۱۳۹۳ دی ۲۱, یکشنبه

اولین لحظه تماس



اولین لحظه تماس است.  خانم دکتر آمد تمیزش کرد و وزنش کرد و در اینجا گذاشت.  بطور غریزی دستم را بطرفش بردم که انگشتم را گرفت و رها نمی کرد.  انگار تنها چیزی بود که در دنیای ناامن جدیدی که لحظه ای پیش به آن پرت شده بود کمی به او امنیت می بخشید.  در حالت شوک مانند نگاهش کردم و گفتم این بچه منه.  مادر بچه رو از ماه ها پیش در رحم حس می کنه و با او بیدار می شه و و می خوابه و با او حرف می زنه و لقدهای او را حس می کنه ولی برای من پدر، آن لحظه، لحظه اول تماس بود.  پدری از آن زمان است که بواقع شروع میشه. 
اصلا یادم نمیاد که گریه کرد یا نه ولی قشنگ وحشتی ساکت که سراسر وجودم را گرفت در یاد دارم چرا که اینگونه ترسها بسیار نادر بسراغ آدم می آید.  از آنجا که می دانستم که در تنهایی و هر دو دور از خانواده هایمان و بدون هیچ کمکی و تجربه ای مسئولیت لیلای کمی بیشتر از دو کیلو برای همیشه بر گردنمان افتاده است و سالهای سال ما مرکز ثقل و مامن این نوزاد که از هر نظر بما وابسته است خواهیم بود.  وحشت از این مسئولیت در تنهایی بود.  تا این زمان من و همسرم مرکز زندگی هم بودیم و حال این مرکز به این نازنینی که فقط بلد است بخوابد و گریه کند و بمکد و تر بزند انتقال پیدا کرده است و در خدمت شبانه روزی او. 
امشب در خواب بلندش کردم که به تختش ببرم و دیدم چقدر سنگین شده و یاد زمانی افتادم که اصلا وزنش را حس نمی کردم.   شب اول در خانه تمام شب رو روی دستم خوابید.  تا صبح خوابم نبرد چرا که می ترسیدم خوابم ببرد و روی این نازنینی که مگس رو هم از خودش دور نمی تونه بکنه بیافتم....خب تا اینجا را خوب اومدیم.  انشالله که بقیه اش هم همینطوری خواهد بود.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر