۱۳۹۵ آبان ۱۴, جمعه

Why do we struggle?




We live in equilibrium of pain and pleasure, happiness and sadness.  As my friend said once, living is nothing but the response to these two stimuli. We try to repel pain and suffering, as happiness and pleasure attract us.
However, is it as simple as that?  I mean, can we always identify what and where pain and pleasure are? Can the idea of seeking pleasure in pain in masochistic terms make sense in explaining this anomaly?  How about people who, out of free choice and sense, choose to suffer for higher values and beliefs, for the sake of those who are born in misery, who live in misery and who die in misery; whose lives are nothing but killing fields of their humanity and potentiality? Do such people enjoy pain, or enjoy fighting for their values? For the joy of not being in chains, of not being submissive, and of breaking the chains?

They suffer excruciating pains for what they believe. Why don't they give it up? Of course many do, but how about those who don't? Is it because they want to show their endurance in the marathon of struggle for justice and freedom? Or because they are full of hatred for their enemies and take pleasure in giving those power holders a hard time, even if they lose sense and reason for their struggle? Is it for fame and power? There are people who use the misery and suffering of the masses as a ladder to climb to power and fame. Human history is full of them.

However I am talking about those who just can't stand injustice, who can't sleep in their bed in peace when they know they haven't done anything to challenge it or done their share in eradicating oppression. About the ones who don't seek personal glory or power and fame; those who very much prefer to remain anonymous in their struggle if they can unless they are pushed forward by a wave of events, or who are left at the front not because they seek power or fame or take pleasure in leading, but because they cannot be anywhere else if they want to remain sincere and gallant followers of what they sincerely believe with their hearts, minds and souls?

For them, life is a mixture of pain and pleasure. They endure suffering not for the sake of it, not because they seek pleasure in it, not because it may generate admiration among others, not to prove their endurance to themselves and others. They go through it because they have no alternative. Their belief, passion and commitment make them to go through. They do it because they are free people and are left with no way to maintain their freedom other than to struggle for it, and to endure the horrendous suffering that is concomitant with it.

And pleasure? Obviously, the prime of pleasure is victory, the glorious and kind victory of justice and freedom.  Even the oppressors will become free by it.
And before that? What pleasure and joy can one receive before that?  The pleasure of the struggle for it.
Is there any pleasure in this?  Maybe it is the peace and tranquillity which comes about as a result of knowing that they are on the right side, that what they are doing is right, while still questioning the reasons for what you think is right. However, as long as they haven't proved otherwise, they continue the struggle.

Still, I haven't answer the question properly yet.

۱۳۹۵ مهر ۲۷, سه‌شنبه

شکار کلام نمی شوند



یکی از پر رازترین نواهای طبیعت، وزش تند بادی و رقص پر شور برگها و شاخه ها در دل شب است.  اول بار که هیبت و رمز و راز این گفتگوی پر خروش بگونه ای مبهم و بیاد ماندنی بر دلم نشست و ابهت پر وقار طبیعت را حس کردم شبی بود در کودکی و دیدار تابستانی به ده عمه ام.  شاید ده سال هم نداشتم.  نمی دانم به چه علت تصمیم گرفتم که از خانه عمه به خانه یکی دیگر از آشنایمان بروم.  بارش مهتاب بر کوچه خاکی نور انداخته بود ولی نه آنقدر که براحتی جلوی خود را ببینم و بادی شدید بر دل درختهای صف کشیده در کنار کوچه باغی افتاده بود.  کوچه خلوت بود و شاید اهالی دهکده دور کورسوی فانوس خانه هاشان جمع شده بودند و با قصه های جن و پری و یا گرگهای اطرف دهکده و نبرد سگهای گله با آنهاخود را سرگرم و یا فتیله ها را پایین کشیده و بغل اغل گوسفندان به خواب رفته بودند.  در میانه راه بودم که ناگهان صدایی از صداهای باد، من را از حرکت باز ایستاند. خود را در زیر درخت بلند و تنومند بیدی یافتم و به بالای درخت نگاه کردم.  شدت باد، برگها و شاخه ها را سخت بهم ریخته بود و هر خم شدن شاخه ای بازگشتی همهمه وار را در پی داشت.  نمی دانم چه مدت مات و مبهوت این گفتگوی پر خروش باد و درخت شدم ولی می دانم که حالتی بر بودنم نشاند که نه آن زمان برای بیانش کلام یافتم و نه الان.

شاید دو سه سالی قبل از آن بود که زمانی که سه ماه تابستان را در چادری و اتاقی عشایری در دامنه کوه دماوند نزدیک آب علی می گذراندیم، یکبار مطابق معمول با دمپایی یا پا برهنه به بالای کوهی که چادر در زیر آن بغل جویباری زده شده بود رفتم و از روی یکی از دو تخته سنگ بسیار بزرگی که در بالای کوه قرار داشتند بالا رفتم و بر لبه آن نشستم و در سکوت محو صدای بادی ملایم که آهنگی لطیف را در گوشهایم می نواخت و گهگاه صدای پرنده ای بر آن می افزود شدم و اینگونه زمان دیگر برایم هیچ نبود جز آن آهنگ مرموز و پرواز پرنده. 

حالتهایی هستند که شکار کلام نمی شوند.  بودنهایی هستند که رام حتی وحشی ترین و عصیانگر ترین کلمات هم نمی شوند.  انگار برای بیان نکردن خلق شده اند چرا که هر بیانی نیاز محدود کردن موضوع بیان است و این حالتها محدودیت را بر نمی تابند و تنها برای زمانهایی و تنها با انسانهایی و در حالاتی با آنها ارتباط بر قرار می کنند که از هر قید و سدی رها و در پی این رهایی با رمز بودن ارتباط بر قرار و اینگونه با روح و راز طبیعت پیوندی یگانه جستن.  جان طبیعت و هستی هوشمند اینگونه است که گاهی پنجره ای از راز خود را بر دل و عقل انسان می گشاید و اینگونه بر رازها می افزاید.  چه زیبا و مسحور کننده است محو و سرگردان این رازها که از سرچشمه هستی سرازیر وجود ما می شوند و سبب مستی و سرگردانی جان می شوند.

۱۳۹۵ مهر ۲۳, جمعه

عاشورا و تمسخرها و توهین ها




در این چند روزه تمسخرها/توهین ها/ فحاشی های بسیاری را در رابطه با مراسم محرم در داخل و بخصوص در خارج از کشور دیده ام. بخصوص در کانادا که تعدادی از ایرانیان در کنار مراسم به تمسخر و رقص و توهین و فحاشی کردن به شرکت کنندگان پرداختند. نوعی تنفر شدید و هیستری در واکنش ها نمایان بود.
سخن من با اینگونه هموطنان این است که چرا اینگونه خود را به اینگونه رفتارهای ضد فرهنگ آزادی آلوده می کنند؟ آیا این نوع رفتار آنطرف سکه نوع رفتار مافیای حاکم با اعمالی که مخالف آن است نیست؟ آیا این به این معنی نیست که اگر با این نوع رفتار، شما نیز در اسب قدرتی که انها نشسته اند، نشسته بودید هیچ فرقی با مافیای ضد حقوق انسان، حقوق ملی و حقوق نمی داشتید و همانگونه تو سری بر سر مخالفان خود می زدید که از رژیم خورده اید؟

می گویید که این مراسم را شاخه خارجی مافیای حاکم انجام می دهند. خب بدهند! مگر حقوق انسان و حقوق شهر وندی شامل آنها نمی شود؟ مگر در فردای ایران آزاد، طرفداران رژیم تبهکار حاکم حق زندگی سیاسی و حقوق شهر وندی خود را نخواهند داشت؟ آیا می خواهید با آنها همانگونه رفتار کنید که روحانیت فاسد حاکم با مخالفان خود کرد؟ در این صورت فرق شما به آنها چیست؟ آیا این روش سیر تسلسل استبداد را در وطن دائمی کردن نیست؟

دبگر اینکه وقتی می گویید که این رژیم است که در خارج دسته راه انداخته است نیز اعتراف شما می باشد به شکست در کوشش سیاسی و فرهنگی و این ابراز خشونت شما، از جمله، اعتراف به این شکست کامل است. این عدم کوشش شما از عمل در درون فرهنگ جامعه و پیف پیف گفتن است که خلائی را ایجاد کرده و البته این خلاء را رژیم براحتی پر کرده است و بعد به جای اینکه در پی یافتن راه حل باشید، به زور و خشونت متوسل شده و به توهین و تحقیر شرکت کنندگان پرداخته اید و یا از این نوع رفتار حمایت و دلتان خنک شده! و اینگونه نشان داده اید که از فرهنگ آزادی عاری و از ضد فرهنگ زور و خشونت انباشته هستید.  شما می توانستید از این فضای آزادی استفاده نمی کنید و این مراسم را و به نوعی که موافق هستید انجام نمی دهید.  نکردید و حال فریادتان به آسمان رفته که چرا مافیای حاکم از خلائی که ایجاد کننده آن خود شما بودید استفاده کرده است و هموطنانی را که از شرکت در این نوع مراسم نوعی التیام روحی و معنوی می جویند به خود جلب کرده و آنها یا عقب مانده و ارتجاعی توصیف م کنید و اینگونه نشان می دهید که عقده حقارت در شما سخت نهادینه شده است.  چرا که همین مراسم و در اشکال مختلف قرنهاست که درونی فرهنگ ایرانی شده و با آن اینهمانی جسته است و حتی در مبارزات رخهایی بخش نقش فعال سیاسی نیز بازی کرده است.  نمونه آخر آن تظاهرات عاشورا که مردم مرکز تهران را به تصرف خود در آوردند. (اینکه چرا کار را تمام نکردند، بیشتر در تله گفتمان اصلاح طلبی افتادن بر می گردد.)
حال سوال این است که مگر آزادی، از جمله به این معنی نیست که مخالف شما/باور شما حق اظهار آن را دارد بدون کوچکترین واهمه ای؟ مگر آزادی، از جمله به این معنی نیست که از حق و آزادی ها انسانی و ملی و شهروندی مخالفان بدون اما و اگر و بدن قید و شرط دفاع شود؟  چرا از اینگونه فرصتها برای تمرین سعه صدر داشتن و ساری و جاری کردن فرهنگ آزادی در روان و باور خود استفاده نمی کنید؟ مافیای خیانت، جنایت و فساد اینگونه است که جای خود را به جمهوری شهروندان می دهد. این نوع رفتار شما تنها کاری که می کند ( بغیر از عقده گشایی) آب را در آسیاب رژیم می ریزد. آیا چنین هدفی دارید؟

یکبار از یک روشنفکر یهودی پرسیدم که چرا اکثر یهودی های اسرائیلی همان رفتاری را و همان نظری را راجع به فلسطینی ها دارند که نازیها نسبت به آنها داشتند؟ گفت که تراژدی تاریخ در این است که همیشه، قربانیان ستم به ستمگران بعدی تبدیل می شوند.

شخصا در این نوع رفتارهای نفرت آلود و هیستریک، ستمگران بعدی را می بینم و کوشش در این است که با هشدار و نقد و گفتگو آنها بخود بیایند تا اینگونه استبداد تاریخی در وطن اینبار در لباس و شکلی دیگر باز سازی نشود.
اگر در پی آزادی و نظامی حامی کرامت و حقوق انسان هستیم نیاز داریم تا شجاعت و فراست آن را پیدا کنیم تا خود را از نفرت و خشونت رها کنیم. دلهای پر از نفرت، نه آزادی که استبداد و خشونت را در خود می پرورند.  روش حکم آینه ای را دارد که از طریق آن هدف را می شود دید و در واقع خود جزئی از هدف است و البته وقتی روش، قدرت است و خشونت، هدف نیز از همین تار و پود خواهد بود.  بنا براین وقتی آزادی هدف است، روش نیز هیچ جز آزادی نمی تواند باشد.

در اینجا ذکر چند نکته ضروری است:

- فعالیت سیاسی عقده گشایی نیست.  عقده گشایی از جمله به این معنی که فرد فاقد کنش سیاسی می باشد و تابع متغیر رژیمی که او را سرکوب کرده است. فعال سیاسی در درجه اول نیاز دارد هدف خود از فعالیت سیاسی را مشخص کند و آنگاه فعالیتهایش را با آن هدف تنظیم و از فعالیتهایی که در این راستا و یا ناقض هدف است خوداری کند. بنابراین نیاز به بکار گیری دائم عقل فعال و نقد باور، رفتار و عمل خود دارد. این نوع دید ما را به معضل اصلی فعالان سیاسی راهنما می شود:
- اکثریت روشنفکران ما از فعالیت سیاسی، قدرت را می فهمند و از آنجا قدرت از تضاد پدید می آید و رابطه سلطه، بدنبال رابطه مرید و مرادی هستند (یا می خواند رهبر شوند یا دنباله رو.) و از آنجا که قدرت، شریک بر نمی دارد، ما شاهد بیشمار کوششها در ایجاد سازمان و گروه و بعد عود تضادهای درونی و فروپاشی آن هستیم. این خدا کردن و اصالت کردن به قدرت است که فردی که می گوید بدنبال آزادی است، بناگهان برای کودتای سعودی-اسرائیلی مصر کف می زدند و هورا می کشد و به توجیه کشتار مردم بی دفاع می پردازد و در مقابل سرکوب بیسابقه ای که دولت السیسی بر جالمعه مصر حاکم کرده است سکوت مطلق می کند و  اینگونه نشان می دهد که نه به آزادی باور دارد و نه به حقوق انسان.

- فعال سیاسی هیچگاه نباید خود را هدف فعالیت سیاسی کند و نه هدف اعلام شده را در خدمت خود که خ.ود را در خدمت هدف قرار بدهد.  البته اینکار ممکن نیست تا زمانی که فرهنگ آزادی درونی فرد نشده باشد.

- ما نه به اتحاد روشنفکران که به به روشنفکرانی نیاز داریم که به آزادی باور دارند و درون گفتمان آزادی می اندیشند ورفتار می کنند و عمل. متاسفانه، اینگونه روشنفکران همیشه در اقلیت بوده اند. در زمان انقلاب مشروطه در اقلیت بودند (برای همین برای کودتای انگیسی رضا شاه کف زدند و بسیاری به همکاری پرداختند و قربانی آن استبداد هم شدند.) در زمان جنبش ملی کردن نفت هم در اقلیت بودند و رفتار اکثریت سبب به شکست کشاندن جنبش شدند. در زمان انقلاب هم در اقلیت بودند و اینگونه کودتای خرداد 60 که در واقع کودتا بر ضد جمهوریت بود هم پیروز شد و هم به روایت به سرقت رفته انقلاب تبدیل شد و در این سانسور هنوز با مافیای حاکم بطور فعال همکاری می کنند. در حال حاضر هم در اقلیت هستند. ولی همین اقلیت از آنجا که اندیشه راهنما در وجدان جامعه ملی دو اصل استقلال و آزادی است، همیشه در بدنه جامعه ملی در اکثریت بوده اند.  زمانی که آزادی، خواست، هدف و روش نخبگان سیاسی شود، آنگاه بطور طبیعی، همدلی و همکرای نیز حاصل خواهد شد.

سخنم را با داستانی از معلمی ام به پایان ببرم: زمان اوج برخوردهای بنی صدر با حزب جمهوری بود. معلمان پرورشی می خواستند پوستر های آقایان منتظری، بهشتی، رفسنجانی و خامنه ای را در هر کلاس در کنار عکس آقای خمینی بگذارند. سخت مخالفت کردم و ...گفتم که یا فقط باید عکس اقای خمینی باشد ( که در آن زمان محبوب اکثریت جامعه بود.) یا برای هر عکسی باید از هر کلاس رای گرفته شود و عکس رئیس جمهور هم به رای گذاشته شود. در همه کلاسها، رئیس جمهور بیشترین رای و دیگران بیش از چند رای نیاوردند ( در مدرسه 1200 نفره در جنوب شهر حزب، 50-60 نفر طرفدار هم نداشت!) و ناچارا معلمها پذیرفتند که فقط عکس آقای خمینی باشد و دور بقیه را خط بکشند.
در یکی از کلاسهای من سه نفر به رهبران حزب جمهوری رای دادند. دو توده ای بودند و یکی مسجدی بود. چند روز بعد دو نفر پاسدار کمیته محل آمدند به دفتر که دیشب کمین گذاشته اند!!! و این دو نفر که بروی شعار مرگ بر شوروی خط کشیده بودند را دستگیر و توی گوششان زده و کتک و منتظر دستت درد نکن ما بودند که بر سرشان داد زدم که به چه حقی دستشان بروی شاگرد این مدرسه بلند شده و ....و.
بعد بیرون آمدم و دیدم که این دو نفر با ترس و لرز ایستاده اند و در این فکر که دلخواسته از این فرصت استفاده و ما را اخراج می کند و تا خواستند شروع کنند به معذرت خواهی و اینکه اقا نفهمیدیم، با تندی بهشان گفتم که هیچ حق معذرت خواستن را ندارند چرا که کاری نکرده اند که معذرت بخواهند و معذرت را آن پاسدارها باید بخواهند که توی گوش شما زده و به شما توهین کرده اند و فرستادمشان سر کلاسشان.

۱۳۹۵ مهر ۱۶, جمعه

استمرار اراده حیات




هموطن عزیزی در خشم نوشت:

به نظر میرسد بعد از انقلاب، رقابت شدیدی بین هموطنان در نابودی خودشان ( اعتیاد و گرانفروشی و دزدی و احتکار و بی ناموسی و بی حرمتی و بی بی بی بی ) به وجود آمده !!

نوشتم:

" وقتی مردمی در زیر یوغ استبدادی بس تبهکار و فاسد زندگی می کنند که آنها را صغیر و ایتام و جاهل می داند و زبانش، زبان فریب است و دروغ و تزویر، این مردم دو سرنوشت بیشتر در پیش رو ندارند و آن اینکه یا حقارت را و توهین را بر نتابند و با استبداد به مبارزه بر خیزند و یا کم کم از جنس رژیم شوند و اینگونه، دروغ گفتن و فریب دادن زبان جاری اشان شود و حساسیت خود را به دروغ گوها و فریبکارها از دست بدهند. در نتیجه کشور را به آستانه سقوط همه جانبه بکشانند تا جایی که در توجیه اینگونه بودن بگویند که <هر کس خر شد ما سوارش می شویم> و هیچ توجه نکنند که  کسانی با این سخن دل خود را خوش می کنند که به سواری دادن عادت کرده اند  و فقط در خیال، در فکر سواری گرفتن هستند."

از فرزانه ای سوال کردم که وقتی بسیاری از مردم به این نوع رفتار و کردار آلوده اند و از مسئولیت پذیری در برابر وطن می گریزند، چگونه می شود به آینده وطن امیدوار بود و چگونه است که شما امیدوار هستید؟ پاسخ داد که <اراده حیات> به این معنی که زمانی می رسد که مردم به وضعیتی می رسند که می بینند که وطن به حال مرگ افتاده است و در چنین حالتی است  که برای جلوگیری از مرگ حتمی اراده حیات می کنند و از درون مرگ زندگی را جسته و اینگونه است که به پا خواسته و هم استبداد را سرنگون می کنند و هم در جریان مبارزه به پالایش ضد ارزشهایی که درونی آنها شده است دست می زنند.  انسان نو اینگونه است که متولد می شود.

البته اینگونه نیست که همیشه <اراده حیات> ملتها را در لحظه آخر به حرکت در می آورد.  نگاهی به تاریخ، قبرستانی از کشورها و ملتها را بما می نمایاند که در زمانی که باید می جنبیدند نجنبیدند و راه مرگ را پیش گرفتند و حال سرگذشتشان را باید از طریق تیشه باستان شناسان جستجو کرد.  به همین علت است که کشورهایی که تنها انگشت شماری از کشورها استمرار تاریخی آورده اند.  اینکه ایران و با وجود موقعیتتش که چهاراه حوادث است، از جمله این معدود کشورهاست بما می گوید که با وجود اینکه سر وقت به جنبش نیامده اند ولی وقتی سرنوشت  خود و وطن را بین مرگ و زندگی دیده اند، اراده حیات بر آنها غلبه و دست به جنبش و مقاومت زده اند.  اولین مثالهای ارداه حیات ملی را در اسطوره های ایران بخصوص در داستان کاوه آهنگرمی بینیم و آخرین های آن را در زمان حمله عراق به ایران و در زمانی که به یمن خیانت دست اندرکاران کودتای نوژه و روحانیان ذوب شده در شهوت قدرت، ارتش را به نابودی کشانده و اینگونه اجماع  بین متخصصان نظامی غرب ایجاد شده بود که کار ایران تمام است و صدام، که برنامه ایرانستان کردن وطن و تقسیم آن به پنج جمهوری را داشت، پیروز مسلم جنگ است.  ولی به یمن فرماندهی که جبر را بر نتافت و انفجار عرق ملی خلبانان، که بسیاریشان تازه از زندان آزاد شده بودند و دیگر نظامیان، ایران نه تنها تمام پیش بینی ها را با شکست کامل روبرو کرد بلکه توانست پیروزی را از حلقوم شکست بیرون بکشد و اگر نبود کودتای خرداد شصت، که به روایت به سرقت رفته انقلاب تبدیل شده است، جنگ با پیروزی ایران پایان یافته بود.

بنابراین تاریخ وطن بما می گوید که باید خوشبین بود ولی فردا، حتما بر نامه آینده گذشته نیست  و این ایرانیان هستند که می باید از نقش تماشاچی و هم جنس رژیم شدن خارج شده و اینگونه از خمودی و خود فریبی (اصلاح پذیر بودن رژیم) خود را رها شده و وارد میدان تعیین سرنوشت خود شوند. معمار سرنوشت خود و وطن شوند.  

۱۳۹۵ مهر ۱۵, پنجشنبه

A.H.Banisadr: Human Rights in Koran. The most complete Human Rights declaration



This book is an antidote to fundamentalist Islamic terrorism and ultranationalist and xenophobic movements in the west. It is the most complete Human Rights declaration ever written, and all directly extracted from the Koran. A.H. Banisadr, who was the main theoretician of the 1979 Iranian revolution, elaborated Islam as a discourse of liberty. He became the first elected president of post-revolutionary Iran and eventually confronted ayatollah Khomeini as Khomeini tried to reconstruct dictatorship under the garb of Islam. A fatwa was issued for Banisadr’s execution, assassination attempts were made against him, and eventually he chose a life of exile in Paris where he continues his struggle for democracy and social justice in an independent and free Iran. During this time, writing more than 20 books, he has provided a powerful alternative from political, socio-economical and cultural perspectives for a future form of governance in Iran, which he calls 'The Republic of Citizens'. In this 200-page book,  you can see he has added 12 extra articles to the 'United Nations Universal Declaration of Human Rights'. It should be emphasized that all 42 articles are extracted directly from the Koran. In the coming days, he will have an interview with a major French TV channel. I will share this when it is available. 

The book is written in French. Key Koranic words which have been mistranslated in western languages (as they are translated within various discourses of power) are corrected within it. We are hoping that the book will be translated into English as soon as possible. As you know, anti-Islamic books and authors always receive massive publicity, while such transformative works are not. Our hope is that free thinking people do their best in using social media to overcome this deficit.

All comments and questions, either here or through private messages, are most welcome and will be sent to the author. He will answer them as soon as his time permits. 



ce jour en librairie
Le discours du Coran, comme le lecteur pourra le constater dans ce livre, n'est pas un discours de pouvoir mais un discours de liberté. Selon le Coran, les droits de l'Homme et de la nature constituent un ensemble, dans lequel aucun droit n'est incompatible avec les autres et/ou ne prime sur les autres — et tous sont intrinsèques à la vie car seuls leur respect et leur application permettent l'épanouissement de l'Homme et de sa vie dans la dignité. Aucun devoir n'est préconisé qui ne soit une application de ces droits.
J'ai écrit ce livre car il m'a paru fondamental d'empêcher tout pouvoir se réclamant de l’Islam de confisquer le message du Coran et de montrer l'ampleur de l'aliénation et de la déformation de ce dernier par les États ou les organisations qui s’en revendiquent de pour s’imposer par la force. De plus, je suis convaincu que l'appropriation de ce message de liberté du Coran par les peuples musulmans constitue une étape fondamentale dans leur marche vers la liberté, l'indépendance et un progrès basé sur la justice.

۱۳۹۵ شهریور ۱۸, پنجشنبه

دیروز هفده شهریور بود. که عشق آسان نمود اول




دیروز سالگرد 17 شهریور بود.  سالها طول کشید تا متوجه شوم که من در این عکس یکی از آن دو نفری هستم که روی برگردانیده اند، چرا که سالها از در نظرم بود جمعیت بیشتر و لایه های مردم که روی هم خوابیده بودند ضخیم تر بود و هم اینکه باورم نمی شد از آن صحنه عکس گرفته شده باشد.   بعد از خاموش شدن آتش مسلسل سنگین روی بر گرداندم و دیدم که مردم تکان نمی خورند.  سرشان داد زدم که ترسوها می دونستید که امروز می کشند، اگر اینقدر ترسو هستید چرا اومدید بیرون.  بعد از لحظه ای نگاه کردم و دیدم که خون دارد کم کم روی زمین روان می شود و تکان نمی خورند چرا که جان داده اند.
چند ساعت بعد از آن در زمانی که با ماشینهای دولتی سوخته در مقابل سربازان سدی ایجاد کرده بودیم و در خیابان در حالیکه نفیر گلوله های هر چند دقیقه فضا را می شکافت و با سوزش صدای هر تیری با خود می گفتم که الان مغزم منفجر خواهد شد و الان شکمم بیرون خواهد ریخت، لحظه ای از میان ستونهای دود و آتش و شلیک گوله ها به آسمان که آبی که  بر ما خیره شده بود نگاه کردم و با خود گفتم:"زندگی چقدر زیباست."  حالتی و فهمی و احساسی که تا آخرین نفس من را ترک نخواهد کرد.
راستی آن چه نیرو و انگیزه ای است که سبب می شود این زیبایی را در مرگ به خطر بیاندازیم؟  وعده بهشت در برابر شهادت برای من انگیزه نبود.  انگیزه تنها و تنها این بود که ظلم و استبداد را نمی توانستم تاب بیاورم و نمی توانستم بپذیرم که مستبدی و قلدری من را از حق انسان بودن و انسان ماندن محروم کند و وقتی ظلمی را عمله مستبد اعمال می کنند دادرسی نباشد.
همین انگیزه است که تجربه و آگاهی و علم بر غنای آن بسیار افزوده است که سبب شده است که حتی یک روز تحمل ضد انقلابی را که در لباس انقلابی جمهوریت و مردم سالاری را در مسلخ باز سازی استبداد خود سلاخی کرد و تنها شکلی از آن را نگاه داشت، تاب نیاورم و در حد توان خود، حتی در حد آرزو، کوشش در سرنگونی استبدادی تبهکار و تا مغز استخوان فاسد نکنم.
شیران کشته نشدند تا کفتارها میراث خوار آنها شوند.  شیران جان بر کف نهادند تا ساکنان وطنی که تاریخ در آن به اسطوره می یپوندد، بعد از هزاران سال صاحب خانه دیرینه خود شوند و حقوق و منزلت بیایند تا اینگونه مردم به کوششی تاریخی بر خواسته تا عقب ماندگی تاریخی وطنی را که روزگاری قلب تمدن و فرهنگ جهان بود را جبران کنند و ندای صلح و رشد و عدالت و حقومند شدن دوزخیان روی زمین را سر دهند تا اینگونه سلطه گران را نیز با انسانیتی که از آن بیگانه شده اند آشتی دهند.
اینگونه است که انقلاب بهمن که عظیمترین تجربه تاریخی ایرانیان در طی قرون است نیاز دارد از طریق نقد اشتباهات و تبدیل آنها به تجربه پی گرفته شود تا ساکنان این سرزمین، شهر وند شوند و حقوق انسانی آنها که ذاتی هر انسانی است و حقوق ملی و حقوق شهر وندی آنها برسمیت شناخته شود.  ولی انقلاب و ادامه آن تنها از طریق حرکتی جمعی ممکن می شود و این حرکت جمعی ممکن نمی شود مگر اینکه نسل جوان خود را از ترسها رها کرده و از تله اصلاح طلبی خارج و از طریق مسئولیت شناسی معمار سرنوشت خود و وطن شود.

این یاداشت را دیروز نوشتم:

بسیاری فکر می کنند که انقلاب یک حادثه است که زمان پایان آن سرنگونی استبدادی می باشد که انقلاب را ناچار کرده است.  در حالیکه انقلاب نه یک حادثه که یک پروسه است که اگر چه نقطه شروع و حتی عطف آن سرنگونی استبداد می باشد ولی این سرنگونی، جامعه را وارد  تجربه ای می کند که نیاز به ادامه دادن دارد و نیز عقل آزاد.  عقل آزادی که از طریق نقد، اشتباهات رخ داده را به تجربه برای ادامه کار تبدیل کند (بقول حافظ: که عشق آسان نمود اول ولی افتاد در کار مشکلها....)
جوامعی که از این طریق عمل کنند  و  جزر و مدها و پیش رفت و پس رفتها آنها را از ادامه کار باز ندارد بالاخره معشوق آزادی را در اغوش خواهند گرفت.  از این منظر به انقلاب فرانسه نگاه کنیم.  این انقلاب  هم کشتار روبسپیری تحت عنوان دیکتاتوری آزادی و نیز دیکتاتوری ناپلئون (ناپلئون حتی بکار گیری کلمه دموکراسی را ممنوع کرده بود.) و..و را دید.  ولی از انجا که نسل انقلاب توانست تجربه انقلاب را به بخشی از نسلهای بعدی منتقل کند و این بخش به جای غر زدن و لعن و نفرین کردن نسل انقلاب که چرا با انقلاب وضع را بدتر کردند، دنباله کار را گرفت و تجربه را رها نکرد، بالاخره فرانسه معشوق آزادی را در آغوش گرفت.
شاید بشود به انقلاب مانند ساختن cathedral / کلیسهای عظیم نگاه کرد.  این کلیساها در عرض یک نسل ساخته نشدند و نسل بعدی دنبال کار را کرفت و بروی آن ساخت و حتی در مواردی بخشهایی از ساختمان قبلی را ویران کرد تا بنا را مستحکم تر کند و اینگونه کار را به اتمام رساند و چنین شاهکارهایی را خلق کرد.  انقلاب ایران هم عظیمترین کار جمعی ایرانیان در طول قرون است.  این تجربه را قدر بدانیم و از طریق نقد اشتباهات، آنها را به تجربه تبدیل کنیم و انقلاب را ادامه و با سرنگونی ضد انقلاب حاکم جمهوری شهر وندان را مستقر کنیم."

۱۳۹۵ مرداد ۹, شنبه

"روشنفکران" برده قدرت و مسئولیت جامعه ملی






یکی از اصلی ترین موانع جامعه ایران برای استقرار دموکراسی کمبود عظیم "روشنفکران" و نخبگانی است که به آزادی باور دارند و آزادی را روش مبارزه و هدف مبارزه قرار داده اند. ا ینگونه است که بجای عمل از روشهایی که فرهنگ آزادی در اختیار آنها قرار می دهد، خود را در اختیار انواع و اقسام گفتمانهای قدرت قرار داده و بنابراین یا خود و توانایی خود را در اختیار ضد انقلاب حاکم و مافیاهای تبهکاری که بر وطن حاکم شده است قرار می دهند و اینگونه است که، برای مثال،  برای تسلیم نامه ننگینی چون قرارداد اتمی وین کف می زنند و هورا می کشند و از کسانی که  عاملان انجام این خفت شده اند امیر کبیر و مصدق استخراج می کنند یا در بهترین حالت به توجیه می نشینند که چاره دیگری نبود و یا اینکه دخیل خیانت بر ضریح کاخ سفیدها می بندند و جیره خوار قدرتهای خارجی می شوند و بیشترین کوششها را در بر انگیختن حمله نظامی به مام وطن می کنند.
در حالیکه:
وطن به روشنفکرانی نیاز دارد  که رها از قدرت و گفتمانهای اسیر قدرت هستند.  
به روشنفکرانی نیاز دارد که شجاعت اندیشیدن مستقل و خارج شدن از گفتمانهای قدرت را دارند.  
به روشنفکرانی نیاز دارد که مظهر غرور انسانی و عرق ملی ایرانیان می باشند.
به روشنفکرانی نیاز دارد که شجاعت اندیشیدن در فضای آزادی و عمل از طریق گفتمان آزادی را دارند. 
به روشنفکرانی نیاز دارد که نه مظهر ذلت و حقارت و اسیر و عبید فرامین قدرت که مظهر شجاعت، صداقت، فراست و پایداری و تداوم و استقامت در مبارزه هستند.
به روشنفکرانی نیاز دارد که مظهر امید و توانایی هستند.
به روشنفکرانی نیاز دارد که مظهر کرامت هستند و هیچ اندیشه و عملی که کرامت ذاتی آنها و ساکنان ایران زمین را نقض کند بر نمی تابند.
و مهمتر از همه، به مردمی در جامعه ملی نیاز دارد که بی تفاوت شدن به سرنوشت خود و جامعه بودن را بر نمی تابند.
به مردمی نیاز دارد که به علت غفلت از کرامت و توانایی های خود و خود را اسیر ترسها کردن، اجازه می دهند که اینگونه "روشنفکران" قدرت زده آنها را در مدار مرگ آور بد و بدتر، که بدترین (ولایت مطلقه فقیه) برای حفظ خود در اختیار آنها قرار داده  است  زندانی کنند و آنها هیچ نبینند که انتخاب واقعی و ممکن، انتخاب بین خوب (مردمسالاری) و خوب تر(مردمسالاری عمیق) می باشد که بر عکس "انتخاب" بین بد و بدتر که همیشه به انتخاب بدترین (رای به مشروعیت و قانونیت غاصب حقوق آنها که ولایت مطلقفه فقیه می باشد.) منجر می شود انتخابی است بین مردم سالاری و مردم سالاری عمیق تر در جمهوری شهر وندان است.

هموطنان عزیز اصلاح طلب که بیش از بیست سال است که خود را گرفتار فریب اصلاح طلبی رژیم خیانت، جنایت و فساد کرده اید.  از همان آغاز می گفتیم که رژیمی که تنها اصلاح ممکن در رژیمی که اندیشه راهنمایش ولایت مطلقه فقیه است، اقتدارات بالقوه ولی مطلقه فقیه را بالفعل کردن است و اصلاح در مسیر مخالف آن محال ممکن است.  بی علت نبود که آقای خاتمی دست به ترکیب قانون اساسی زدن را خیانت خواند و گفت که روسای دموکراسی های غرب بسیار بیشتر از ولی مطلقه فقیه اختیار دارند.
بیش از بیست سال است که ماشین اصلاح طلبی نه تنها به بوکس و باد افتاده است بلکه به عقب رفته است و اینگونه است که از سبز به بنفش رسیدید و حال از بنفش هم عقب تر رفته اید و به قضات مرگ و قاتلان فرزندان ممکلت رای دادید و وضعیت دو مجلس اینگونه شد که می بینید.   آیا این بیست سال کافی نیست به این نتیجه رسیده باشید که اصلاح رژیمی که بحران سازی ذاتی آن است و بقای خود را در بحران سازی می بیند تنها به نبود کردنش ممکن است؟  
سوال این است که چه زمان مسئولیت پذیری خواهید کرد و با وارد شدن به صحنه تصمیم، معماران سرنوشت خود و وطن خواهید شد؟  از یاد نبرید که شما وارثان بیش از 120 سال مبارزه برای آزادی و استقلال و مردم سالاری و رشد و عدالت اجتماعی هستید و نتیجه اینکه برای استقرار جمهوری شهروندان، قدمی بیش نمانده است و هر چه در برداشتن این قدم تاخیر کنید، حیات ملی وطن را بیشتر و بیشتر در معرض تهدید و تحدید قرار خواهید داد.  بخود و توانایی های خود اعتماد کنید و در جنبشی عمومی و خشونت زدا با فروپاشی ضد انقلاب خیانت، جنایت و فساد، به جمهوری شهروندان تولد ببخشید. 

۱۳۹۴ دی ۱۵, سه‌شنبه

The attack on Saudi embassy: delusional reformist and crisis-creating mafia regime.




The ruling Mafia regime in Iran needs crisis like a fish needs water. The attacks on the Saudi Embassy and council were well organized. After the Nuclear submission in Vienna, we knew that they were going to create a fourth crisis and constantly warned about it. However, most of our reformists, who are constantly mistaking their 'wishes' with 'reality', were over the moon after the deal and thought that everything would get better - that the time of honey and milk would begin as president Rouhani had promised; that the dried lakes would overflow, that the deserts would bloom and that an economy of prosperity would replace the economy of poverty and corruption.  

The thing is that the "reformists" (they still fail to properly define what they mean by reform) are the ideal "opposition" for any dictatorial regime as they can so easily be played with, used and cast aside. Are they going to learn from their repetitive mistakes? I don't think so, because as long as they operate within discourses of power they inevitably mistake 'wishes' with 'reality' (here, I'm talking about the sincere reformists who are an absolute minority within the reformist elites).

Anyway, the first crisis which they created in order to weaken the democratic front and impose velayate faqih into the constitution was the occupation of the American embassy (although it was planned by Kissinger and Rockefeller in the US; last year, one of the top regime guys – I forget his name – said that the plan was brought to Iran by Musavi Khoeinihaa). The second crisis was the continuation of the Iran-Iraq war in order to solidify their grip over state and society. Then the nuclear crisis, with multifaceted goals including seeking assurances from the US that they were not going to implement a policy of regime change in Iran. Now this, which is deepening military interference in other countries in the region.  

It is simply ridiculous to argue that the attacks on the embassy were spontaneous. In this regime, no such "spontaneous" move has ever taken place. The only spontaneous movements in Iran are the ones which challenge the regime, like the student uprisings or the first demonstrations at the outset of the Green movement. These only happen when a certain faction within the regime which is the pivot of power (Revolutionary Guards and the Mesbahieh sect) decides to take it. So the order should come from the top. A few months ago, hundreds of Iranians got killed in the pilgrimage in Mecca. This shocked the country, but no "spontaneous" act happened. Why? Because at the time an order to act had not come from the top.

Lastly, it seems that war with Saudi Arabia is becoming a possibility as the new despots of Saudi Arabia are not only delusional but, like any other warmongers, overestimate their power.

As long as our people play the role of bystanders, the Mafia regime will move the country from one crisis to another while the lakes gets drier, the desertification of the land expands, the poor become poorer and the military-financial mafia gets richer.

۱۳۹۴ دی ۳, پنجشنبه

The Shy Moon



I have told this story to some of my very good friends, but they found it hard to believe.

They think maybe it was just a dream or it is just made of my imagination, but I know it was neither. Though it happened a long time ago, its memory is so alive and vivid in my mind as if it had happened yesterday.

I was a teenage boy when I went to visit my aunt, who was living in a very remote village near a mountain in the west of Iran. It was mid-August. I remember one night when I was lying on the rooftop of my auntie’s hut in the bed I used to escape the heat of the house. The gentle, fresh breeze was so relaxing; my eyes were wandering among thousands and thousands of glittering stars; the Moon was in its full; the whole village and its surrounding gardens and fields and mountain were bright under the moonlight. I could even see a flock of sheep and goats just outside the village.

Just then, I saw a shooting star descend near the village! Of course I knew it couldn’t be the case, but just the thought of it was exciting, I knew, by experience of stars, how we can be tricked by our senses. If you stare at stars for a quite a while where the sky is thick with them, you feel they are might come so close that you can pick them with your fingers. OUCH!  I burnt my finger again

That night, for some peculiar reason, I wasn't sleepy at all and I decided to go out for a walk. I have very rarely been outside of the village at night. I chose to venture outside the village since I had to get back to my city fairly soon and might not have had another chance.  I left the rooftop and then the mud-built house. After a short while I found myself walking towards the colossal mountain. It looked so different at night. I knew my way since climbing the mountain was one of my favourite ways of spending the afternoon. But still I felt cautious, so I decided to go as far as a fountain where I used to swim on my way back to the village, located midway to the top of the mountain, behind a huge rock. I climbed slowly, immersed in the mysterious feeling of being there in the middle of the night, on my own.

Then, I heard a very gentle song which I felt was coming through the breeze from the mountain.  At first, I thought I was just imagining things, but as I continued to walk and got closer to the fountain I could hear the delicate song more clearly. No, I was actually hearing the song!  I climbed the rock, since this was the place the song was coming from. When I reached the top and could see the shining and limpid water of the fountain under the moonlight, I was stunned by what met my eyes.  It was the Moon, bathing naked in the fountain and gently singing.  Her naked milky body was shining under her moonlight, and her round and firm bosom was in harmony with the curves of her body.  Her soft, straight, light-coloured hair was covering her back down to her curve, and a gentle breeze was carrying her softly sung song.  I was mesmerized by the scene I was observing.

Suddenly, one of my feet slid a bit and a little stone rolled away, taking some stones with itself and falling off the rock away from the mountain.  The Moon heard and looked up to where I was standing. When she saw me, she blushed all over, rushed out of the pool and hid herself behind a piece of a cloud.  That night, no one could see the Moon anymore.

Since then, any night when the Moon is full and the moonlight shines all over hamlets, fields, rivers and deserts, she will look at the fountain behind the rock, remember that night, and gently blush. Everyone wonders why, but since no one knows, they make up incredible stories. For example, when the hunting days are over and they are gathering round a fire with the full moon above, the Native American children who live near the Mississippi River see the Moon blush and curiously ask the wise men why. The wise men, who are supposed to know everything, answer: the Moon is covered with mysterious wild white flowers, and when the Moon is in her full, it is the only night she can sleep and dream of her long-gone lover. In that dream, anytime she imagines the time she met and first fell in love with him, the wild white flowers turn red.
.


