اولین گروه تروریستی که در بعد از انقلاب دست به ترور زد گروه فرقان بود . از جمله ترورهای معروف آنها ترور آیت الله مطهری و حجت الاسلام مفتح و سپهبد قرنی می باشد.
در همین روزها بود که خبر ترور ناموفق و زخمی شدن آقای رفسنجانی را نیز شنیدیم و روزنامه ها نوشتند که علت عدم موفقیت تروریستها این بوده است که همسر ایشان خود را بروی آقای رفسنجانی انداخته است اینگونه مانع شده که ایشان به قتل برسد. ما نیز در آن زمان بسیار از خبر شاد (در آن زمان هنوز بر ما معلوم نبود که حزب جمهوری، بقول دکتر بهشتی برنامه <استبداد صلحا> و <استبداد ملی> را در برنامه خود دارد.) و بنابراین وقتی خبر آمد که ایشان در میدان رضایی ها سخنرانی دارند، با وجودی که در سلسبیل و غرب تهران زندگی می کردیم و رفتن به میدان رضایی ها راه کمی نبود چند تا اتوبوس عوض کردیم تا خود را به سخنرانی ایشان برسانیم تا از سخنان ایشان بهره مند شویم.
بعد از مدتی پخش آهنگهای انقلابی و دادن شعار، ایشان آمدند و با صدای ضعیفی شروع به صحبت کردند. صحبتها محتوایی نداشت و بیشتر شعارهای تکراری بود، ولی ما فقط خوشحال بودیم که ایشان از ترور جا سالم بدر برده اند.
تا همین چند سال پیش این باور را داشتیم که ایشان در ترور زخمی شده اند تا در پاریس به همراه عده ای از یاران استقلال و آزادی که برای سمینار در منزل آقای بنی صدر دور هم جمع شده بودیم که دکتر بهزاد نیا نیز به جمع ما پیوستند. دکتر بهزاد نیا، اولین پزشک آقای خمینی بودند و خاطرات زیادی از آن دوران داشتند و عده ای از ما دور ایشان جمع شدند تا خاطرات ایشان را بشنویم.
خاطره ای که توجه همگی را جلب کرد داستان "ترور" آقای رفسنجانی بود. در طی صحبتها متوجه شدیم که ایشان پزشکی بودند که بعد از حادثه حمله، خود را به آقای رفسنجانی رسانده بودند. بنابراین از ایشان خواستیم از چگونگی ترور و زخمی شدن ایشان مطلع شویم. دکتر بهزادنیا گفتند که اصلا تروری در کار نبوده است. بلکه داستان این بود که ایشان که سالها در کار ساخت و فروش ساختمان بودند، به یک نفر بدهکار بودند و بدهکار به در خانه اشان آمده بود تا پولش را بگیرد و کار به دعوا کشیده بود و در بین دعوا، آقای طلبکار مشتی به پهلوی ایشان زده بود و ایشان حالش بد شده بود. وقتی ایشان را معاینه کردم دیدم که مشت، به طحال فشار وارد آمده و ورم کرده است.
خاطره ای که توجه همگی را جلب کرد داستان "ترور" آقای رفسنجانی بود. در طی صحبتها متوجه شدیم که ایشان پزشکی بودند که بعد از حادثه حمله، خود را به آقای رفسنجانی رسانده بودند. بنابراین از ایشان خواستیم از چگونگی ترور و زخمی شدن ایشان مطلع شویم. دکتر بهزادنیا گفتند که اصلا تروری در کار نبوده است. بلکه داستان این بود که ایشان که سالها در کار ساخت و فروش ساختمان بودند، به یک نفر بدهکار بودند و بدهکار به در خانه اشان آمده بود تا پولش را بگیرد و کار به دعوا کشیده بود و در بین دعوا، آقای طلبکار مشتی به پهلوی ایشان زده بود و ایشان حالش بد شده بود. وقتی ایشان را معاینه کردم دیدم که مشت، به طحال فشار وارد آمده و ورم کرده است.
می گفت، که به ایشان گفتم که هیچ خطری متوجه شما نیست و بعد از چند روز ورم بر طرف می شود و به مداوا نیازی نیست. ولی ایشان دچار چنان وحشتی از مردن شده بودند که من را به اجبار تا صبح در اتاق خود نگه داشتند. بعد صبح که آمدیم بیرون دیدم روزنامه ها و رادیو تلویزیون خبر از ترور ناموفق و زخمی شدن ایشان می دهند.
حال که این را گفتم، این خاطره را نیز از دکتر عبدالصمد تقی زاده نقل کنم. ایشان در سال 1973 در رابطه با تحقیقات خود در مورد سرطان در لندن، از طرف کمیسیون جایزه نوبل، به عنوان یکی از نامزدان جایزه نوبل در رشته پزشکی معرفی شده بودند و بعد از انقلاب، تا کودتای خرداد 60، رئیس دانشگاه ملی/بهشتی بودند.
در مصاحبه ای که در رابطه با انجام تز خود که به دوران 28 ماه اول انقلاب تا کودتای 60 مربوط می شد، با ایشان انجام دادم، از جمله خاطراتی که گفتند مربوط می شد به آنچه که در پشت پرده خواندن حکم نخست وزیری مهندس بازرگان بود. می گفتند که امام حکم را نوشتند و دادند به قطب زاده که حکم را در دانشگاه تهران بخواند. قطب زاده در حال رفتن به طرف بلند گو بود که دیدیم یکدفعه رفسنجانی شروع کرد به داد و فریاد که من می خواهم حکم امام را بخوانم و بعد که دید که اعتراضات بجایی نرسید، خود را انداخت زمین و عمامه اش را کوبید زمین و با گریه گفت که من باید حکم را بخوانم.
می گفت که قطب زاده از این حرکت رفسنجانی مات مانده بود و در همان حال تعجب شدید، حکم را به رفسنجانی داد و او هم در جا پرید و عمامه اش را روی سرش گذاشت و رفت حکم را خواند.
حال که این را گفتم، این خاطره را نیز از دکتر عبدالصمد تقی زاده نقل کنم. ایشان در سال 1973 در رابطه با تحقیقات خود در مورد سرطان در لندن، از طرف کمیسیون جایزه نوبل، به عنوان یکی از نامزدان جایزه نوبل در رشته پزشکی معرفی شده بودند و بعد از انقلاب، تا کودتای خرداد 60، رئیس دانشگاه ملی/بهشتی بودند.
در مصاحبه ای که در رابطه با انجام تز خود که به دوران 28 ماه اول انقلاب تا کودتای 60 مربوط می شد، با ایشان انجام دادم، از جمله خاطراتی که گفتند مربوط می شد به آنچه که در پشت پرده خواندن حکم نخست وزیری مهندس بازرگان بود. می گفتند که امام حکم را نوشتند و دادند به قطب زاده که حکم را در دانشگاه تهران بخواند. قطب زاده در حال رفتن به طرف بلند گو بود که دیدیم یکدفعه رفسنجانی شروع کرد به داد و فریاد که من می خواهم حکم امام را بخوانم و بعد که دید که اعتراضات بجایی نرسید، خود را انداخت زمین و عمامه اش را کوبید زمین و با گریه گفت که من باید حکم را بخوانم.
می گفت که قطب زاده از این حرکت رفسنجانی مات مانده بود و در همان حال تعجب شدید، حکم را به رفسنجانی داد و او هم در جا پرید و عمامه اش را روی سرش گذاشت و رفت حکم را خواند.
یلی ممنون از شما و از دکتر بهزاد نیا که با تعریف این خاطره به روشن شدن مطلب کمک کردید ولی از آنجا که هردو انسان هستید و جایزالخطا دوست دارم بدانم که:
پاسخحذف1- خود رفسنجانی هم ادعا کرد و یا فقط با ادعای روزنامه ها مخالفت نکرد؟
2- آیا خاطرات دکتر بهزادنیا همانموقع هم مستند شد و به منزلت نوشتار نائل -حتی در حدیادداشت شخصی؟ ..و یا گفتاری با دیگران مطرح شده ولی تا کنون مسکوت بوده و یا اکنون پس از سالها این خاطرات از لگد خوردن به طحال را با ماجرای روزنامه ای شدن ترور رفسنجانی در ذهن خود گره زده اند؟
ببخشید این سوال را میکنم چون حادثه عجیب دیگری را شاهد بوده ام که بحق کسی منکر دروغ رایج نشد.
رایج بودن یک دروغ در عوام به علت عوامیت عوام است و حتی اولی الاباب و دانایان هم گاهی صلاح و مصلحتی باعث میشه همه حرفهایشان را نزنند....
با سلام
پاسخحذفتا آنجا که من می دانم دکتر بهزاد نیا کتاب خاطرات خود را منتشر نکرده است. این اطلاع را در میان بسیار اطلاعات دیگر از ان زمان به گروهی از ما که دورش جمع شده بودیم دادند.
دکتر تقی زاده در مصاحبه با اینجانب گفت و مصاحبه را ضبط کردم. می دانم در حال به پایان رساندن خاطرات خود می باشند.
مخلص
دلخواسته