اکتبر 1985 بود که
بعد از دو ماه انتظار بهشت جهنمی در سویس به لندن رسیدم و حدود دو ماه سر خانواده
خواهرم خراب شدم ولی چند هفته مونده به کریسمس، بکمک شوهر خواهرم اتاقکی در ناحیه گرین فورد که نزدیک ایلینگ محل
زندگی خواهرم در غرب لندن بود گرفتم. یک
پسر ایرانی هم که تازه از ایران رسیده بود اتاق دیگه رو که بزرگتر بود گرفت.
با اینکه شاید از آن اتاق
در انگلیس کوچکتر یافت نمی شد و بیشتر آن را یه تخت یک نفره و یک میز چسبیده به
دیوار پر کرده بود بطوری که محل قدم زدن آن دو فققط دو قدم نیم طول داشت و یک قدم
و نیم عرض، ولی سکوت و آرامشی که داشت برای مدتی جبران کمبود فضا را می کرد.
روزهای قبل از
کریسمس مثل نوروز خودمان مغازه ها و فروشگاه ها رو به شلوغی بیشتر می رفت و کاملا
میشد حس کرد که رفتار مردم مهربان تر شده و لبخندها بیشتر و طولانی تر و واقعی
تر. با خودم می گفتم که الان که در حال به
پیشباز کریسمس رفتن هستند اینطوره پس کریسمس دیگه باید غوغا بشه. با هم خونه ایرونی ام در این باره صحبت می
کردیم و اینکه عید نوروز اینها کریسمشان است و چقدر رفتارها در خیابان و فروشگاه
ها فرق کرده.
خلاصه شب کریسمس
رسید و تلویزیون 14 اینچی ام رو که روی میز گذاشته بودم روشن کردم و دیدم فیلم پشت
فیلم و رقص پشت رقص و منهم که یه قرون انگلیسی بلد نبودم حسرت این رو می خوردم که
کاش می فهمیدم راجع به چی حرف می زنند و علت اینهمه اشک و غم و خنده و خشم
چیه. اقلا یه فیلم از چارلی چاپلین هم پخش
نمی کردند تا برای مدتی این مشکل زبان ندانی حل بشه. بهر حال کم کم وقت خواب رسید و پیچ تلویزیون رو
بستم و خوابیدم تا فردا صبح زود از خواب بیدار شم. حدودای ساعت هفت هم خونگی ام رو از خواب بیدار
کردم و ریشها رو زدم و بهترین و نوترین لباسی رو که داشتم تنم کردم و بعد از
صبحونه حدود ساعت هشت صبح از خونه زدیم بیرون تا انگلیسی ها رو در روز اول
نوروزشان ببینیم که چکار می کنند و چگونه رفتاری دارد و خلاصه همین چیزها.
از در خونه که
اومدیم بیرون دیدیم پرنده پر نمی زنه و حتی صدای ماشینی هم بگوش نمی رسه و خیابون
سوت و کوره. گفتیم آهان حتما باید اینها
را در خیابان اصلی و در مغازه ها و فروشگاهها دید و برای همین رفتیم به طرف خیابون
اصلی محل که همیشه راه بندون داشت ولی حتی یه ماشین هم در خیابون ندیدیم و چراغ راهنمای
چهاراه همینطوری بیخودی و بدون هیچ منظوری
برای خودش قرمز و سبز می شد. تمام مغازه ها هم بسته بودند و از اتوبوسهای
شهری هم هیچ خبری نبود و خلاصه پرنده پر نمی زد.
مات مونده بودیم که این دیگه چیه و اینکه قرار نبود که اینطوری بشه. با این وجود به امید دیدن زندگی در خیابون حدود
ده پونزده دقیقه بغل خیابون اصلی قدم زدیم ولی و حتی یک ماشینم در حال حرکت ندیدیم
و کم کم متوجه شدیم که تنها موجودات دوپایی که در حال استفاده کردن از پیاده رو
هستند ماییم و بس و با خودم گفتم که این ژیگول کردنمون برای هیچی بود؟ خلاصه پکر و با حالت ناباوری به خونه برگشتیم و
این شد اولین تجربه شوکه آور ما از کریسمس.
بعدها بود که متوجه شدم که کریسمس در روز کریسمس فقط در خانه ها اتفاق می افتد و اصل بر این است که بچه ها در هر کجا که هستند روز کریسمس خود رو به خونه برسونند و در خونه بمونند و بخورند و بنوشند و فیلم نگاه کنند و ...بخوابند
خلاصه اینکه، چند
روز کریسمس برای کسانی که خانواده ای ندارند که پیش آنها بروند تنهاترین روزهای
سال است.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر