۱۳۹۲ اسفند ۲۵, یکشنبه

کودک و شیرینی





برای دوره مقدماتی نظام وظیفه از  تهران به خرم آباد افتاده بود و در آنجا با سعید یکی از بچه های همدونی رفیق شده بود و دوستی با او و دیگه بچه ها از غم دوری از خانواده و شهر و تلخی زور گوییهای دوران خدمت کاسته بود.  ولی با سعید نزدیکی اش و همدلی اش بیشتر بود.  پسر باهوش وبا وفا و بذله گویی بود بطوری که از هر اتفاق و برنامه  تلخی که سرشون پیاده می شد حتما طنزی لبخندی از آن استحراج می کرد و اینطوری انتقامش رو از سرکار استوار و جناب سروان می گرفت.  بهمین علت بود که همیشه روزهای جمعه که مرخصی بود سعید جفتش بود.  بقیه بچه ها اینور و اونور می شدند ولی سعید پای دائم بود.  انقدر در این یکی دو ماهه زندگی شبانه روزی و صحبت و بحث و درد دل بهم نزدیک شده بودند که حال هم رو بدون کلام می فهمیدند. 
در همین روزها بود که وقتی روز جمعه با سعید بعد از بازدید هر هفته اشان از موزه قلعه فلک الافلاک،  سر راه مسجد مطابق معمول سر از شیرینی فروشی در آوردند و باز مطابق معمول دو کیلو شیرینی تر خرید تا در شبهای پادگان کمی باهاش حال کنه، عمل مطابق سنت دو نفره ای بود که از اول خدمت پایه ریخته بودند بود.  بعد از نماز که از صحن مسجد خارج و وارد حیاط مسجد شدند و در حالیکه مشغول پوشیدن پوتینها بودند که نگاه بچه ای 5-4 ساله توجه اش را جلب کرد. بچه زل زده بود به جعبه شیرینی و نگاهش از جعبه کنده نمی شد.  دستش دست پدر بود ولی انگار چشمهایش با شیرینی.  انگار هیچ جایی را جز آن جعبه شیرینی نمی دید.  به پدر بچه نگاه کرد، مردی میان سال و روستایی بود و لباسهای کهنه نشان از آن داشت که وسع خرید شیرینی برای کودک را ندارد.  جعبه شیرینی را باز کرد و یک شیرینی از جعبه بیرون آورد و به پدر گفت:

- "اقا اجازه می دید این شیرینی رو به بچه تون بدم.  انگار خیلی دلش می خواد؟"
به پدر حالت شرمندگی دست داد و با احترام و شرم و با لهجه غلیط لری گفت:

-"دست شما درد نکند، محبت دارید ولی بچه شیرینی نمی خواهد."

نگاهی به بچه کرد و دید که حال چشمان کودک مست دیدن شیرینی تر با لایه قرمز ژله ای روی آن شده است.  قبل از اینکه جعبه را باز کند، بچه تنها قوطی را می دید و فقط خیال می کرد ولی حال شیرینی را دیده بود و دیگر چشمهایش قفل شیرینی شده بود.  معلوم بود که اصرار به پدر پر غرور فایده ندارد و حتی ممکن است او را خشمگین هم بکند.  در این مدت سعید شاهد تمام ماجرا بود و می دانست که او باید هر طوری شد شیرینی را بدست بچه برساند ولی چگونگی آن را نمی دانست.  هر دو حال پوتینها را پا کرده و آماده رفتن بودند ولی پایشان میخکوب زمین شده بود و بیتاب معشوق شیرینی را به لبان عاشق رساندن بودند که دیدند پدر به طرف شیر های حیاط رفت تا وضو بگیرد و دست پسر را رها و پشتش به بچه شد.  ناگهان انگار بطور همزمان هر دویشان راه حل را پیدا کردند.  بسرعت شیرینی را به جعبه بر گرداند، در ان را بست و جعبه شیرینی را به بچه داد و او دو دستی آن را در بغلش نگه داشت و آنگاه هر دویشان با سرعت از مسجد به بیرون فرار کردند و آنقدر دویدند تا مطمئن شدند که پدر به آنها نخواهد رسید.  بعد در حالیکه نفس نفس می زدند، بدون آنکه کلمه ای بهم بگویند، گفتند که حال پدر چاره ای ندارد جز اینکه اجازه بدهد که بچه شیرینی ها را بخورد.  اینکه بچه چگونه شیرینی ها را خورد خدا داند ولی شاید جای شک نباشد که هیچوقت جعبه شیرین را از یاد نخواهد برد.
نوروزتان پیروز باد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر