سال قبل زمان بردن دخترم بمدرسه دیدم که دختر
3-4 ساله ای روی دوش باباش داره میره کودکستان.
کم کم هر بار که من رو می دید شروع میکرد به لبخند زدن و منهم لبخندش رو
بهش پس می دادم . بعد از چند هفته دیدم که
سوار چرخش است و باباش داره هلش میده. منو
دید از چرخ اومد پایین و با چشمای آبی
آسمونیش زل زد تو چشام و گفت که اسمت چیه؟ گفتم محمود. گفت دخترت کلاس چندومه؟ گفتم چهارم. گفت نگاه کن، چرخ من رنگش خیلی قشنگه، این گل
روی چرخم رو هم خیلی دوست دارم. خندیدم و
گفتم که این قشنگترین چرخیه که من در دو دقیقه اخیر دیدم. خوشحال شد و خندید و بعد با پدرش صحبت کردم و خداحافظی
و موقع خداحافظی گفت: با بای محود! اینطوری اسمم براش شد محود.
یکبار در بازار شهر من رو دید و بلند داد زد و
به پدر و مادرش گفت: اون دوست منه و بعدش زد محود محود!...و
کم کم متوجه شدم که بیماری دارد که هنوز نمی
دونم چیست ولی می دونم جدیست چرا که هر بار با پدرش صحبت می کردم، پدرش در حالیکه
با نگاهش حمایت منو می خواست، میگفت نگاه کن امروز بعد از اینکه از دکتر اومدیم،
آنا را می بریم مک دونالد و منهم کلی اظهار خوشحالی که آنا خوش بحالت هیچوقت کسی
من رو به مک دونالد نبرده! آنا لبخندی می
زد وبا حالتی نگران می گفت ولی آمپولش درد
داره.
دیگه اینکه بر عکس بچه های هم سن و سالش، اصلا
اهل وروجک بازی و دویدن و اینجور چیزها نیست و همیشه خیلی آروم راه میره. حدسم مسلم شد وقتی مادرش رو دیدم و حالت نگاهی
نگرانی که زمان نگاه به آنا داشت و کوششی که در پنهان کردن آن.
بهرحال، تعطیلات تابستونی شروع شد و دیگه آنا رو
ندیدم و در دلم کمی دلهره بود که نکند در این فاصله آنا پدر و مادرشو ترک کرده باشه ولی امروز بعد از ظهر وقتی داشتم
می رفتم که دخترم رو از مدرسه بردارم، دوباره آنا رو روی چرخش با پدرش دیدم. پدرش ریش گذاشته بود و کمی سر ریشهای طلایی اش
باهاش شوخی کردم. آنا از روی چرخ به آرامی
و مثل همیشه آهسته و با کلمات بسیار شمرده شده گزارش کوتاهی از فعالیتهای تابستانی
اش را داد! بعد از چرخ اومد پایین و سعی کرد منو بغل کنه ولی فقط دستش به پاهام
رسید. بعد دستاشو بالا آورد و بطرفم
کشید. فهمیدم که می خواد بغلش کنم. بلندش کردم و بغلش کردم که دستاشو انداخت دور
گردنم و با تمام قدرتی که در دستای کوچولوش بود من رو بطرف خودش فشار می داد. با خودم گفتم که دستاش که خسته شد ول می کنه
ولی ولکن نبود تا پدرش از پشت گرفتش و گفت بگو بای بای. دوباره سوار چرخش شد و در موقع رفتن گفت: محود،
فردا تورو می بینم؟ گفتم حتما.
در راه با خودم فکر می کردم و از خودم سوال کردم که واقعا این چه نیرویی که یک چنینی محبتی در
قلب کوچیک این بچه ایجاد کرده که یاد این بیت شعر مولانا افتادم: عشق اسطرلاب اسرار
خداست و بعد بایزید بسطامی : به صحرا شدم عشق باریده بود . و زمین تر شده بود. چنانکه پای مرد به
گل زار فرو شود ، پای من به عشق فرو می شد.
انسان در عشق و با عشق است که متولد می شد و نبود عشق و عدم سیراب شدن
در عشق چه ناراحتی ها که نمی آفریند.
کودکان از آنجا که هنوز با فطرت خود یگانه هستند، بیش از دیگران خودجوشی
عشق در وجودشان است. چقدر نیاز به ارتباط
با آن کودک درونمان داریم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر