۱۳۹۳ خرداد ۷, چهارشنبه

قوقولی قوقو و کوکب خانم اصلاح طلبان


در رابطه با عکس بالااز دخترم، یکی از اساتید هموطن در آلمان پیام زیر را فرستاد:

"اگه ملت ایران نصف دل و جرات دختر تو رو داشتن محمود!"
 
پاسخ زیر را دادم:

آخ گفتی ... جان.  یادته در کتاب فارسی یکی از سالهای دبستان، داستانی بود به نام:"قوقولی قو قو".  داستان یک خروس بود که نمی خواست سر غروب به طویله بره و بالاخره یک شب  بیرون موند و اول از دیدن گله های گوسفند و صدای زنگوله ها و زیبایی خورشید رد غروب و...کیف کرد ولی باد و بارون در ان شب ترتیبشو داد و روز بعد بدن نیمه مرده اش را کوکب خانم لای حوله گرم گذاشت و....و از اون تجربه ببعد، دیگه قوقولی قوقو مثل بچه خوب حرف گوش کن اول همه می دویید می رفت طویله! 
شک ندارم که این درسها را در کودکی، نظام سلطنتی برای این به بچه ها یاد می داد که روح ماجراجویی و شجاعت انجام عمل در ذهن ترسیم شده ولی انجام نشده را در آنها بکشد، چرا که استبداد، بخصوص استبدادی که زیر سلطه است، برای استمرار نیاز به انسانهایی دارد که تابع و مطیع قدرت باشند.

اصلاح طلبها هم بگونه ای دیگر این بلا را بر سر بسیاری از جوانان وطن آورده اند.  آنها را به آزادیهای یواشکی سرگرم می کنند( یاد جوکی افتادم که مصداق قومیتی و نیز جنسیتی آن کراهت دارد، ولی پیام آن برای آزادیهای یواشکی کار برد دارد: همسر مردی را دزدان ناموس از دست شوهر گرفتند و بعد بدور شوهر دایره ای  کشیدند که اگر پایت را از این دایره آنطرف تر بگذاری پدرت را در میاوریم و همسر را برای تمام شب بردند.  صبح خانم برگشت و دید که شوهر هنوز در داخل دایره ایستاده است.  بر سر شوهر فریاد زد که مرد غیرتت کو و چگونه اجازه دادی این بلا را بر سر من بیاورند؟  مرد با صدایی آرام به همسر گفت: "آروم باش و هیچی نگو، وقتی که تو رو برده بودند من پایم را یواشکی سه بار از دایره بیرون گذاشتم.") و غری بزنند ولی  امید را به چراغ موشی کور سوی اصلاح  و ناکجا آباد آن ببندند، تا فرصتها را یکی پس از دیگری از دست بدهند، و نقش تماشاگر را در سرنوشتی که برای آنها رقم می زنند بازی کنند و در هر حال کاری نکنند و هر بار هم عده ای شان تصمیم بکاری اثر گذار گرفتند، لشکر روشنفکران و سیاسیون اصلاح طلب بر سرشان خراب شوند که مبادا انقلاب کنید که آنورش ناپیداست و استبداد است( انگار الان نیست!) و خشونت( انگار الان نیست و جامعه ملی غرق در انواع و اقسام خشونتها که بدترین ان فقر است، نیست و در کنار آن بگذارید، گسترش خشونتهای خانوادگی، فامیلی، اجتماعی، اعتیاد، خود کشی، گسترش بیسابقه دروغ و نابودی طبیعت وطن و...و)

تا کی شود که نسل جوان بجای غر زدن و سرزنش نسل ما، قبول مسئولیت کند و از طریق نقد، اشتباهات را تبدیل به تجربه کند و اینگونه اراده کند تا تجربه انقلاب را مانند نسل بعدی انقلاب فرانسه به پیش ببرد و اینگونه معمار سرنوشت خود شده تا بعد از 120 سال مبارزه، جمهوری شهروندان مستقر شود.

۱۳۹۳ خرداد ۱, پنجشنبه

خاطره پدر من از مصدق و خلع ید نفت


زمانی که مصدق، نفت را ملی و از انگلستان خلع ید کرد، واحدی نظامی از تهران را برای تحت کنترل در آوردن صنایع و مناطق نفتی به جنوب اعزام کرد و پدرم نیز که نظامی بود به منطقه رفت.  سالها بعد که من متولد شدم( و بدون انکه بدانم، نحسی حال و هوای بعد از کودتا را در رفتار خشک و گاه خشن و عصبی و گرفته پدر حس می کردم و بعدها متوجه علت اصلی این رفتار شدم.) پدرم با وجودی که سخن گفتن از مصدق با ریسک بالا همراه بود، همیشه راجع به خاطراتش از خلع ید را برای بعضی از بچه هایش تعریف می کرد.  دو داستانش در خاطرم مانده است:

- داستان اول این بود که با کور سوادی که داشت قادر به خواندن تابلوی بالای در یکی از مهمانسراها( یا رستورانها یا....خوب خاطرم نیست.) شده بود و با خشمی که در صورت نظامی اش یخ زده بود می گفت که نوشته بود:"ورود سگ و ایرانی ممنوع"

-داستان دوم راجع به صحبتش با یکی از مهندسان انگلیسی از طریق مترجمی بود.  می گفت که اصلا ما نمی دانستیم نفت چیست و به چکار می آید و هیچی در این باره به ما گفته نشده بود.   بارها گفت که ما نمی فهمیدیم، مصدق ما را آدم کرد!( نقل قول دقیقش این است: ما خر بودیم، مصدق ما را آدم کرد.) خلاصه، می گفت که از مهندس انگلیسی سوال کردم که این نفت چیست و به چکار می آید؟  انگیسی پاسخ داده بود که:"هیچی، این یه ماده سیاه رنگ بو گندویی است که فقط بکار این می آید که ما به بدنه کشتی هایمان بزنیم تا زنگ نزند."!!!

از قبیل این داستانها و بسیاری از خاطرات دیگر بود که از همان کودکی فهمیدم که مسئله مصدق، مسئله ایرانی بود که حقارت را نمی پذیرفت و اجازه نمی داد که مالش را ببرند و از طریق سلطنت توی سرش هم بزنند، بطوری که رزم آرا در مجلس گفته بود که ایرانی لولهنگ نیز نمی تواند بسازد و او را به اداره نفت چکار.  تا مردمی، حقارت را درونی خود نکنند امکان ندارد که بپذیرند استبداد وابسته ای( از شوخی های تلخ روزگار این است که آقای سحابی می گفت ما استقلال داریم!!! ازادی نداریم.) او را تحت سلطه خود قرار دهد.

***********************************************************************

در عکس اول، پدرم با لباس شخصی در میان دوستانش و در عکس دوم تنها خودش. همان پست قبلی است، منتهی عکسی دیگر از پدر و هم قطارانش از ایران برایم فرستاد شد.  نفر دست چپی فکر کنم یار قدیمی پدرم که در سفر و حضر همراه او بود و از مصدقی های ارتش، که او را عمو قاسمی صدا می کردیم و چند سال پیش از دنیا رفت می باشد.   یکی از بزرگترین غبطه های من این است که در ایران که بودم ننشستم و بروش تاریخ شفاهی، گفتگویی نظام مند با پدرم و مادرم در باره  تاریخ زندگی اش داشته باشم.  تاریخی سراسر تلاطم، از قحطی بزرگ ایران که نیمی از جمعیت ایران، از جمله خواهرش را در خود بلعید و برای نجات از قحطی بهمراه پدردر 5-6  سالگی صدها کیلومتر را با پدر به باکو پیمودن و مرگ پدر در چند سال بعد و سفر بازگشت شگفت انگیزش در سن ده سالگی و....و به خدمت ارتش در آمدن و فرو پاشی ارتش و...سه روز بعد از ازدواج روانه جنگهای کردستان شدن و دو سال بی خبر از همسر ماندن و داستانهایش و ...بعد به یمن مصدق از خواب و جهلی که سلطنت بر جامعه برای تاراج ثروت کشور بر جامعه حاکم کرده بود و نقش پرومته ای که مصدق در جامعه بازی و عنصر آگاهی به عمیقترین لایه های اجتماعی وارد، بیدار شدن و از این آگاهی سخن گفتن و در ارتش با هم فکران مصدقی اش به فعالیت های زیر زمینی دست زدن و..و در 15 خرداد با بخطر انداختن خود، بعنوان مامور ویژه نظامی، جان بسیاری از جوانان را نجات دادن و...و خود را باز نشست کردن و سه ماه تمام روزی حدود 18 ساعت روی بنز های سیاه رنگ 170 از پارک شهر به اریانا مسافر کشی کردن تا بتواند پیش قسط اولیه 5000 تومانی، از اولین تاکسی های پیکان با شماره 2528 را گرفتن( البته سالها بعد شماره عوض شد.) و....و.

پیشنهادم به هموطنان این است که اگر با چنین زنان و مردانی تماس دارند تا دیر نشده است، با انها بگفتگو نشسته و آنها را ضبط کنند.  کشور ما دارای ضعف بسیار عمده ای در رابطه با تاریخ اجتماعی و مردمی امان می باشد.  تاریخ بیشتر در رابطه با شاهان و نخبگان نوشته شده است و تاریخ مردمی که بوطن استمرار تاریخی داده اند تا حد بسیار زیادی فراموش شده است.

۱۳۹۳ اردیبهشت ۳۰, سه‌شنبه

گفتگوی دیگر در رابطه با انقلاب و اصلاح


یکی از هموطنان اصلاح طلب با آوردن مثالهایی از فجایع رو به توسعه کشورهای مصر و لیبی و اوکراین، موافقان انقلاب را به باد انتقاد گرفت که گفتگویی در گرفت.  پاسخ اخر اینجانب را در اول می بینید.  می توایند از اول تا به آخر بخوانید یا از آخر تا به اول.  هر طور که راخت تر هستید.

شبتان خوش

"کامنت آخر من:
با سلام

چند نکته:
- شما از منظر تئوریستهای لیبرال با انقلابات برخورد می کنید و به این علت، انقلاب را  شر فرض گرفته اید.  چند نقص اساسی در این تئوری ها وجود دارد از جمله:
-تجربه تاریخی می گوید که بعضی از انقلابات به  استبدادی بدتراز استبداد قبل از انقلاب منجر می شوند( مانند انقلاب فرانسه در سالهای اول و یا انقلاب ایران.) و انقلاباتی نیز هستند که بدون طی مرحله استبدادی به مردم سالاری منجر می شوند( مانند انقلاب آمریکا و انقلابات دهه هشتاد و نود اروپای شرقی)  تئوری های لیبرال برای این نتایج متناقض پاسخی ندارند و بهمین علت است که به آن نمی پردازند.
- اینکه زمان پایان انقلاب در کجاست نیز محل اختلاف بسیار است.  برای مثال، آیا نقطه پایان انقلاب فرانسه همان سال 1789 و سرنگونی بوربونهاست؟  آیا سال 1984 و سرنگونی روبسپیر است؟ آیا 1877 یعنی وقتی که جمهوری خواهان، سلطنت طلبان را شکست دادند می باشد؟ و یا مابین انها سالهای 1799 یا 1815 یا 1830 یا 1848 یا 1851 یا...می باشد؟ این بحث از آنجا دارای بیشترین اهمیت است که از طریق آن می تواند نشان داده شود که اگر تجربه انقلاب به نسل جدید انتقال پیدا کند، انقلاب بالاخره به اهداف خود خواهد رسید، همانگونه که در فرانسه اینگونه شد وشد  پرچمدار آزادی در جهان. 
- اینکه آیا انقلاب می اید و یا اینکه ساخته می شود و یا اینکه ترکیبی از هر دوست نیز محل اختلاف و بحث حتی میان تئوریسین های لیبرال است.  خب، اگر انقلاب می آید و عملی خودجوش و خارج از اراده فرد است، دیگر سخن گفتن از اینکه انقلاب یعنی فاجعه، سخنی بی معنی می شود و اصلاح طلبان وقت عظیمی را در مذمت انقلاب نوشتن تلف می کنند چرا که در باره رویدادی قلمفرسایی می کنند که هیچ کنترلی بر آن ندارند.  ولی اگر انقلاب ساخته می شود، آنگاه بحث در مورد دینامیسم و اندیشه راهنمای آن محل گفتگو می شود و اینکه ایا لیبرالها نیز به جبر تاریخ معتقد شده اند و هر انقلابی را ذاتا استبداد ساز می دانند و یا... و  یا اینکه به عامل انسان و اندیشه راهنما نقش می دهند.  اگر می دهند پس دیگر نمی توانند بگویند که استبداد نتیجه اجتناب ناپذیر هر انقلابی است و بنابر این باید درجه  صحت نظر ما( طرفداران انقلاب) را جدی بگیرند.  ولی  اگر می دهند و به جبر تاریخ معتقد هستند خب انگاه از جمله این سوال مطرح می شود که برای مثال، مشکلشان با نظریه جبر تاریخ مارکسیستهای کلاسیک چیست؟  چگونه است که یک نوع جبر تاریخ درست است و نوع دیگر جبر تاریخ غلط است؟  اصلا نقش انسان و عامل اراده در ساختن تاریخ چیست؟
- اینکه، قبل از انقلاب و یا در جریان انقلاب  آلترناتیو دموکراتیک بوجود امده است( مانند انقلاب آمریکا وانشالله انقلاب بعدی در ایران.) تا بعد از سرنگونی استبداد، خلا ایجاد نشود تا بلای مصر و الجزایر و...و بر سرش نیاید.  یا اینکه ترکیبی از دو می باشد که آنهم نیاز به تجریه و تحلیل و عناصر شکل دهنده اجتماعی آن را دارد.
-تناقضات جدی تئوریهای لیبرالیستی در رابطه با انقلاب اینگونه حل می شود که دست از باور به جبر تاریخ برداریم و انقلاب را جنبشی بدانیم که استبداد به جامعه تحمیل می کند( بازرگان یک حرف بسیار درست زد وقتی که گفت شاه رهبر منفی انقلاب بود.) چرا که هیچ اصلاحی را بر نمی تابد( تمامی جنبشهای انقلابی در آغاز جنبشهایی اصلاح طلبانه بوده اند و این اصلاح ناپذیری نظام بوده است که برای جامعه راهی جز ساختار شکنی نگذاشته است.) و اینگونه است که جامعه محل عمل خود را در خارج از رژیم و هدف خود را سرنگونی رژیم قرار می دهد.  کاری که انقلاب در مرحله اول می کند این است که با فروپاشی استبداد، فضا را باز می کند و امکان تغییر ساختاری را ایجاد می کند.  از اینجا ببعد ترکیبی از عامل اندیشه راهنما، بود یا نبود التر ناتیو مردم سالار، نقش اصلی را در تعیین ماهیت نظام بعد از انقلاب بازی می کند.  اگر اندیشه مردم سالار، ضعیف بود و قادر به ایجاد التر ناتیو نبود، البته خلاء ایجاد می کند و ضرورتا این خلا را قدرت پر می کند( مصر، سوریه، لیبی،...و)

بنابراین پیشنهادم این است که بجای کوشش در ایجاد ترس در جامعه و مردم را از انقلاب ترساندن و امید واهی بستن به رژیمی که بارها ثابت کرده است که حاکمیت مردم را بهیچوجه بر نمی تابد، کوشش در گسترش آلتر ناتیو مردم سالار و فرهنگ مردم سالاری بکنیم.  البته این کار زمانی ممکن می شود که حقوق انسان را ذاتی انسان بدانیم و کوشش کنیم که مردم به این حقوق عارف شوند و خود را صاحب کرامت بدانند.  چنین انسانهایی هستند که سر از خفت سر خم کردن در برابرمافیای بس تبهکار و فاسد و خائن برخواهند داشت و از طریق باز یافتن اعتماد بنفس از دست رفته، خود را در موقعیت کاوه آهنگر خواهند یافت.  چرا بجای اینکار که همه عرفان است و انسانیت و عرق ملی  کوشش در ترساندن مردم کنیم؟  چکاری از این بزرگتر و واقعی تر و نتیجه بخش تر؟"

کامنت هموطن:


"در عمل انقلاب هیچگاه به ایجاب کامل خود نرسیده و نمیرسد. خصوصا انقلابها بعد از دوره کلاسیک غالبا در همان مرحله نفی مانده اند. مطالعات انقلابها به خوبی این مساله را مستند کرده است. تجویزهای اراده گرایانه به هیچ وجه با واقعیتهای عملا موجود قابل تطبیق نیست خاصه مصر.
نتیجتا رفتار انقلابی در نفس خود شکست دارد به نظرم.
با احترام"
 
کامنت این جانب:
 
"در مصر، انقلاب فقط در مرحله نفی( ارحل) رخ داد و از آغاز هم هشدار دادیم که آلتر ناتیو مردم سالاری دیده نمی شود و اگر ساخته نشود استبداد باز سازی خواهد شد که شد. البته اگر هنوز تجربه را از طریق نقد ادامه دهند به نتیجه خواند رسید.

در لیبی انقلابی رخ ند
اد و آنچه رخ داد جنبش خودجوش بخشی از جامعه بود که باز به علت نداشتن اندیشه راهنمای استقلال و خارجی خود را در اختیار قدرتهای خارجی گذاشت و اینگونه این بلا را بر سر خود آورد. در همان زمان نوشتم که با آنگونه قذافی را به قتل رساندن و برای سارکوزی کف زدن وضع را بجایی خواهد رساند که دیر نخواهد بود که مردم لیبی انگشت خود را گاز بگیرند و ارزوی دوران قذافی را کنند.

در اوکراین که اصلا انقلابی رخ نداد، جنبش بخشی از جامعه اوکراین بود که کم کم تبدیل شد به جنبشی بر ضد فساد. ولی باز به علت نبود اندیشه استقلال و آزادی، اجازه داد که در مرحله اخر نو کانزواتیوها و اتحادیه اروپا با بکار گیری فاشیستها، با کودتا بر علیه رئیس جمهور وضعیتی ایجاد کنند که در نتیجه عکس العمل روسیه و روس زبانها وضعیت حاضر را ایجاد کند.

انقلاب تعریف خود را دارد و همینطور اسم هر جنبشی را نمی شود گذاشت انقلاب و بعد نتیجه گرفت که انقلاب بد است و اصلاح طلبی و ذلیل ر ولی فقیه مطلقه یک روضه خوان شدن خوب. به یمن 120 سال مبارزه، ایران هیچ یک از نقاط ضعفی که این بلا را بر سر این جنبشها آورد ندارد و زمانی که تحو ل از طریق جنبش خود جوش مردم و بر دو اصل راهنمای استقلال و ازادی انجام بگیرد و به علت وجود آلتر ناتیو مستقل و مردم سالار، شاهد استقرار پویاترین مردم سالاری ها خواهیم بود."
 
 
کامنت هموطن که شروع کار بود:
 
"نتيجه انقلاب هاي اينترنتي و بهار عربي و روسي كه خيلي ها بازاي هر كدام كلي به ملت ايران فحش دادند و در وصف انقلاب ها نوشته ها منتشر ساختند:
مصر: دست به دامن ارتش و ژنرال السيسي شدند تا با برقراري بك خفقان تند و سركوب شديد، دوباره ارتش را بر همه ي امور حاكم سازد و يكي از مبارك بدتر بر سرنوشت مصر حاكم شود! خلاصه دربدر به دنبال ديكتاتوري نظامي زير عنوان دموكراسي...
ليبي: كشور در آستانه انفجار كامل. همه اسلحه به دست و دولتي وجود ندارد كه كاري كند. الان اميد به ژنرال هاي ارتش بسته اند كه شايد يكي با جربزه(!!) پيدا شود و بتواند قذافي شود تا افسار اين همه شورشي قومي و مذهبي مسلح را بكشد و همه را به زير يوغ فرمان خود در آورد! يعني يك قذافي ديگر و برقراري ديكتاتوري نظامي زير نام دموكراسي...
شرق اوكراين: دست به دامن يك اليگارشي فوق العاده پولدار كه البته تا ديروز فحشش مي دادند و كلي مطلب بر عليهش منتشر مي كردند شده اند تا با پولش مزدور استخدام كند و منطقه را زير لواي قدرت خود بگيرد و خلاصه دستگاه فساد خود را گسترده كند و اينبار، در منطقه اي كه دولتي نسبتا خودمختار از سوي اين اليگارش منطقه را مديريت مي كند! در كيف احزاب فاشيستي قدرتمند شده اند و احتمالا پيروز انتخابات! احزابي كه تا چند ماه پيش اتحاديه اروپا در مورد فعال شدن و قدرت گرفتنشان اخطار مي داد، الان بشدت از سوي غرب و رسانه هاي غربي حمايت مي شوند تا شايد بتوانند با برقراري قدرت خويش در كيف، بي امكان مخالفتي قراردادهاي ضروري را به امضا برسانند و ...( البته كه روسيه هم در حال قرباني كردن مردم اوكراين در پاي منافع خود است، اما اولا بازي را غرب شروع كرد، دو آنكه نه انقلاب به پا كردن غرب توجيه شورش به پا كردن روسهاست و نه شورش به پا كردن روسها توجيه حمايت غرب از فاشيستها و اليگارشي فاسد)
...
فقط با نمكي قضيه اينجاست كه عده اي اين همه را مي بينند، اما، نمي بينند!!"
 

نقد کوتاهی بر آقای سهمیی در برنامه افق( بحران اتمی و مهران مصطفوی.)



تماشای مصاحبه آقای سهیمی و حملات تند ایشان به مهران مصطفوی در برنامه افق سببی شد تا نقد بسیار کوتاهی بر گفتمان اصلاح طلبی بزنم:
- آقای سهیمی  مانند دیگر اصلاح طلبان خود را زندانی قدرت کرده اند و توانایی دیدن  فضای خارج از قدرت را از دست داده اند.  قادر به دیدن این امر نیستند که بقول فوکو، منشاء قدرت manipulate / در دستکاری کردن امکانات دیگر انسانهاست که حاصل می شود.  این دستکاری را  بوردیو/ Bordieu در نظریه habitus در باز تولید قدرت اینگونه  توضیح می دهد که فرد، از عدسی قدرت است که به مرز بین ممکن و ناممکن می نگرد و ضرورتا "عقلانی" و "ممکن" را آن چیزی را می داند که قدرت برای او تعیین می کند و به بیان دیگر اجازه می دهد که پارچه از قبل برای دوزنده تعیین کند که چه کتی باید دوخته شود/ cut their coats according to their cloth.  آقای سهیمی در چنین فضا و گفتمانی است که جهان را می بنید و اینگونه است که به عنوان فردی از خود و تواناییهای خود تهی شده، اجازه می دهد که مرز بین ممکن و غیر ممکن را قدرتی تعیین کند که در درجه اول او را از کرامت و حقوق خود تهی کرده است تا اینگونه، در عمل، به عنوان عامل  رژیمی که او و دیگر ایرانیان را از حقوق انسانی و ملی محروم کرده است عمل کند.  این نوع دیدن و تجزیه و تحلیل کردن سبب شد که:

- با شخصی کردن موضع و توهین کردن به مهران  و دروغگو و سانسور گر خواندن او  سعی کند مهران را به عکس العمل وادارد و خوشحالم که مهران کنش ماند و واکنش نشد.  پیرو اصل موازنه منفی همیشه اینگونه عمل می کند و همیشه کنش است و نه واکنش.  

- در درون گفتمان قدرت عمل کردن و ندانستن اینکه مقوله <امکان> مقوله ای سیاسی می باشد که مرز آن در رابطه کیفی و کمی  با چکش قدرت و سندان مقاومت ساخته می شود و در رابطه صفر و یک، هر چه مقاومت  بیشتر کاربرد چکش کمتر و در نتیجه مرز <ممکن> وسیعتر و فراختر می شود.  ندیدن این رابطه است که سبب می شود که مهران را که با یاد آوری توانایی و مسئولیت  مردم آنها را به وارد شدن به تاریخ  معمار سرنوشت خود شدن می خواند  و اینگونه توانایی اختیار تعیین مرز ممکن و ناممکن را از قدرت سلب می کند  بر نتابد و  عصبی بر مهران بتازد و حتی مهران را به دروغگویی و سانسور متهم کند!  یعنی دقیقا همانکاری که خود مرتکب آن شده اند.  چرا که ایشان می دانند که شما قبلا در مصاحبه هایی که ایشان هم شرکت داشته اند مهران گفته است که خامنه ای پیشنهاد را در سال 2005 داد و دولت بوش آن را به سطل اشغال انداخت.  بنا بر این نمی شود گفت که اقای سهیمی از روی ندانستن مرتکب این بی اخلاقی شدند.
امید این است که اقای سهیمی از طریق کوشش در یافتن علل این بی اخلاقی خود، اندیشه راهنمایی که زندانی ان شده اند را به نقد بکشند و راه رهایی از قدرت را اینگونه بیابند.

https://www.youtube.com/watch?v=f7oN_-zmRXI


۱۳۹۳ اردیبهشت ۲۹, دوشنبه

تاتر فور پلی/Foreplay- زندگی پشت پرده تئودور آدورنو، هانا آرنت و والتر بنجامین




به تماشای باز نخستین/premiere  تاتر فور پلی که  آنالیز روانی زندگی  اوروتیک جنسی آدورنو و بنجامین از پایه گزاران فلسفه انتقادی مکتب فرانکفورت( و رابطه خشم الود بین آدورنو و هانا آرنت.)  را اجرا می کرد رفته بودیم.  چند موضوع در این رابطه برایم جالب بود.  اول اینکه نویسنده تاتر کاری جرسی/Carl Djerassi  بود، یعنی فردی که برای اولین بار قرصهای ضد حاملگی را ساخت.  سفر او از یک دانشمند به یک نویسنده کتابهای هنری-فلسفی برایم جالب بود. 


بازیکنان را بسیار حرفه ای یافتم خصوص هنر پیشه ای که نقش هانا آرنت را بازی می کرد.  بعد از پایان بازی، آقای جرسی از ما درخواست کرد که بنشینیم و اینکه با ما حرف دارد.  شاید نیمی از تماشاگران تقاضایش را پذیرفتند.  بعد شروع کرد به صحبت کردن و گفت که می خواهد کیفیت بازی را بالا ببرد و برای همین نیاز دارد که نظرات انتقادی ما را بشنود.


اول چیزی که در او نظرم را جلب کرد این بود که در مقابل خود فردی را می دیدم که حدود نود سال دارد و برای ایستادن نیاز دارد که استفاده حداکثر را از عصای خود بکند ولی گذشته از اینکه دارای حضور ذهن عجیبی بود، در عین حال نوعی حرف می زد و نظر می داد که انگار قرار است نود سال دیگر هم زندگی کند.  چیز دیگری که اول جلب نظر کرد این بود که همان اول گفت که هیچ دوست ندارد کسی از تاتر تعریف کند و به به چه چه بگوید چرا که بکار او کمکی نمی کند و تنها نیاز دارد که انتقادها را بشنود.  کم کم عده ای از ما شروع به نقد کار کردند.  در کنار او فردی نشسته بود و تمامی نقدها را یاداشت می کرد و زود متوجه شدم که کارگردان تاتر است.  بعد که نقدها به پایان رسید نزد کارگردان رفتم و از کیفیت بسیار بالای هنر پیشه ها تعریف کردم.  وقتی این را به او گفتم، گفت کاشکی نزد هنر پیشه ها رفته بودی و همین تعریف را در جلوی آنها از آنها می کردی و بعد با حالتی آزره به کارل نگاه کرد و گفت که کاش کارل هم کمی از آنها تعریف می کرد.  تلفیق سخن اخر او با رفتار و سخنان کارل در این مدت بر من معلوم کرد که انسانی بسیار سختگیر است و دمار از روزگار هنر پیشه ها در آورده است.  در بازگشت به همسرم گفتم که انگار ایشان نمی فهمد که هنر پیشه ها نیاز به تشویق دارند.  خود او بیش از نیم قرن است که از زمین و آسمان برایش جایزه و دکتراهای افتخاری و تعریف باریده است و احتمالا به حالت اشباع از تعریف رسیده است، ولی این هنر پیشه های جوان نیاز به تشویق دارند.  نقد وقتی در کنار تشویق انجام شود سبب باز شدن فضا و رشد می شود ولی انگار موفقیتهای بسیار سبب شده است که ایشان بکار گیری این معجون معجزه آور را از یاد ببرند.  یکی باید این را به او بگوید....متاسفانه وقتی این نظر به ذهنم رسید که وسط راه خانه بودیم!   

http://www.londontheatre.co.uk/londontheatre/news/ltg14/foreplay14113.htm

۱۳۹۳ اردیبهشت ۲۳, سه‌شنبه

اوکراین: همکاری نزدیک رسانه ها با دولتها و قربانی کردن واقعیت


دیشب مصاحبه کریستن امان پور با رئیس سازمان ناتو را تماشا کردم.  البته فقط نیمی از آن را، راستش را بخواهید یاد مصاحبه های رژیم با اصحاب خودش افتادم و عطایش را به لقایش بخشیدم.  مصاحبه گر و مصاحبه کننده در مورد همه چیز با هم توافق داشتند و کاملا نقش مصاحبه گر که ماست را از مو کشیدن است از یاد خانم امان پوررفته بود.  البته این نمونه کوچکی از گفتمان حاکم بر اکثریت رسانه های غربی( حداقل انگلیسی زبان) در رابطه با حوادث اوکراین است.  رسانه هایی مانند سی ان ان و بی بی سی آنقدر گزارشات و تحلیلهای خود را با روایت رسمی دولتهای خود وفق داده اند که شگفت انگیز است.  یکی چنین هم صدایی و یگانگی حتی در زمان حمله به عراق وجود نداشت.  اگر فرد اطلاعات خود را فقط از این رسانه ها بگیرد با تصویری کاملا سیاه و سفید روبرو خواهد شد.  تصویری که در آن دولت دست نشانده آمریکا بعد از کودتا( یادمان نرود که حوادث بعد از امضای موافقتنامه بین رئیس جمهور اوکراین و مخالفان و اتحادیه اروپا که در عرض کمتر از یک روز به فراری شدن رئیس جمهور منجر شد و بعدا معلوم شد، هیچ نبود جز کودتا.  یک چیزی مثل کودتای اکتبر روسیه که انقلاب فوریه روسیه را بلعید.  نوار معروف گفتگوی ویکتوریا نیولاند/Victoria Nuland نو کانزواتیو با سفیر آمریکا در اوکراین نیز از یادمان نرود که خانم مسئول سیاست خارجی اروپای وزارت خارجه آمریکا بعد از دشنام دادن به اتحادیه اروپا، چند بار گفته بود که یتسنیوک/Yatsenyuk مرد آنهاست و این مرد بعد از کودتا شد نخست وزیر اوکراین.) دولتی مردمسالار و آزادیخواه است و مخالفانش همه از عوامل و یا گول خورده های پوتین هستند و اصلا نمی گویند که چهار نفر از وزرای این دولت از نو نازیستها و فاشیستها می باشند ویا اینکه این رفتار و خشونت دولت اوکراین است که عده روز افزونی از اوکراینی های روس زبان را بطرف روسیه سوق می دهد و با سیاستهای این دولت پوتین نیازی به دخالت ندارد و آنها کار او را برایش انجام می دهند و...و  بهمین علت هر خبری که واقعیت امر را آشکار کند، مثلا برگبار بستن معترضان غیر مسلح توسط گارد ملی( که انباشته از نژاد پرستان افراطی و نو نازیست های اوکراین می باشد و کمتر شکی در این است که این نیز بعدها مانند سپاه پاسداران ایران، به قدرت مطلقه و بس فاسد مبدل خواهد شد.) منتشر می کنند بسرعت ویرایش و رتوش می کنند.

وضعیت گونه ای شده است که کسانی که در پی یافتن اخبار صحیح هستند به تلویزیون انگلیسی زبان روسیه مراجعه می کنند که تحت نظر دولت روسیه می باشد.  چرا که اخباری را نشر می دهد که از رسانه های خود شنیده نمی شود.  مراجعه کنندگان به این کانال تلویزیونی آنقدر زیاد شده است که دولت آمریکا را ناچار کرد به این تلویزیون سخت حمله کند که البته این حمله بر تعداد تماشاگران افزود.  فکر می کنم که اکثریت مراجعه کنندگان به این تلویزیون می دانند که کار این رسانه نیز کاری پروپاگاندایی بنفع پوتین می باشد، ولی با این وجود می دانند که به اطلاعاتی دستن رسی می یابند و به نظرات اساتید و متخصصانی دست می یابند که رسانه ها خودی انها را سانسور می کند.


بهر حال وضعیت غم انگیزی در رابطه با رسانه ها ایجاد شده است و آن اینکه در درون گفتمانی عمل می کنند که گفتمان قدرت حاکم است و اینگونه وظیفه اصلی خود که همان نقد قدرت را است را به فراموشی سپرده اند.  البته نه اینکه همه اش فراموشی باشد، یکی از علل اصلی دیگر این وضعیت غم انگیز رسانه ای در مردم سالاری های غرب این است که رسانه ها در کنترل قدرتهای مالی عظیمی در آمده اند که هم با قدرت سیاسی رابطه ای نزدیک دارند و هم اینکه از طریق ایجاد امپراطوری های رسانه ای( مانند روپرت مرداخ) با قدرت سیاسی بده و بستان و اینگونه از منافع خود دفاع می کنند. 

جای رسانه های مستقل و منتقد و سراسری سخت خالیست.

۱۳۹۳ اردیبهشت ۲۱, یکشنبه

درد تویی درمان تویی: نقطه تسلیم را نقطه عشق و نقطه عصیان کنیم




هموطن عزیزی شعر بالا را پست کرد.  پاسخ زیر را فرستادم:

تا زمانی که دست بر حلقه سراب گفتمان اصلاح طلبی رژیم زده شده است، درد ایران نه تنها بی دواست بلکه این درد، همانطور که در حال کشتن طبیعت ایران است، می تواند ایران را نیز بکشد، .  ولی زمانی که نسل جوان، بر کرامت ذاتی خود عارف شود، قبول مسئولیت کند، توانایی های خود را باور کند و اینگونه خود را از سراب اصلاح پذیری مافیای حاکم رها کند و برای استقرار جمهوری شهر وندان بحرکت در آید آنوقت خواهد دید که  درد ایران ناشی از درد بی عملی، بی مسئولیتی و عدم باور به تواناییهای او بوده است و این آگاهی ره به درمان خواهد برد. 

بعد از حمله مغول و کشتار و تخریب که حتی در تخیل هم نمی گنجید، ایرانی ها خود را تسلیم قدرت کردند و به اسم سرنوشت و قضا و قدر، مقاومت در مقابل استبداد و ظلم را بیفایده شمردند . بر این باور شدند که سهم آنها از زندگی همان "نقطه تسلیم" بودن است.  خروج و خروش مولانا در چنین زمانی می باشد که قابل درک می شود.  یکپارچه فریاد می شود و نهیب به ایرانیان خمیده و تسلیم قضا و قدر شده که بخود آیید که تو نه "نقطه تسلیم" که "نقطه عشقی" و "نقطه عصیانی" و "نقطه چون و چرا" و اینگونه معمار سرنوشت خود شدن.  

بنظر می رسد که بسیاری از ایرانیان باز دچار روانشناسی ایرانیان بعد از حمله مغول شده اند و بجای باور به تواناییهای خود که ناشی از عارف شدن به کرامت و حقوق ذاتی خود است، تسلیم قدرتی شده اند که توانش از تسلیم شدن آنها می آید.  در اینجا علی حیدری، الهام گرفته از مولوی فریاد می زند که:
 
به تو سربسته و در پرده بگویم

تا کسی نشنود این راز گهربار جهان را

آنچه گفتند و سرودند ... تو آنی !

خود تو جان جهانی

گر نهانی و عیانی

تو همانی که همه عمر به دنبال خودت نعره زنانی

تو ندانی که خود آن نقطه عشقی

تو خود اسرار نهانی

تو خود باغ بهشتی

تو به خود آمده از فلسفه چون و چرایی

به تو سوگند

که این راز شنیدی و نترسیدی و بیدار شدی در همه افلاک بزرگی

نه که جزنی

نه که چون آب در اندام سبونی

"تو خود اویی به خود آی"

تا در خانه متروکه هر کس ننشینی

و به جز روشنی شعشعه پرتو خود هیچ نبینی

و گل وصل بچینی

تسلیم بس است، خود فریبی و اینکه مافیای خیانت و جنایت و فساد اصلاح پذیر است بس است.  لحظه ای با خود خلوت کنید و در این خلوت خود را انسانی دارای کرامت و حقوق ذاتی تصور کنید.  آنگاه از خود سوال کنید که ایا  چنین انسانی  خفت و حقارت عمل در درون خیمه ولایت مطلقه فقیه که تمامی ایرانیان را جز ایتام و صغار و مهجور می داند و قوانینش بر این اصول شکل گرفته اند را خواهد پذیرفت؟ فقط لحظه ای اینگونه با خود خلوت کنید.  

۱۳۹۳ اردیبهشت ۲۰, شنبه

A warning about Ukraine’s National Guard




The newly formed National Guard in Ukraine reminds me of the formation of the Revolutionary Guards after the 1979 Iranian Revolution. As a result, the country ended up having two armies. Still, as the Revolutionary Guard was preferred by the regime, most of the resources went into it. However, it gradually became the dominant force and soon penetrated the political and economical spheres. The result? Now Iran has a regime run by a mafia, which is called the 'military-financial mafia'.   Are the Ukrainians going to learn from the disastrous experience of Iran? Given that I see very little wisdom among the political elites, I doubt it.  Worse, the National Guard is already filled with neo-Nazi paramilitaries (1) and like the last days of Madian are becoming the crack troopers of the regime, which, once again, have already demonstrated their savagery.

Still it is not too late, as the Ukrainian civil society is able to remove the fanatical and radical coup government which was installed by the US, dismantle the monster which the neo-con and neo-liberal elite (with the advice of CIA) have created and, instead of treating the Russian-speaking people in the east and south as terrorists and sending tanks to terrorise them, open its arms to recognize the legitimacy of their deep suspicion, form a government of unity and assure them that their human rights and dignity will be protected .

The Ukrainian civil society is able to do that, however, as each day passes and violence spreads this possibility diminishes fast.   The Ukrainian civil society should know that if they don’t act, then the possibility of the Syrization of Ukraine is very real.  

Please share this with whoever you think is in contact with Ukraine.
 (1): http://consortiumnews.com/2014/05/10/burning-ukraines-protesters-alive/

۱۳۹۳ اردیبهشت ۱۶, سه‌شنبه

Tawhid, the centre piece of Banisadr’s view of Islam as a discourse of liberty



It is nearly 50 years since Abolhassn Banisadr began to develop his revolutionary interpretation of Islam, releasing it from the various discourses of power that have made despotism the lot of Islamic countries and re-reading it through a discourse of freedom which provides a theological and philosophical framework for the democratisation of Islamic societies. The centrepiece of this revolutionary work is the concept of Tawhid - but not as it is ordinarily understood. Banisadr argues that the concept had "been emptied of its original meaning through a series of historical, theological and philosophical processes" which reduced its meaning to a "oneness of a God that represents absolute power over everything he creates". This definition, in turn, created "a master-slave relationship, or a uni-polar dichotomy, between God and human beings". But this, he says, stands in complete contrast with the original meaning of Tawhid as introduced in Koran, which is "a condition of the absence of all power between God and humans, people with each other, and people with the environment". At a deeper level, he descibes Tawhid as "a journey from polytheism to monotheism, in which an individual becomes liberated from any relationships that limit and confine humans (such as the relationship to a multiplicity of gods) and through which a person can be freed in relationships with limitless and infinite intelligent life". For him, Tawhid means "being liberated from the faith in determinism, and rediscovering one’s own inner (fetri) freedom".

Some years ago, Gold Mercury International conducted an in-depth interview with Banisadr about the concept of Tawhid, its theological meaning and its philosophical, political, economical, social and cultural ramifications.  In the hope that it will create a lively and dynamic debate, I decided to publish it:


Interview of Gold Mercury With Abol-Hassan Banisadr
08.11.2009

Is Tawhid a repressed tradition of Islamic thought? If so, how can this be proven? Who or what is repressing it?

I should begin by pointing out that the concept of ‘negative equilibrium’ is not specific to Islam or Islamic thought.  It has precedent in an ancient worldview that was present in Iran prior to the birth of Islam. This worldview assumed that all intelligent life relations should be, and can be, free of both limitation and constraint.  From this perspective, when ‘force‘ is removed from a relationship (of people, but also between people and their environment, and between ideas), then the relationship will become limitless and without constraint. That is the meaning of Tawhid. The concept was in fact one of five principles circulating before Islam, which were later illuminated in the Koran: Tawhid, Nobovat (prophecy), Ma’ad (resurrection day), Emamat (leadership) and Adl (justice) – I will define these in what follows.
It can be argued, however, that the concept of Tawhid has been emptied of its original meaning through a series of historical, theological and philosophical processes. It is even possible to argue that the prevailing definition of Tawhid as the oneness of a God that represents absolute power over everything creates a master-slave relationship, or a uni-polar dichotomy, between God and human beings. But this stands in total opposition to the original meaning of Tawhid, which is at its essence a condition of the absence of all power between God and humans, people with each other, and people with the environment.
Historically speaking, soon after the Prophet’s death in 632, despotic dynasties became the lot of Islamic countries.  Even today, these countries are most resistant to democratisation and to recognising people’s right to participate in leadership.   Iran is a good example of this, as one ’supreme leader’ considers himself to own people’s lives, property and honour and demands absolute obedience in return.  And yet, this is in complete contradiction to the Prophet’s government of the city of Medina.  This is not to say, as is sometimes suggested, that this constitutes a perfect example of a society organized around the principle of Tawhid.  But the extensive political and social freedoms and high levels of tolerance and cooperation between Muslims that were recorded in that society stand in sharp contrast to the despotism that has dominated in Islamic societies ever since.
This meaning of Tawhid is clearly defined in the Koran, which explicitly states that God has given his/her guidance to everyone irrespective of their status as a believer (Momen) or non-believer (Kafir).  It also thus explicitly states that no one can guide anyone but oneself.  This principle, which is the precise interpretation or translation of Tawhid, is neither accepted nor practised in any Islamic or non-Islamic country.  In dictatorships people have no vote whatsoever  and are infantilized as children who should submit to the will of the leader, while in democracies elites are elected by non-elites to make decisions on behalf of the people, rather than decisions being made by the people themselves.
Even in theological circles, the interpretation of the Tawhid concept in both Shia and Sunni schools of Islamic scholarship is different from, and sometimes even in opposition to, the actual meaning as expressed in the Koran. This discrepancy is due largely to the fact that Islamic education has been philosophically grounded in the very different intellectual traditions of Greek philosophy. During the Omavid dynasty, the Platonic and Aristotelian schools of Greek thought gradually began to inform and then to dominate Islamic teaching.  In particular, these traditions emphasized the importance of syllogistic logic, a method of logical reasoning that is based on a uni-polar dichotomy, which in itself is a negation of the holistic logic of Tawhid. Students of Islamic theology continue to be trained mainly in this form of logic, and thus in effect are educated in philosophical principles and methods that are antithetical to Tawhid, and that preclude even the development of an understanding of its original meaning.

How can Tawhid, the Oneness of God, implying the absence of power relations and exclusiveness, be put into practice in a Muslim’s daily life?

I have answered this question to some extent in my first response. However, it presents a good opportunity for introducing fuller definitions of Tawhid, Justice and Imamat (or leadership).
At a deeper level, Tawhid may be understood as a journey from polytheism to monotheism, in which an individual becomes liberated from any relationships that limit and confine humans (such as the relationship to a multiplicity of gods) and through which a person can be freed in relationships with limitless and infinite intelligent life.  Tawhid means being liberated from the faith in determinism, and rediscovering one’s own inner (fetri) freedom.  For whenever relationships are forged within limits, they are established as relations of power, and serve to trap people in power relations in belief, thought, word and action. If, on the other hand, people develop relationships with each other and all life based on the principles of Tawhid, then these relationships are in fact established as if relations with God, and are thus free of all forms of power and force. There is only relationship which need not be, and cannot be, a power relation:

Human ↔ God ↔ Human + other phenomena

This also applies to the free development of knowledge. We can assume that in the absence of power relations, a multiplicity of ideas that can be related to one another through the free flow of knowledge will reach a state of Tawhid.  Not only does Tawhid not negate the multiplicity of ideas; on the contrary, it necessitates it.  The constant passage through and movement in multiplicity therefore requires a guiding principle that enables us to develop a discourse of freedom in which ideas are judged on the basis of their relationship to justice. In other words, it requires a guiding principle that is compatible with independence and human rights. And this in turn requires the universal development of the talent of leadership, as both a method for thinking as well as its goal, so that people can make sense out of this great multiplicity of ideas. Any progress must therefore begin with a multiplicity of ideas and proceed through a process of de-violentization as it moves in a Tawhidi direction.
When this can be done without limitation, and when it is oriented towards the realization of justice, it becomes possible to develop relations of friendship and freedom. What does “justice” mean in this context? What does it mean to say that justice can be used as an indicator for Tawhidi ideas, relationships and individuals? In Koranic terms, the term justice is defined as “indicator” (mizan); an indicator that distinguishes right from non-right.  Justice is understood in this context to be a “straight path”; the path to right. It is understood to be straightforward because right is beautiful in its clarity; it is unambiguous, not convoluted. From this perspective, justice and freedom are not contradictory, as has often been assumed, but are mutually constitutive. And because of this, an ideal  – we might even say a utopian – measure of justice may be held up to gauge the extent to which we achieve freedom from limitation and freedom to become one with life through creativity.
This itself requires leadership (Imamat).  Imamat is possible when people are liberated from the need to own or possess each other, and to either make decisions for others or to have others make decisions for them, and thus can reflect upon their own thoughts and deeds in order to bring their society closer to its utopian possibility. If we are freed from such limit-making and confinement, we can become the authors of our own words, thoughts and deeds.  Imamat in this context means that each person should have the rights, independence and freedom of all people in mind (as in the narrative of Abraham in the Koran). From this perspective, the moment of thinking is thus a moment of unification with intelligent life, as the thoughts of a single individual – present and past, ‘here’ and elsewhere.
Free, independent leadership becomes possible when one is anchored at the point of eternity, as the time of freedom is infinite. We may think and act in the present, but can also move beyond the frontiers of the possible and open new intellectual horizons. A free person can also locate herself/himself in the future while being in the present, thus freeing his/her intellect from the limits of that which only presently exists.  And when people become imams/leader of one another in order to create a society in which none possess or have power over any of the others, they have reached a state of Tawhid.  It goes without saying that one cannot enter, let alone follow this path without developing a genuine discourse of freedom.
As the guiding principle of a discourse of freedom, therefore, the concept of Tawhid unites a whole set of principles that together make freedom possible: individual autonomy and leadership enable people to engage one another in the free exchange of a multiplicity of ideas, and to use the ideal of justice as a criterion for evaluating the validity and value of these ideas in order to inform the future development of their thoughts and deeds. In this way, thinking and action become devoid of force and be filled with rights.  As people become increasingly freed from limit-makers (both those who seek to limit and the limitations of condition), they become less dependent on any source of power. This is what I mean by the term ‘negative equilibrium’, a state of peace accomplished by rejecting all external sources of power and limitation rather than seeking comfort in those which seem the most powerful or beneficial at a particular moment in time, and by learning to trust one’s independent judgement and ability to form free relationships with other autonomous individuals.
In addition to the principles of Mizan, fetri and Imamat, two further principles can be included in this theory of Tawhid: “prophecy” (nobovat), meaning the practice of communicating the discourse of freedom, and “resurrection” (ma’aad), or the moment at which nobody owns anything or anybody else.  It often goes unnoticed, or is denied, that in the Koran these guiding principles affirm and clarify each other; there are no contradictions between the verses in this sense. However, as no discourse of power can accommodate these principles, the many interpretations of the Koran that are based on various discourses of power find it filled with contradictions. And as many of these developed historically without reference to the Koran itself – In most cases being based on an Aristotelian philosophy of power – these interpretations contradict the Koran itself.  Indeed, they have succeeded in turning the Koran into a collection of contradictory verses, and subsequently have imposed Islamic societies to centuries of despotism.
The Koran thus provides us with a system for living that is based on principles which are mutually constitutive and free of contradiction.  It is regretful that Islamic, and indeed most societies are neglectful of these principles.  For when they work to guide our thinking, speech and action, they remind us of our freedom, dignity and rights and in everyday life, and it is the consciousness of these rights that in turn work to regulate our actions in relation to ourselves, others and worldly phenomena.

Does Tawhid imply that all worshipping of religious leaders is wrong? Is any religious leadership a sin (Shirk)?

It is obvious that any religious authority that which assigns absolute authority to itself is form of Shirk (false God-making).  Even Ayatollah Montazeri, once Khomeini’s would-be successor,  has accepted this and argues the velayat motlageh faqih (absolute rule of the jurist) is a form of shirk.

Nevertheless, it is not correct to say that all clergy in all religions who ascribe to themselves any such authority are committing shirk. That is because most do not realize that they suffer from a form of alienation.  Rather than condemning this, it is therefore preferable to simply  introduce Islam as a discourse of freedom.

How can Islam be freed of its multitude of interpretations that cause conflict?

In fact there are only two main discourses of Islam: one of power, and one of freedom. All the variations on the discourse of power are essentially the same; in fact, the multitude of differences that we appear to see are a result of this grounding in power. Power emerges from discord and contradiction. Different groups have developed different interpretations of Islam in order to preserve their social and political positions, and the intensity of the conflict between them is an indicator (rather than a cause) of the intensity of the power struggle underlying. Because power is accompanied by and is the production of power relations, it needs to seek discursive forms of power that suit its interests and creates animosities. And when it is established, because it cannot exist without power relations, it cannot not produce violent and bloody confrontations. 

Discourses of power without contradiction do not exist.  Even “democratic” forms of discourses of power suffer from contradictions.  The difference is that while totalitarian discourses are uni-polar in nature (in other words, in a position of dominance in opposition to all other possible discourses), democratic discourses of power are bi-polar or multi-polar (set up in competition against one another).  In either case, both systems are dichotomous, based on the assumption that there are inherent contrasts between opposing positions. In such a system, these positions must then be pitted against one another, often in order to negate the other, in order to survive, be recognized or be regarded as legitimate. In this case, the relationships between positions (whether this be between people or between interpretations of Islam) assume various forms of power relations. This suggests a zero-sum relationship between competing positions: one’s loss (or subordination) is the other’s gain (or dominance), and vice versa.  For example, the dichotomy of “elite and common” people presupposes that an “elite” person has certain abilities that the “common” person lacks; there cannot be one without the other, and there can be no equality between them.

It is obvious on these grounds that it is impossible to develop any form of the discourse of power which is free of contradiction. So the solution we are left with, is the suggestion that the discourse of freedom is the only one consistent with open and transformative societies.  In such societies, economy, education, art, politics and social relations are formed not on the basis of mutual contradiction, but on Tawhid, as Tawhid signifies freedom from contrast, contradiction and conflict. 

Could and should Tawhid become the centrepiece of Islamic worldview?

Tawhid can become the guiding principle for Muslims, if and only if they are liberated from the enslavements of power.  Why should it not become a guiding principle of free intellects? But it is also clear that this is not an easy task; decades of censorship indicate how difficult it really is. The concept of Tawhid is censored because it challenges the belief that power is an authentic and primary value in Islam and in everyday life. Had this not been the case, and if the principles of Tawhid had been accommodated to the centrality of power, then it would not have suffered from such censorship.  When the discourse of freedom is offered as a solution, since it does not acknowledge even the existence of power in the abstract (power being regarded instead as the subjective product of unnecessary power relations), then all those who believe in and rely on the reality or necessity of power are compelled to censor the discourse of freedom.  The same censorship that has prevented Western governments and societies from seeing the looming economic crisis has censored nearly all suggestions for resolving the problems, whenever these were incompatible with the defence of capitalist hegemony.
Tawhid can help to guide Muslims by offering an alternative framework within which to understand themselves, others and life.  If they develop such a perspective, then they may begin to see all people and all worldly phenomena as being inherently dignified, rightful, independent and free.  They will also thus be in a position to call the world to peace and development, a new kind of development unlike the one we know today, in which it is not power that develops, but life itself.

According to the principle of Tawhid, ‘leadership is intrinsic in all humans’. Then is there no authority at all needed? What about the rule of law or the allocation of resources?

The principle of Ma’ad (Resurrection) can serve as a model to regulate relations in such a way that we approach both freedom and our ideal society, or utopia.

On the straight path of right, coordinating one’s ability of leadership with God’s leadership will lead to a point — we might call it “resurrection” –  in which nobody owns anything over anybody else.  In this sense, Tawhid is the movement undertaken by any individual who is free in mind and action, and who not only becomes free from the  domineering practices of others and thus from being dominated, but who also strives to share with others the ideal that no one should own anything over anyone else. The principle here, again, is justice.

If we imagine a society in which no one owns anything over anybody else, we would imagine a democracy (a society in which the affairs of state are run through friendly participation).  Our goal should be to establish a participant democracy that is based on Tawhid, rather than on dichotomy and  the impossible ‘balances of power’. ..and we must be aware that this goal is not within our immediate reach.

This is because presently the separation of decision making from its execution is a necessity.  So while society should rediscover its role in decision making, the elected executioners of political decisions should realize that their only mission is to strive to implement those decisions in the best possible way.  Therefore, whenever people are the decision makers and democratically elected officers are chosen to implement decisions, two authorities will emerge. In this way, an open society, evaluating its progress with indicators of justice and principles of leadership/Imamat, will gradually transform itself toward its utopia.

Finally, in relation to law, we can argue that laws should be reflections of human dignity, human rights, the collective rights of society, the collective rights of global society and the rights of all living things.  From this perspective, at the global level laws can become “Tawhidi”, and the democratic management of global society through the development of an alternative global politics becomes possible.


How can politics achieve and expand freedoms instead of gain and manage power?
I should mention that I have conducted some research about democracy, part of which is discussed in my book about leadership.  In that book I have answered this question in detail, and make a number of suggestions.  Here are few.
Although among Marxists, anti-Marxists and liberals the goal of political activity is to gain, manage and exercise power, the prime goal of politics should be to expand and enhance the freedom and independence of people. Within a dichotomist worldview, politics can only be oriented towards the acquisition and management of power precisely because power relations are so central to political process.  Human freedom and independence either cannot be part of this equation or are subordinated to the demands of power.   In this situation, however, leadership belongs not to dominant or dominated individuals and groups, but to power.  The best indicator of this in contemporary society is that leadership is being shifted further and further away from people themselves.  It is easy to see this happening amongst the dominated, since on the surface we can see decisions are made for them by the dominant.  However, those in positions of dominance lose their autonomy as well, as in order to fulfil the demands of power they must submit themselves to the logics of concentration, multiplication and accumulation.

Therefore, political activity should aim at decreasing the role of force in social groups, as well as in relations between individuals and societies.  We might undertake what I have called ‘deviolentizing’ activities, which are the tasks of a critical and discerning society. In addition, and particularly at this point in history, the idea of “national interest” should be replaced with a concept of national rights, rights of international society and rights of nature, and within nation-states the main concern should be not the protection of national interest but the realization of human dignity and rights. 

In order to do this, democracy needs to be revolutionized; we must transform the basic relationships between people and social institutions.  At present, most of our social institutions are based on power and individuals submit themselves to these institutions.  The reconstruction of these institutions based on the principle of Tawhid can motivate individuals to reverse the equation, so that the institutions which determine the life of individuals will be put into the service of life itself.

When put as the centrepiece of Islamic worldview, can Tawhid end violence, war and domination within Islam and from Islam to the outside world?
From the perspective of Tawhid, peace is a basic condition for the human rights of every human being and society.  Every person should enjoy the right to peace.  Furthermore, while every individual has a right to peace, she or he should defend this right anytime and anywhere it is endangered. The establishment of global peace necessitates that we recognize spiritual rights.  The United Nations Declaration of Human Rights in fact does not include rights such as the right to peace and the right to friendship.  Peace at social, national and international level swill become realizable only when political activity becomes oriented towards expanding freedom, independence and the human rights of all, including spiritual rights.

Tawhid…an Islamic Renaissance of Positive Islam?
If by ‘Positive Islam’ you mean an interpretation that is based on positivism, that Islam will once again become a discourse of power. As I have argued already, such discourses already exist. Defining the guiding principles of Islam as they are defined in the Koran enables us to rediscover Islam as a discourse of freedom, as there are no contradictions in its guiding principles or practices.  Furthermore, when derivative interpretations of this discourse are reflections or translations of rights, then applying them can help an individual to rediscover his/her freedom and independence and become conscious of her/his intrinsic dignity and rights, as well as those of all living beings and nature.  Hence, life and living becomes an exercise of right in itself, and offers the possibility of experiencing a completeness that every human being deserves.

I thank you for providing me with an opportunity to share my ideas.