۱۳۹۱ خرداد ۲۰, شنبه

بلاله بر بلاله




الان داشتم به عکسهایی که توریستی آمریکایی از ایران انداخته نگاه می کردم که در میان آنها چشمم به این افتاد و یاد بلال فروشی دوران کودکی خودم افتادم.  یکی از کارهایی که به عنوان کار تابستونی به آن دست می زدم بلال فروشی بود که کاری بسیار جدی تر از قتاب و گوش فیل و بامیه فروشی بود و سرمایه ای بیشتر هم می خواست.  معمولا برای قتاب فروشی دو تومن کفایت می کرد و برای بامیه فروشی چهار تومن ( در این باره اگر وقتش و حالش بود بعد خواهم نوشت.) و جز یک سینی به چیز دیگری احتیاج نداشت که آنهم بیشتر یکی از سینی ها ملامین مخصوص پلو را از آشپز خانه بر می داشتم.  ولی برای راه انداختن بساط بلال فروشی پول بیشتری لازم بود، حداقل ده تومان سرمایه که پدرم بعد از کنار گزاشتن خرجی روزانه خانه و پول بنزین تاکسی اش، تامین می کرد. بر عکس بامیه که برای خرید باید ساعت چهار صبح به ته خاکباز می رفتم و یا قتاب که ساعت 6-7 صبح به نواب می رفتم، برای خرید عمده! بلال باید حدودای ظهر به میدون طاهری می رفتم چرا که بیشتر وقت خرید بلال از ساعت 4-5 بعد از ظهر ببعد تا قبل از تاریکی آفتاب بود که کمی آفتاب از داغی افتاده بود و بزرگترها از خواب ظهرشون بیدار شده بودند و چایی شون رو خورده بودند.
یادمه وقتی که آفتاب، داغ کرده بود و تو کوچه پرنده پر نمی زد یکی از گونی های خالی شده برنج رو که بیشتر مادرم برای گونی کشیدن کف آشپزخونه می گذاشت کنار بر می داشتم و با یکی از بهترین دوستام که بیشتر ممد ترکه بود یا احمد رشتی ( ممکنه که با اسد موشی هم رفته بودم ولی خوب یادم نیست.) با اتوبوس می رفتیم میدون طاهری که در نزدیکی میدون کهنه بود.  بوی انواع و اقسام میوه و علف تازه و خشک و خاک نمناک میدونو پر کرده بود و در این بین ما دنبال حجره ای می گشتیم که هم بلال داشته باشد و هم براش صرف کند و باندازه ده تومن به ما بلال بدهد.  اگر درست خاطرم مونده باشد با ده تومن حدود 60-70 تا بلال می شد خرید و بعد آن را به کول می کشیدیم و به خونه می رسوندیم. 
حدودای ساعت 3-4 به خونه می رسیدیم و بعد باید دنبال منقل و باد بزن و کاسه برای آب شور می گشتیم.  یه ذغال فروشی هم تو خیابون خوش بالای مرتضوی بود که نصف گونی ذغال می خریدیم ( چقد پولش می شد رو خاطرم نیست.) و بعد قالیچه فسقلی که نخ نما شده بود و چند تا سوراخ داشت و مادر، زیر پله انداخته بود بر می داشتیم و می رفتیم سر کوچه پشت قصابی خدا بیامرزماشاالله خان و بغل یه سنگ بزرگ که حکم صندلی سر کوچه محل رو در طول سالها پیدا کرده بود بساطو پهن می کردیم و اول همه شروع به تقسیم بندی بلالها می کردیم که از دو زار شروع می شد و به پنزار ختم می شد.  هر چی شیری تر و بزرگتر و پرتر، گرونتر و بر عکس.
کاش یه کسی بود و از اونجا یه عکسی می گرفت.  خیلی از مشتری هامون دختر بودند که بیشتر  به بهانه خریدن بلال می تونستن از خونه بیان بیرون و با هم بگو بخندی بکنند و نگاهی هم به پسرای محل.  یادمه یه پسره بود بسیار لاغر مردنی که نزدیک سر کوچه زندگی می کرد و همه بهش می گفتن جعفر جنی از دوستای علی مو سفید و تیمور که لاتهای محلو تشکیل می دادن ولی کسی زیاد تحویلشون نمی گرفت.  نمی دونم از کجا یه ویولون زوار درفته پیدا کرده بود و اتاق بالای خونشون که پنجرش به کوچه باز می شد وامیستاد و تا می دید که دختری داره از اون زیر رد میشه شروع می کرد به ویولن زدن و حالا نزن کی بزن.  خیلی قیافه جدی هم بخودش می گرفت ولی صدای ویولن آنقدر بد و گوشخراش بود که من نیم وجبی هم حالیم می شد که بلد نیست بزنه و فقط داره قیف میاد.   خلاصه دخترا از زیر مرکز هنری کوچمون رد می شدن و بغل بساط ما می ایستادند و کمی به آواز: "بلاله بر بلاله" ما گوش می دادن و بعد شروع می کردند به با انگشت یکی از بلالهایی رو که روی برگ های سبز و لفافه های نرم آن در حال چرت زدن بودند رو انتخاب می کردند.  حالا اینکه چه جور ذغالو آتیش می کردیم و چه جوری گل مینداخت و چه سر گیجه هایی با فوت کردن کمکی! ذغال می گرفتیم خود داستانی دارد که بماند برای بعدها.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر