۱۳۹۱ مرداد ۱۰, سه‌شنبه

علی شریعتی : شهید راه حماقت؟!

دوباره موجی از حملات بر ضد شریعتی شروع شده است و ماهیت حملات، حداقل،  نشان از عدم بلوغ فکری و روانی و هم نشان از عقده اسلام کوبی و هم نشان از آن دارد که حمله کنندگان، فاقد فرهنگ آزادی و در نتیجه فرهنگ نقد/critique می باشند. نمونه آخر آن با تیتر: " کمپین نشان دادن چهره واقعی علی شریعتی : شهید راه حماقت." منتشر شده است.  البته انجام چنین کاری تنها از طریق سیاه و سفید کردن اندیشه ها و افراد می تواند انجام شود که البته نتیجه اجتناب ناپذیر آن اینست فرد را از دیدن واقعیات، چه در صورت اندیشه و چه در صورت فرد، محروم کند.
در موج قبلی که حدود شش سال پیش  آقای گنجی همراه آن شده بودند در دو مقاله، نوشته ایشان را به نقد کشیدم و از آنجا که حملات از سر گرفته شده، از همان زاویه و با همان ادبیات انجام شده است لازم دیدم که این دو نقد را بصورت پیوسته منتشر کنم.


نقد گنجی بر انقلاب و شريعتی: در جستجوی حقيقت يا قدرت؟ بخش اول
" اهميت انديشه های شريعتی برای نسل ديروز و حتی نسل های امروز و آينده، در اين بوده و هست که او، روح پرسشگری، شک گرايی، نفی متولی سازی برای دين، آرمان خواهی و توجه به نيروهای محرکه ذاتی خود، تحت عنوان بازگشت به خويشتن، را به جای اتکاء به مراجع قدرت داخلی و خارجی باوراند و در اين راستا سخنانش بسيارموثر و حرکت آفرين بود. کار سترگ شريعتی در تبيين مسئوليت و بيان دغدغه روشنگری بود. او به آن نسل و نسل های امرزو و فردا نشان داد که در به کار بردن فهم خويش، شجاعت به خرج دهند و جرات فکر کردن با صدای بلند در برابر اتوريته های مذهبی و غير مذهبی داشته باشند. برای آن نسل دين باوری که هسته اصلی دينداريشان ترس بود، معرفت و حقيقت دين را جانشين ترس نمود، هر چند در اين راه ممکن است – که قطعا – مرتکب خطاهای فاحش شد."



۱. گنجی در آمريکا
هدف اين نوشتار بررسی انتقادی جنبه هايی بيشتر روش شناختی از مقاله اخير اقای اکبر گنجی تحت عنوان"يوتوپيای لينيستی شريعتی، تبارشناسی گفتمان انقلابی ۱۳۵۷"است. پيشاپيش بگويم، خواندن مقاله طولانی و بی انصافانه گنجی درباره شريعتی در شرايط امروزين جامعه فلاکت زده ايران، کاری دردناک و حزن انگيز بود. اول آنکه، از گنجی پس از مدتی فراغت بال از شرايط تهديد آميز داخل کشور، انتظار می رفت تا روش تحقيق در علوم انسانی را بيشتر مطالعه کرده و اين قدر ناشيانه به تحليل بزرگترين انقلاب کلاسيک قرن بيستم و پيشگامان انديشگی آن نپردازد. آيا توقع زيادی بود اگر از کسی که افتخارش همنشينی و گفتگو با برجسته ترين روشنفکران و عالمان سياست و اجتماع و فرهنگ امروز غرب است، موازين يک بحث علمی متين و مستدل را درخواست کرد؟ از او انتظار می رفت با اين فرصتی که در غرب برايش فراهم آمده است در آثار تازه اش جهشی کيفی در "روش" طرح و پردازش محققانه پرسش های مهم و اساسی تاريخ معاصر ايران داشته باشد، اما همانگونه که در ادامه بحث توضيح خواهم داد، گنجی همچنان به شکل جدی دچار تيرگی در ديدگاه و به تبع آن سرگردانی فکری در باره انقلاب است. او هرچند با استمداد از واژه ها و مفاهيم پر طمطراق علمی همچون "تبار شناسی" و "گفتمان" و "نظريه تفسيری" و... می خواهد نشان دهد که اين بار گويی قصد يک بررسی منسجم علمی در نقد شريعتی و مستدل در اندازه های متوسط آکادميک امروزی را دارد، اما به نظر می رسد تنها پنداشته است هر قدر بر فهرست منابع و مآخذ مقاله بيفزايد، بر غنای علمی و پژوهشی کار خويش افزوده است. و يا آنکه شايد فکر می کند طبق معمول در سنت دانشگاهی مقلدانه ايران امروز، متاسفانه، هر قدر به اين فيلسوف و آن فيلسوف استناد کند، بر بار علمی کار خود افزوده است وديگر کسی جرأت اشکال گيری ندارد. اين وابستگی افراطی به اين گفته فلان شخص مهم و و آن گفته، آن چيزی است که گنجی را همواره در کلافی از گفتارهای پراکنده و بی انسجام گرفتار کرده است. او بدجوری افکار خود را به بند شيدايی اين فيلسوف و آن فيلسوف غربی بسته است. او در فرصت امروزينی که دارد اگر می خواست می توانست به راحتی ميان خود و انديشه گران آزادی، آنان که در ميان خود ما ايرانيان بوده و هم در عرصه عمل سياسی و اجتماعی و هم در نظريه پردازی حضور داشته و دارند، پيوندی معنادار بزند و از اين راه به منزله يک روشنفکر ملی و آزاديخواه، با عقلی آزاد، ياريگر ملت در کسب استقلال و آزادی باشد. اما مثل اين که گنجی در حال حاضر سود را در نشست و برخاست با تيپ های خاصی در دانشگاه های کاليفرنيا و يا واشينگتن دی سی می بيند که با انبانی از واژه های تخصصی علوم انسانی او را مرعوب تفکرات رايج در غرب ساخته ولی در عمق چيزی جز تقليد از گفته های اين فيلسوف و آن فيلسوف غربی برای گفتن به او ارايه نمی کنند.
بگذريم. همانگونه که گنجی در مقاله خود مسلّم گرفته است، شريعتی حقيقتا شخصيتی تاريخ ساز بود. اما همين جا اضافه کنم که صفت «تاريخ سازی» شريعتی، بدان منزله نيست که باورها و يافته های او را از هر گونه ضعف های فاحش علمی، فارغ بدانيم. به عکس، نگارنده نيز معتقد است همين ضعف های علمی شريعتی، لطمات قابل توجهی به بعد دموکراتيک انقلاب بزرک ۵۷ وارد ساخت. اما اين ضعف ها که کاملا جنبه نرمال و انسانی داشت هرگز به اين معنا نبوده و نيست که بتوانيم او را، آن گونه که گنجی پيش می کشد، ايدئولوگ استبداد و خشونت در ايران سال ۶۰ به بعد بدانيم. کسانی که با آثار شريعتی انس دارند و با روح او آشنا هستند، بهتر از هر کسی می دانند، که نسبت دادن جريان خشونت گرايی و انتگريسم اسلامی پس از انقلاب به انديشه های او چه کار بی انصافانه ای است. رديف کردن يک تعداد رفرنس از آثار شريعتی در موضوعات مختلف و بر آن اساس تلاش برای نسبت دادن جريان بنيادگرايی شيعی به شريعتی که ريشه های عميقی در نزاع دست کم صد ساله ميان بنيادهای سنتی و ارتجاعی ايران، اعم از بنياد های دينی و اقتصادی و فرهنگی و اجتماعی، با فنون و تکنيک های مدرنيسم و توتاليتاريسم دارد نهايت بی انصافی است. چه کسی است نداند بيشترين وجه همت شريعتی در نقد سرسختانه ای بود که نسبت به همين خودکامگی برخاسته از دين و انواع خودباختگی های سنت در خشونت ناشی از بت کردن تکنيک مدرن داشت.
۲. متن، معنا و مؤلف
انتقاد ديگر به گنجی به درک او از رابطه متن، معنا و مولف برمی گردد. برای مثال گنجی می گويد: "تولد يک متن به معنای مرگ مؤلف است. يعنی متن مستقل از مؤلف است و لزوماً بهترين تفسير متن، تفسير مؤلف از متن نيست. تفسير متن منوط و متکی به کشف قصد و نيت مؤلف نيست. مقتضيات و امکانات درون متنی مستقل از خواست مؤلف است. خواننده برای فهم و تفسير، وارد گفت و گو با متن می شود".
اين نوع برخورد با "متن" و "مؤلف" برخوردی جزم انديشانه و کم عمق است. اگر شريعتی شعر گفته بود، شايد می توانستيم از نظريه ادبی فرا ساختگرايانه (Post-structuralism)استفاده کنيم و کار او را توضيح دهيم، ولی چه کسی می تواند ادعا کند که آثار شريعتی به هدف ايراد شعر و رمان بوده است، تا بتوان در نقد انديشه او، از ديدگاه های هرمنوتيستهای ادبی کمک گرفت؟ شايد نيازی به يادآوری اين نکته نباشد که حتی در نظريات فراساختگرايان نيز، رويکردهای مختلفی وحود دارند که هيچ يک به يکديگر نزديک نيستند. از هرمنوتيک فلسفی گادامر و رويکرد نو دريدايی گرفته، تا رويکردهای انتقادی مارکسيستی. ممکن است در نظر آقای گنجی رويکرد انتقادی مارکسسيتی محدود به نقد از مارکسيسم استالينی باشد، که اگر چنين باشد تنها راهش يادگيری بيشتر در باره مکاتب انتقادی است.
نکته ديگر آنکه برخورد فراساختارگرايانه با متن ، که اقای گنجی دانسته يا ندانسته خود را در زمره آنها می شناسد، پيرامون تفسير عنصر"ديگری" در متن است و نه مرگ مؤلف. برای مثال ، فوکو در "تبارشناسی دانش" هيچ مؤلفی را از ميان برنمی دارد تا نظر و تفسير خود را برکرسی بنشاند بلکه می کوشد متن را دسانترالايز کند. اين تنها از يک نگاه سطحی و حزبی برمی خيزد که اول مرگ نويسنده را رقم بزنيم و سپس به تفسير کلام او بپردازيم.
گنجی همچنين سخن از "بهترين تفسيرها " می کند. اين ادعا نيز نشان می دهد که نگاه جزمی او بعد از مرگ نويسنده، نياز به مطلق کردن تفسير خاصی در شکل، "بهترين تفسير" دارد. بهترين تفسير از نظر چه کسی و برای چه کسی؟ چه کسی تصميم می گيرد که بهترين کدام است؟ حکم بهترين تفسير را چه کسی اعلام می کند و چه کسانی بايد اين حکم را بپذيرند؟ چه ميزانی مستقل از ما وجود دارد تا نشان دهد بهترين تفسير کدام تفسير است؟ آيا گنجی که خود همواره کوشش دارد تا ايدئولوژی زدايی را از فرق سر تا ناخن پا ترک کند، خود را به دام ايدئولوژی نيفکنده است؟
۳. تفسير مبتنی بر دوآليسم
اشکال ديگر آقای گنجی در اين مقاله اين است که بر مبنای ثنويت (دوآليسم) به تفسير انديشه شريعتی می پردازد، می نويسد:"بايد نشان داد که از ميان دو تفسير مختلف از آثار مرحوم دکتر شريعتی ، کدام يک از نظر هرمينوتيکی معتبر است: خوانش دموکراتيک يا خوانش ضد دموکراتيک؟"
نگاه دوآليستی راه آسانی در تحليل مسائل پيچيده به نظر می رسد و گنجی با اين درجه از ساده سازی که در مقاله جديد به کار برده، تفکر چند لايه ای شريعتی را تنها با چنين روشی می توانست تحليل کند. از ديد گنجی، درباره شريعتی دو نظر بيشتر نمی تواند وجود داشته باشد؛ شريعتی يا دموکراتيک بوده يا ضد دموکراتيک. اين درست است که شريعتی تا آخر عمر موضع نهايی ايی در برابر پرسش دموکراسی نداشت و در جنگی درونی با مقوله آزادی در گير بود، و باز آشکار است که هر خواننده آثار شريعتی با سخنان ضد ونقيضی از او در باب هم دموکراسی و هم آزادی روبرو می شود، ولی رسيدن به اين نکته از دوآليسم گنجی بر نمی آيد. از دوآليسم گنجی از پيش معلوم است که چه نوع شريعتی بايد خارج شود؛ يک شريعتی بنيادگرا.
گفتنی است در حالی که بسياری از طرفداران شريعتی عباراتی از دموکراسی خواهی او نقل می کنند که کمتر دموکراتی اين نظرات را ابراز کرده است، ولی هستند کسانی چون گنجی و يا خود همين نويسنده که می تواند عباراتی از ضد دموکراسی خواهی شريعتی نقل کند که با رهبران توتاليتاريانيسم پهلو بزند. من نمی دانم گنجی چه اصراری دارد که ما شريعتی را صاحب انديشه ای تماما منسجم در موضوع دموکراسی بدانيم؟
وقتی بحث دموکراسی و حقوق بشردر آن زمان، نه از نقطه نظر روشنفکران، نه از نقطه نظر جريان های انديشه، نه از نقطه نظر اشکال مبارزاتی و حتی نه از نقطه نظر رسمی غرب ( که تازه از دهه ۸۰ و ۹۰ ميلادی باب دفاع از حقوق بشر و دموکراسی و کمک به ملل ستمديده را باز کرده است) درک درستی از دموکراسی وجود نداشت، و يا حداقل اينکه چونان امروز دموکراسی مسئله "جامعه" تلقی نمی شد، تا حدی که هم چپ های استالينی و هم راست های هولوکاستی در ايران مدعی دموکراسی خواهی شوند، درهمين جاست که ايراد ديگر متدولوژيک آقای گنجی خود را بروز می دهد . به نظر می رسد آقای گنجی نقد زدن را با نقب زدن به لايه ای از انديشه چند لايه ای شريعتی اشتباه گرفته است. نقد اين نيست که شما با گزينش چند گوشه از زندگی فکری يک متفکر بکوشی اثبات کنی او عاشق سينه چاک لنين ، مارکس و مائو بوده و مستبد باوری بوده که مطلق انديشانه با اين ايدوئولوگها مواجه می شده و نظراتشان را در جا پذيرفته بوده است.
نمی دانم اقای گنجی اصلا نقدهای شريعتی را بر مارکس خوانده است و يا نه؟ گنجی بر اساس يک قياس صوری در صدد است تا نشان دهد چون لنين و مائو خود را حق مطلق می دانستند و از خشونت های باور نکردنی ابا نداشته اند، پس شريعتی نيز که تابع آنها بوده است می توانسته برهمين منوال فکر و عمل کند. اما کلمه حقی که گنجی از بيان آن امتناع دارد اين است که شريعتی گرچه به نقد ليبراليسم و دموکراسی می پردازد، ولی همزمان مريد و مراد خود را پدرش، مصدق و علی می دانست. پس چگونه می توانست رقيب لنين و مائو در کشتار و خشونت باشد؟ آری، شريعتی با دموکراسی های غربی مشکل جدی داشت و آنها را نمونه های ناموفقی از آزادی خواهی می دانست. شريعتی نگاهی التقاطی به ليبرالدموکراسی داشت. او از يک سو بر اصل توحيد تاکيد داشت، ولی در تفسيرهايی که از انسان و جامعه ارائه می داد، خود دچار ثنويت می شد. از همين رو، او تاريخ را ديالکتيکی نگاه می کرد، ولی در جايی ديگر فطرت انسان را در توحيد و يگانگی تفسير می کرد.
بنابراين، روشی عادلانه و علمی بايد تا تمامت انديشه های شريعتی را اولا به تمامه ديد و ثانيا اين انديشه ها را در راستای دغدغه ها و مسائل او جستجو کرد. بدون درک اين دغدغه ها، شايد درک انديشه های شريعتی کار ناممکنی باشد. يعنی به نحوی بايد کوشيد متن را از مؤلف حداقل نزد شريعتی تفکيک نکرد. اين آن واقعيتی است که شريعتی را توضيح می دهد، بدون آنکه بخواهيم او را به انتهای يک خط برانيم.
۴. نقد هوادران شريعتی
گنجی طرفداران شريعتی را به يک نسخ خاص تقليل می دهد، سنخی که هرگز تاب انتقاد از شريعتی را ندارد. قابل انکار نيست که ميان طرفداران شريعتی چنين کسانی يافت می شوند. چنانچه در ميان هواخواهان او از بنيادگراهايی چون انصار حزب الله تا جماعت سوپر نو انديشی وجود دارند که خود را آرمان مستضعفين می ناميدند. اما بی انصافی است که قائل به تعميم شويم. زيرا افراد زيادی هستند که در عين اعتراف به نقش تاريخی و پر اهميت شريعتی، نگاهی انتقادی و جدی هم به آثار او دارند. و انديشه او را اثری ماندگار در جريان تکامل انديشه ايرانی – اسلامی می شناسند. فراموش نکنيم که بيش از آنکه با عباراتی چون آنچه گنجی در تعريف شريعتی می آورد، بخواهيم او را آدم صادقی بشناسيم، و يا حداکثر بگويئم او تاريخساز بود، بايد نقش شريعتی را در طرح مسئوليت روشنفکری و در طرح «چه بايد کردها» و «چه نبايد کردهای» اش جستجو کرد. بايد او را در برهه ای از تاريخ ديد که عامل پس ماندگی ايران و ايرانيان را به حق در نگاه سنتی – اشرافی، به دين و متولی سازی و اسطوره سازی و امام سازی از دين می دانست، و او با تمام وجود کوشش کرد تا با نوسازی انديشه دينی و آزاد کردن دين از زندان متوليان، به انديشه آزادی مدد رساند.
۵. ايراد انقلابی بودن ِ شريعتی
آقای گنجی برای اينکه ثابت کند شريعتی ضد دموکراتيک بود، اين نظر را مطرح می کند که شريعتی"انقلابی" بود . او واژه "انقلابی" را به گونه ای اطلاق می کند که دلالت بر خشونت و خونريزی دارد. در اينجا او در ادامه سخنان چند سال اخيرش يکبار ديگر نشان می دهد که با اصل انقلاب ۵۷ تناقضاتی حل ناشدنی دارد. او به گونه ای ذات گرايانه (Essentialism) به انقلاب و تحولات آن می نگرد، وگرنه بيان اين واقعيت که انقلاب ۵۷ درمرحله براندازی رژيم شاه، هم دموکراتيک بود و هم در مجموع غير خشونت آميز، مورد قبول بسياری از مورخان و محققان جدی انقلاب است. او هنوز که هنوز است نمی خواهد بپذيرد که انقلاب، مانند اصلاح، می تواند هم خشن باشد و هم صلح جويانه. تلاش برای جا انداختن اين تلقی که انقلاب " ذاتا" خشونت آميز و ضد آزادی است، از عدم آشنايی و مطالعه آقای گنجی در باره ديدگاه های مختلف از انقلاب حکايت دارد. نشان می دهد که تلقی او از انقلاب چيزی جز نقدهايی که از ناحيه انديشه گران ليبرال تحت تاثير تبليغات پهلوی طلب ها می شود، نيست. و گرنه، برای مثال، اگر به آثار و انديشه های آقای بنی صدر مراجعه می کردند و نگاهی به تحليل های او در باب انقلاب و اصلاحات می انداختند، شايد چنين صريح انقلاب را با خشونت های استالينی يکسان نمی شماردند. واقعاً جای تأسف است که کسی چون آقای گنجی که به هر کسی و نوشته ای از غربيان رجوع می کند تا اثبات کند انقلاب ۵۷ در ذات خود خشونت گرا بود به نحو عجيبی نوشته های يکی از بزرگترين تئوريسين های شرکت کننده و از شاهدهای انقلاب را ناديده می گيرد. او کوچکترين رجوعی به انديشه های ابوالحسن بنی صدر به ويژه کتاب "خيانت به اميد" که در شرح و توضيح روزانه تحولات انقلاب و نحوه بازسازی استبداد است نمی کند و نمی گويد آيا تبيين بنی صدر از پديده انقلاب را می پذيرد يا بر آن نقد دارد. ديدگاه بنی صدر واجد اهميت است زيرا او در حالی به نظريه پردازی در باره انقلاب می پردازد که خودش در بطن حوادث آن دوران حضور عينی داشته است و الان هم بيش از ۲۶ سال است، به عنوان ناظری مطلقاً دور از قدرت، لحظه به لحظه در حال پيگيری روند انقلاب است. برای کسی که کوشش دارد تا نظريه انقلاب را به نقد بکشاند، و خود را محقق و روشنفکر می شناسد، جا دارد تا نگاه ها و نقطه نظرات مختلفی راکه نسبت به آن نظريه وجود دارد از مطالعه گذرانده باشد. عذر سانسور آثار بنی صدر گرچه برای داخل تا حدی پذيرفته است اما برای گنجی در غرب پذيرفتنی نيست.
از ديد من، انقلاب مردمی و صلح جويانه ۵۷ تنها زمانی به خون آلوده شد که گروه هايی که آقای گنجی از هواداران سينه چاک آنها بودند، در آن زمان قصد تصرف و فتح دولت ، به مثابه قدرت، و سرکوب جامعه را داشتند. حتی به لحاظ تاريخی، گنجی توجه ندارد که گرچه انقلاب فرانسه نيز به خون و خشونت آلوده شد، ولی در پايان خط آزادی استوار ماند و پيروز شد و فرانسه در دوران جديد راه دموکراسی را به غربی که در استبداد اشرافيت غرق شده بود ( به استثنای انگليس که دموکراسی کجروانه ای در آن برقرار بود) نشان داد.
۶. انکار گفتمان دموکراتيک در دوران مرجع انقلاب
واقعاً درک اين بی تفاوتی آقای گنجی برای من سخت است که او دوران مرجع انقلاب را با اتفاقات پس از آن تماما در يک کاسه ريخته و بر آن گفتمان ضد دموکراسی نام می نهد. انگار که در نگاه گنجی ايرانيان همگی حزب اللهی هايی (در معنای اول انقلاب آن و نه به معنای قرآنی اش) بودند که هيج از روش و منش دموکراسی خبر نداشتند و اين تازه از دهه هفتاد شمسی و احتمالاً با ظهور خاتمی و گنجی و حجاريان است که ايرانيان با اين گفتمان آشنا می شوند. گويی در ديد گنجی، کسانی چون آيت الله طالقانی، مهندس بازرگان و ابوالحسن بنی صدر به همراه خيل زيادی از آزاديخواهانی چون مصطفی رحيمی و نيروهای ملی اصلا وجود خارجی ندارند. انگار او نمی داند که آقای خمينی برای اين که موقعيت خود را در رهبری حفظ کند، در آغاز انقلاب از پاپ هم کاتوليک تر شده بود و پشت سرهم دم از آزادی و استقلال و حقوق بشر می زد. چگونه است که آقای گنجی جريان انديشه آزادی را در پس استبداد آقای خمينی نمی بيند؟ آيا عدم شناخت او از جريان انديشه آزادی در دهه ۶۰ و رويارويی دو انديشه آزادی و استبداد در دو جبهه را از آن رو نمی بيند که پيش فرض ذاتی او اين است که انقلاب جز خشونت نيست و انقلاب جز استبداد نيست و در نتيجه در جريان انقلاب نمی توانستيم شاهد گفتمان آزادی باشيم؟ آيا او نمی خواهد يک بار انقلاب را بازخوانی کرده و نقش تاريخی انتگريستها و بنيادگرايان (از توده ای های استالينی گرفته تا راست هايی که در ائتلاف بزرگ استبداد سالهای ۶۰ مجتمع شدند) را ببيند؟ و ببيند که چگونه عوامل زور و خشونت در آن روزها در برابر خط استقلال و آزادی به رهبری آقای بنی صدر ايستادند و برای برکناری او از هيچ جنايتی، هر چند ادامه جنگی خانمانسوز باشد، دريغ نورزيدند؟
با افسانه ای که گنجی می سازد، راه برای توجيه عمله های خشونت اول انقلاب باز می شود. زيرا آنها هم به استناد مقاله "علمی" گنجی می توانند ادعا کنند که در آن دوران هيچ گفتمانی جز گفتمان زور و خشونت و استبداد نبوده اســت. و لذا عذر آنها نيز پيشاپيش خواسته شده است. حداقل کاشکی اقای گنجی به همان شعار ناقص اوليه خود که ببخش و "فراموش نکن" بود پايبند بود. ولی از روش بررسی انقلاب او در اين جا تنها "فراموش کن" آن مانده است.
آقای گنجی با اين مدعيات به نظر می رسد هنوز خود را از جبهه استبداد نرهانيده است و در درک ابعاد گفتمان آزادی که شرط لازم آن کنارگذاشتن سانسور خود و ديگری است کوتاهی می ورزد. اين درست است و قابل ارزشگذاری است که وی از جبهه استبداد بريده است و بسيار شجاعانه در برابر آن مقاومت کرده است واقعيتی که هيچ ايرانی آزاديخواهی فراموش نمی کند، ولی باورم نيست که دموکرات و آزادی فهم شده باشد. هنوز در انديشه راهنمای گنجی عناصر افراطی گری و جزم انديشی و تقليد سابقی باقی است. وی هر چند در قبله تغيير ايجاد کرده است، ولی در بن انديشه آثاری از آن ديده نمی شود. از ديد من، کسی که همچنان اصرار دارد گفتمان دموکراسی و آزادی و پايمردان آن را در سالهای ۵۷-۶۰ ناديده بگيرد و بلکه سانسور کند، يک آزدايخواه تمام عيار نيست و از اين طريق نمی تواند به روند دموکراسی خواهی ملت ايران کمکی کند. همين خطای استراتژيک را خاتمی و دوستانش در دوم خرداد ۷۶ مرتکب شدند و با اصرار بر ابداعی بودن جريان دوم خرداد، رابطه آن را با وجدان تاريخی آزادی خواه و استقلال طلب ايرانيان که خود را دارای "ريشه" و تاريخ می بيند و در مشروطه، در نهضت ملی شدن نفت و در در دوران مرجع انقلاب ۵۷ جلوه گر شده بود قطع کردند. خاتمی که شعارهايش کپی برداری از شعارهای خط آزادی و استقلال در اول انقلاب بود جوری سخن می گفت که گويی اين با دوم خرداد ۷۶ بوده است که ايرانيان دموکراسی خواهی را شروع کرده اند. اميدوارم گروه های موسوم به اصلاح طلب که در طی ۸ سال و به طور مداوم به انقطاع انديشه دموکراسی خواهی ايرانيان دمن زدند هم اکنون با اين شکستی که خود و جامعه را به آن کشاندند به سر عقل آمده باشند و از سر ترس و يا شيفتگی قدرت نکوشند جنبش های احتمالی آينده را هم بی ريشه کنند و با تحريف و تقلب بکوشند نسبت آن با تجارب پيشين ملت، به ويژه جريان های دموکراسی خواه اول انقلاب را قطع کنند.
اهميت انديشه های شريعتی برای نسل ديروز و حتی نسل های امروز و آينده، در اين بوده و هست که او، روح پرسشگری، شک گرايی، نفی متولی سازی برای دين، آرمان خواهی و توجه به نيروهای محرکه ذاتی خود، تحت عنوان بازگشت به خويشتن، را به جای اتکاء به مراجع قدرت داخلی و خارجی باوراند و در اين راستا سخنانش بسيارموثر و حرکت آفرين بود. کار سترگ شريعتی در تبيين مسئوليت و بيان دغدغه روشنگری بود. او به آن نسل و نسل های امرزو و فردا نشان داد که در به کار بردن فهم خويش، شجاعت به خرج دهند و جرات فکر کردن با صدای بلند در برابر اتوريته های مذهبی و غير مذهبی داشته باشند. برای آن نسل دين باوری که هسته اصلی دينداريشان ترس بود، معرفت و حقيقت دين را جانشين ترس نمود، هر چند در اين راه ممکن است – که قطعا – مرتکب خطاهای فاحش شد. اما صد حيف که روزگار امانش نداد تا او پروژه پروتستانيزم شيعی را به سرانجامی برساند و از طريق تصحيح رابطه قدرت و تضاد د به رابطه توحيد و آزادی، سرنوشت اسلام تاريخی را رقم زند.
                                                                          ******
                                                                         
نقد گنجی بر انقلاب و شريعتی: در جستجوی حقيقت يا قدرت؟ بخش دوم

" رديابی سير تحول فکری امثال آقای گنجی و موضعش در برابر خط استقلال و آزادی ايران و اسلام به مثابه گفتمان آزادی و حقوق و کرامت انسان، کمکی است به شناخت همه آن کسانی که امروزه مدعی دموکراسی و حقوق بشر برای ايران هستند
اين دومين و آخرين نوشته ای است که در باره پروژه گنجی می نويسم. هدف اين نوشته اين است که نشان داده شود پروژه آقای گنجی در ناچيز انگاری انديشه آزادی و استقلال و انکار وجود و حضور جدی حاملان آن در انقلاب ۵۷، دست کم تا زمان کودتای خرداد ۶۰، بدون سانسور خط مصدقی های دين باوری چون طالقانی و خصوصاً بنی صدر امکان پذير نيست. بنابراين، رديابی سير تحول فکری امثال آقای گنجی و موضعش در برابر خط استقلال و آزادی ايران و اسلام به مثابه گفتمان آزادی و حقوق و کرامت انسان، کمکی است به شناخت همه آن کسانی که امروزه مدعی دموکراسی و حقوق بشر برای ايران هستند."

قبل از هرچيز بايد اذعان کنم که اين مقاله هرچند در رابطه با نقد تازه و در-همه- جا منتشر شده گنجی با عنوان "شريعتی: زنان گونی پوش و علم بورژوايی، تبارشناسی انقلاب ۱۳۵۷" است اما در صدد آن نيست تا به معرفی انديشه و روش و منش شريعتی بپردازد زيرا اولاً، در اين باره بی شمار تحقيق روش مند و غير روشمند انجام گرفته و بسيار سخن گفته شده است و دوم آن که برداشت اين جانب از جهت گيری و رويکرد نظری و رفتارهای يک سال اخير آقای گنجی در دوران آمريکانشينی اش اين است که مراد وی از اين رشته مقالات چيزی فراتر از شخص شريعتی و افکار و آرای اوست، او به زعم خود از اين طريق می خواهد از حضور انديشه آزادی و نفی خشونت در انقلاب اسلامی ۵۷ و آموزه های آن به گونه ای دلبخواهی شالوده شکنی کند. نمی توان گفت گنجی دقيقاً به چه منظوری اين کار را می کند، اما شايد او سعی دارد به اين وسيله راهی به سوی رفع مسئوليت اخلاقی و حقوقی از خود و همه آن کسانی باز کند که گرچه چند سالی است از جرگه موافقان به صف مخالفان نظام ولايی تبديل شده اند و با امکانات ارايه شده از سوی تينک تانک های آمريکا از "گذار" ايران به دموکراسی حمايت می کنند-که از اين تحول تا زمانی که ناقض استقلال ايرانی نيست بايد استقبال کرد - ولی هنوز حاضر نيستند از خط استقلال و آزادی و نماد زنده مصدقی آن، يعنی اولين رئيس جمهور ايران، مشی سياسی و فرهنگی او و جوانمردی و استقامت تاريخی اش در برابر نمادهای قدرت و خشونت طلبان راست و چپ ياد کنند. خود آقای گنجی و دوستانش چون آقايان سازگارا و نبوی و ديگرانی که از روی صداقت يا بعضاً از روی فرصت طلبی سياسی، گاه و بيگاه حداقلی از مسئوليت خود را در ايجاد و استمرار استيداد خونين سال های دهه ۶۰ به گردن گرفته اند، در حالی که در خارج هستند و با هر دسته و گروهی نشسته و از انقلاب ۵۷ الکوی خشونت ارايه می کنند همچنان به گونه غيرقابل باوری حاضر به تصديق کودتای خرداد ۶۰ و پوزش از ملت ايران و منتخب او نشده اند.
اين مقاله می خواهد در آن دسته از علل و عوامل ذهنی و روانی و روش شناختی جستجو کند که موجب می شود آقای گنجی و همراهانش در اين همه مقاله و نوشته که در نقد جمهوری اسلامی منتشر می کنند و با اين اشتياق که در امر رفرنس دهی به نظريه اين و آن در داخل و خارج در شناخت گفتمان انقلاب می دهند از نام و ياد يک گروه و يک نماد، يعنی مصدقی های دين باوری چون اولين رئيس جمهور و ياران او را دور می زنند و به طرز شگرفی آن را سانسور می کنند. بنا بر اين، يکی از هدف های اين نوشتار نقد روش بحث گنجی و بررسی دلايل پنهان گری وی و گاه جعل و افترای او در باره جريان های مستقل، آزاديخواه و دموکرات حاضر و عامل در صحنه انقلاب ۵۷ و پس از آن علی رغم همه سرکوب ها و ستمگری های رژيم، از بازرگان و سحابی و فروهر و طالقانی و بنی صدر و کاظم سامی گرفته تا صدها نويسنده و روشنفکر مستقل و آزاد انديش مثل محمد ملکی و عباس معروفی و رضا عليجانی و فرج سرکوهی و سعيدی سيرجانی و ...که تنها به دليل اين که خيلی زودتر از آقای گنجی به ماهيت جانشينان انقلاب ۵۷ پی برده بودند يا به زندان و و شکنجه و جوخه های اعدام سپرده شده بودند و يا سالها برای حقظ جانشان آواره اين کشور و آن کشور شده بودند. هدف اين است که نشان داده شود پروژه آقای گنجی در ناچيز انگاری انديشه آزادی و استقلال و انکار وجود و حضور جدی حاملان آن در انقلاب ۵۷، دست کم تا زمان کودتای خرداد ۶۰، بدون سانسور خط مصدقی های دين باوری چون طالقانی و خصوصاً بنی صدر امکان پذير نيست. بنابراين، رديابی سير تحول فکری امثال آقای گنجی و موضعش در برابر خط استقلال و آزادی ايران و اسلام به مثابه گفتمان آزادی و حقوق و کرامت انسان، کمکی است به شناخت همه آن کسانی که امروزه مدعی دموکراسی و حقوق بشر برای ايران هستند.
۱. در لوای کار "تحقيقی"
اميد می رفت که گنجی در مقالات تکميلی خود در باره شريعتی و انقلاب ۵۷ در رابطه با انتقاداتی که از وی انجام شده بود قدمی به جلو برده باشد و قدری از روش های نقد منصفانه و روش مند در کار اخيرشان استفاده کرده باشند، ولی با انتشار بخش های بعدی گفتار او معلوم می شود وی نه قصد نقد از شريعتی و انقلاب، که قصد تحريف در تاريخ انقلاب و آرمان های آن در پوشش يک کار "علمی" و به ظاهر "روشنفکرانه" دارند. از ديدی روان شناسانه حتی، اين نوعی انتقام جويی می تواند باشد که ريشه اش را نيز شايد بتوان در اين جست که او هنوز توان، شجاعت و صداقت نقد خود در زمانی که هنوز درکی از آزادی نيافته بود و بنابراين در جبهه استبداد عليه گفتمان آزادی نقش بازی می کردند، را پيدا نکرده است. از اين رو به نظر می رسد گنجی نياز دارد تا زمين و زمان را به تقصير گيرد تا شايد اندکی از خود رفع مسئوليت کرده باشند.
يکی از پذيرفته ترين قواعد هرمنوتيک مدرن اين است که هر متنی دو نيمه دارد: نيمه گفته شده و آشکار و نيمه ناگفته و يا سانسور شده. اصولاً تفسير و تحقيق علمی، بيشتر با همين ناگفته ها سروکار دارد. بنابراين متن را نه تنها بايد از ديدگاه سخنان گفته شده در آن بررسی کرد، بلکه مهمتر و گوياتر، اين است که آن را در رابطه با سخنان گفته نشده و سانسور شده جستجو کرد. پرهيز از سانسور و تلاش صادقانه در جهت بيان وجوه مختلف حقيقت، نشانه ای بر وجود فرهنگ آزادی و آزادگی در نزد مفسر است. حال پرسش اين است که در متن بس طولانی گنجی در باره تبارشناسی انقلاب ۵۷ کدام نمادها و چه انديشه هايی به طرز "برجسته و چشمگيری" سانسور شده است؟ در منظومه معنايی و گفتمانی ارايه شده از سوی گنجی اين سانسور دلالت بر چه چيزی دارد و يا به عبارت ديگر، حاوی جه معنايی و چه پيامی است؟
در سلسله مقالات نقد شريعتی و انقلاب وی با تلاشی عجيب باز می کوشد انقلاب ۵۷ را انقلابی ضد دموکراتيک معرفی کند. البته اين معرفی و اين جعل تاريخ بدون سانسور ممکن نبود. او برای پيشبرد اين جعل مجبور می شود حکم همه را يکسان کند و به سادگی نمادهای استقامت ورزی بر خط استقلال و آزادی ايران مانند طالقانی و بازرگان را در کنار نمادهای ديگری مانند دکتر سروش که در آن زمانه نقش فيلسوف استبداد را دارا بود قرار دهد. اما گذشته از اين يکسان سازی های بی انصافانه اش، يک نکته اساسی و پر اهميت ديگر اين است که او در سراسر اين نوشتارهای سلسله ای اش حتی از بردن نام اولين رييس جمهور ايران پس از انقلاب که در تنها انتخابات آزاد با اکثريت بس شگفتی مورد اعتماد ملت قرار گرفت و نزديک يک سال و نيم با هر دشواری ای بود در دفاع از آزادی و استقلال ايران در برابر موجود بسيار مقتدری همچون آقای خمينی ايستاد، پرهيز دارد! آيا می توان پذيرفت که آقای گنجی نمی داند که اين بنی صدر بود که سال ها پيش از انقلاب برای انقلاب تئوری و برنامه داشت و به محض ورود به ايران اين تنها او بود که در حوزه و دانشگاه در ميان جمعيت های انبوه مخاطبان به تدريس مبانی استقلال و آزدی و اسلام به عنوان گفتمانی برای آزادی و استقلال پرداخت و با زبانی همه فهم از اصل "ولايت جمهور مردم ايران" و عموميت دادن رهبری در تمام سطوح جامعه، و مبارزه با انواع سانسورها در برابر چماقداران بنيادگرا و مناديان خشن ولابت فقيه دفاع می کرد؟ واقعاً نمی توان از گنجی پذيرفت که وی نمی داند که بنی صدر پايه گذار بحث آزاد، به عنوان موثرترين روش خشونت زدايی در جامعه ايران پس از انقلاب بود. نمی توان پذيرفت که گنجی نمی داند که بنی صدر با وجود پاره ای اشتباهات "جدی" تاکتيکی در دفاع از آزادی های سياسی، فرهنگی و اجتماعی هيچگاه اين اصول را بر خلاف بسياری، قربانی قدرت نکرد و بر عهد خود با مردم، که همان دفاع از آزادی ها بود، وفادار ماند و همچنان علی رغم زندگی شبانه روزی تحت خطر ترور و وحشت مثل کوهی استوار بر اين خط مانده است و به افشای ماهيت استبداد دينی و غير دينی می پردازد. آيا گنجی نمی داند که اين بنی صدر است که تنها با اتکا به کمک بی دريغ چند تن از دوستانش بيش از ۲۶ سال است با تحمل دشوارترين شرايط مالی و اقتصادی و بدون حتی يک شماره توقف يکی از تحليلی ترين و سياسی ترين رسانه های خارج از کشور را مديريت و منتشر می کند؟ آيا با وجود اين همه سند و مدرک گنجی نمی داند کودتای خرداد ۱۳۶۰ چرا و چگونه بر عليه منتخب و معتمد اکثريت ملت انجام شد؟ چرا، به عقيده من بعيد است گنجی اينها را نداند، ولی گويی توان اخلاقی اعتراف به آن را ندارد و لذا سعی در سانسور آن دارد. اما پرسش دشوارتر اين است که چرا گنجی، که اين همه جايزه حقوق بشری به او تنها با اين درک که او مدافع بی قرار آزادی و حقوق بشرست اعطا شده است، کار خود را با سانسور آغاز و ادامه می دهد؟ او مگر چه سودی در اين کار ماهيتاً ضد دموکراتيک و ضد روشنفکرانه و مغاير حقوق مردم خويش يافته است که اين چنين حتی عليه اعتبار جهانی خود اقدام می کند؟ چرا کار گنجی بايد شبيه کسانی چون آقای مير فطروس و داريوش همايون باشد که برای رسيدن به نتيجه دلخواه خود نقد تاريخ معاصر را با سانسور و جعل تاريخ اشتباه گرفته اند؟ نمی دانم، اما حدس می زنم که يکی از علت های اين کار جز اين نمی تواند باشد که آقای گنجی و دوستانش نيک می دانند که پذيرش بنی صدر به عنوان نماد دموکراتيک انقلاب ۵۷ ، نه تنها پذيرش حضور فعال خود در جبهه استبداد و نبرد بر عليه منتخب ملت و آزادی ها معنا می دهد، و بنا براين گويای اين واقعيت است که در دوران مرجع انقلاب انتخاب راه و روش ديگری ممکن بوده است ولی با اين وچود آنها به همراهی خشونت طلبان برخاسته بودند و راه استبداديان را برگزيدند. آری اين پذيرش به معنی نفی تمامی ديدگاه ها و پايه های تئوريک آقای گنجی در مورد انقلاب و اسلام می باشد. به بيان ديگر روش گنجی نشان می دهد که آلودگی به انديشه قدرت و استبداد او را رها نکرده است و چه بسا به يمن هم نشينی های يک سال اخيرش در آمريکا سود خوبی هم در سانسور بنی صدر يافته است. و البته شايد هم نمی داند که اعتبارش هرگز به واسطه نشست و برخاست با اين شخص يا آن شخص معروف بين المللی و عکس انداختن با اين و آن نيست، بلکه او به واسطه مقاومتش در برابر استبداد اعتبار يافته بود. ولی چون هنوز در درون گفتمان قدرت عمل می کند، سرمايه معنوی را که با بازی مرگ به دست آورده بود چه بی محابا به باد می دهد. گنجی مثل اين که نمی داند که تنها زمانی می تواند با وجدان ملی ايرانيان اربتاط برقرار کند که وارد فضای بی کران گفتمان آزادی شود که بدون چنين ورودی تمام تلاش او آب در هاون کوبيدن است و به جای اعتبار ملی بی اعتباری در پی دارد. نمی دانم شايد رژيم جمهوری اسلامی هم می دانست که اجازه خروج به او را داد تا در فضای خارج بی اعتبار شود و سپس بی مزاحمت و هزينه اضافی برای دستگاه قضايی آرام به داخل برگردد.
۲. روشنفکری به روايت گنجی
گنجی می گويد: "روشنفکر ناقد قدرت است. برای نقد قدرت، بايد ازقدرت های سياسی-اقتصادی –دينی مسقل باشد". اين تعريف ناقص و نا تمامی از روشنفکر است؛ روشنفکر تنها آن کس نيست که بيرون از قدرت به نقد قدرت نشيند، به اين دليل که متفکر چون خود درگير گفتمان های متفاوت قدرت است، نمی تواند قدرت را به نقدی فراگير بکشد، اين تنها از طريق ورود به گفتمان آزادی يست که قدرت به چالش کشيده می شود و منتقد، روشنفکر می شود. بنابراين کار کسی مانند آقای گنجی که از سانسور آغاز می شود و در سانسور ادامه می يابد و در نتيجه اين روند، همان طور که خواهيم ديد، به جعل و افترا هم دست می يازد تا ادعايی را صادق جلوه دهد، از سنخ روشنفکری در گفتمان آزادی نيست.
در مقاله قبل سعی داشتم نشان دهم که آقای گنجی روش علمی نقد را نمی داند و آنرا با ارجاعات انبوه به مطالب ديگران اشتباه گرفته اند. بنظر می رسد که اين بی توجهی به روش علمی نقد، فراتر از عدم آگاهی به مبانی نقد علمی بوده و بيشتر ريشه در تجربيات شخصی وی دارد. به گواه بيوگرافی های منتشز شده از خودش و دوستانش، گنجی به عنوان يک سرباز جزو جبهه استبداد بوده و سال ها در آن به خدمت مشغول بوده است، بسياری از عناصر فرهنگی روانی جبهه استبداد را درونی خود کرده بود و از اين رو هنوز نقد "رقيب" را "تخريب" رقيب می پندارد. اگر ايشان که اينک فرضت کافی برای تامل يافته اند اندکی با دقت به سنت نقد در مراکز پيشرفته علوم انسانی در غرب می نگريستند متوجه می شدند که نقد، تخريب نيست؛ نقد تجزيه و تحليل يک انديشه و نقاط قدرت و ضعف آن می باشد، و اين اصلاً به اين معنا نيست که يک انديشه را گرفته و سپس آن را در سلاخ خانه جزم گرايی باقی مانده دز ذهن خويش از دوران بازی در ميدان بنياد گرايان، به صورت يکطرفه و با کاربرد تهمت و افترا از معنا تهی کرد. برای اين که بحث جنبه انتزاعی پيدا نکند بگذاريد يک نمونه بياورم؛ گنجی در مقاله دوم ادعا می کند که شريعتی به گونه ای عام سخن از اين گفته که زن در دوره تحقق حقوق اسلامی به حقوقش دست خواهد يافت. او می گويد:"شريعتی حقوق اسلامی را حلال مشکلات زنان می دانست. اين حقوق، آن چنانکه فقها بازگو کرده اند، پيامدهای باورنکردنی و ناپذيرفتنی بسيار دارد. به عنوان مثال، آقای خمينی، استفاده شهوانی از شيرخوارگان را هم مجاز می داند: "همبستری با زن قبل از اينکه ۹ سالش تمام شود چه ازدواج دائم باشد و چه متعه جايز نيست. و اما ساير کامجويی ها، مانند لمس شهوت آميز او و در آغوش فشردنش و ران به ران او ماليدن، اشکالی ندارد. و اين قبيل کارها با دختر شير خواره هم می توان کرد"
در اين جا می بينيم که چگونه در اثر کيميای " نقد" گنجی، سخن شريعتی ضد فقيه و ضد فقه سنتی تبديل به پذيرش يکی از شنيع ترين رفتارهای توجيه شده در فقه آقای خمينی می شود. اين اتهام و جعل را حتی از طريق بکار گيری منطق صوری نيز نمی توان انجام داد، تنها با تهمت و افتراست که می شود اين برچسبهای عجيب را به کار گرفت.
۳. شريعتی و زن
آقای گنجی ظاهراً اين بار برای آن که ضد حقوق بشری بودن گفتمان انقلاب را با برهانی قاطع نشان دهد مساله حساسيت برانگيز جنسيت و زن را پيش می کشد. او چهار انتقاد عمده در مورد نگاه شريعتی به زن مطرح می کنند؛ اينکه شريعتی معتقد به چند زنی بوده؛ حجاب را باور داشته حتی در شکل گونی کردنش؛ ديگر اين که زن را فاقد شعور دانسته؛ و بالاخره نگاه مرد سالارانه به موضوع باکره گی زن داشته است. گنجی با اين ادعاهايش به روشنی نشان می دهد که دانش چندانی در مورد موضوع انتقادی خود، يعنی زن و جنيست، ندارد. با اين وجود به خود اجازه داده است که به نمايندگی از فمينيست ها از شريعتی انتقاد کند، در حاليکه محتوا و شکل انتقاد او نشان می دهد که وی اندک اطلاعی هم از مکاتب مختلف فمينيسم ندارد.
اول اينکه، او اگر در اينجا باز با بی انصافی متن را ازمولف جدا نمی ساخت و با نگاهی به زندگی شريعتی می فهميد که آيا او به عنوان يک اصل و قاعده به تک همسری باور داشته است يا به چند همسری؟ علاوه بر اين، شريعتی اگر به عنوان يک مصلح اجتماعی بگويد در شرايط و اوضاع احوال نادر و خاصی چند همسری می تواند راه حلی برای يک معضل جدی اجتماعی مطرح شود آيا سخنی ضد زن گفته است؟ برای تقريب ذهن اشاره کنم که دولت آلمان بعد از جنگ جهانی دوم به علت از دست دادن بيش از ۵ ميليون آلمانی که تقريبا تمامی مرد بودند به دنبال اين نظر شد که چند زنی را قانونيت ببخشد و تنها به خاطر مخالفت کليسا بود که ازاين کار صرفنظر کرد. البته در همين زمينه جای اين سوال نيز هست که اگر شرايط بر عکس شود، آيا سيستم اجتماعی و فرهنگی نبايد خود را با نوع جديد خانواده، از نوع چند شوهری، برای مثال، همراه و هماهنگ کند؟ اين سوال درستی می باشد وبايد به بحث گذاشته شود و اصلاً هم يک بحث انتزاعی نيست. برای نمونه، در حال حاضر و در نتيجه تضاد ارزشهای فرهنگی جامعه چين با نيازهای سيستم سياسی اين کشور که سبب شده است چينی ها نوزادان دختر را بيشتر سقط کنند يا بعد از تولد بکشند، بيش از ۱۰۰ ميليون مرد جوان افزون بر دختر وجود دارد. با اين مازاد چه بايد کرد و چگونه با آن برخورد کرد؟
حال آقای گنجی از کجا علم و اطلاع دارند که شريعتی با اين گونه برخورد با موضوع مخالف بوده است؟ ايشان که در نقد متن، "مولف" را می ميراند، از کدام سخن و نظر شريعتی يک چنين مخالفتی را استخراج می کند؟ ديگر اينکه آقای گنجی نمی دانند که هنوز در برخی از کشورهای غربی سيستم چند زنی قانونيت دارد (مثلا در بعضی از ايالات کانادا) . و تازه اگر هم قانونيت نداشته باشد، اصلا از ديد ليبراليسم افراطی آقای گنجی اين چه ربطی به دولت دارد که مانع ازدواج از نوع چند زنی يا چند شوهری شود؟ دولت مبتنی بر ليبراليسم افراطی آقای گنجی چه حقی دارند که در خصوصی ترين روابط انسان ها دخالت کنند؟
۴. موضوع حجاب
دوباره آقای گنجی که سالها مدافع حجاب اجباری بوده است، زيرا مقلد اقای خمينی و مدافع ولايت فقيه نمی توانسته نظر ديگری داشته باشد، با همان روانشناسی جزمی پيشين خود مخالف حجاب شده اند و از اين ديدگاه شريعتی را محکوم می کنند که چرا مدافع حجاب بوده و موافق گونی سر کردن زنان. اينکه در مقاله قبل متذکر شده بودم که آقای گنجی روح کلام شريعتی و جوهر بيانش را درک نکرده و خود را با پوسته های فکر شريعتی مشغول کرده است در اينجا آشکارتر می شود.
موضوع حجاب نزد شريعتی به سوال بزرگتری چون سکسواليته و رابطه آن با سيستم سرمايه داری و حتی بازار مصرف بر می گردد. اين يکی از پرسش های اصلی غالب روشنفکران جدی ای چون شريعتی بوده و همچنان هم هست. در طول تاريخ بشری سکسواليته که ترکيبی از واقعيت- خيال و عريانی– پوشيدگی بدن بوده است. در اين رابطه است که می شود فهميد سکس و بدن همواره بعدی عمومی و اجتماعی داشته است. برای مثال، فوکو که از رابطه قدرت و سکس و بدن سخن می گويد نتيجه می گيرد که سکس در خدمت قدرت است که از خود بيگانه می شود و از فضای طبيعی خود خارج شده و خادم نيازهای روز افزون سرمايه داری می شود.
يکی از کارويژه های اصلی قدرت، "کنترل" ارزشهای فرهنگی و اجتماعی است که پيش شرط افزايش مصرف است و در اين راه است که سکس به خدمت سرمايه داری در می آيد. مصرف، بدون ايجاد نياز به وجود نمی آيد و در اين رابطه است که زن و سکس بيش از هرزمان اين همانی می يابند. استثمار زن هم در رابطه با ايجاد و ارزش مصرف های جديد است که معنی پيدا می کند. بی سبب نيست که تبليغات توليدات نظام سرمايه داری اکثراً بر شانه زنان به عنوان مظهر سکس گذاشته شده است. اولين قربانيان مصرف گرايی بس افراطی نيز البته خود زنان می باشند. کافيست نگاهی به تعداد فروشگاههای لباس زنان در مقايسه با فروشگاهای لباس مردان در غرب بيندازيد.
اينکه می گوييم قربانی از اين جهت است که قدرت در اثر تبعيض است که به وجود می آيد؛ به اين معنی که اگر قدرت به طور برابر در جامعه توزيع شود ديگر قدرت نخواهد بود، بنابراين بايد عده معدودی آن را دارا باشند و بر عليه ديگران بکار ببرند تا ضرورت به وجود بيايد. چراکه قدرت محصول رابطه است و خارج از رابطه زيست ندارد. در اينجا می بينيم در حاليکه سمبول های زيبايی در زن را بصورت طبيعی تعداد بسيار معدودی از زنان دارا می باشند، ولی اين سمبول ها تحت فشار سرمايه داری به آرزوی اکثريت بدل می شود و چون اکثر زنان نمی توانند آن نوع از زيبايی را که صنعت مد و پوشاک (Fashion) تبديل به ارزش کرده است داشته باشند، با بدن خود ارتباطی از نوع خشم و نفرت برقرار می کنند. مثلاً در انگلستان، سنجش های افکار متعددی نشان داده که حدود ۸۰% از زنان انگليسی يا از بدن خود بدشان می آيد و يا از آن متنفرند.
با اين سازوکارهای مادی و فرهنگی است که بدن به تسخير قدرت در می آيد و نوع پوشش آنرا نيز قدرت بايد "تعيين" کند . بنابراين، اختيار نوع پوشش از اختيار زن خارج شده و در اختيار قدرت قرار می گيرد. چون بدن و پوشش در رابطه با " سکس" است که ارزش می يابد. قدرت که بر مصرف استوار شده است نياز به تبديل انسان ها به موجوداتی دارد که ارزش را نه در توليد و ابتکار که در مصرف هر چه بيشتر می جويند. شعار معروف "تا حد غش کردن خريد کن"(!shop till you drop) بيانگر ايده آل اين موجود مصرفی می باشد. در اينجاست که نوع پوشش و رابطه اش با انسان به مساله "استقلال" و آزادی فرد مربوط می شود ودر همين رابطه است که می توان با شريعتی به جای ستيز، همدلانه سخن گفت و بدون اين که نيازی به تهمت ضد زن بودن به او بزنيم به جوهر نقد او نزديک شويم. شريعتی به گواه رفتار آزادمنشانه اش با خانم و دخترانش نه ضد زن می توانست باشد و نه مردسالار، بلکه از فرو کاستن زن به سکس محض و موجودی مصرف گرا ناليده است.
همين نگاه سطحی آقای گنجی به زن و سکس او را وادار می کند که خود را نماينده فمينست های خيالی قرار دهد و به خود ماموريت دهد از شريعتی ايراد بگيرد که چرا دعا کرده خداوند به زنان شعور عطا کند؟ اگر آقای گنجی الفبای ادبيات گسترده فمينيستی را می دانست می فهميد وقتی سيمونه دوبوار کتاب "جنس (سکس) دوم" را می نوشت چند صباحی پيش نبود که زنان در انگلستان حق رای يافته بودند. تا آن زمان و حتی بسيار بعد از آن اکثريت مردان هم تحت تاثير مسيحيت و هم فلسفه يونانی زن را فاقد شعور و نا توان از آموزش عاليه می دانستند و بنابراين فعاليتشان را در فضای سياسی و اجتماعی را امری خطرناک تصور می کردند. حرکت های فمينيستی هم بر عقب ماندگی زنان آگاه بودند و اصلاً علت اصلی حرکتشان هم همين بود. ولی بر خلاف فلسفه های قدرت رايج اين عقب ماندگی را نه در طبيعت زن بلکه بخاطر شرايط فرهنگی – اجتماعی و اقتصادی می دانستند. بهمين دليل بود که در همان حال که برای گرفتن حق رای مبارزه می کردند. سعی در آموزش و تعليم زنان داشتند. نيک می دانستند که تنها از طريق آموزش و تحصيل است که زنان خواهند توانست اين عقب ماندگی تاريخ را جبران کنند. از استثنائات بگذريم اين حرکتها در جامعه ايران زمان شريعتی شروع نشده بود و بخاطر حاکميت فرهنگ مرد سالارانه زنان از عقب ماندگی تاريخی رنج می بردند. اما همزمان اشتباه نشود مردان نيز از اين عقب ماندگی مصون نمانده بودند ولی سرکوب مضاعف زنان، آنها را در صف عقب مردان قرار داده بود.
از اين رو، دعای شريعتی درباره عطای شعور به زنان بر دو آگاهی بنا شده است؛ اول اينکه وجود اين عقب ماندگی را به رسميت می شناسد. ديگر اينکه می داند که اين عقب ماندگی نه محصول طبيعت زن که محصول عوامل فرهنگی اجتماعی می داند. بنابراين وقتی اين نيايش شريعتی را در زمينه تاريخی و اجتماعی (xtconte) آن قرار می دهيم، می بينيم که نه، اين شريعتی نيست که بايد انتقاد شود بلکه آقای گنجی است که همچنان با همان نگاه سطحی خود برخورد رو به جلوی شريعتی را به برخوردی ارتجاعی تبديل کرده است.
۵. شريعتی و گفتمان ضد دموکرتيک
آقای گنجی در ظاهر يکی از انتقادهای اينجانب در نقد اول را پذيرفته است و متوجه شده اند که با نگاه دوآليستی نمی توان از شريعتی گقتمان دموکراتيک و يا ضد دموکراتيک استخراج کرد. اين بار يکی از شگردهايی که وی در مقالات جديديش برای رسيدن به هدف خود برگزيده اين است که به جای دوقطبی راديکال (يا دموکراتيک يا ضد دموکراتيک) سخن از "گفتمان غالب" شريعتی به ميان می آورد و بر اين اساس سخنان ديگر او را فرعی و عرضی قلمداد کرده اند. با اين ترفند کماکان ذات گراينه اش ظاهراً او هنوز سعی دارد بگويد ميان شريعتی دموکراتيک و شريعتی ضد دموکراتيک بايد يکی را انتخاب کرد و البته به زعم خودش از شريعتی بيش از هر گفتمان ديگری عناصر ضد دموکراتيک می توان استخراج کرد. انگار که نگاه قشری و جزمی او از ديدن "فضای خاکستری" در افکار هر متفکر انسانی نا توان است.
حال سوال اينست که چگونه و بر چه اساس روش شناختی از فضای خاکستری يک انديشه می توان گفتمان حاکم استخراج کرد و چه معياری به ما اجازه می دهد نظری را نظر اصلی و نظرات ديگر را عرضی و فرعی فرض کنيم؟ و آيا قبول اين امر که در افکار يک انديشمند ممکن است تناقض و فضای خاکستری وجود داشته باشد نشانگر آن نيست که سخن از گفتمان حاکم دست کم در محوطه اين فضای خاکستری بی معناست؟ البته اين يک نتيجه گيری منطقی ساده است که با دوآليسم فکری گنجی نمی تواند فهم شود. او در جستجوی چيز ديگری است.
۶. شريعتی و بکارت زن
گنجی با نقل تمثيلی از شريعتی در رابطه با بکر بودن می خواهد نشان دهد شريعتی نگاه مرد سالارانه به باکرگی زن داشته است. حال ببينيم آيا او در اين برداشتش سخن معناداری ارايه می کند؟
او تمثيل را در جايی از آثار شريعتی که شرف مرد به باکرگی زن تشبيه شده است و اين که اگر شرف يک بار لکه دار شود ديگر هيچ چيز جبرانش نمی کند، پيدا کرده است و از اين جا نتيجه می گيرد که نگاه شريعتی به زن يک نگاه مرد سالارانه و ضد زن بوده است. اينکه گنجی بر خلاف ادعاهای هرمنوتيکی و نظريه تفسيری پست مدرنش حاضر است در اين مورد ويژگی سمبوليک واژه ها و عبارات را در زبان ناديده گيرد و از اين تمثيل شريعتی برداشتی مبتنی بر معنی لفظی (Letters of Text) کند نشانه ديگری بر ضعف روش شناختی اوست.
اينطور به نظر می رسد که آقای گنجی اطلاعات پراکنده ای درباره فمينست ها به دستش رسيده و حالا از پاپ هم کاتوليک تر شده است و اعتراض می کند اصلا شريعتی به باکرگی زنان چه کار داشته است؟ تلويحاً منظور آقای گنجی اين می تواند باشد که باکرگی دختر بايد در دست خود دختر قرار داشته باشد و جامعه مرد سالار هيچ حق و نظری در اين امر خصوصی نمی تواند بدهد. اگر منظورش اين است که بايد گفت اين ديدگاهی متين است، اما اين ميزان سخن هيچ روشنی ای ايجاد نمی کند، بلکه لازم است از پيشينه و تبارشناسی آن هم اطلاع داشت تا بی گدار وارد مباحث پيچيده فمينيسم نشد. کوتاه آن که اين نظر بر می گردد به پاره ای از مکاتب فمينستی که چندين دهه است می گويند زن بايد کنترل بدن خود را از کنترل جامعه مرد سالار خارج کرده و خود آن را در دست بگيرد. من نمی دانم که شريعتی دقيقاً در مورد اين سوال چه نظری داشته است زيرا همانطور که در آغاز بحث گفتم من به قصد شرح آرای شريعتی وارد نشده ام، ولی اين را می دانم که آقای گنجی در لوای انتقاد به شريعتی به زنان خواننده مقالات خود می خواهد بگويد که خود چه نظری دارد هرجند جرأت آن را نيز نداشته که اين نظر را صريح اعلام کند و بنابراين در لفافه تلويحاً سخن گفته است؛ آقای گنجی مخالفت با ديدگاه سنتی در رابطه با باکرگی زن را از ديدگاه حاکم بر سرمايه داری غربی انجام می دهند. اما آقای گنجی چون پيچيدگی های رابطه سکس و بکارت با قدرت در جوامع سرمايه داری ليبرال را نمی داند، مانند بعضی از مکاتب فمينيستی اصرار دارد که اگر قدرت در شکل فرهنگ مرد سالار، حق نظر و عمل در مورد زن و روابط جنسی اش نداشته باشد زن قدم بزرگی در آزادی جنسی خود برداشته است. ولی آقای گنجی نمی دانند که قدرت تنها در شکل مرد سالاری نيست که عمل می کند؛مثلاٌ در جوامع سنتی که از دست دادن بکارت دختر عملی شرم آور تلقی می شود، امروزه در بسياری از جوامع غربی و خصوص در طبقه کارگر (rclassunde) "از دست ندادن باکرگی" برای دختران بعد از سن ۱۶-۱۵ سالگی خجالت آور محسوب می شود. پس اگر دقيق شويم تغيير چندانی رخ نداده است زيرا وقتی اين ساختار قدرت است که هم باکره گی و هم باکره نبودن را ناشی از يک فرهنگ ارتجاعی ويا مدرن می داند و خواستار حذف يا بقای آن می شود
درهر دو حال زن کنترل بدن حود را در دست ندارد، فقط ارباب عوض شده است. می بينيم که در هر دو مورد ظاهراً متضاد دختر کنترل بدن و زندگی جنسی خود را بدست نيآورده است، بلکه هنوز در کنترل قدرت قرار دارد و فقط صاحب قدرت از جامعه مرد سالار به جامعه ای عبور کرده که در آن زن ارزش خود را در جذابيت جنسی اش می بيند و ساده ترين را ه اثبات اين جذابيت به خود و ديگران در اين می بيند که هر چه زودتر باکرگی خود را از دست بدهد.
بنابراين توجه شود که بی ارزش شمردن بکارت اصلاٌ مشکل را حل نمی کند. همانطورکه از دست دادن بکارت بالذاته آزادی آفرين نيست. راه اين است زن در سکس، معنی و مفهوم و ارزش نشود و در عين حال نيازهای طبيعی جنسی اش نه مثل جوامع سنتی سرکوب، و نه در خدمت سرمايه داری و يا به اصطلاح فريبنده "جوامع مدرن" قرار گيرد. بلکه زن حق دارد در آزادی کامل ارضا شده و در رابطه با عشق و مأنوس شدن با مرد پايداری و وفاداری بجويد. اين گونه است که سکس از کنترل هر قدرتی خارج شده و در فضای طبيعی خود، در ارضای نيازها و لذت های طبيعی در آزادی کامل و در فضای اعتماد، احترام، فهم و عشق پايدار شود. ولی آقای گنجی از آن جا که در تله انواع گفتمان قدرت گير کرده است از درک اين تمايزات و پيجيد گی ها بس ناتوان نشان می دهد و چنين است که کارش به جنجال عليه شريعتی در رابطه با بکارت می کشد.
نکته آخر آن که اين آخرين نقديست که بر کار آقای گنجی می نويسم، چرا که وی، هم در دو برخورد شخصی در پاريس و لندن و هم در نوشته هايش، به خصوص مقاله دومش که درپی نقد اين جانب درمورد مقاله اول وی منتشر شده است، نشان داد که اهل گفت و شنود آزاد توام با شجاعت اخلاقی و خارج از ملاحظات قدرت گرايانه نيست و البته اين هم بی دليل نيست و قابل فهم است؛ تا آدمی تا از قدرت باوری، جزم گرايی، خود کم بينی در برابر متفکران غربی و راديکاليسم سطحی و بازاری رها نشده است نمی تواند با شهامت اخلاقی وارد گفتمان آزادی شود و به همين دليل است که نوشته ها ملالت آور بوده و چيزی جز مصرف دست دوم از اين و آن نويسنده و مشاوران فکری ای که هر يک به گونه ای با انديشه آزادی و استقلال ايران در ستيزند نيست. از اين رو با مهلت اندکی که هر يک از ما برای کار مفيد در اين زمانه دشوار داريم و در شرايط دشوارتری که ملت و ميهن در آن گرفتارند پرداختن بيشتر به اين گونه مطالب از اولويت برخوردار نيست. خداوند به همه ما روح حقيق جويی و دليری و عزم کافی در دوری از انواع بيان های قدرت عطا کند.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر