۱۳۹۳ خرداد ۱, پنجشنبه

خاطره پدر من از مصدق و خلع ید نفت


زمانی که مصدق، نفت را ملی و از انگلستان خلع ید کرد، واحدی نظامی از تهران را برای تحت کنترل در آوردن صنایع و مناطق نفتی به جنوب اعزام کرد و پدرم نیز که نظامی بود به منطقه رفت.  سالها بعد که من متولد شدم( و بدون انکه بدانم، نحسی حال و هوای بعد از کودتا را در رفتار خشک و گاه خشن و عصبی و گرفته پدر حس می کردم و بعدها متوجه علت اصلی این رفتار شدم.) پدرم با وجودی که سخن گفتن از مصدق با ریسک بالا همراه بود، همیشه راجع به خاطراتش از خلع ید را برای بعضی از بچه هایش تعریف می کرد.  دو داستانش در خاطرم مانده است:

- داستان اول این بود که با کور سوادی که داشت قادر به خواندن تابلوی بالای در یکی از مهمانسراها( یا رستورانها یا....خوب خاطرم نیست.) شده بود و با خشمی که در صورت نظامی اش یخ زده بود می گفت که نوشته بود:"ورود سگ و ایرانی ممنوع"

-داستان دوم راجع به صحبتش با یکی از مهندسان انگلیسی از طریق مترجمی بود.  می گفت که اصلا ما نمی دانستیم نفت چیست و به چکار می آید و هیچی در این باره به ما گفته نشده بود.   بارها گفت که ما نمی فهمیدیم، مصدق ما را آدم کرد!( نقل قول دقیقش این است: ما خر بودیم، مصدق ما را آدم کرد.) خلاصه، می گفت که از مهندس انگلیسی سوال کردم که این نفت چیست و به چکار می آید؟  انگیسی پاسخ داده بود که:"هیچی، این یه ماده سیاه رنگ بو گندویی است که فقط بکار این می آید که ما به بدنه کشتی هایمان بزنیم تا زنگ نزند."!!!

از قبیل این داستانها و بسیاری از خاطرات دیگر بود که از همان کودکی فهمیدم که مسئله مصدق، مسئله ایرانی بود که حقارت را نمی پذیرفت و اجازه نمی داد که مالش را ببرند و از طریق سلطنت توی سرش هم بزنند، بطوری که رزم آرا در مجلس گفته بود که ایرانی لولهنگ نیز نمی تواند بسازد و او را به اداره نفت چکار.  تا مردمی، حقارت را درونی خود نکنند امکان ندارد که بپذیرند استبداد وابسته ای( از شوخی های تلخ روزگار این است که آقای سحابی می گفت ما استقلال داریم!!! ازادی نداریم.) او را تحت سلطه خود قرار دهد.

***********************************************************************

در عکس اول، پدرم با لباس شخصی در میان دوستانش و در عکس دوم تنها خودش. همان پست قبلی است، منتهی عکسی دیگر از پدر و هم قطارانش از ایران برایم فرستاد شد.  نفر دست چپی فکر کنم یار قدیمی پدرم که در سفر و حضر همراه او بود و از مصدقی های ارتش، که او را عمو قاسمی صدا می کردیم و چند سال پیش از دنیا رفت می باشد.   یکی از بزرگترین غبطه های من این است که در ایران که بودم ننشستم و بروش تاریخ شفاهی، گفتگویی نظام مند با پدرم و مادرم در باره  تاریخ زندگی اش داشته باشم.  تاریخی سراسر تلاطم، از قحطی بزرگ ایران که نیمی از جمعیت ایران، از جمله خواهرش را در خود بلعید و برای نجات از قحطی بهمراه پدردر 5-6  سالگی صدها کیلومتر را با پدر به باکو پیمودن و مرگ پدر در چند سال بعد و سفر بازگشت شگفت انگیزش در سن ده سالگی و....و به خدمت ارتش در آمدن و فرو پاشی ارتش و...سه روز بعد از ازدواج روانه جنگهای کردستان شدن و دو سال بی خبر از همسر ماندن و داستانهایش و ...بعد به یمن مصدق از خواب و جهلی که سلطنت بر جامعه برای تاراج ثروت کشور بر جامعه حاکم کرده بود و نقش پرومته ای که مصدق در جامعه بازی و عنصر آگاهی به عمیقترین لایه های اجتماعی وارد، بیدار شدن و از این آگاهی سخن گفتن و در ارتش با هم فکران مصدقی اش به فعالیت های زیر زمینی دست زدن و..و در 15 خرداد با بخطر انداختن خود، بعنوان مامور ویژه نظامی، جان بسیاری از جوانان را نجات دادن و...و خود را باز نشست کردن و سه ماه تمام روزی حدود 18 ساعت روی بنز های سیاه رنگ 170 از پارک شهر به اریانا مسافر کشی کردن تا بتواند پیش قسط اولیه 5000 تومانی، از اولین تاکسی های پیکان با شماره 2528 را گرفتن( البته سالها بعد شماره عوض شد.) و....و.

پیشنهادم به هموطنان این است که اگر با چنین زنان و مردانی تماس دارند تا دیر نشده است، با انها بگفتگو نشسته و آنها را ضبط کنند.  کشور ما دارای ضعف بسیار عمده ای در رابطه با تاریخ اجتماعی و مردمی امان می باشد.  تاریخ بیشتر در رابطه با شاهان و نخبگان نوشته شده است و تاریخ مردمی که بوطن استمرار تاریخی داده اند تا حد بسیار زیادی فراموش شده است.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر