؛ همه جنگ بود؛همه خشونت بود؛ شکنجه بود؛ خفقان بود؛ عدم امنیت بود؛ اعدام بود؛ دزدی بود وکلاشی. یکی کلیدی در دست می‌گیرد و می‌گوید همه درهای بسته را باز خواهد کرد. یکی گرباچف ایران می‌شود. و باز هم از آنهایی که در معماری این جهنم شرکت داشته‌اند، اسطوره می‌سازندو از آنها انتظار معجزه دارند؛ به آنها اعتماد می‌کنند و در یک دور باطل بدور خود می‌پیچند.
   هم‌وطن ما هم در معماری این جهنم شرکت داشته‌ایم؛ ما هم از کارگزاران و خشت‌گذاران این جهنم بوده‌ایم. بیایید بیدار شویم و سرنوشت خود را خود بدست گیریم. گذشته را بباد فراموشی نسپاریم. همین فراموش کردن‌ها است که کار ما را به اینجا کشانده‌است. که حالا، دستگاه ولایت فقیه بخود اجازه می‌دهد با وقاحت تمام آقای ظریف را هم سطح مصدق قرار دهد و او را با مصدق مقایسه کند. مصدق وطن‌دوست بود، خادم ملت ایران بود، نفت را ملی کرد و دست خارجی‌ها را از دخالت در امور ایران کوتاه کرد. ملی کردن نفت هیچ ربطی با قرارداد وین ندارد.
   هم‌وطن بیایید از این دور باطل خارج شویم. راه دیگری در پیش گیریم؛ بخود اعتمادکنیم؛ بخود باور داشته باشیم. از حقوق خود دفاع کنیم از حقوق مردممان دفاع کنیم و بقول شاعر بزرگ معاصر ایران، زنده یاد مشیری، ما ساحل نشینان بکمک آن کس که در دریا غرق می‌شود بشتابیم. منتظر منجی و رستم و آن هم از نوع قلابیش نباشیم.کس نخوارد پشت من جز ناخن انگشت من. چشمهامان را بازکنیم، هوشیار باشیم، جستجوکنیم و بعد تصمیم بگیریم.
 هم‌وطن یک عمر از آن راه برفتیم، یکبار از این راه بر آییم. به امید ایرانی آزاد و سربلند و حقوقمند.





۱۳۹۸ دی ۲۳, دوشنبه

چرا پمپئو گروه های سیاسی وابسته را بایکوت کرد؟








داستان را همه می دانید که چگونه پمپئو در امری غیر مترقبه، به مسئولان دولت  دستور داد که از دیدار با گروه های "ایرانی" اوپوزسیون (وابسته) خود داری کنند.  یعنی همان دخیل بر ضریح کاخ سفید بسته ها که برای شدت بخشیدن به تحریم و نیز حمله نظامی بوطن لابی می کنند و به انواع و اقسام، جیره خوار دولت امریکا هستند (یا در شکل ژورنالیست، مجری تلویزیون، فعال سیاسی، تحقیق گر،...یا حامل ژن سلطنتی بودن.)  علت این تصمیم ناگهانی و در حالی که خود ایشان با بسیاری از در خدمت ها عکس هم گرفته بودند چه بود؟

گفته شد که ظاهرا علت این است که پشت پرده گفتگوهای حساسی با استبداد حاکم بر وطن در حال انجام است و برای ایجاد فضای اطمینان، این گروه ها و اشخاص را از خود طرد کرده است.  ولی علت اصلی این نمی توانست باشد چرا که گفتگوهای پنهان همیشه ادامه داشته و هیچوقت قطع نشده است.  پس علت چه بود؟

وقتی به زمان انتشار بخشنامه نگاه می کنیم، می بینیم که بعد از مراسم تشییع جنازه اقای سلیمانی صادر شده است.  خب این چه ربطی دارد؟ ربطش این است، که پمپئو، گفته های این گروه ها را باور کرده بود و انتظار داشت که مردم ایران به خیابان ریخته و به رقص و شادی بپردازند و دست ترامپ را برای چنین شاهکاری ببوسند.  ولی وقتی شاهد صحنه های حضور عظیم مردم انباشته از خشم و نیز اندوه شدند، متوجه فریبی شده است که از این اشخاص خورده است.  

چه فریبی؟

اینکه این اشخاص بگونه ای متواتر در گوش او خوانده بودند که نفرت اکثریت ملت از استبداد حاکم به اندازه ای است که اگر ارتش آمریکا هم به ایران حمله کند برایش فرش قرمز پهن خواهند کرد و گوسفندها جلوی تانکها قربانی.  بنا بر این، دیدن موج عظیم مردم که حتی گزارشگران رسانه ها از سراسر جهان را شوکه کرده بود و اینکه این گروه ها به او دروغ گفته و او به بازی گرفته شده است، سبب طرد این اشخاص و گروه ها شده است.

ذکر این نکته نیز مهم است که بی بی سی فارسی مطابق معمول، دست به تحریف زد و  اسم فرد "ژن داری" را ذکر کرد و گفت که جزء طرد شدگان نیست!!! در حالیکه  بخشنامه هیچ اشاره ای به فرد خاصی ندارد و خطابش به تمامی سازمانها و گروه های وابسته و در خدمت است، که بلومبرگ نام تعدادی از این گروه ها را یافته و منتشر کرده است.

البته کسانی چون خانم مسیح علینژاد، با حضور در فاکس نیوز (اگر می خواهید بدانید که فاکس نیوز چه تلویزیونی است، کیهان شریعتمداری را در نظر بیاورید و عیار دروغ و فریب در آن را چند برابر کنید، آنگاه به فاکس نیوز می رسید.) با گفتن اینکه شرکت کننده ها در تشییع جنازه، مردم نیستند و کارمندان دولت می باشند و دانشجویان، که رژیم با زور و اجبار آنها را به تشییع جنازه آورده است، زبان فریب را بکار گرفت.  ولی فقط با گفتن این دروغ، تنها خود واقعی را در معرض نمایش گذاشت.

اشاره به این نکته نیز مهم است که در زمانی که سونامی مردم در مراسم تشییع جنازه در شهرهای مختلف انجام می شد، تعدادی از هموطنان از داخل کشور، بشدت از این امر ناراضی بودند و این حضور را به محبوب بودن استبداد حاکم نسبت می دادند.  یعنی همان کاری که اصحاب رژیم چه به شکل اصولگرا و چه در شکل اصلاح طلب انجام داده و حضور میلیونی را به نفع خود و بخصوص آقای خامنه ای مصادره می کردند.  

در این رابطه به آنها می گفتم که اکثریت شرکت کنندگان از مخالفان رژیم می باشند ولی عرق ملی آنها به آنها اجازه نمی دهد که یک ایرانی را، حال هر که می خواهد باشد، یک قدرت خارجی به قتل برساند و این عمل را توهین به خود و ملیت خود تلقی می کردند.

فاجعه سرنگونی هواپیمای اوکراینی و واکنش مردم نسبت به آن،  صحت این نظر را نشان داد و در عرض یکی دو روز تمامی رشته های آقای خامنه ای را پنبه کرد.  

ولی اعتراض اگر چه برای تغییری ساختاری، روشی ضروری است، ولی نفس اعتراض بدون اظهار شفاف نظام جانشین کافی نیست و به بن بست خورده و در گیر تناقضها شده و اینگونه از حرکت می افتد و جای آن را ناامیدی می گیرد. بنا بر این جامعه و بخصوص دانشجویان نیاز دارند که هر چه صریح تر شکل و محتوای نظام جانشین را اظهار کنند.  البته شعارهایی چون <استقلال، آزادی، جمهوری ایران/ی> که در چند سال گذشته داده شده است و یا شعار:
<مرگ بر ستمگر/چه شاه باشه، چه رهبر> گویایی دارند، ولی نیاز به شفافیت بیشتری دارند و این شفافیت در شعارهایی که سخن از حقوق انسان، حقوق شهروندی، حقوق ملی و حقوق طبیعت می گویند، شفافیت را بیشتر و در نتیجه شرکت مردم را گسترده تر می کند و پیروزی و استقرار جمهوری شهروندان ایران را ناگزیر.

ولی در پایان این هشدار و پیشنهاد را لازم می دانم:
آن مردمسالاری را که در پی اش هستیم، آبی است که باید در کوزه هستی ما وجود پیدا کند و در غیر اینصورت همیشه تشنه لب خواهیم ماند. 

فرهنگ آزادی بدون ادب داشتن، بدون اهل مدارا و مسامحه و تالرانس بودن، بدون ذهنیتی که توانا به اندیشیدن و نقد کردن باشد، به وجود نمی آید و بدون چنین به وجود آمدنی، دموکراتیک ترین ساختارهای مردمسالار هم که در کشور مستقر شود، استبداد تاریخی که از درون اینگونه بودنها نفس می کشد، دوباره خود را باز سازی خواهد کرد.

۱۳۹۸ دی ۸, یکشنبه

گوگوش و فرح پهلوی






هنرمندانی بودند که به احترام شهدای آبانماه، کنسرتهای خود را با وجود ضرر مالی لغو کردند.  گوگوش در میان آنها نبود.  این کافی نبود، در برنامه ای هنری که ایرانیان فارق از هر باور سیاسی در آن شرکت کرده بودند، کنسرت را سیاسی کردند و گفتند:
"امشب مهمان عزیزی (خانم فرح) قرار بود در جمع باشه که بخاطر اوضاع فعلی ایران و همدردی با اتقافات اخیر دعوت رو قبول نکردن و اون عزیز کسی نیست جز شهبانو فرح پهلوی."

سلطنت طلبان شرکت کننده برخواسته و در حالی که بشدت کف می زدند، گفتند:<درود بر شرفش.>

نمی دانم که این سلطنت طلبانی که خانم فرح پهلوی را به علت عدم شرکت او با شرف توصیف کردند، هیچ دقت کردند  که با این توصیف، خود را و خانم گوگوش را مصداق توصیف مقابل آن قرار دادند یا هنوز متوجه نشده اند؟ (1)

هنرمند، وظیفه اخلاقی دارد که همیشه خود را از قدرت دور نگاه دارد، آزادی را پاس دارد و آلوده قدرت نشود و شهرت هنری خود را خرج اصحاب قدرت و استبدادیان نکند.  اینکه، شجریان در قلب ایرانیان جای گرفت و در تاریخ  هنری و سیاسی ایرانیان جاودانه شد، نه فقط به علت هنر و استعدادی هنری اش، بلکه و شاید به همان اندازه به این علت هم بود که با وجود پذیرفتن دهها سال سختی، حاضر نشد خود را در اختیار استبداد سلطنتی در قبل از انقلاب و استبداد مذهبی حاصل کودتای خرداد 60  بگذارد و اینگونه در قلب ایران دوستان و آزادیخواهان جاودانه شد.

در مقابل ایشان، خانم مرضیه را با آن آوای تحسین بر انگیز را قرار دهید، که قبل از ایران، به خواننده دربار معروف بود و بعد، باز هم میوه ممنوعه قدرت را خورد و به هوای اینکه فرقه رجوی کنسرتهای عظیم در غرب برای او بر پا کند، در زمانی که سربازان ایرانی بدست ارتش عراق کشته می شدند، به عراق رفت و سوار تانکهای عراقی در اختیار فرقه گذاشته شده شد و اینگونه مرتکب خودکشی هنری و سیاسی شد و تا آخر عمر، در حالت زندانی محترم در خانه و تحت نظر اعضای فرقه بسر برد.  تا جایی که حتی برای دیدن دوستانش باید چراغ سبز فرقه را می گرفت.

خانم گوگوش هم که بعد از انقلاب، دستگیر شدند و زندانی تا اینکه بنی صدر توانست آزادی ایشان را تضمین کند، هیچ نیاز نداشتند اینگونه سرمایه هنری خود را آتش بزنند و اینگونه کدورتی در امثال من که از دوران کودکی، شیفته صدای گوگوش و ترانه های ایشان بودیم ایجاد کنند.  امیدوارم که ایشان از واکنش ایرانیان وطن دوست و آزادیخواه و استبداد ستیز (چه به شکل مذهبی یا سلطنتی و یا هر شکل و فرم دیگر.) درس گرفته باشند و در صدد جبران بر آیند.

و اما، اینکه آیا خانم فرح عدم شرکت را به علت احترام به شهدای آبانماه انجام داده اند یا بقول خودشان، در خاطرات علم، با هدف مردم فریبی بوده است، من را بر ان داشت تا تحقیق و تحلیل خود را در باره ایشان منتشر کنم و قضاوت را بر عهده خوانندگان بگذارم:

فرح پهلوی: اسطوره و واقعیت

https://www.tribunezamaneh.com/archives/188859

(1) این نکته را اولین بار اقای حسین جوادزاده بود که به آن توجه کردند.

۱۳۹۸ دی ۵, پنجشنبه

وقتی خامنه ای خود را کیش مات کرد



یاداشتی کوتاه است که نیاز به باز شدن دارد و در اولین فرصت به ان خواهم پرداخت:


استبداد تبهکار حاکم از کودتای خرداد 60 ببعد، بر این باور شد که کوچکترین عقب نشینی در برابر مردمی که طلب حقوق خود را می کنند، به سرنگونی منجر می شود.  آقای رفسنجانی به مرحوم بازرگان گفته بود که شاه آزادی داد و ما سرنگونش کردیم و حال ما اشتباه او را مرتکب نمی شویم.  بعد ها این باور پایه "علمی" پیدا کرد، و متفکران رژیم این سخن تاکویل را مکرر تکرار می کردند که، خطر ناکترین زمانها برای رژیم بد، زمانی است که می خواهد خود را اصلاح کند.   بنا براین هیچ اصلاح اساسی را بر نمی تافتند و حتی وقتی حکم دادگاه میکونوس، سبب ساز اصلی به ریاست جمهوری رسیدن اقای خاتمی با شعار اصلاح طلبی شد (اصلاح طلبی که هیچگاه تعریف نشد.  نمی توانست تعریف شود، چرا که هیچ اصلاح اساسی در راستای حقوق مردم، بدون برداشتن اصل ولایت مطلقه فقیه ممکن نبود و آن به معنی نبود کردن رژیم بود.) آقای خامنه ای او را نیز بر نتافت و با استفاده از شخصیت بسیار ضعیف آقای خاتمی، او را به بقول خودش، به <تدارکاتچی> تبدیل کرد.

بیشتر، اصلاح ناپذیری را با دکترین <النصر بالرعب> (پیروزی از طریق وحشت.) همراه کرد و دستگاه ترور و سرکوب را وسیع تر کرد و حفظ نظام اوجب واجبات است، شد توجیه گربیشترین سرکوبها و جنایتها.

در اینجا است که اشتباه اساسی و استراتژیک آقای خامنه ای را می بینیم و آن اینکه: وقتی استبدادی، توانایی به روز کردن خود را و همراه کردن بخشی از جامعه را از از طریق اصلاح از دست می دهد، به بودنی غیر قابل انعطاف و جامد و سخت تبدیل می شود و این وضعیت، شکننده گی رژیم را سخت افزایش می دهد.  به بیان دیگر، استبدادی که باور کرده بود که پذیرفتن هر اصلاح اساسی، آن را با خطر سقوط از روی بام قدرت روبرو می کند، آنقدر به عقب می رود که از آن طرف بام بر زمین می افتد.  شاه نیز با ایجاد حزب سراسری رستاخیز و اجباری کردن عضویت در آن خود را گرفتار چنین وضعیتی کرده بود.

این وضعیتی است که آقای خامنه ای برای خود ایجاد کرده است و در واقع با پیش گرفتن روش کشتار و سرکوب، آنهم در شرایطی که مکانیسم تقسیم بود و حذف یکی، که از کودتای خرداد 60 شروع شده بود به جایی رسیده است که دیگر شخصیتی نمانده است و اینگونه  قبر خود را و ولایت مطلقه فقیه را کنده است.  چرا که وضعیتی را برای خود ایجاد کرده است که نه راه پیش دارد و نه راه پس.  در واقع خود را کیش مات کرده است.  



۱۳۹۸ آذر ۳, یکشنبه

استبداد رفتنی شد، فردای رژیم چه خواهد شد؟





"از طریق عارف شدن به حقوق خود و اینکه من و همه به عنوان انسان، موجوداتی حقوند هستیم، آینده را در خود حال کنند و حالی بشوند که انتظارش را در آینده دارند."



با یکی از روشنفکران اصلاح طلب خارج از رژیم گفتگویی داشتم.  می گفت که با این کشتاری که رژیم کرد کار خودش را تمام کرد و دیگر امکان ماندن ندارد و اینکه تمام توجیهات برای فرا خواندن مردم به پای صندوقهای رای سوخت و رفت پی کارش.  در عین حال نگرانی خود را از اینکه بعد از رژیم چه می شود اظهار می کرد و می گفت که وضعیت حال مانند زمان انقلاب نیست که سازماندهی از طریق مساجد انجام بگیرد و بسیاری از مساجد خود به مراکز سر کوب تبدیل شده اند و...و خلاصه حالتی نا امیدانه داشت.

نخواستم در پاسخش، بقول معروف نمک روی زخمش بپاشم و بگویم که ماهیت اصلاح ناپذیرانه استبداد حاکم استبداد را که ما از آغاز به هر زبانی بود بحث می کردیم و طرح می کردیم و عرضه می کردیم، ولی چرا سر خود را زیر برف کردید و نخواستید بشنوید؟

بنا بر این در پاسخ نکات زیر را خاطر نشان کردم:

- سکوت نسبی دولتها و رسانه های غربی(فقط مقایسه کنید پوشش خبری هنگ کنگ را که در طول ماه ها تظاهرات رو به خشونت که در آن حتی یک تظاهر کننده بدست پلیس کشته نشده است را که خبر اول رسانه است با نوع گزارش اخبار ایران که بقول سازمان عفو بین الملل حداقل 106 نفر کشته شدند و بزحمت در بعضی از اخبار و گزارشها آمد.  حتی ترامپ که برای هر موضوع کوچکی توییت صادر می کند، هفت روز طول کشید تا یک توییت آبکی صادر کند.) بما می گوید که غرب، همین رژیم را می خواهد و در همین وضعیت.  چرا که نفع غرب در ماندن استبداد حاکم است و تجربیات مکرر نشان داده است که در زمان انتخاب، غرب همیشه حقوق انسان و دموکراسی را در پای منافع خود سلاخی کرده است.  بنا بر این برای تغییر رژیم، مردم فقط و فقط باید روی توانایی های خود حساب کنند و بس.

- اینکه اعتراضات بگونه ای خود جوش در سراسر ایران از تبریز و مریوان و مشهد و شیراز و آبادان و صدها شهر و منطقه دیگر رخ داده است ، حد اقل دو چیز را بما می گوید: 1. روح جمعی و ملی در ایران، زنده است و پویا.  به این سبب بود که، در کل، تجزیه طلبان در جریان اعتراضات توانا به هیج اظهار وجودی نشدند و این نشان داد که زمانی که جامعه ملی عمل کند، طبل تو خالی بیش نیستند و طبلی که بیشتر استبداد حاکم از آن به عنوان لو لو خور خوره برای جلوگیری از جنبش استفاده کرده است.  2. نفس گسترش بیسابقه تظاهرات که به سرعت شکل سیاسی گرفت و استبداد و در راس آن آقای خامنه ای را هدف گرفت و هم شعار، <استقلال، آزادی، جمهوری ایران/ی> که سراسری شد بما می گوید که در درون جامعه سازماندهی وجود دارد ولی به علت شرایط سرکوب، به چشم ما کم می آید.
- ماهیت اعتراضات در سراسر جهان فرق کرده است و ایران هم جدای از آن نیست.  توضیح اینکه، بیشتر این تظاهرات از نوعی سازماندهی افقی و نه عمودی بر خوردار می باشند و دیگر مردم نمی پذیریند که یکی از بالا دستور بدهد و اینها عمل کنند.
- با نگرانی ات که فردای رژیم چه می شود زیاد موافق نیستم، چرا که وقتی وسعت بسیج و سازماندهی مردم به آنجا برسد که رژیم را در قبرستان استبدادها دفن کند، به حدی از بلوغ رسیده است که بداند چه می خواهد.
- ولی اطمینان صد در صد زمانی ایجاد می شود که در سطح و عمق جامعه، مردم با مقولات، ارزشها و اهداف <حقوندی> و <حقوق> آشنا شده و از آن طریق با خود، با دیگر انقلابیون و نیز اصحاب رژیم، ارتباط بر قرار کنند.  به بیان دیگر، نیاز دارند که آنی بشوند که از آن انتظار رژیمی <آنگونه> را دارند.  باز به بیان دیگر، از طریق عارف شدن به حقوق خود و اینکه من و همه به عنوان انسان، موجوداتی حقوند هستیم، آینده را در خود حال کنند و حالی بشوند که انتظارش را در آینده دارند.  عارف بشوند به حقوق انسان، حقوق شهروندی، حقوق ملی، حقوق طبیعت و حقوق جامعه، به عنوان عضوی از جامعه بین المللی.
-
در این رابطه نقش نسل جوان و بخصوص قشر دانشجو برای بردن این نوع نگاه و باور به میان عمیق ترین اقشار جامعه، از مهمترین وظائف می شود و شروع انجام این وظبفه از تغییر خود و تغییر در خود شروع می شود.

۱۳۹۸ آبان ۱۵, چهارشنبه

گروگانگیری، کودتای بر ضد انقلاب وجرم بنی صدر: " ضد انسانی، ضد اخلاقی، ضد قانونی" دانستن گروگانگیری بود




 در مورد گروگانگیری تا بحال چندین تحقیق به زبانهای فارسی و انگیسی منتشر کرده ام و در اینجا، بسیار کوتاه، به خاطرات خود و نظرم  در این رابطه می پردازم:




من به عنوان یک جوان خسته از دولت مهندس بازرگان، که متاسفانه اصلا متوجه نمی شد  که انقلابی رخ داده و مردمی که انقلاب کرده اند و خون داده اند و روزها و شبهای وحشت را گذرانده اند، دیگر مردم، بعد از انقلاب نیستند و آماده همه گونه فداکاری هستند و انتظارات و وضعیت جامعه بکلی فرق کرده است.  به علت همین عدم درک وضعیت حال جامعه، مکرر می گفت که به خانه هاتان بر گردید و بگذارید ما اصلاح بکنیم (اصلا درک نمی کرد که همانگونه که اصلاح قبل از انقلاب ممکن است، اصلاح بعد از انقلاب غیر ممکن است. از این منظر ، باید بگویم که ایشان فاجعه ای بودند.  در سیاست، فقط خوب و پاک بودن کافی نیست، اهل سیاست باید اهل بصیرت سیاسی نیز باشد.)


بهر حال، وقتی خبر حمله به سفارت آمریکا را طرفهای عصر شنیدم، بسیار شاد شدم و اینگونه در ماه اول زندگی ام شد که هر روز از صبح زود تا شب دیر وقت با شکم گشنه و جیب خالی (حتی دو قرون پول بلیط اتوبوس را هم نداشتم.) و کفشهای پاره جلوی سفارت شعار می دادم و سرود می خوندم.

در این زمان بود که با بنی صدر هم در همان ماه های اول انقلاب کشف اش! کرده بودم و هوادار، با موضعش در مورد حمله به سفارت مخالف شدم.  چرا که می گفت که با این کار، این آمریکا است که ایران را به گروگان خود در آورده است و رفت سفارت و به دانشجویان گفت که این کارها به شما نیامده و بر گردید به دانشگاه و درستان را بخوانید، ایران به علم و تخصص نیاز دارد و...و.  ولی یک ماه شب هنگام که مطابق معمول در حال برگشتن به خانه بودم، در مغازه ای تلویزیونی را دیدم که دارد با او مصاحبه می کند و در آنجا گفت که مبارزه با آمریکا نه در خیابان که در دانشگاه هاست و بر علم خود افزودن، در کارخانه ها می باشد و تولید را بالا بردن و در مزارع می باشد و بر تولید افزودن و..و. شنیدن این سخنان، تکانی بمن داد و تازه فهمیدم که عجب بازی ای خوردم و روز بعد برای آخرین بار به جلوی سفارت بر گشتم و به آنهایی که آشنا شده بودم گفتم که ما بازی خورده ایم و کارم اشتباه بوده است و برگشتم.

در اسناد منتشر شده دولت انگیس می بینیم که سفیر و دیپلمات انگیسی در مورد دو نفر به لندن گزارش می دهد که انگار برای اینها مهم نیست که کارهایشان، کشورشان را با چه خطراتی روبرو می کند. یکی دکتر بختیار است و کوشش او در بر انگیختن صدام برای حمله به ایران و دیگر دکتر بهشتی که گفته بود ما باید از گروگانها به عنوان آتو بر علیه بنی صدر استفاده کنیم و بعد از آنهم به همراه اقایان رفسنجانی و خامنه ای در حضور سید حسین خمینی گفته بودند که اگر نصف ایران برود، بهتر از این است که بنی صدر در این جنگ پیروز شود.

گروگانگیری ، در واقع کودتایی بود بر ضد اهداف انقلاب. از طریق این گروگانگیری بود که:
- اصل ولایت فقیه که طوفانی بر علیه آن شکل گرفته بود و مراجع تقلید نیز در حال ورود به آن بودند، به پیش نویس قانون اساسی حقنه شد.

- صدام حسین، چراغ سبز جیمی کارتر برای حمله به ایران را گرفت (حدود دو سال پیش، بزرگواری واسطه شده بود که کارتر با بنی صدر تلفنی صحبت کنند و اینکه جیمی کارتر همه اش در کوشش برای بهبود بخشیدن به وضعیت بد انسانهاست. بنی صدر گفته بود، که هر چه باشد، ایشان چراغ سبز حمله صدام به ایران را صادر کردند و البته من با چنین فردی صحبت نخواهم کرد.)


- به نام افشاگری از طریق اسناد، هر فردی که اسمش در اسناد پیدا شد را متهم به جاسوسی و عامل آمریکا بودن کردند و اینگونه، بسیاری از مردمسالاران جبهه ملی و دیگران را یا دستگیر و زندانی و اعدام و یا فراری دادند و اینگونه ضربه سختی به جناح مردمسالار وارد کردند (خانم معصومه ابتکار و همکارانش، با تحریف در ترجمه، حتی سعی کردند بگویند که بنی صدر هم عامل سازمان سیاست. متن انگیسی گزارش گفته بود که تجربه نشان داده است که بنی صدر و همکارانش ساز ناپذیرند. ولی در ترجمه فارسی آن، سازش ناپذیر شده بود <سازش پذیر> )

- سازش پنهانی آقای خمینی و حزب جمهوری اسلامی با دستگاه ریگان که هم سبب ادامه جنگ با عراق که قرار بود در خرداد 1360 به پایان برسد شد و هم جهان را رگرفتار ریگانیسم و سرمایه داری از نوع وحشی آن کرد که وضعیت فاجعه بار محیط زیست و فقر بیسابقه، ناشی از آن است.

جالب این است که در کتاب غائله 14 اسفند که گزارش قوه قضائیه رژیم است، می بینیم که آقای حسن ایت در حمله به بنی صدر به او می تازد که چرا گفته است که گروگانگیری، " ضد انسانی، ضد اخلاقی، ضد قانونی"  است. (غائله چهاردم اسفند 1359زیر نظر سید عبد الکریم موسوی اردبیلی ( تهران.  انتشارات نجات، چاپ دوم.  1364) ص 348)
به ضرس قاطع می شود گفت که بدون گروگانگیری، جناح آقای بهشتی که در پی ساختن <استبداد صلحا> و <استبداد ملی> بود، به ابزاری که برای اینکار مورد نیازش بود، دست نمی یافت و اینگونه، انقلاب موفق به برپایی دموکراسی که در پی اش در ایران مستقل و آزاد می شد. حداقل وظیفه این گروگانگیرها این است که تمام آنچه را که می دانند در اختیار مردم ایران بگذارند. راستی، رستی.


۱۳۹۸ مهر ۲۹, دوشنبه

اتحادیه خاور- میانه- آسیا








فرقه گرایی، در فرم مذهبی و قومیتی و ملیتی، مرزهای خون آلود و انباشته از خشم و تنفر در منطقه ایجاد خواهد کرد (که تا حدی کرده است.) پس راه حل چیست؟
نیاز به استراتژی ای می باشد که نیاز به داشتن اهداف کوتاه و میان و بلند مدت دارد. استراتژی با این مشخصات:
- مردمسالاری را در منطقه نه فقط در بعد سیاسی که مهمتر، در بعد فرهنگی رواج دادن و فرهنگ آزادی و استقلال را جایگزین "فرهنگ" قدرت و قدرت زدگی کردن.
- این تحول نیاز دارد که حرکتی از پایین به بالا باشد و اینگونه باید با سازمان ها و گروه های نخبه گرا که اندیشه و روانشناسی ولایت فقیهی دارند، وداع گفت. به اندازه کافی دمار از روزگار جوامع خود در آورده اند. به بیان دیگر، فرهنگ آزادی و استقلال نیاز دارد که سازماندهی را بگونه افقی و نه عمودی پیش ببرد.
- در چنین جریانی است که لازم است اندیشه ایجاد مدل پیشرفته تری از اتحادیه اروپا را به عنوان سازماندهی نیروهای محرکه جامعه و اینگونه، برداشتن مرزها پیشنهاد و به بحث و گفتگو گذاشته شود.
- برای واقعی تر کردن چنین طرحی نیاز است که روانشناسی ترس، دشمنی، نفرت، خود محوری (در شکل فردی و دینی و قومی و ناسیونالیستی و طبقاتی) و دگر باشی، جای خود را به دوستی و اعتماد و همکاری که محور آن را سه حق (حق اختلاف، حق اشتراک، حق دوستی.) بدهد.
در زمان حاضر نیاز به چنین سازماندهی منطقه ای بسیار مهمتر از گذشته است. از جمله به این دلایل:
1. دموکراسی در غرب دچار دو بیماری شده است و از دو طرف تهدید می شود. یکی از طرف سرمایه سالاری و به بیان دیگر دیکتاتوری سرمایه که خود را بصورت سرمایه داری وحشی نئو لیبرالیسم که حتی زندگی بروی کره زمین را با خطری جدی روبرو کرده است.
طرف دیگر این بیماری که بیشتر ناشی از بیماری اول است ولی از طریق دادن آدرس غلط، رشد جریانهای پوپولیستی راست افراطی نژاد پرست، ضد خارجی و ضد حقوق بشر می باشند که رشد تصاعدی کرده اند.
2. دو ابر قدرت جدید که یکی ظهور کرده است، چین و دیگری در حال ظهور، هند: اولی که از آغاز با دموکراسی سر و کاری نداشت و ایدئولوژی قدرت محور با ماهیت توتالیتر (در دوران انقلاب فرهنگی مائو.) که بعدها به اقتدار گرا تحول پیدا کرد ساختار سیاسی، فرهنگی، اجتماعی و اقتصادی آن را سازماندهی می کرد.
هندوستان که استقلال خود را با مردمسالاری و گاندی شروع کرد، حال مودی و ایدئولوژی هندو- فاشیسم، جای آن را گرفته است و روز بروز فضاهای دموکراتیک در هند تنگ و تنگ تر می شود.
در چنین وضعیتی برای مقابله با این غولهای اقتصادی و نظامی، خاورمیانه، آسیای مرکزی و بلاد قفقاز نیاز به تشکیل اتحادیه ای دارند که اندیشه راهنمای آن را پنج دسته از حقوق تشکیل می دهد: حقوق انسان، حقوق شهروندی، حقوق ملی (با تعریفی در بر گیرنده تر از ملی.)، حقوق طبیعت و حقوق جامعه به عنوان عضوی از جامعه جهانی.
در این رابطه ایران، به جهت موقعیت فرهنگی و تاریخی و موقعیت جغرافیایی خود می تواند نقشی کلیدی را بازی کند (چیزی شبیه نقشی که فرانسه و آلمان در ایجاد اتحایده اروپا بازی کردند). ولی و البته پیش شرط آن، جایگزین کردن استبداد تبهکار حاکم با جمهوری شهروندان ایران می باشد که از طریق جنبشی خود جوش و همگانی و خشونت زدا ممکن می شود و البته هیچ یکی از اینها رخ نخواهد داد مگر اینکه ایرانیان نسبت به سرنوشت خود و وطن خود مسئولیت پذیری کنند.

در این باره بعد خواهم نوشت و فعلا سر خطهای آن را در اینجا آوردم.


۱۳۹۸ مهر ۲۶, جمعه

خمینیسم، دزد ناموس و پرستو ساز





جد مادریم از بیک های کنگاور بود.  یکی از داستانها که سینه به سینه به مادرم رسید این بود که شبی دزدی وارد اتاقی که با همسرش خوابیده بود می شود.  جدم، اول خود را به خواب می زند و می بیند که لحاف از روی همسرش بیرون افتاده و پایش عریان بیرون است.  دزد به آرامی لحاف را روی پای همسر می کشد و بعد شروع می کند به دزدی کردن.  در اینجا جدم از رختخواب بیرون می پرد و دزد را به زمین می زند و دستگیر.  بعد  از او سوال می کند که چرا لحاف را روی پای همسرم کشیدی؟ دزد جواب می دهد که من دزد مال هستم و نه دزد ناموس.  در واکنش، دزد را می بخشد و سرمایه ای کوچک به او می دهد تا به شغلی مشغول شود.

یا اینکه، برادر کوچکم، مهرداد، که در شانزده سالگی در بعد از انقلاب و به هیچ جرمی جز سفر به سنندج، نزدیک یکسال به گروگان کومله در آمده بود و در این مدت بسیاری از دوستانش شکنجه و اعدام شدند، بعد از آزادی، در میدان انقلاب یکی از پیشمرگه های کومله را که نگهبانشان بود را دید، ولی از آنجا که کمی قبل از آن بنی صدر وجود شکنجه و اعدام در زندانها را افشا کرده بود، حاضر نشد که او را دستگیر تا مبادا، شکنجه و اعدام شود.

خمینی و خمینیست ها، دزدان ناموس این وطن هستند و با خیانتی که خمینی به اعتماد و عشق مردم کرد، ضربه ای به بعد معنوی و اخلاقی جامعه وارد کرد که شاید در تاریخ وطن بی سابقه باشد.  مرجع تقلیدی، که، مظهر خشونت بود و به راحتی آب خوردن عهد می شکست و دروغ می گفت و خدعه می کرد و خیلی علنی می گفت که هیچ تعهدی به سخنی که می گوید ندارد و امروز چیزی را می گوید و فردا چیز دیگری.

خیانت به امید و خیانت به اعتماد مردمی که او را چنان مظهر معنویت می دیدند که بعضی حتی چهره او را در ماه دیدند و بروی میادین مین دویدند، خنجری بر بعد معنوی جامعه بود که هنوز از آن خون می چکد.  در چنین وضعیتی است که رژیمی که چهره پلید خیانت، جنایت و فساد خود را در پشت دین پنهان کرده است، پرستو ساز می شود و پرستوها را به ماموریت برای به دام انداختن می فرستد.  

در نتیجه بحران اخلاقی که در جامعه ایجاد کرده است و از جمله نتایج آن اینکه، شدت عدم اعتماد مردم به یکدیگر در جامعه دچار وخامتی بیسابقه شده است.  اینگونه است که در داخل کشور، کلاه بر سر یکدیگر گذاشتن را به حساب زرنگی می گذارند و رکورد دار چکهای برگشته شده ایم و بسیاری از مبارزان سیاسی، چرتکه می اندازند و اینکه <هزینه دادم> می کنند و در خارج، در نهایت بی شرمی، فوجی از تحصیلکردگان، دخیل بر ضریح کاخ سفید می بندند و جیره خوار آن می شوند، نامه فدایت شوم به ترامپ می نویسند و راحت دروغ می گویند و تحریف می کنند و سانسور.  البته در چنین وضعیتی فوجی دیگر حاضر می شوند که نقش پرستو را بازی کنند و هیچ متوجه نشوند که چنین نقشی را بازی کردن، نقض تمامی ارزشهایی است که  در طول هزاران سال، آدم را انسان کرده است و انسانیت و انسان بودن را جزء سرشت اخلاقی او.

خلاصه اینکه، جامعه دچار بحران سخت اخلاقی است و برای خارج شدن از این بحران، نیاز به این است که انسانها، خود و دیگران را حقوند ببینند و دارای کرامت و حقوق انسان که ذاتی اوست و اینگونه نقض حق دیگری را نقض حق خود بدانند.  به بیان دیگر، برای خلاص شدن از استبداد تبهکار حاکم، بیش از هر چیز نیاز به انقلابی در اخلاق و معنویت داریم.

توضیح عکس: عکس پدر بزرگ مادری ام می باشد.