Some tribes in the desert, on cool nights in summer, lie on the sand, for a while forget the burning heat of the day, and wonder at the only garden they can have – one planted by thousands of glittering stars. Here, the grannies tell their curious children why the Moon becomes red when she is in her full.  They say that at the beginning there were two sister moons, one prettier than the other. One night, one of them fell in love with a shepherd on a wild mountain. Their father, who was later punished for his crime and banished for life to no-one-knows-where, stabbed the loving Moon to death for violating the sacred rules.
The blood of her murdered sister splashed on the Moon when she was in her full, so every night when the Moon is in her full we see her sister’s blood on her face.

Some villagers who live in a valley near Mesopotamia have an incredible story of why the Moon goes red. They say that the Moon is in love with the Son of a goddess who lost his way in the darkness of the galaxy, and every month when she's most visible, she sets fire so he may find his way back to her.

And some scientists try to explain the gentle blushing of the Moon by studying the capacity of the Moon’s rocks to reflect the Sun.


But there are just two people who know the real story. The first one cannot talk and even if she could, she wouldn’t admit to it, and when the other one tells the real story no one believes him. But...but maybe it is better that way.  Since no one knows the real story, everyone will make their own. Any time in the cool nights of deserts, fresh nights of the mountains and breezy nights of the forests, when the Moon is in her full and grandmas and grandpas are asked by their grandchildren why the Moon blushes, they will have more stories to tell. And anytime their children meet each other and tell their stories, all think that it is theirs which is real. And who knows – maybe one day, people will believe my story...

The Shy Moon






I have told this story to some of my very good friends, but they found it hard to believe.

They think maybe it was just a dream or it is just made of my imagination, but I know it was neither. Though it happened a long time ago, its memory is so alive and vivid in my mind as if it had happened yesterday.

I was a teenage boy when I went to visit my aunt, who was living in a very remote village near a mountain in the west of Iran. It was mid-August. I remember one night when I was lying on the rooftop of my auntie’s hut in the bed I used to escape the heat of the house. The gentle, fresh breeze was so relaxing; my eyes were wandering among thousands and thousands of glittering stars; the Moon was in its full; the whole village and its surrounding gardens and fields and mountain were bright under the moonlight. I could even see a flock of sheep and goats just outside the village.

Just then, I saw a shooting star descend near the village! Of course I knew it couldn’t be the case, but just the thought of it was exciting, I knew, by experience of stars, how we can be tricked by our senses. If you stare at stars for a quite a while where the sky is thick with them, you feel they are might come so close that you can pick them with your fingers. OUCH!  I burnt my finger again

That night, for some peculiar reason, I wasn't sleepy at all and I decided to go out for a walk. I have very rarely been outside of the village at night. I chose to venture outside the village since I had to get back to my city fairly soon and might not have had another chance.  I left the rooftop and then the mud-built house. After a short while I found myself walking towards the colossal mountain. It looked so different at night. I knew my way since climbing the mountain was one of my favourite ways of spending the afternoon. But still I felt cautious, so I decided to go as far as a fountain where I used to swim on my way back to the village, located midway to the top of the mountain, behind a huge rock. I climbed slowly, immersed in the mysterious feeling of being there in the middle of the night, on my own.

Then, I heard a very gentle song which I felt was coming through the breeze from the mountain.  At first, I thought I was just imagining things, but as I continued to walk and got closer to the fountain I could hear the delicate song more clearly. No, I was actually hearing the song!  I climbed the rock, since this was the place the song was coming from. When I reached the top and could see the shining and limpid water of the fountain under the moonlight, I was stunned by what met my eyes.  It was the Moon, bathing naked in the fountain and gently singing.  Her naked milky body was shining under her moonlight, and her round and firm bosom was in harmony with the curves of her body.  Her soft, straight, light-coloured hair was covering her back down to her curve, and a gentle breeze was carrying her softly sung song.  I was mesmerized by the scene I was observing.

Suddenly, one of my feet slid a bit and a little stone rolled away, taking some stones with itself and falling off the rock away from the mountain.  The Moon heard and looked up to where I was standing. When she saw me, she blushed all over, rushed out of the pool and hid herself behind a piece of a cloud.  That night, no one could see the Moon anymore.

Since then, any night when the Moon is full and the moonlight shines all over hamlets, fields, rivers and deserts, she will look at the fountain behind the rock, remember that night, and gently blush. Everyone wonders why, but since no one knows, they make up incredible stories. For example, when the hunting days are over and they are gathering round a fire with the full moon above, the Native American children who live near the Mississippi River see the Moon blush and curiously ask the wise men why. The wise men, who are supposed to know everything, answer: the Moon is covered with mysterious wild white flowers, and when the Moon is in her full, it is the only night she can sleep and dream of her long-gone lover. In that dream, anytime she imagines the time she met and first fell in love with him, the wild white flowers turn red.
.


Some tribes in the desert, on cool nights in summer, lie on the sand, for a while forget the burning heat of the day, and wonder at the only garden they can have – one planted by thousands of glittering stars. Here, the grannies tell their curious children why the Moon becomes red when she is in her full.  They say that at the beginning there were two sister moons, one prettier than the other. One night, one of them fell in love with a shepherd on a wild mountain. Their father, who was later punished for his crime and banished for life to no-one-knows-where, stabbed the loving Moon to death for violating the sacred rules.
The blood of her murdered sister splashed on the Moon when she was in her full, so every night when the Moon is in her full we see her sister’s blood on her face.

Some villagers who live in a valley near Mesopotamia have an incredible story of why the Moon goes red. They say that the Moon is in love with the Son of a goddess who lost his way in the darkness of the galaxy, and every month when she's most visible, she sets fire so he may find his way back to her.

And some scientists try to explain the gentle blushing of the Moon by studying the capacity of the Moon’s rocks to reflect the Sun.


But there are just two people who know the real story. The first one cannot talk and even if she could, she wouldn’t admit to it, and when the other one tells the real story no one believes him. But...but maybe it is better that way.  Since no one knows the real story, everyone will make their own. Any time in the cool nights of deserts, fresh nights of the mountains and breezy nights of the forests, when the Moon is in her full and grandmas and grandpas are asked by their grandchildren why the Moon blushes, they will have more stories to tell. And anytime their children meet each other and tell their stories, all think that it is theirs which is real. And who knows – maybe one day, people will believe my story...

۱۳۹۴ آبان ۳, یکشنبه

چریک فدایی اقلیتی که هنوز در آرزوی دیکتاتوری پرولتاریا است.



یکی از هموطنان می گفت که در گفتگویی که با یکی از ارهبران چریکهای فدایی-اقلیت داشته است، به او پیشنهاد کرده بود که کوشش شود تا بر سر اصل آزادی خواهی مخرج مشترکی بوجود آورند. ایشان پاسخ داده بودند که ما با این مخالف هستیم چرا که ما موافق آزادی پرولتاریا ولی مخالف آزادی سرمایه دار هستیم و طرفدار دیکتاتوری پرولتاریا.
گفتگو اینگونه انجام شده بود و دوست من گفته بود.   بگذارید نقل قول خودش را که لطف کردند و برایم فرستادند بیاورم:
" من گفتم آزادی از نظر من یعنی داشتن تمام حقوق انسان. ایشان، از سازمان فدائیان (اقلیت) در نقد نظرم گفت آزادی را نمی توان برای همه خواست. آزادی کارگر و آزادی سرمایه دار با هم جمع شدنی نیستند. در فرصت کوتاهی که پس از جلسه دوم پیش آمد، به او گفتم که شما آزادی یک نفر را تا آنجایی میسر می دانید که آزادی فرد مقابل او شروع می شود. کافی است که به جای واژۀ آزادی، واژۀ قدرت را بگذارید تا دروغ این تعریف مشخص شود: قدرت یک نفر تا آنجایی میسر است که قدرت فرد مقابل او شروع می شود. رفیق مسیح پاسخ داد که دقیقاً منظور من همین است و من قدرت طبقۀ کارگر را می خواهم. 

وقتی من پیشنهاد دادم که هدف فعالیت سیاسی نهادها و سازمان ها دموکراسی باشد، همین رفیق پاسخ داد که با هم موافق نیستیم، چرا هدف ما دیکتاتوری طبقۀ کارگر نباشد. به او گفتم که دفعات بعدی مایلم که وقت بگذاریم و روی آزادی صحبت کنیم. او هم موافقت کرد."

این سخن را با چند نفر از روشنفکران و اساتید مارکسیست انگلیسی و آمریکایی در میان گذاشتم و نظرشان را خواستم. اول باور نمی کردند و فکر می کردند که سوالی فرضی را به پیشنهاد گذاشتم. وقتی گفتم که سوال فرضی نیست و این گفتگو واقعا رخ داده است، پاسخ این بود که باور نمی کنند آنچه را گوشهایشان می شنود. بعد از من سوال کردند که آیا این آقا، با ادبیات مارکسیستی چند دهه اخیر که در آن آزادی و دفاع از آزادی ها محور اصلی آن را تشکیل می دهد آشنا هستند؟ گفتم خبر ندارم. سوال کردند که این آقا در کجا زندگی می کنند؟ گفتم احتمال زیاد در فرانسه و یا در یکی از کشورهای اسکاندیناوی زندگی می کنند. تعجبشان بیشتر شد و گفتند پس بهانه ای ندارند تا بگویند به ادبیات مدرن مارکسیستی دسترسی ندارند.
بعد یکی از آنها از دیگران سوال کرد:"آیا باور می کنید که هنوز چنین افرادی وجود دارند؟" گفتم هستند کسانی که هنوز در حبابی که در آن زمان راه نیافته است زندگی می کنند.


بعد گفتم حالا حرف من را در مورد اکثریت مارکسیستهای ایران در زمان انقلاب و اینکه اکثریت مطلقشان استالینیست بودند و آزادی را مقوله ای بورژوازی می دانستند بهتر متوجه می شوید.  در ادامه گفتم که در آن زمان هر کسی را که حرف از آزادی می زد، فورا او را لیبرال و سرمایه دار و طرفدار سرمایه داری غرب می خواندند.  بهمین علت است که می گویم که یکی از عوامل اصلی که روحانیت در ایران در بعد از انقلاب موفق شد که استبداد را باز سازی کند، دو لبه قیچی از این جریان استالینیستی بود که در دو حرکت مخالف یکدیگر به باز سازی استبداد یاری رساندند و نقشی کلیدی بازی کردند می باشد. 
توضیح بیشتری می خواستند و در این رابطه گفتم که در بعد از انقلاب، یکی از این جریانها در شکل چریکهای فدایی خلق و کومله، با تحلیلی که تنها زاده تخیل انسانهای بریده از واقعیت بود انقلاب ایران را با انقلاب روسیه مقایسه کردند و به این نتیجه رسیدند که انقلاب ایران در مرحله انقلاب فوریه 1917 می باشد و بازرگان، کرنسکی ایران می باشد و آنها لنین های ایران می باشد و باور کردند که با شروع و تحمیل جنگ داخلی، موفق به ایجاد انقلاب اکتبر خود خواهند شد. بنابراین تحمیل خشونت به انقلابی که از طرق غیر خشن به پیروزی رسیده بود، برای خمینی توجیه و مشروعیت برای بکار گیری خشونت بر علیه جریانهایی که در انقلاب شرکت کرده بودند ایجاد کرد.  تحمیل جنگ و خشونت به انقلاب، زمینه ساز ایجاد  سپاه پاسداران شد که به سرعت در اختیار حزب جمهوری و مجاهدین انقلاب اسلامی قرار گرفت و در نتیجه به یکی از اصلی ترین اهرمها برای باز سازی انقلاب شد.
جریان دیگر این گفتمان استالینیستی، در شکل حزب توده(که بعد چریکهای فدایی اکثریت به آن ملحق شدند.) به همکاری و حمایت از جریان استبدادی در رهبری انقلاب که حزب جمهوری و اقمار آن بود پرداخت و بقول کیانوری، رهبر حزب توده، نقش معلم حزب جمهوری بی تجربه برای زدن بخش مردم سالار رهبری به ریاست بنی صدر پرداخت.
این دو لبه قیچی گفتمان استالینیستی اینگونه یکی از اصلی ترین شرایط پیروزی جناح استبدادی را بر جناح مردم سالار و آزادیخواه فراهم آوردند.
بعد صحبتم را با این داستان به پایان بردم که بعد از رئیس جمهور شدن بنی صدر، ایشان از طریق آقای کشاورز با رهبران این گروه ها تماس گرفت و آنها را به دفتر ریاست جمهوری دعوت کرد. رئیس جمهور برای آنها صحبت کرد و اینکه، جامعه ایده آلی که در پی ساختن آن هستید با کار یک نسل ساخته نمی شود ولی می شود پایه های آن را ریخت.  البته این پایه ها بدون وجود آزادی ها نمی تواند ساخته شود.   بعد پیشنهاد کرد که به علت اهمیت محوری آزادی ها در دفاع از اهداف انقلاب، موافقت کنند که هر جا و به هر دلیل آزادی ها به خطر افتاد، در دفاع از آزادی های با یکدیگر همکاری تا جناح استبدادی که دندانش را برای قبضه قدرت و ایجاد استبداد خودش تیز کرده است موفق نشوند به این هدف برسند.  متاسفانه، تنها دو نفر از بین دعوت شدگان موافقت کردند که البته در عمل، آنها هم کاری نکردند.

۱۳۹۴ مهر ۲۹, چهارشنبه

حسین چرا؟



وقتی دینی از خود بیگانه می شود، مبارزه با بی عدالتی جای خود را به تسلیم در برابر بی عدالتی و حتی همکاری با بی عدالتی می دهد.  عزا داری جای شادی را می گیرد و فلسفه تسلیم و مرگ جایگزین فلسفه زندگی می شود.
  
انسان برای زندگی می باشد که بدنیا می آید و زندگی در شادی، خود را از قدرت رها کردن و با جان هستی یگانه شدن و اینگونه  استعدادهای خود را یافتن و بکار رشد و خلق گرفتن است که ایجاد می شود.  اینگونه است که شادی و نشاط و طراوت، با زندگی انسان در رابطه با استعدادهای خود و رها از قدرت، در هم تنیده شده است.
مرگ نیز، از آنجا که در چنین نگاهی، در زندگی است که اتفاق می افتد، نه نیستی و نیست شدن که در هستی و به هستی باز گشتن است که فهم می شود.

حالت طبیعی کودک نیز کنجکاوی است و نشاط و خنده.  گریه، امری عارضی می باشد و ناشی از کمبودی که مانع آن شادی طبیعی شده است. 

در این رابطه است که فلسفه مبارزه حسین قابل فهم می شود چرا که: 
حسین، معلم مبارزه با استبداد و تسلیم استبداد نشدن می باشد چرا که استبداد، غاصب آزادی و فضای رشد استعداد انسانهاست.

حسین معلم بر حق ایستادن و به قدرت، نه گفتن است.  چرا که قدرت، در رابطه سلطه است که پدیدار می شود و در این رابطه همیشه هم سلطه گر وجود دارد و هم سلطه پذیر و هر دو از دو موضع متضاد، از فطرت انسانی خود که آزادی ذات آن است محروم و از آن بیگانه شده اند.

حسین معلم اخلاص در مبارزه با استبداد است، چرا که در مبارزه با استبداد، اگر طرف مقابل، به قدرت و شهوت جاه و مقام آلوده باشد، در صورت پیروزی فقط جابجایی قدرت و چرخه نخبگان قدرتمدار است که صورت می گیرد و باز آزادی و عدالت، آروزیی در خیال و دست نایافتنی می شود.

حسین چراغ را پایین می کشد، تا کسانی که با هدف جاه  و مقام آمده اند، از شرم، در خیمه نمانند و بدون شناخته شدن بدنبال زندگی خود بروند چرا که بر حق ایستادن و برای حق مبارزه کردن، کار عشق است و عاشقان.  عاشقانی که نه از برای شهرت و جاه و مال و مقام که عشق به حقیقت و عدالتی که دارند آنها را در برابر استبداد قرار داده است.  در صحنه نبرد استبداد و آزادی ایستاده اند چرا که عاشق،جای دیگری نمی تواند بایستد.

آخر اینکه، حسین در کربلا بما می گوید که زندگی محل مبارزه دائمی استبداد و آزادی می باشد و کسانی که بر حق/آزادی ایستاده اند بجای سر شکافتن و بدن را خونین کردن، لازم است زندگی کردن را بیاموزند و اینکه انسان آزاده چگونه باید زندگی کند و چگونه خود را از رسوبات ضد فرهنگ استبدادی رها و چگونه فرهنگ آزادی و استقلال را در کوششی دائمی درجایگزین و در جایگزین کردن آن در جامعه کوشش کند.

اینگونه می باشد که هر کس که وفاداری در عشق او را به ابتلا می کشاند تا خالص از ناخالص و سره از ناسر جدا شود، حسین را معلم عشق و معلم اخلاص و معلم آزادی می یابد

۱۳۹۴ مهر ۲۰, دوشنبه

تضاد گفتمان اصلاح طلبی با گفتمان استقلال و آزادی




محمد علی فروغی می گفت که در کشور ایران، ملت وجود ندارد.  اصل ولایت مطلقه فقیه نیز بر این باور شکل گرفته است که در ایران، ملت وجود ندارد و مردمی که ایتام هستند و صغار و نادان تنها یک تکلیف دارند و آن اطاعت از اوامر ولی مطلقه فقیه هست.
 
گفتمان اصلاح طلبی نیز بر این باور بنا شده است که در ایران، نه ملت، که  دولت/قدرت وجود دارد و و این قدرت است که فصل الخطاب است.  بنا براین خطاب همیشه باید دولت باشد و محل عمل نیز باید در درون این قدرت باشد و نقش مردمی که ملت نیستند، هیچ نیست جز ترسیدن و پذیرفتن اینکه، رژیم، قدر قدرت است و آنها در برابر آن عاجز و سرنوشت محتوم آنها این است که همیشه بین <بد> و <بدتری> که بدترین(ولایت مطلقه فقیه) برای آنها تعیین کرده است "انتخاب" کنند.
  
گفتمان اصلاح طلبی، سر در برابر غاصب حقوق ملی و ناقض کرامت و حقوق ایرانیان را که ولایت مطلقه فقیه می باشد، فرود آوردن را عملی خردمندانه، واقعیت گرایانه و عمل گرایانه توجیه می کند و توضیح می دهد.

گفتمان اصلاح طلبی بنای خود را بر ناتوانی و عاجز بودن ایرانیان و قدر قدرت بودن مافیای حاکم گذاشته است.

عنصر اصلی گفتمان اصلاح طلبی را عنصر حقارت تشکیل می دهد.  انسان ایرانی باید خود را حقیر و عاجز بداند تا بپذیرد در درون خیمه ولایت مطلقه فقیه که نفس بودنش نفی کرامت و حقوق تک تک ساکنان این خاک است بنا شده است عمل کند و رای بدهد و با هر رای دادنی بگوید که صغیر است و ایتام و حقیر، چرا که هر رای دادنی قبل از هر چیزی رای به مشروعیت دادن نظام ولایت مطلقه فقیه می باشد.

گفتمان اصلاح طلبی از همان عناصری تشکیل شده است که استمرار استبداد تاریخی را در وطن ممکن کرده است.  از جمله، خود را ناتوان و استبداد را قدر قدرت فرض کردن و یا در تله "انتخاب" بین بد و بدتر افتادن. 

گفتمان اصلاح طلبی از آنجا که محل عمل خود را درون قدرت استبدادی قرار داده است و از یک آبشخور تغذیه می شوند.  بنا براین هر راه حل و هر فردی که راه حل را خارج از قدرت استبدادی ( و قدرت خارجی) قرار دهد ذهنیت گرا و بریده از واقعیت توصیف می کند.

در مقابل، گفتمان مصدقی استقلال و آزادی، اصل را بر توانایی مردم و کشور را متعلق به ملت  دانستن بنا شده است.  مصدقش، در سخن و عمل خود را نوکر این ملت و نه رئیس و ارباب ملت تعریف می کند.  این گفتمان، محل عمل خود را در داخل مردم و خارج از قدرت استبدادی درونی و قدرت سلطه گر خارجی قرار می دهد.  

گفتمان اصلاح طلبی، توانایی خود را از عارف شدن مردم به حقوق و تواناییهای خود و در نتیجه مسئولیت پذیری آنها در مقابل سرنوشت خود و وطن می گیرد و اینگونه است که دائم آنها را به  عارف شدن به کرامت و حقوق ذاتی انسانی و حقوق ملی می خواند و این دعوت را بگونه ای خستگی ناپذیرانه انجام می دهد.  به یاد آنها می آورد که هر قدر بیشتر بر حقوق و توانایی های خود عارف شوند، بیشتر در ساختن سرنوشت خود و وطن و معمار سرنوشت شدن نقش پیدا می کنند.
 
به بیان دیگر، گفتمان استقلال و آزادی در پی یاری رساندن به تولدی دیگر و انسانی دگر ساخته می باشد که خود را ترس ها و ناتوانی ها رها کرده است.  انسانی که شجاعت و کرامت و حقوق را جایگزین عناصر باوری و روانی که باعث شد در برابر استبداد سر خم کند، کرده است.
 
ایران، اینگونه است که بعد از حدود 120 سال تلاش، شاهد تولد استقلال و آزادی و مردم سالاری و عدالت اجتماعی در جمهوری شهروندان خواهد بود.  این گفتمان، شما را به بزرگی و کرامت و غرور انسانی و ملی می خواند.  آز آن سر بر نتابید.

۱۳۹۴ شهریور ۵, پنجشنبه

احمق، مشکل نه اسلحه که خشونت نهادینه شده در جامعه آمریکاست.1

خشونت نهادینه شده در روابط اجتماعی آمریکا حال شکل جدیدی بخود گرفته است. فلنگن، خبرنگار سیاه پوست که چند روز قبل از ایستگاه تلویزیون محلی که در آن کار می کرد، اخراج شده بود، دوربین روی سر خود نصب کرد و در برنامه زنده دو نفر از همکاران سابقش را بقتل رساند و بعد آن رو روی میدیا پست و کرد و بیش از 20 صفحه را که در آن از علت مرتکب این جنایت سخن گفته بود برای تلویزیون ای بی ی پست کرد و بعد از چند ساعت، خود کشی کرد.

به مصاحبه هایی که بی بی ی و چند رسانه دیگر غربی با متخصصان امر بعمل آوردند گوش کردم. بیش از هر چیز سخن از این بود که مشکل اصلی، در دسترس بودن اسلحه می باشد و اینکه چگونه باید جلوی خرید و فروش آزادی اسلحه را گرفت. الیته این مسئله ای مهم است و باید جلوی آن گرفته شود ولی نباید اجازه داد که این مسئله علل دیگر ارتکاب اینگونه جنایات را بپوشاند. نگاهی به نامه او که در واقع حکم وصیت نامه را دارد انداختم که در آن لیست بلند بالایی از علل انجام این جنایت را در اختیار ما می گذارد. از جمله:

- خشونتهای نژادی بر علیه سیاه پوستان.

- تبعیض نژادی در جامعه و محل کار.

- تبعیضات جنسی و خشونت رفتاری بر علیه هم جنس بازان.

- خشونت مدیریت نئو لیبرال که از آن بنام مدیریت ستمگرانه میکرو(دخالت مدیریت در کوچکترین وظائف کارکنان.) نام می برد.

- دستگاه قضایی که در آن تبعیض نژادی نهادینه شده است(می گوید که از رفتارهای نژاد پرستانه مدیریت ایستگاه به دستگاه قضایی شکایت برده ولی دستش بجایی نرسیده است.)

یک عامل بسیار مهم دیگر که قاتل/قربانی به آن اشاره نکرده است و علت آن نامرئی بودن آن عامل به علت نهادینه شدن می باشد(وقتی رابطه ای/رفتاری/روشی/اندیشه ای در جامعه نهادینه شود، نامرئی می شود.) و آن خشونت نهادینه شده در جامعه آمریکا می باشد. به علت این نهادینه شدن است که قربانی تبعیض، در مقام مقابله دست به بیرحمانه ترین عمل، یعنی قتل کسانی که از آنها متنفر است می زند و به آن افتخار می کند.

این درست است که زندگی در میان انواع و اقسام خشونتها زندگی او را به جهنمی تبدیل کرده است که در وصیت نامه می گوید بعد از مرگ خود به صلح و آرامش دست خواهد یافت. ولی اگر خشونت در جامعه نهادینه نشده بود، راهها و روشهای دیگری را برای مبارزه با تبعیضات بر می گزید.

در دنباله این عامل متوجه عامل دیگری می شود و آن شکوهمند کردن/glorification خشونت در آمریکا می باشد که از طریق ادبیات، فیلم ،"هنر" و، بازیهای کامپیوتری(که بیشتر در محور بقتل رساندن مخالف ساخته شده است.) سرگرمیهای خشونت محور و نیز عنصر جنگ، به عنوان روش اصلی سیاست خارجی دولت آمریکا در طول دهها سال به جامعه تزریق شده است.

تا این عوامل مورد بحث و گفتگو قرار نگرفته و کوشش در رفع آنها نشود، حتی اگر تمامی سلاحهای گرم از دست مردم گرفته شود، ابراز خشونت راههای دیگری و احتمال کشنده تری را بکار خواهد گرفت.

(1) تیتر بالا در رابطه با سخن معروف کلینتون به بوش پدر که برای پیروزی در انتخابات در بدر در پی پیروزی در سیاست خارجی بود گفته بود:"احمق، مسئله، اقتصاد است"